eitaa logo
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
443 دنبال‌کننده
414 عکس
349 ویدیو
14 فایل
🔸﷽🔸 ڪانال اختصاصے ترک گناه✌ برنامه های ترک گناه ♨📵 🔸اگریک نفر را به او وصل ڪردے 🔸براے سپاهش تو سردار یارے چنل رمان ما↙️ @roman_20 چنل سیاسی↙️ @monafegh_1
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ #رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز #قسمت_هجدهم این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ ز
🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم ... دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ... آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد... حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود ... دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم ... یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ... - خواهر ... خواهر ... جواب ندادم ... - پرستار ... با توئم پرستار ... دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ... - کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ ... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ... رسما قاطی کردم ... - آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ... - فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ... - بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ... و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ... و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ... حق با اون بود ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ... تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود ... باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ... تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن ... چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ... غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم ... بالاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ... چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید ... زمان برای من متوقف شده بود ... سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ... پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات ... ان شاء الله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام ... 👈ادامه دارد… 📱 نشر دهید📡 ══•✼✨🌷✨✼•══ 💕 @tark_gonah_1
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هجــدهـم ✍لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره وحشتناک بود با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد طوری که خون بالا می آوردن و التماس میکردن که تمومش کنه انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند باورم نمیشد چیزایی که میگفت، شرحِ حالِ دانیالِ دل نازک من باشد فرمانده یه جوون فرانسوی بود که میگفت مسلمونه اما نبود یعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم،یه زنجیر به گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیبا ازش آویزون بود البته میتونم قسم بخورم که اکثر اون مردها اصلا مسلمون نیستن چون بیشترشون، یا نشان داوود دارن یا صلیبِ مسیح و خیلی هاشون اصلا عرب نیستن مخصوصا فرمانده هاشون که آمریکایی و آلمانی و فرانسوی وچچنی و برو تا الی آخر هستن.عربهایی ام که اونجان معمولا اهل عربستان سعودین عربستان کمک چشم گیری بهشون میکنه از اسلحه و تفنگ گرفته تا دخترای خوشگل واسه هرزگی ترکیه هم تا حد زیادی؛ این حیوونها رو تامین میکنه به خصوص که اجازه رفت و آمد از مرزهاش و فروش نفت رو به داعش میده روی اکثر اسلحه ها و جعبه مهمات و اجناس خوراکی که میومد مارک کشورهای عربستان و آمریکا و ترکیه بود اینایی که میگم، نشنیدماا با چشم دیدم.حالا بگذریم کجا بودم؟ آهان یکی از سرباز رفت سراغِ خواهر کوچیکه که بیهوش، پخش زمین بود میخواست واسه سلاخی بسپردش دستِ دانیال که فرمانده دستور ایست داد رفت بالا سر دختره و با چشمای کثیفش خوب براندازش کرد چهره اشو یادمه، دخترِ لَوَندی بود بعد در کمالِ گستاخی گفت:حیفه چنین دختر زیبایی در خدمتِ جهاد و مبارزین نباشه و فرزندی شجاع و دلیر تقدیمِ این راه نکنه ببریدش برای معالجه به خدا قسم که به خاطره جهاد از جانش گذشتم تا رسول الله در اون دنیا شفیعم باشه 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍خندیدکوتاه و پر تمسخر:خدا خدایی که بی خیالِ همه شده خدایی که پا رو پا انداخته و فقط داره تماشا میکنه خدا کجا بود؟خیلی سخت گذشت خیلی دانیال دیگه انسان نبود حالا عینِ یه ماشین آدم کشی، سر میبرید و جون میگرفت یه کم که زیر نظر گرفتمش،فهمیدم تو ارودگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟ یعنی از دو ساله گرفته تا ده، دوازده ساله میدونی برادرت چی یادشون میده؟