🚩 {ترک گناه1} 🏴
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_106🌹 #محراب_آرزوهایم💫 مثل همیشه ذوقش فوران میکنه و با شوق میگه
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_107🌹
#محراب_آرزوهایم💫
قبل از اینکه حرفم رو به سرانجام برسونم وسط حرفم میپره و مخاطب قرارم میده اما اینبار درست برعکس همیشه کسی که سرش بالاست و به طرف مقابل نگاه میکنه اونه و کسی که از شدت عذاب سرش رو به زیر انداخته منم.
- فردا یک جلسهی توجیهی داریم، فرماندهی کل ناحیه میخوان تشریف بیارن، حتما حضور داشته باشین.
- چشم، حتما میام.
دوباره صدای نازک مینا خطی روی ذهنم میکشه.
- وای امیرعلی! من خیلی دوست دارم بیام پایگاهتون رو ببینم.
امیرعلی مثل همیشه سرسنگین و بی برو برگرد حرفش رو میزنه.
- حیف شد، فعلا قسمت بانوان رو داریم اتاق میزنیم بستهست.
توی ذوق میخوره و سکوت میکنه که ناخودآگاه لبخندی میزنم و کمی سرم رو بالا میارم.
- میبینمتون فرمانده، خدانگهدار.
هانیه هم خداحافظی میکنه و ازشون دور میشیم، برای اینکه هانیه به حال غم زدهم شک نکنه ادای مینا رو در میارم و با حرص میگم:
- وای دلم میخواد پایگاهتون رو ببینم، انگار اونجا شله میدن.
خندهش رو کنترل میکنه، دستم رو میگیره و کمی سرعت رو تند میکنه.
- بیا بریم دیوونه صدات رو میشنون.
بدون حرف وارد صحن جمهوری میشیم و بعد از برداشتن کتابهای توسی رنگ روی فرشهای آفتاب خورده و گرم پهن شده میشینیم.
کتاب رو باز میکنم، نگاهی به فهرست میندازم و زیارت امین ﷲ رو پیدا میکنم، به صفحهی مورد نظرم میرسم و شروع میکنم. همینطور که میخونم زیر چشمی به هانیه نگاه میکنم که فقط به فرش نگاه میکنه و مشخصه حرفی توی گلوش گیر کرده، خوندنم که تموم میشه یکهویی حرفش رو میزنه.
- دوستش داری؟
با این سوالش خون توی رگهام خشک میشه و دست و پاهام یخ میکنه اما تمام سعیم رو میکنم تا چیزی نشون ندم، فهمیدم هانیه همین بس با رسوا شدنم بین تمام خانواده!
بیدلیل صفحات رو ورق میزنم و بیتفاوت میگم:
- کیو؟
با چشمهای شیطونش بهم خیره میشه و مسر تر از قبل شروع میکنه به حرف کشیدن ازم.
- منو نگاه کن نرگس، هرکی رو گول بزنی منو که نمیتونی، اصلا دروغگوی خوبی نیستی؛ از رفتارت کاملا مشخصه که دوستش داری.
حرفی نمیزنم که سرش رو نزدیک گوشم میکنه و آروم کنار گوشم زمزمه میکنه.
- اونم دوست داره.
با این حرف بیاختیار احتیاط رو کنار میزارم و نگاه ملتمسی بهش میندازم، ای کاش حرفش درست بود. نگاهش رو ازم میگیره و به در ورودی صحن میده.
- اونم مثل خودت ضایعست.
- از کجا میدونی؟ چرا من چیزی نفهمیدم.
با خنده بهم نگاه میکنه و میگه:
- برای اینکه تو کوری، همین چند دقیقه پیش چرا باید دربارهی جلسهی فردا بهت بگه؟ نمیتونست شب توی خونه بگه؟
دوباره امیدم خاموش میشه و با کلافگی میگم:
- الکی برای خودت خیال بافی نکن، دیگه هم دربارهی امیرعلی حرف نزن چون قراره با مینا ازدواج کنه.
پوزخندی میزنه و سرش رو به نشونهی افسوس به دو طرف تکون میده.
