صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز #قسمت_پانزدهم با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ..
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_شانزدهم
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ...
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم...
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون
توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ...
- بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد…
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ...
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ...
- جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...
داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ...
- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ...
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ...
- خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ...
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...
👈ادامه دارد…
#کانال_صبح_عاشورای_مهدی_عج
#تـــرک_گناه
📱 نشر دهید📡
══•✼✨🌷✨✼•══
💕 @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پـانـزدهـم ✍به سمتم خم شد،دستانش را در هم گره کرد و ر
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـانـزدهـم
✍اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست توام یه مسلمونِ بدی مثه پدرم، مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین آتیش زد، مثه همه مسلمونای وحشی چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنفرم و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد این اولین سیلیِ عمرم بود؛ آن هم از یک مسلمان قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم، درست بعد از مسلمان شدنش چه اولین هایی را با این دین تجربه کردم..
آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم. گونه ایی که سرمازده گیش، سیلیِ عثمان را مانندبرشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد. دست از یقیه اش کشیدم انگار زمان قصدِ استراحت نداشت.عثمان عصبی، دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم. باید میرفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟ دانیال یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار میدادو با خنده میگفتی، که با یک فشار میتوانی خوردشان کنم؟ جان سخت تر از چیزی که هستم که فکرش را میکردی! ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد تهوع به معده ام مشت زد ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش، درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود ( به درک) ایستاد و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ هم کیشانش انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی میکردند، محضه نابودیم!
از فرط دردمعده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت.و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم.محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند یارای مقابله نداشتم،فقط تهوع بود و درد معده ام بهم خورد چند بار و هربار به تلافی خالی بودنش قسمتی از زندگیم را بالا آوردم؛
🌿🍂🌿🍂🌿
✍تنهایی بدبختی بی کسی و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست: همه اشونو میخوری فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش! رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی که کنارش نشسته بودم من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست ظرف کیک را به سمتم هل داد:بخور همه اشو برات تعریف میکنم قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست!گفتم صوفی رفته،اما نه از آلمان فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه من گفتم که بره واسه امروز زیادی زیاد بوداگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم،اینا رو بخور
و من باز تسلیم شدم: من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم لبخند زد رفت و با فنجانی قهوه برگشت: اول اینو بخورمعدت گرم میشه با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد:(شروع کن.. بگو..) با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت:(اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را!حوصله ی این لوسبازیارو ندارم ایستادم، قاطع و محکم دست به سینه به صندلیش تکیه داد:باشه، هرطور مایلی پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته چقدر شرقی بود این مرده پاکستانی گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم.هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها! و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند عثمان آمد با چتری در دست:حتی صبر نکردی پالتومو بردارم بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.اما دلواپسی و سوال کم نبود با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزدم چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد سارا! وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم داشتم دیوونه میشدم چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگرد، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش همینطورم شد به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده....
#ادامه_دارد
@tark_gonah_1
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پانزدهم امیرعلی_ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو قبول کن که الان
💖
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شانزدهم
تقریبا ساعت 1/5 بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه بود با حیاط کوچیکی که من و امیر علی عاشقش بودیم. از حیاط گذشتم و در شیشه ای پذیرایی رو با کلید باز کردم و وارد شدم. سریع رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم. حسابی کلافه بودم . خوابم نمیبرد و حوصلم هم حسابی سر رفته بود. گوشیم رو از تو کیفم برداشتم و روشنش کردم. 11 تا تماس بی پاسخ از عمو. اوه اوه. چیکار داشته بی توجه به ساعت شمارشو گرفتم. با شنیدن صدای سرخوشش فهمیدم خواب نبوده.
عمو_ سلام خانمی. سرت شلوغه ها.
_ سلام ببخشید. عمو کاری داشتی ؟
از سردی لحنم تعجب کرد ولی خوب چیکار باید میکردم دست خودم نبود از بعد از شنیدن قضیه طلاقشون حس بدی دارم نسبت به عمویی که همه اعتقاداتم تحمیل حرفای اون بوده و تمام این 10.11 سال رو بیشتر از خانوادم پیش اون بودم.
عمو_ زنگ زدم بگم من دارم برمیگردم ترکیه . فردا یه مهمونی گرفتم برای خداحافظی با بچه هاحتما حتما بیا چون میخوام اونجا با طناز هم آشنا بشی.
_ چییییییی؟؟؟؟؟ برای چی میخوای بری عمو؟ طناز کیه؟
عمو_ همسر آیندم. اون اینطوری خواسته.
از یه طرف دلم براش تنگ میشد از یه طرف هم فرصت خوبی بود برای اینکه تو این شک و تردید ها به یه نتیجه واحد برسم.
با صدای عمو که پشت تلفن داشت صدام میکرد به خودم اومدم.
عمو_ تانیاااااا
_ بله؟
عمو_ ناراحت نشیا خوب تو هم میتونی چندوقت یه بار بیای بهم سر بزنی دیگه بزرگ شدی ناسلامتی 19 سالته.
_ باشه. عمو مهمونی فردا خانوادگیه ؟
چه سوال مسخره ای. عمو و خانواد؟ محاله
عمو_ نه بابا مثله مهمونیای همیشگی. میدونی که. خودت بودی بیشترشو.
همون پارتی. یه عده دختر و پسر بیکار که پسرا دنبال کیف و حال خودشون و دخترا هم دنبال عشوه و طنازی هستن. از همون اول هم از این مهمونیا خوشم نمیومد و حضورم به اصرار عمو بود.
_ باشه. ولی بعید میدونم بتونم بیام. بهت خبر میدم.
عمو_ نیای دیگه نه من نه تو. من پس فردا صبح پرواز دارم.
_ باشه. فعلا...
عمو_ فدات. بای
تلفن رو قطع کردم . کاش حداقل شقایق و یاسی رو هم دعوت کنه. هرچند اگه خاله اینا بفهمن کجا قراره برن عمرا بزارن . البته منم باید به بهونه دیدن عمو برم. مامان اینا هیچ وقت از این مهمونیا خبر نداشتن.....
نتمو روشن کردم و رفتم تلگرام. اووووووه چقدر پیام. بیخیال پیاما. رفتم تو گروه سه نفریه خودمون. اخ جووون بچه ها آنلاین بودن.
_ سلااااام
یاسی_ سلام و........ معلوم هست دو هفته کجایی تو؟؟؟؟
_ مچکرم نفسم .
یاسی _ بابت؟😒
_ استقبال گرمت
شقایق_ هیچ معلوم هست کجایی تو ؟ خونه رو که جواب نمیدی گوشیتم که همش خاموشه. آنلاینم که نمیشی.
_ اقا منو نخورید.
_ بچه ها شدیدا خوابم میاد باید برم. اومدم بگم فردا ساعت 11. 12 بیاید اینجاااا.
_ بای 👋
منتظر شنیدن فحشاشون نشدم و نت رو خاموش کردم و به محض اینکه گوشی رو گذاشتم کنار خوابم برد.......
ڪانال 💞 صبح عاشورای مهدی عج
@Tark_gonah_1