•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍#حکایت_حاکم_گستاخ
آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد و او را بسیار ملامت کرد،
و به او گفت:
بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم...
افسوس که امیدی به آدم شدن تو نیست...
پسر رنجید و پدر را ترک کرد،
و در پی مال و منال و سلطنت
چند سالی کوشید و رنج کشید...
عاقبت پسر حاکم شهر شد...
روزی ، پدر را نزد خود طلبید ، تا جاه
و جلال و بزرگی خویش را به رخ او بکشد...
هنگامی که پدر به کاخ سلطنت پسر وارد شد، پسر از سر غرور رو به پدر کرد و گفت:
اینک جایگاه مرا ببین، آیا به یاد داری روزی به من گفتی: که هرگز آدم نمی شوم !؟
حال من حاکم شهر هستم...
پدر بی تفاوت روی برگرداند و گفت:
من نگفتم که تو حاکم نشوی
من بگفتم که تو آدم نشوی
آری دوست من
حاکم هم که باشی، اگر احترام
بزرگانت را نگیری، آدم نیستی ...!