eitaa logo
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
455 دنبال‌کننده
405 عکس
326 ویدیو
12 فایل
🔸﷽🔸 ڪانال اختصاصے ترک گناه✌ برنامه های ترک گناه ♨📵 🔸اگریک نفر را به او وصل ڪردے 🔸براے سپاهش تو سردار یارے چنل رمان ما↙️ @roman_20 چنل سیاسی↙️ @monafegh_1
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_چــهـارمــ ✍پس من هم به عنوان یه فعال وارد ان
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت مرگ حقش نبود به حسام خیره شدم این صورت محجوب چطور میتوانست، پر فریب و بدطینت باشد او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش داشت دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود حالا باید از حسام متنفر میشدم چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟ پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین این حقش نبود اون به همه مون کمک کرد سری تکان داد و لبی کش آورد بله درسته حقش نبود به همین خاطر هم الان زندست دیگه به شنیده ام شک کردم با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد امکان نداره چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن من اشتباه نمیکنم کنار ابرویش را خاراند درسته خودم گفتم اما اون مال اون شب بود معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم چون عثمان و بالا دستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن و من حق نداشتم رویاشونو بهم بزنم رویا یعنی یان زنده بود هر چی بیشتر میگذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست میداد و حسام با صبوری جز به جز را برایم نقل میکرد خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره مدتی که از ورود یان به نقشه میگذره، اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم میگیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ایی رو واسه شما تعریف کرده پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه چند روزی به پروازتون مونده بود و من میترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خوونواده ی دانیاله پس از اونجایی که خودشو به صلح طلب میدونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن به هر حال یان به حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره پس از نظر اونها به ریسکش نمیارزید و بهتر بود که از بین بره اما با یه مرگ بی سروصدا مثه تصادف حالا دیگه یان میدونست که من یه ایرانی معمولی نیستم به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش میپرسیدین سعی میکرد تا بحث رو عوض کنه بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه صحنه سازی مرگ یان شروع شد چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتن اش اقدام کرده بودن یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود. و درست تو یه جاده یی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود این جوان ودستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند از او خواستم تا با یان صحبت کنم و اومردانه قولش را داد و باز بازگویی ادامه ماجرا اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه اما اینم میدونستیم که میان سراغتون اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید... ⏪ ... @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
حدیث قدسی: حذر كن از اين كه چونان كودك باشى، كه هرگاه چشمش به سبز و زرد بيفتد، يا ترش و شيرينى به او داده شود، فريفته آن گردد اِحذَرْ أن تكونَ مثلَ الصَّبيِّ إذا نَظَرَ إلى الأخضَرِ و الأصفَرِ و إذا اُعطِيَ شَيئاً مِنَ الحُلوِ و الحامضِ اغتَرَّ بِهِ إرشاد القلوب صفحه 200 @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به طعنه اخیر 👈‬‏‪جواب به اظهارات اخیر مولوی امام جمعه اهل سنت در باب به اهل بیت علیهم السلام و 💥ببینید و انتشار دهید @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_پـنـجـم ✍تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد نترسیدین جفتمونو بکشن دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد نه امکان نداشت حداقل تا وقتی که به رابط برسن اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونم پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان نفسی عمیق کشید خب با ورود عثمان و صوفی به ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیرو خوشی تموم شد راست میگفت اگر او و دوستانش نبودند اما عثمان وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم اما عثمان اون ولمون نمیکنه خندید واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن نفسی راحت کشیدم حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد دانیال کجاست کی میتونم ببینمش میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم نفسش عمیق شد مرگ دست منو شما نیست پس تا هستین به بودن فکر کنید دانیال هم سوریه ست. داره به بچه ای حزب الله لبنان کمک میکنه نگران نباشین زود میاد خیلی زود ترسیدم سوریه یعنی فرستادینش که بجنگه حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟ لبخندش شیرین شد بله بجنگه اما ما نفرستادیمش خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که که بفرستینم برم بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشونو اونجا مستقر کردن دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه. البته با تفنگ و اسلحه نه با ابزار کار خودش.. کامپیوتر دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم همان که زمانی کینه، تیز میکردم محضه یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانیش اما مدیونم کرده بود به خودش جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، خدایی که “نبود” و حالا یقین شد “بودنش” و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود خواستن و نداشتن این حسامِ امیر مهدی نام، گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته کرد اینجا ایران بود سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد اینجا ایران بود جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم میکردند از وجه وحشی گری، گریبان میدریدند اینجا ایران بود سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان.. در تفکراتم غوطه ور بودم ناگهان به سختی از جایش بلند شد خیلی خسته شدین استراحت کنید من دیگه میرم اتاقم احتمالا امروز مرخص میشم اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم. چشمانش خسته بود شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟ از رفتن گفتن و ظرفِ دلم ترک برداشت یعنی دیگر نمیدیدمش نا خواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد به سمت در رفت با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود آرام صدایش زدم دیگه برام قرآن نمیخوونید برگشت هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدن آمد دیداری که میدانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام.. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
ما ازحسین قول شفاعت گرفته‌ایم با یاحسین ازهمه‌ سبقت گرفته‌ایم .. @tark_gonah_1
🔸🔶 این روزها بیشتر دعا بخوانیم! زمانی اقدامات برای ریشه‌کن شدن این ویروس و یا کشف درمان آن محقق می‌شود که این تلاش‌ها در راستای خواست الهی قرار گیرد! این روزها که تمام گردهمایی‌های دینی محدود شده است، بیشتر از همیشه دعا بخوانیم و به یاد خدا باشیم، زیرا زمانی خواست انسان از قوّه به فعل درمی‌آید که خدا اجازه صدور آن را بدهد، همان طور که در آیه ۲۹ سوره تکویر آمده‌است: «وَمَا تَشَاءُونَ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ» @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_شـشـم ✍و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد. و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم.. دیگه با خیال راحت زندگی کنید.. همه چیز تموم شد.. بی خبر از اینکه جنگ جهانیِ احساسم تازه در حالِ وقوع بود.. و من پیچیده شد در روسریِ به احترامش سرکرده، فقط تماشایش نشستم. چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟ دو روز؟؟ دو ماه؟؟ همه اش نذرِ دوباره دیدنش میکردم. رفت و بغض گلویم را فشرد.. من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم، دیگر کسی را نداشتم.. حتی مادر.. و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را.. کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا.. اما… و او رفت.. همانطور نرم وصبور.. فردای آن روز، پروین آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش.. خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام. به در چشم دوختم.. نبود.. نمیاد.. گوشهایم، صوت قرآنش را طلب میکردند.. اما دریغ.. پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش میکرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند. فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید قربون چشمایِ آبی رنگت برم.. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم.. منو پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم خیالت بابت مادرتم راحت باشه. این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه نگران هیچی نباش.. فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش.. پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت، اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام میرفت. فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد مادر.. یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده و پروین مدام زیر لب آمین میگفت. در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم.. پدری که یک عمر از شیعه و مقدساتشان بد میگفت، و حالا همین شیعه تمام زندگیم را لذت وارد تسخیر کرده بود.. حسینی که مریدش میتوانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود.. فاطمه خانم با صلواتهای مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد.. این شهد، طعم بهشت میداد.. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
چله عظیم قرن جهت تعجیل در ظهور حجت عکس باز شود .... @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_هـفـتم ✍با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقاتهایِ هروزه ی آن دو زنِ مهربان، حسام به دیدنم نیامد. دل پر میکشید برایِ شنیدنِ آوازِ قرآن و دیدنِ چشمانِ به زمین دوخته اش.. اما نیامد.. بالاخره حکم آزادیم از زندانِ بیمارستان امضا شد. و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم میکرد، محضِ رهایی.. چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟ همه اش را به یکبار دیدنِ دانیال و… شاید حسام میبخشیدم. پروین با قربان صدقه زیر بغلم را گرفت و با خود در راهرویِ بیمارستان حرکت داد نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد.. از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود. صدایش پیچک شد به دورِ سرم. خودش بود.. نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه.. و باز مردمک چشمانش خاک رو زیر و رو میکرد سلام.. سلام.. ببخشید دیر کردم.. کار ترخیص طول کشید.. ماشین تو پارکینگ پارک.. تا شما آروم آروم بیاین، من زودی میارمش تا سوار شین نفسهایم را عمیق کشیدم. خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم. پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدایِ این حسام و جدی که نمیدانستم کیست، میکرد..حسامی که امیرمهدی بود و لایق این همه دوست داشتن. راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟ بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم.. کاش خوب میشد.. کاش حرف میزد.. کاش… مردانه برایش دختری میکردم.. سوار ماشین شدیم.. پروین روی صندلی عقب در کنارم، سرم را به شانه میکشید.. حسام مدام شیرین زبانی میکرد و سر به سر پروین میگذاشت و من حسرت میخوردم به رنگی که زندگیش داشت و من سالها از آن محروم بودم.. خطاب قرارم داد سارا خانووم.. حالتون که بهتره انشالله.. کم کم پاشنه ی کفشاتونو وربکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه.. به سرعت در جایم نشستم متوجه حالم شد البته به زودی.. این به زودی چرا انقدر دیر بود؟ پس باز هم باید روزهایم با ترسِ ملاقاتِ عزرائیل میگذشت، که دوستی اش گل نکند و تا آمدن دانیال، سراغم را نگیرد. به خانه رسیدیم. پروین زودتر برایِ باز کردن در از ماشین خارج شد. قبل از پیاده شدن؛ حسام صدایم زد. به تصویر چشمانِ خیره به روبه رویش در آیینه نگاه کردم مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان، گفتن از طرفشون ازتون عذر خواهی کنم.. چند کتاب به سمتم گرفت این چندتا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایید.. کتابای خوبین.. شاید به دردتون خورد.. هم حوصله تون سر نمیره.. هم اینکه شاید براتون جذاب بود.. اینجا هیچ هم زبانی نداشتم و جز حسام کسی زبان آلمانی نمیدانست. در سکوت نگاهش کردم. وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتابها شد به عقب برگشت حالتون خوب نیست؟؟ چیزی شده؟؟ بابت کتابها ناراحت شدین چرا باید بابت کتابها دلگیر میشدم؟ دیگه قرآن برام نمیخوونید.. لبخند زد هر وقت امر کنید، میام براتون میخوونم.. ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد به سمت داشبورد ماشین اش رفت و چیزی را از آن درآورد تو این فلش، تلاوت چندتا از بهترین قاریهای جهان هست.. اینم پیشتون بمونه تا هر وقت دلتون خواست گوش کنید.. فلش را روی کتابها گذاشت و به طرفم گرفت. بغض گلویم را فشرد.. این فلش یعنی دیگر به ملاقاتم نمیآمد؟؟ من بهترین تلاوتهایِ دنیا را نمیخواستم.. گوشهایم فقط طالب یک صدا بود.. کتابها و فلش را بدونِ تشکر و یا گفتن کلمه ایی حرف، گرفتم و به خانه رفتم.. دلم چیزی فراتر از بغض و غم گرفته بود.. به سراغ مادر رفتم.. ماتِ جانمازش گوشه ایی از اتاق، چمپاتمه زده بود. ناخواسته بغلش کردم.. بوسیدم.. بوییدم.. فرصت کم بود.. کاش زودتر دخترانه هایم را خرجش میکردم. و او انگار در این عالم نبود.. نه لبخندی نه اخمی.. هیچ.. هیچه هیچ.. سرخورده و ماتم زده به تاقم کوچ کردم. کتابهایِ حسام روی میز بود. ترجمه ایی انگلیسی و آلمانی از نقش زن در اسلام.. نهج البلاغه و امام علی.. لبخند رویِ لبهایم نشست. حالا دلیل سوالش مبنی بر ناراحت شدم را میفهمیدم. دادن کتابی از علی به دختری سنی زاده مثله من.. چهره ی برزخی پدر در مقابل چشمانم زنده شد کجا بود که ببیند تنفراتش، وجب به وجبِ زندگیش را با طعمی شیرین پر کرده بودند.. و من .. سارای بی دین.. دخترِ سنی زاده.. عاشق همین تنفرات شده بودم.. هر چه که پدر از آن بد میگفت، یقینا چیزی جز خوبی نبود.. فلش را در دستانم فشردم.. این به چه کارم میآمد؟؟ منی که قرآن را با صدایِ امیرمهدیِ فاطمه خانم دوست داشتم.. ⏪ ... @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_هـشـتـم ✍نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود کلافه گی چنگ شده بود محضه اتمامِ ته مانده ی انرژیم کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت. حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهایِ پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود. باز کردنِ جلد کتابها، اجباری شد برایِ ادامه شان خواندن و خواندن، حتی در اوج درد در آغوش تهوع و بی قرار.. اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ نهج البلاغه کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش، حق میدادم به پدر محضه تنفر از علی (ع) علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود، شیطان را چه به دوستی با او و باز حق میدادم به مادر که کنارِ مذهبِ سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش.. قلبت که به عشق خدا بزند، علی را عاشق میشوی.. دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چندسال پیش، مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد همه میگویند علی دربِ خیبر را کَند اما علی نبود که خیبر شکنی میکرد علی وقتی مقابلِ دربِ ایستاد، خدا را دید در خدا حل شد با خدا یکی شد و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستانِ علی کندو حالا درک میکردم آن روز آن جمله نامفهموم ترین، پیچیده ی عالم بود عالمی که خدایش را در لابه لایِ موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوجبازانه، سر میتراشیدم علی مسلمان بود علی خدا را در نبضِ دستانش داشت علی بقچه ایی کوچک از نان، در کنارِ غلافِ شمشیرش پنهان کرده بود علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان.. علی شیرِ رام شده در پنجه هایِ خدا بود و بس.. هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم، گیجی ام بیشتر میشد من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟؟ نمیدانم چند روز، چند ساعت، چند دقیقه در بطن خواندنهایِ چندین و چندباره یِ آن وِردهایِ جادویی گذشت که صدایِ “یاالله” بلند حسام را از بیرون اتاق شنیدم حیران بودم، سرگشته شدم. چند ضربه به در زد ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم با اجازه ایی گفت و داخل شد. در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد سر به زیرو محجوب، درست مثل همیشه اما لبخند گوشه ی لبش، با همیشه فرق داشت پر از تحسین بو تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برایِ احترام. خوب براندازش کردم موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانیِ لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش شلوارِ کتانِ طوسی رنگش، دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد لبخند بر لبانم نشست خوش پوشیِ مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود سلام کرد و حالم را جویا شد. چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا، سر بلند نمیکرد گفت که آمده به قولش عمل کندانقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید با گوشی اش شماره ایی را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد مکالمه ایی به شدت صمیمانه، یعنی با دانیال حرف میزد پسر تو چرا انقدر پرچونه ایی یه مقدار سنگین باش برادرمن یه کم از من یاد بگیر آخه هر کَس دو روز با من گشته، ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست.. باشه.. باشه.. گوشی.. چقدر راست میگفت، و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته ست موبایل را به سمتم گرفت بفرمایید با شما کار دارن با تعجب گوشی را رویِ گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد خودش بود دیوانه ترین، روانشناسِ دنیا یانی که شیک میپوشید، شیک حرف میزد، شیک برخورد میکرد اما نه در برابرِ دوستانش صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی با مزه صدایم میکرد این مرد واقعا، پزشکی ۳۴ ساله بود سلام بر دختر ایرانی شنیدم کلی برام گریه کردی سیاه پوشیدی گل انداختی تو رودخونه روزی سه بار خود زنی کردی شیش وعده در روز غذا خوردی بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم حسام راست میگفت، یان همیشه پر حرف بود اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد اینکه زنده بود و سالم، طبق طبق شادی در وجودم میپاشید حسام از اتاق خارج شد و من حرف زدم از خسته گی هایم از دردهایم از ترسهایم از روزهایی که گذشت و جهنم بود از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ایی که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است از از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود.. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
دعای ۷ صحیفه‌سجادیه - محمود کریمی.mp3
4.59M
به نیت فرج امام زمان عج سلامتی رهبر عزیزمون و شفای بیماران رفع‌ بلا از جهان‌ اسلام ونابودی‌ استکبار جهانی @tark_gonah_1
مسلمانی رفت خانه يک مسيحی ... برايش انگور آوردند خورد، برايش شراب آوردند گفت : حرام است مسيحی گفت: عجبا از شما مسلمانان انگور ميخوريد اما ميگوييد شراب حرام است در حالي اين از آن بدست آمده... مسلمان گفت: ببين اين زن شماست و اين هم دختر شماست درسته ؟ گفت بله گفت: ببين خدا اين را به شما حلال كرده و آن را حرام... در حالي كه آن از اين به دست آمده است... مسيحی همانجا گفت: أشْهَدُ أنّ لا اله الا الله و أشْهَدُ أنّ محمد رسول الله @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عاشقان دیدار یار است 🔊 📝‬‏‪قال الصادق علیه السلام: روزی است که آل محمد عج الله تعالی فرجه الشریف خواهد کرد. (بحار الأنوار ج۵۲ ص۲۷۶) @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_نـهـم ✍چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذش
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍و او فقط و فقط گوش داد یانِ پر حرف در سکوت، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد که ای کاش با پوزخندی بلند، به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید بعد از اتمام تماس، بغضم را قورت دادم و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم حسام چند ضربه به در زد و وارد شد وقتی دید تکان نمیخورد، صدایی صاف کرد محضه اعلامِ حضور سرم را بلند کردم چشمانش را دزدید دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت خوندینشون به دردتون خوردن نفسی عمیق کشیدم علی خیلی دوسش دارم لبخندی عمیق بر صورتش نشست نمیدانستم آرزویم چیست اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش دانیال کی میاد دلم واسه دیدنش پر میکشه به جمله ی خیلی زود برمیگرده اکتفا کرد اجازه گرفت که برود صدایش کردم شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود، پرتوقعی محسوب نمیشدکه اگرهم محسوب میشد، اهمیتی نداشت چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی با مضمون نقش زن در اسلام را شروع کرده بودم خواندمو خواندم، از ریحانه گیِ زن تا نعمت خدا بودن اش. گذشته ام را بالا و پایین کردم در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود تا یادم میآمد کتک بود و فحاشی راستی پدرم واقعا مسلمان بود؟؟ اسلام چنان از مقام زن میگفت که حسرت زده خود را در آیینه برانداز کردم. یعنی گنج بودم و خودم نمیدانستم؟ بیچاره مادر که از زنانگی اش فقط تحقیر و ضعف را تجربه کرد. و بیشتر حیرت زده شدم وقتی که دانستم علی (ع)، شیرِ میدان جنگ، همسرش فاطمه را با جمله جان علی به فدایت صدا میزد و من در مردانگی پدرم جز کمربندی در دست محضِ کبودیِ تنِ مادرم ندیدم اسلام را دینی عقب مانده میپنداشتم چون در عصر پیشرفت پیروانش را به حجاب محدود میکرد. حجابی که آن را پارچه ایی سیاه، پیچیده به دور زنان میدیدم، جهت هوشیار نشدنِ غریزه ی نافرمانِ مردانش، مردانی که گرسنگی شان سیری نداشت اما حالا میخواندم که حجاب چشمانِ مرد، هم وزنی دارد با پوشیدگیه تنِ زن و حسام چشمانش از یک عمر زندگیم محجبه تر بود.. حجاب در اسلام یعنی چشمانِ حریصِ نانوا و مردِ راننده، ارزش تماشایت را ندارد حالا میدانستم که زن در اسلام یعنی ملکه باش نه روسپیِ دست خورده ی کلوبهای شبانه. شمایل آن چند زن و دختر محجبه با روسری ، کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در چادر که با اولین گامهایم در فرودگاه ایران دیدم، در خاطراتم زنده شد خودش بود حجاب یعنی همین زیبا باش اما محجوب و دست نیافتنی حسام پنجره ایی تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد اُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود. از اینجا دنیا پر از رنگ، خود نمایی میکرد و حالا ، من روسری را دوست داشتم تنفرهایی که به لطف امیر مهدی فاطمه خانم از دلپذیرترینهایِ زندگی ام شد آن روز مثله همیشه مشغول کنکاش برایِ یافتنِ جواب در لابه لایِ کتابها بودم که تقه ایی به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد. با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید و من سراسر نبض شدم رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت انگار خوب متوجه ی نیمچه پوشیدگی ام شده بود لب به گفتن باز کرد از دانیال، از سلامتی اش، و از سفرسفری از جنس ماموریت نام ماموریت به سوریه که آمد، دستانم یخ زد با چشمانی ملتهب به وجودِ سراسر آرامش اش خیره شدم سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی بر نمیگشت نفسی برایِ کشدن نمانده بود کاش میشد که نرود با لبخند بسته ایی کوچک را به طرف گرفت ناقابله امیداورم خوشتون بیاد البته زیاد خوش سلیقه نیست ببخشید ماتِ متانتش بودم نباید میرفت من اینجا تنهایِ تنهایم مکثم را که دید، کمی سرش را بلند کرد چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟ سری تکان دادمو بسته را از دستش گرفتم به طرف در قدم برداشت مزاحمتون نمیشم، استراحت کنید اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید یا علی ابرویی در هم کشیدم چرا دیگه نبینمتون؟لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کردسوریه ست دیگه میدون جنگ جملاتش اصلا قشنگ نبودداشت کلافه ام میکرد اصلا سوریه به شما چه ربطی داره از ایران پاشدین میرین سوریه که چی؟مگه اونجا خودش سرباز نداره؟ مرد نداره؟ ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 که از او به عنوان پدر یاد میکنند میگوید: 👈یک عمر توی این و آیین ها تحقیق کردم، از در گرفته تا و هر آیینی که فکرشو بکنید، سپس دریافتم؛ هیچ دینی بهتر و هیچ مذهبی بهتر از نیست... @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 📹روایت امام صادق علیه السلام راجع به ظهور امام زمان علیه السلام... 📹آمادگی برای ظهور امام علیه السلام چه موقع پیدا می شود...👆 💿طرح مبانی اسلام مجلس۶۳ــ ۱۵ شعبان۱۴۳۴🕰۴۱ 🖥حضرت آیت الله حاج سید محمد محسن حسینی طهرانی رضوان الله علیه @tark_gonah_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـفـتـاد ✍و او فقط و فقط گوش داد یانِ پر حرف در سکوت،
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هزینه میکنید که چی بشه سوریه.. لبنان.. عراق.. افغانستان.. فلسطین.. و.. و.. و.. آخه به شماها چه عصبی بودم و تشخیصش نیاز به هوش سرشار نداشت. دستی به ابرویش کشید و نفسی عمیق بیرون داد خنده از لبهایش حذف نمیشد خب اولا خدا میگه وقتی صدای کمک مسلمونی رو شنیدی واسه کمک بهش شتاب کن.. پس رسم بچه مسلمونی نیست که مردم بیگناهو تیکه پاره کنن، ما بشینیم اینجا آبمیوه و کلوچه امونو بخوریم.. دوما کشورهایی که نام بردین همه اشون خط مقدم ایران هستن هدف داعش و بقیه ابر قدرتها از حمله و ناامن کردن این کشورها، رسیدن به ایرانه یه نگاه به نقشه بندازین، دور تا دور ایران آتیشه.. و ایران حکم ابراهیمو داره وسطه شعله هایِ سوزان ابراهیم نسوخت ما هم نمیذاریم که ایران بسوزه.. من دانیال و بقیه میریم تا اجازه ندیم حتی دودش به چشم هموطنامون بره ما جون و پولو وقتمونو میبریم اونجا تا مجبور نشیم تو خاک خودمون هزینه اشون کنیم مرزهامونو تو عراق و سوریه و الی آخر حفظ میکنیم تا شما با خیال راحت و بدون ترس