°•✨| ترک گناه |✨•°
موفق باشید التماس دعا ــــ چشم
@tarkgonah1نریمانی.mp3
15.78M
خوشاومدیولیدیراومدی💔
منمهمونرقیهاتفقنمیتونمببینم😭
#التماسدعا
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
https://daigo.ir/pm/sEkD0x
گوشِجان:) ⇪
#لینکناشناسچنل🗞🌱_
هرحرفیدررابطهباکانال،نوعپست📔
انتقادیدررابطهباادمینهایجان
پیشنهادیبرایکانال!🗝
حتیسوالاتشخصیتون☝️
‹حتمابگید›
°•✨| ترک گناه |✨•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۱۴ یكي از دوستان شهيد: رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتي در منطقه
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۱۵
گفت: سيد چي بگم؟! بعد مكثي كرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالي
ميآمدم عقب. ايشان در گوشهاي افتاده بود. پشت سر من هم کسي نبود. من
تقريبًا آخرين نفر بودم. درآن تاريکي خونريزي پايش را با بند پوتين بستم و
حركت كرديم. در راه به من ميگفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقاي
شما باشد. براي همين چيزي نگفتم. تا رسيديم به بچههاي امدادگر.
بعد از آن ابراهيم از دست من خيلي عصباني شد. چند روزي با من حرف نميزد!
علتش را ميدانستم. او هميشه ميگفت كاري كه براي خداست، گفتن ندارد.
٭٭٭
به همراه گروه شناسائي وارد مواضع دشمن شديم. مشغول شناسائي بوديم
که ناگهان متوجه حضور يک گله گوسفند شديم.
چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسيد: شما سربازهاي خميني هستيد!؟
ابراهيم جلو آمد و گفت: ما بندههاي خدا هستيم.
بعد پرسيد: پيرمرد توي اين دشت و کوه چه ميکني؟! گفت: زندگي ميکنم.
دوباره پرسيد: پيرمرد مشکلي نداري؟!
پيرمرد لبخندي زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اينجا ميرفتم.
ابراهيم به سراغ وسايل تداركات رفت. يک جعبه خرما و تعدادي نان و کمي هم
از آذوقه گروه را به پيرمرد داد و گفت: اينها هديه امام خميني)ره(براي شماست.
پيرمرد خيلي خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شديم.
بعضــي از بچهها به ابراهيم اعتراض کردند؛ ما يك هفته بايد در اين منطقه
باشيم. تو بيشتر آذوقه ما را به اين پيرمرد دادي!
ابراهيم گفت: اولا معلوم نیست کار ماوچند روز طول بکشد در ثانی مطمئنباشــيد اين پيرمرد ديگر با ما دشــمني نميکند. شما شــك نكنيد، كار براي رضاي خدا هميشــه جواب ميدهد. درآن شناسایي با وجود کم شدن آذوقه،
کار ما خيلي سريع انجام شد. حتي آذوقه اضافه هم آورديم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۱۶
امير منجر:
ســال اول جنگ بود. به مرخصي آمدم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب
به سمت ميدان خراسان در حرکت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود.
از خياباني رد شــديم. ابراهيم يکدفعه گفت: امير وايسا! من هم سريع آمدم
کنار خيابان. با تعجب گفتم: چي شده؟!
گفت: هيچي، اگر وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا!
من هم گفتم: باشه،کار خاصي ندارم.
بــا ابراهيم داخل يك خانه شــديم. چند بار ياالله گفــت و وارد يك اتاق
شديم.
چند نفر نشسته بودند. پيرمردي با عباي مشکي بالای مجلس بود.
به همراه ابراهيم ســلام كرديم و درگوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با
يکي از جوانها تمام شد.
ايشــان رو کرد به ما و با چهرهاي خندان گفت: آقا ابراهيم راه گم کردي،
چه عجب اينطرفها!
ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نميکنيم
خدمت برسيم.
همينطــور کــه صحبت ميکردنــد فهميدم كه ايشــان، ابراهيــم را خوب
ميشناسد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
اینطوࢪے آࢪزو ڪࢪدن قشنـگتࢪھ؛🌸🙃
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
« بعضیا بدون دلیل دنبال گناه میگردن »
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
❤️دوباره باید رشد کرد
بنگر به آن غنچه ٬از ساقه خشکیده سرباز زده است .!
دوباره باید رشد کرد.👍💪
✅#خودتو_باور_کن
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1