- بعد که بهت میگم خنگی ناراحت میشی، باشه من حرفی نمیزنم ولی حداقل یکم دعا کن.
- من همیشه میگم هرچی صلاح خداست، دلمم سپردم دست خودش، اگه امیرعلی قسمت من بود که میشه اگه هم نبود خدا مهرش رو از دلم برداره فقط لطفا در این باره به هیچ کسی چیزی نگو.
با لبخند مهربونی دستم رو میگیره و لب میزنه.
- این بهترین دعاست...
🌈@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_108🌹
#محراب_آرزوهایم💫
به مناسبت رفتن دایی مامان تصمیم میگیره برای رفتن و بدرقهش دورهمی کوچیکی رو تدارک ببینه اما برعکس همیشه دلم میخواد تنها باشم، اینبار نه حرف کسی برام خنده آوره نه حرف کسی نظرم رو جلب میکنه.
کنار هانیه میشینم اما ذهن و حواسم جای دیگهست و توی لاک تنهایی خودم فرو میر؛ هر از گاهیم برای ماخذه نشدن لبخندی به حرفهای نامفهومشون میزنم ولی در حقیقت منم و گلهای قالی قرمز و یک فکر بیانتها.
این چند روزه درد معدهای که بهخاطر غذانخوردن سراغم اومده امانم رو بریده، آخه دست خودم نیست، میل به خوردن ندارم.
صدای چرخش قاشق داخل استکان برای حل شدن نبات داخل سرم میپیچه و باعث میشه از فکر و خیال بیرون بیام.
با تیر کشیدن معدم به خودم میپیچم که هانیه دستش رو پشتم میکشه.
- خوبی نرگس؟ چرا چایی نباتت
رو نمیخوری؟ انقدر که همش زدی داری استکان رو سوراخ میکنی.
دایی مهدی توجهش به سمت ما جلب میشه و با نگرانی میگه:
- اگه خیلی حالت بده بریم دکتر، آره؟
با سر حرفش رو رد میکنم و آروم میگم:
- چیزیم نیست، خوب میشه.
اینبار صدای معترضگر مامان دایی رو متوجه خودش میکنه.
-مهدی تو یک چیزی بهش بگو، اندازه گنجشک غذا میخوره هر چی هم بهش میگم میگه میل ندارم.
- چرا دایی جان میل به غذا نداری؟
با صدای بلند شدن در از شر نگاههای پرسشگر دورم خلاص میشم و حواسم رو به صدای مامان میدم.
- امیرعلی هم اومد.
به دنبال این حرف نگاهم به سمت در کشیده میشه و متوجه چهرهی گرفتهش میشم، انگار هر روز این نامیدی داخل چشمهاش بیشتر و بیشتر میشن اما پردهای از لبخند روی اون قرار میده و وارد میشه.
سریع نگاهم رو میدزدم، مشغول هم زدن چایی یخ کردهم میشم و زیر لب تکرار میکنم.
- حواست به دلت باشه، خدایا به خاطر تو!
یکی یکی با همه سلام و احوال پرسی میکنه، درد عجیبی داخل پهلوم میپیچه که محل نمیدم. ازجام بلند میشم اما به محض اینکه به من میرسه صداش تحلیل میره و به زور سلامش به گوشم میرسه.
سر و صداها که میخوابه به دنبال جایی میگرده برای نشستن، دایی که حالت سرگردونش رو میبینه با خنده به تنها جای کنار خودش یعنی درست روبهروی من اشاره میکنه و میگه:
- شازده بیا کنار خودم بشین که کلی باهات حرف دارم.
سرم رو تا آخرین حد پایین میندازم، از این بهتر نمیشد! باید هر چه زودتر به اتاقم برم، نمیخوام زیر قولم بزنم.
آقایون گرم صحبت میشن و هانیه آروم با مامان چیزهایی زمزمه میکنن و میخندن، فعلا حوصله ندارم اما بعدا حتما ازش دلیل این خنده هارو میپرسم.
بالاخره رضایت میدم و قاشق چایی خوری رو از داخل استکان بیرون میکشم، با چند ضربهای قطرات چایی رو ازش میگیرم و کنار نعلبکی میزارم اما به محض اینکه استکان رو بین انگشتهای لرزونم میگیرم مامان مخاطب قرارم میده.
