هدایت شده از مسافر نـور
حواستون باشه کاملا واقعیه... ما رمان های غیر واقعی نمی زاریم
مسافر نـور
ــــــــــــــ لیستِ پاکــیـ____ 1401/12/24✨ــــــــــ 🥇کاظم :1 روز 🥇نوریه : 1روز 🥇سیب : 1روز
عزیزان اسماتون رو بفرستین
لطفا تکراری نباشه... لیستو نگاه کنین
اسم + تعداد روز پاکی
ــــــــــــــ لیستِ پاکــیـ____ 1401/12/25✨ــــــــــ
🥇رسوا:10 ساعت
🥇به امید خدا : 1روز
🥇هیچی:1 روز
🥇مستعار : 1 روز
🥇ماهِ آسمون : 2 روز
🥇یاحضرت زهرا : 2 روز
🥇نوریه:2 روز
🥇 محسن :2 روز
🥇یکی از یاران آقا:2 روز
🥇سینه سوخته:3 روز
🥇به خاطر آقام:4 روز
🥇کرم شب تاب :4روز
🥇رهایی:4 روز
🥇خانوم میم :5 روز
🥇کوثر :6 روز
🥇زهرا:6 روز
🥇مبینا:7 روز
🥇شوالیه:7 روز
🥇سارا :7 روز
🥇رفتن:9 روز
🥇خورشید :10 روز
🥇جستجوگر حقیقت:10 روز
🥇امام زمانی: 10 روز
🥇گل نرگس : 11 روز
🥇گذشت:14 روز
🥇خرس نارنجی : 16 روز
🥇کاکتوس:19 روز
🥇دیوونه:19 روز
🥇گلدون پلاستیکی: 21 روز
🥇امیرخان:21 روز
🥇رز:25 روز
🥇عارفه : 25 روز
🥇رامین : 25روز
🥇محمد مهدی :26 روز
🥇بانو:28 روز
🥇مهدیا:29 روز
🥇رنگ آبی : 31 روز
🥇مجاهد:34 روز
🥇عشق: 58 روز
🥇ایگرگ مجهول:74 روز
🥇شاید حر: 79 روز
🥇گرگ: 368 روز
🥇گمنام:398 روز
🥇برای پدرم مهدی: 516 روز
🥇سبحان : 534 روز
جهت اسم و تعداد روز پاکی:https://harfeto.timefriend.net/16756633906620
نــــــــــــورانی شــــــــــو✨
@tarkekhoderzaee
مسافر نـور
ــــــــــــــ لیستِ پاکــیـ____ 1401/12/25✨ــــــــــ 🥇رسوا:10 ساعت 🥇به امید خدا : 1روز 🥇
خب بچه ها خداقوت...
بهمون اضافه شدناـ..
خوش اومدین...
قدیمیا چی شدین؟ اسم می دادین بعضیا! دیگه نیستی چرا؟
تموم شد؟ باختو پذیرفتی؟
به همین زودیا؟
یاد بگیر از بچه های لیست🙂
خجالت نکش
یه اسم جدید بده اصلا ولی قطع نکن خودتو...خودت رو از قافلهمحروم نکن...همه شکست می خورن ولی بعضیا فقط ادامه میدن و می جنگن...تو جز اون بعضیا هستی✋
زندگی همینه...
اگر از شکست ها و ناراحتی ها درس نگیریم پس چرا باید ادامه بدیم؟
پس شکست ها اومدن چیو به ما یاد آوری کنن؟
اینکه تو بهشون بگی باشه؟
بهش دست تکون بدی؟
نه!... تو نمی تونی اینجور باشی... قلبت دوست داره ترک کنه... ارادت ضعیفه فقط... با خدا دست ندادی فقط... ته دره ای ولی به معجزات خدا برای رهایی از گناه ایمان نیووردی✋
با یاد پاکی و شیرینی پاکی بخوابــ...