از اینکه هر آن یه مشت وحشی بریزن تو خونه اتون، راحت کتاب دست بگیرنو مطالعه کنید اینجا ایرانه.. سرزمین دست نیافتنی واسه ابرقدرت های دنیا مرزامونو تو اون کشورها نگه میداریم تا دشمن نزدیک مرزای ما نشده و ما اونوقت تازه به این فکر بیوفتیم که باید جلوی پیشروی شونو بگیریم تا وارد خاکمون نشدن ما تو سوریه و عراق و لبنان و فلسطین و الی آخر نفس دشمنو میبریم تا لب مرز از ترس ورودشون به خاک ایران، نفسمون بند نیاد منطق حرفهایش، خاموشم کرد من فقط نوک بینی ام را تماشا میکردم و او سکوت و نفس عمیقم را که دید با خداحافظی از اتاق بیرون زد. و من ماندم حسرت زده که ای کاش برای یکبار هم که شده آواز قرآنش را ضبط میکردم. بسته ی هدیه اش را باز کردم یک روسری بزرگ با رنگهایِ در هم پیچیده ی شاد خوش سلیقه نبود این مرد بیشتر از ظرفیتش زیبا بین بود.. چند روزی از رفتن حسام میگذشت و فاطمه خانم گه گاهی به خانه ی ما میآمد و با پروین هم کلام میشد حرفایش برای جذاب بود از همسر شهیدش گفت و امیری مهدیِ تک فرزند، که هیچ وقت پدرش را ندید. از دلشوره ها و نمازهایِ شبانه اش که نذر میشد برایِ سلامتیِ تنها امیدِ نفس کشیدنش از دلتنگی ها و دلواپسی هایِ مادرانه اش در ثانیه ثانیه های زندگی ازنگرانی هایِ ایرانی مَآبش برای توپ بازی هایِ کودکانه ی پسرش در کوچه هایِ بچگی گرفته، تا ماموریتش در آلمان و حالا وسطِ داعشی هایِ حیوان مسلک در سوریه من زیادی به این مادر بدهکار بود.. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
آوای مهدوی - نیمه شعبان(2).mp3
5.59M
🔊 👤 سرود بسیار زیبا 👌 "مژده یاران گل در آمد!" 🔖 ویژه ایام @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـفـتـاد_و_یـک ✍جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم از او، هیچ اطلاعی نداشتم روزهایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش. حالا در کنار دانیال، دلم برایِ سلامتیِ مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد جلویِ آینه ایستادم کلاه از سر برداشت و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد هیچ مردی میتوانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند بغض چنگ شدزندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به ته دیگش رسیده بودم دیگر چیزی از من نمانده بود نه زیبایی نه سلامتی نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن اما خدا بود دانیال بود و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم.. راستی چرا نمیمردم دکتر که ناامیدانه از بودنم میگفت خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود هنوز هم درد بود تهوع بود بی قراری و کلافه گی بود لبخند بر لبم نشست معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم، هنوز هم زنده ام انگار یک چیز به شدت کم بودشاید نماز خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز.. باید یاد میگرفتم و امیدی به پروین نبود، چون قاعدتا زبانم را نمیفهمید. سراغ لپ تاپم رفتم طریقه نماز خواندن را سرچ کردم.. همه چیز را در کاغذی یاد داشت کردم و یکی یکی طبق دستوری که نوشته بود، اعمالش را انجام داد.. اما نمیشدگفتن آن جملات عربی از من ساخته نبود چون من اصلا زبان عربی نمیدانستم به سراغ پروین رفتم از او هم خبری نبود اتاقها را به دنبالش زیرو رو کردم نبود. نه خودش نه مادر به ساعت که نگاه کردم یادم آمد، مادر را به امامزاده برده اما من دلم نماز میخواست دوست داشتم مانند دختر بچه ایی لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیادی کاش حسام بود ناامید رویِ مبل نشستم و به پنجره ی باران زده ی سالن خیره شدم دیدن درختان عریان از پشت شیشه زیادی دلنوازی میکرد.. صدایِ زنگ خانه بلند شد پروین کلید داشت پس چه کسی بود به آیفن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود خیره شدم. کسی در مانیتور دیده نمیشد اما زنگ دوباره تکرار شد ترسیدم کسی در خانه نبود اگر دوستان عثمان به سراغ آمده باشن چه قهرمانِ داستانم در سوریه به سر میبرد لرز به تنم افتاد و طنین خطر چندین و چندبار تکرار شد نباید در را باز میکردم اما صدایِ تیکی از در بلند شد پشت پنجره ایستادم کلید کلید داشتند در باز شد و من بدون تامل، با وجودی سراسر نبض به طرف اتاقم دویدم.. در اتاق را بستم و به آن تکیه داد.