اینکه چجوری سرببرن دست قطع کنن تیر خلاص بزنن شکنجه بدن به معده ام چنگ زدم دردش امانم را بریده بود عثمان با دهانی باز و گیج مانده رو به صوفی کرد: این بچه ها از کجا میان؟ آخه یه بچه ی دو ساله از جنگ و خونریزی چی میفهمه؟ صوفی سری تکان داد: شما از خیلی چیزا خبر ندارین این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاههای کشورهای مختلف میان یه عده اشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟میبرن شهربازی و براشون بستنی میخرن؟نخیر این بچه ها با برنامه به دنیا میان و باید به دردشون بخورن تو هر اردوگاهی؛ مکانهای خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو، بزرگ میشن با تماشای مرگ و جون دادنِ آدمها قد میکشن من به چشم دیدم که چجوری یه پسر بچه ی شش ساله در کمال نفرت و خشم، تیر خلاصی تو سر چهارتا مرد مسلمون خالی کرد این بچه ها ابلیس مطلقن خوده خوده شیطان عصبی بود خیلی زیاد و با حرصی فرو خورده به چشمانم زل زد:و برادر تو یکی از اون همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه دانیال یه جانیِ بالفطره ست در خود جمع شدم درد بود و درد انگار با تیغ به جانِ معده ام افتاده بودند نفس کشیدن برایم مساوی بود با چنگال گرگ رویِ تمام هستی ام دست مشت شده ام را روی معده ام فشار دادم صدای نگران عثمان تمرکزم را بهم میزد: سارا سارا جان چت شده آخه تو دختر بلند شو بریم پیش دکتراما من نمیخواستم من فقط گرسنه ی شنیدن بودم باید بیشتر میدانستم دستم را بالا بردم:خوبم عثمان خوبم کمی سرم را کج کردم:صوفی ادامه بده عثمان عصبی شد :سارا تمومش کن حالت خوب نیست بذار واسه یه وقت دیگه اما عثمان چه از حالم میدانست؟ تازه فهمیده بودم که بی خبری، عینِ خوش خبریه: صوفی بگو عثمان دندانهایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد. صوفی بی خیال از همه چیز ادامه داد: هیچی به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده؛ امید داشتم امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه و حالا پشیمونه اما نبود اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های شیعه و مسیحی تو مناطق اشغال شده تو سوریه داوطلب میشد و با اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی میگفت دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمیخورد، چه برسه به زندگی و من دود شدم برادرت حتی انگیزه مرگ رو از هم من گرفت ⏪ ... @tark_gonah_1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
صبح عاشوراے مهدے(؏ـج)
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هجدهم .................................... ساعت 5 بعد از ظهر بو
💖 امیرعلی_ قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سوی تعصبات خاص دارن. _ یعنی چی؟ واضح برام توضیح میدی؟ امیرعلی_ ببین مامان بزرگ اینا یه کم فراتر از عرف و حد لازم پیش میرن. مثلا اینکه تو مهمونیا یه پرده اون وسط میکشن و میشینن قرآن میخونن یکم افراطه ، یا اینکه همه چی رو با اجبار تحمیل میکنن. اجبار همیشه عکس جواب میده . دین اسلام قوانینی که تو فکر میکنی رو نداره. یعنی قوانین تصویب شده توسط خاله خانم ( خاله مادربزرگم ، بزرگترین عضو خانواده) اکثرشون رنگ تعصب به خودشون دارن. یعنی اسلامی که من همش باهاش مشکل داشتم به خاطر سختگیری هاش چیزی نبوده که فکر میکردم. البته خوب من تو این مدت هم مسلمون بودم ولی همش میگفتم چرا باید مسلمون بهودنیا بیام آخه. با صدای امیرعلی از فکر اومدم بیرون . امیرعلی_ خانم دکتر الان جواب سوالتون رو گرفتید. _ یجورایی . ولی خب امیر داداشی خداییش اعتقادات مسلمونا خنده داره دیگه. هوم؟ امیرعلی_ اولا که هرکدوم بحث جدا جدا داره خواهری. اگه الان حوصلشو داری بشین برات بگم. بعدش هم تو الان مثلا دلت گرفته بود یا اومدی به بهونه ناراحتی کل سوالای این 19 سال عمرتو از من بپرسی؟ _ حالا یه سوال جواب دادیا. نمیخوام اصلا بعدهم به حالت قهر سرمو برگردوندم. امیرعلی_ من قبلنا یه ابجی داشتم جنبه شوخی داشت . _ الانم داره. امیرعلی_ خواهر گلم من نگفتم نمیگم که گفتم زیاده الان چون گفتی حوصله نداری ازت پرسیدم بگم یا نه ؟ _ نه الان حسش نیست بعدا میام یه بحث مفصل باهم بکنیم ببینم کی کم میاره پروفسور. امیرعلی_ درخدمتم خانم دکتر. الان هم فکر کنم یکم کار دارم. _ اییییش بعد میگه من بهش سر نمیزنم. پروووووو. بابای امیرعلی_ خب بد موقع سر زدی فدات شم. ههههه. بعدا حرف میزنیم. حوصله قهر کردن نداشتم ، یه چشمک زدم و از اتاقش رفتم بیرون. به لطف برادر گرامم یکم از بی حوصلگی و کلافگیم کم شد ولی هنوز هم...... ڪانال 💞 صبح عاشورای مهدی عج @Tark_gonah_1