صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پـنجـاه_و_یـک ✍سکوتی عجیب چیزی محکم به زمین کوبیده شد
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنـجـاه_و_دوم
✍سرو صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه داردشروع شد جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد چه چیزی شروع شده بود لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح میشنیدم نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟
صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید مدارکو اون مدارکو از بین ببرید
ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد بهش دست نزن و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست اما حسام فقط لبخند زد چی فکر کردی؟ که اینجا تگزاسو تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی ؟ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد ببند دهنتو.. اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم جفتتونو با خودم میبرم حسام خندید من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم ما رو جایی نمیتونی ببری ارنست دستگیر شده پس خوش خدمتی فایده ایی نداره توام الان یه مهره ی سوخته ایی، عین صوفی خوب بهش نگاه کن آینده ی نچندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه
عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبیددروغه..
حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم،عثمان را خطاب قرار داد واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردن؟ که مثه عراق و افغانستانو الی آخره ؟ که میاین و میزنینو میدزدینو تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟ کسی هم کاری به کارتون نداره؟ نه دیگه، اشتباه میکنید از لحظه ایی که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین اینجا، ایراااانِ ایراااااااان
باورم نمیشد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟
صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد لعنتی میکشمت آشغال
بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم نمیدانستم دلیلش چیست مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم
چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد
عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آوردخفه شو دهنتو ببند آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغهایِ بی اراده تحویلم داده بود عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم.
ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد عثمان محکوم به مرگ بود چه دستگیر میشد چه فرار میکرد پس حسودانه، همراه میطلبید برایِ سفرِ آخرتش تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهترنیست
نفسهایم به شماره افتاده بود صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم میرسید صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم تاریک و بی صدا..
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
استغفار_15.mp3
5.73M
#استغفار ۱۵ 📿
مداومتِ همراه با توجه بر ذکر استغفار ،
قدرت محاسبه و مراقبه را در انسان، افزایش میدهد!
و مراقبه، تأثیر فوقالعادهای در رشد تقوای انسان دارد.
@tark_gonah_1
4_5951617468618244462.mp3
12.74M
منببینم کهتو بیپیرُهَنی ؛میمیرم
تکیه بر نیزه غربت بزنی؛میمیرم
آه از سینهی پرخون بکشی میمیرم
ازدهان نیزهای بیرون بکشی......😭
#سیدرضانریمانی
@tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
منببینم کهتو بیپیرُهَنی ؛میمیرم تکیه بر نیزه غربت بزنی؛میمیرم آه از سینهی پرخون بکشی میمیرم ازد
اگه دلتون شکست برای همهی بیماران و همچنین سلامتی رهبر عزیزمون متوسل بشیم به خانوم زینب کبری
انشاءالله بلا از کشورمون و همهی عزیزامون دور بشود
نیازمند دعای خیرتونیم🙏🙏🌹
خوف محشر
از کسی باشد که او
بیصاحب است
صاحب ما
در قیامت
عمه جانم زینب است .
#شریڪةالحسین
#یازینبکبریسلامالله🥀
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنـجـاه_و_دوم ✍سرو صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنـجـاه_و_سـوم
✍ نمیدانم چقدرگذشت چند ساعت؟ یا چند روز؟ اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم و صدایی که آشنا بود آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خداباز هم قرآن میخواند قرآنی که در نا خودآگاهم،نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستیم نشست
در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود حسام قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش
باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد صدایم پر خش بود و مشت شده دا دانیال کجاست؟
تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید راستی چشمانش چه رنگی بود؟هرگز فرصت شناساییش را نمیداد این جوانِ با حیا
لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت الحمدالله به هوش اومدین دیگه نگرانمون کرده بودین مونده بودم که جوابِ دانیالو چی بدم؟
با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره نه تیپی نه قیافه ایی نه هنری از همه مهمتر، نه عقلی
دوست داشتم بخندم دانیال من همه چیز داشت.تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا
صندلی اش را به سمت پنجره هل داد پرده را کنار زد ایران نیست
نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم اما اصلا نگران نباشید جاش امنه من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم
مردی چاق و میانسال وارد اتاق داشت آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟
حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد عه نبینم عصبانی باشیا موز بخور حرص نخور لاغر میشی، میمونی رو دستمون
این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟
پرستار سری تکان دادبیا برو بچه سید مادرت در به در داره دنبالت میگرده آخه مریضم انقدر سِرتِق؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه
حسام خندید آمینشو بلند بگو سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد سارا خانووم الان تازه بهوش اومدین فردا با اجازه پزشکتون میامو کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم فعلا یا علی
نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت
دو پرستارزن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد و من خوابِ زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم..
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
⚡️این خانهنشینیها و نزدیکی ظهور ...
🌱 سحر لحظه خلوت با خود و خداست.
این قرنطینهها و خانه نشینیها شاید بهانه و علامتی است که «صبح ظهور» نزدیک است.
در این سحرگاهان تاریخ، در این روزها با خود و خدا خلوت کنیم، سرشار از عبادت و استغفار.
آیا برای قیام علیه ظلم و زندگی در جامعۀ مهدوی که سرشار از محبت و ایثار است آمادهایم؟
@tark_gonah_1
﷽
🙏 چند روز قرنطینه را رعایت کنیم و برای سلامتی خود و هم وطنانمان ارزش قائل شویم
#کرونا
آنکه صبر نجاتش ندهد، بی تابی هلاکش کند
مَنْ لَمْ يُنْجِهِ الصَّبْرُ، أَهْلَكَهُ الْجَزَعُ
[ #امام_علی علیه السلام ]
📚 حکمت 189 نهج البلاغه
@tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنـجـاه_و_سـوم ✍ نمیدانم چقدرگذشت چند ساعت؟ یا چند رو
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پـنجـاه_و_چـهارم
✍روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالیم باز میشد دلشوره ی عجیبی داشتم میترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم هر ثانیه که میگذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سرِ ذهنیاتم.
من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن و من باز صدایش کردم تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا میخواستمش..
یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد آن مرد آمد با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر میداد که ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید با هر گام کمی ابروهایش را جمع میکرد و مقداری می ایستاد
عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟ ترسیدم. آن شب او گریخت پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را میکشیدم و اگر میآمد حسام روی صندلی کنار تخت نشست هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟
با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد چشم الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف میکنم اما قبلش چون میدونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید
حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد دانیال.. دانیال من شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد نمیدانستم باید بدودم پرواز کنم یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم کو.. کجاست
لبخندش عمیق تر شد عجب خواهری داره این عتیقه اجازه بدین یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ایی را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد الو، آقایِ بادمجون بم تشریف دارین پشت خط؟بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم بعدا حالتو رو هم به طور ویژه میگیرم
با چه کسی حرف میزد یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟
گوشی را به سمتم گرفت دستانم یخ زد به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت
صدایش بلند شد پر شور و هیجان الو.. الو.. ساراجان خواهر گلم نمیتوانستم جوابش را بدهم خودش بود همان دانیالِ خندان و پرحرف اما حالا گریه میکرد در اوج خنده، گریه میکرد سارایی بابا دق کردم یه چیزی بگو صداتو بشنوم اشک ریختم برایِ اولین بار اشک ریختم هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند و او با تمامِ شیرین زبانی ، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم میکرد صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه و او هربار مثله خودش پاسخم را داد هر چه بیشتر میشنیدم،حریصتر میشدم و این اشتها پایان نداشت
بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم
ونمیداست که من نخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ایی جز این نبود.
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