خواستم کلیدش کنم، اما نشد یادم آمد، حسام کلید را از روی در برداشته بود تا نتوانم خودم را در اتاق حبس کنم و اون مجبور به شکستن در شود با تمام سلولهایم خدا را صدا میزدم اینبار اگر دستشان به من میرسید، زجرکُشم میکردند. کاش حسام بود چشمانم از شدت اشک دو دو میزد به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پنهان شدم. امن تر از آن هم مگر جایی وجود داشت؟؟ صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید.. وارد شده بود و در خانه سرک میکشید نه خدا کند به اتاق من نیاید تضمین نمیدادم که جیغ نکشم به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندانهایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو.. طنین گامها نزدیک و نزدیک میشد مقابل اتاقم ایستاد نفسم بند آمداما ناگهان مسیرش را عوض کرد از اتاق دور شد مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود چون دیوار به دیوار با من بود چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم اصلا در این روزِ بارانی چه وقتِ امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم برگشت آرام و شمرده گام برمیداشت در را باز کرد و در چارچوبش ایستاد حالا پاهایش در تیررس نگاهم بود ازفرط ترس ، صدایِ بلندِ تپش قلبم را میشنیدم و وحشت زده از اینکه نکند به گوش اوهم برسد؛ این کوبشِ سرکشِ نبض به سمت تخت آمد کنارش ایستاد و مکث کرد یعنی یعنی قصد داشت تا زیر تخت را بگردد..؟ صدایش بلند شد و وجودم سکته وار لرزید تو دهاتهایِ آلمان، اینجوری قایم میشدن نصفه لنگت وسط اتاقه، اونوقت کله اتو بردی زیر تخت که مثلا پیدات نکنم من موندم اون حسام بدبخت با این خنگ بازیات چی کشید.. البته شاید شیوه جدید استتاره ما بی خبریم زبانم بند آمده بود از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
"... اِنَّهم یَرَونَه بَعیدا و نَراهُ قَریبا ..." حتی فکرش را هم نمی‌کنند که اینقدر آمدنت نزدیک است. صدای قدمهایت را می‌شنویم، ای‌عالیجناب‌عشق ... قدم بگذار روی چشمان ما شیعیان و آزادگان جهان تو را می‌طلبند ‎ @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـفـتـاد_و_دومــ ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذش
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید. باورم نمیشد با بهت به صورتش خیره شدم همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلندو طلائی اش، کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان میداد. نگاه رویِ چهره ام چرخاند غم در چشمانش نشست حق داشت، این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت محکم بغلم کرد آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنیدم و من انقدر در شوک غرق بودم که نمیدانست باید بدوم فریاد بزنم یا ببوسمش دانیال، برادر من در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم.. مرا از خودش دور کرد چشمانش خیس بود اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم چیه نکنه طلبکارم هستی میخوای بفرستم مناطق اشغالی، روشهایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم. بعد میگم خنگِ داداشتی، بهت برمیخوره با لبخند به صورتش خیره ماندم کاش دنیا این لحظه ها را از فرصتِ زنده بودنم کم نمیکرد دوست داشتم او حرف بزند و من تماشا کنم از جوک هایِ بی مزه اش بگوید و من فقط تماشا کنم از خالی بندی هایِ مردانه اش بگوید و من باز هم فقط تماشایش کنم.. چقدر فرصت کم بود برایِ تماشایِ این تنها برادر طلبکارانه سری تکان داد چیه عین قورباغه زل زدی به من خوشگل، خوش تیپ ندیدی یا اینکه الان میخوای بگی که مثلا خیلی مظلومی و از این حرفا؟ بیخود تلاش نکن جواب نمیده من حسام نیستم که سرم شیره بمالی خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاشو گذاشت سوریه دنبال شهادته روزی سه بار میره تو تیرس دشمن وایمیسته میگه داعش بیا منو بکش خندیدم، بلند.. خودِ خودِ دیوانه اش بود بی هیچ تغییری اما دلم لرزید، کاش بی قرارِ حسام نبودم یک دل سیرخواهرانه براندازش کردم بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد و او با شیطت جواب دادبابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم اما نمیدونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در وقتی دیدم کسی باز نمیکنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو بعدم خواستم وسایلو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشارِ خنگترین خواهر دنیا مواجه شدم همین ولی خب شد نکشتیما راستی چرا انقدر ترسیده بودی آخه از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمیکند.. ⏪ ... 🍃🌺 @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