با یادآوری مضررات ناپاکی..
صحنه های زندگیت رو بزار از رفتار های قشنگ پرشه... از لحظات شیرین... تو نمی تونی طاقت بیاری که اینجور ادامه بدی... تو نمی تونی زجر بکشی... تو ناآگاهی فقط...
حقیقت برای کسایی هست که از کوچیک ها بگذرن تا به بزرگ ها برسن🌔
شبت به خیر و پاکی
حواست باشه... اگر چرندیجات میاد سراغت رو زمین می خوابی و پتو نمی کشی روت... یه شب سرما دیدن بهتر از پشیمونیه... داعم ذکر بگو اگر اگر اگر القاعات شیطانی خیلی اذیتت کرد بیا کانال، نه جای دیگه❌
نمی دونم... باید تصمیم بگیری برای مقاومت، فقط دعا که نمیشه😅
از تو حرکت از خدا برکت🎗
به خودت بگو من لایق پاکیم🌱
قانون خلأ ذهنی و راه های گول زدن ذهن.
•
وقتی میخواین ترک کنین ذهنتون باهاتون مخالفت میکنه چون به خودارضایی عادت کرده.❌
برمیگرده میگه :عمو من جون کندم به استمنا عادت کردم اومدی میگی ول کن😡؟یه چپ چپم نگات میکنه😐
اینم با قانون اعراضِ حل میشه.❤️
به ذهنتون بگین کی میگه ترک کردم؟😉
خیلی هم دوس دارم استمنا رو.😍😍
بعد یواش یواش محرکات و...رو ترک میکنی و یهو ذهنِ بیدار میشه میبینه اصلا چیزی نیست که واردارش کنه به خودارضایی.
وقتی خودارضایی رو ترک میکنی باید یه جایگزین بدی بدی
وقتی ذهنت میگه برو مثلا تلگرامت رو چک کن بگو باشه میرم ولی بعد نیم ساعت.😐✋
باشه میرم بزار ده صفحه کتاب بخونم.📚
باشه میرم بزار این سخنرانی رو گوش کنم🎙 و...
بزار گول بخوره🙃.باور کنین ذهن ما زود خر میشه 🐴(اسب شد ولی شما به بزرگی خودتون ببخشین😐😂)ولی باید ماهر بشیم تو گول زدن.
درواقع برعکس عمل کن.
#خ_ا
@TARKEKHODERZAEE
یه چیزیرو سریع به نفست تحویل نده... نفست باید یاد بگیره، گناه رو نباید سریع بهش تحویل بدی...
تو انجام گناه کارارو به تاخیر بندازین تا خود به خود اصلا سمتش نمی ری
سلام بانو ۲۹ روز 🙃 خیلی منتظر اون ۴۰ روزم که ببینم شما چی می خوای بهمون بگین؟ شاید باورتون نشه خیلی اوقات که وسوسه میشم به یاد چهل روزی که شما گفتید یه چیزی برامون در نظر دارید وسوسه هه میپره :) میشه ۴۰ روز که تموم شد باز مثلا برای ۸۰ روز یه سورپرایزی دیگه بزارید ؟ خیلی بهم امید میده مرسی
••••
سلام
با پیام شما منم امید گرفتم
ممنون که توجه کردین و خوندین🌱
البته که میشه برای ۸۰ روز😍
کیا یادشون بود؟
#قسمت هفدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم🔥: وصیت
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ..
.
یه خانم؟ کی هست؟ ...
.
هیچی مرد ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ... .
.
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... .
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ...
شما اینجا چه کار می کنید؟ ... .
چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...
.
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ... .
.
بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
.
مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
#براساس_واقعیت 💡
@tarkekhoderzaee
#قسمت هجدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم🔥: باور نمی کنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... .
.
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ... .
.
مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... .
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ...
.
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .
.
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ...
.
گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ... .
.
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ... .
دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
#براساس_واقعیت 💡
@tarkekhoderzaee