- نرگس مامان بلندشو برای امیرعلی یک استکان چایی بیار، بچهم از سرکار اومده خستهست.
نفسم رو کلافه بیرون میدم، بهاجبار از سر جام بلند میشم و به سمت آشپرخونه میرم.
همینطور که دستهام نایی نداره استکانی از داخل جعبهی کارتنی بیرون میکشم، قوری رو از روی سماور برمیدارم و تا نوارهای طلایی پایین استکان پر میکنم. در ادامه شیر سماور رو باز میکنم و حل شدن آب جوش و چایی رو تماشا میکنم. پر که میشه نگاهی بهش میندازم و با خودم میگم:
- چجوری ببرمت؟
قبل از اینکه اشکم در بیاد هانیه به دادم میرسه و با نگاه پرسشگری میپرسه.
- ظرف شیرینی کو؟ خاله گفت ببرم.
با نگاهی که خواهش و التماس توش موج میزنه بهش خیره میشم و با لحن ملتمسانهای میگم:
- هانیه بیا این چایی رو ببر من نمیتونم، خودم ظرف شیرینی رو میارم...
🌈@TARKGONAH1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_108🌹 #محراب_آرزوهایم💫 به مناسبت رفتن دایی مامان تصمیم میگیره ب
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_109🌹
#محراب_آرزوهایم💫
مثل همیشه حرفم رو به تمسخر میگیره و میزنه زیر خنده.
- وای نرگس!
اخمی میکنم و خیلی جدی میگم:
- هیس! صدات رو میشنون.
- رفتارهات واقعا خنده داره نرگس، آخه چرا ازش فرار میکنی؟ مگه اژدهاست؟
دستی به صورتم میکشم و کلافه لب میزنم.
- از اژدهام بدتره! بیا چاییش رو ببر تا سرد نشده منم شیرینی رو میارم.
با لحن خواهرانه و دلسوزانهای دستی به پشتم میکشه و سعی میکنه دلداریم بده.
- نمیخواد، خودم دوتاش رو میبرم تو برو استراحت کن دلت درد میکنه، بهتر شدی؟
سرم رو به نشونهی تأیید تکون میدم.
- الآن خوبم.
- فکر کنم بهخاطر ضعف باشه چون غذات نصبت به قبل کمتر شده.
سینی رو از روی اپن برمیداره، قبل از رفتن برمیگرده سمتم و میگه:
- نرگس! حرفهایی که داخل حرم گفتی رو یادت نره.
آهی از ته دل میکشم، بیرون میره و صبر میکنم که بعد از پذیراییش برم تا بقیه بهم گیر ندن.
به محض نشستنم دایی با لحن خاصی دست روی پای امیرعلی میزاره و میگه:
- خب آقا امیرعلی، بله رو گرفتی؟
لبخند تلخی میزنه و سرش رو به زیر میندازه.
- هنوز نه، ولی امیدوارم.
دایی زیر خنده میزنه که دلیل هیچکدوم از کارها و حرفهاش رو درک نمیکنم.
- خوبه که.
خاله هم که مشخصه از حرفهای دایی چیزی سر نیاورده با اوقات تلخی حرف دلم رو میزنه.
- وا! خب یکجوری صحبت کنین که ماهم بفهمیم.
- واضح بود که خواهر گلم، حالا بعدا انشاءﷲ واضح تر میشه.
در ادامهی این حرف دوباره کمی اخم به چهره مامان میاد که کلافه از این رفتارهای مشکوک بلند میشم و به سمت اتاقم میرم اما با صدای بلند مامان متوقف میشم.
- کجا؟
با صدایی که خودم هم به زور میشنوم زمزمه میکنم.
- میرم یکم استراحت کنم.
نگاه مشکوک دایی رو پشت گوش میندازم و بیتوجه به بقیه به سمت اتاقم میرم.
کش چادرم رو از دور سرم آزاد میکنم و کنار خودم روی تخت رهاش میکنم. کلافه سرم رو بین دستهام میگیرم و با حرص توی دلم فریاد میزنم.
- چی شد پس؟ تو که میخواستی جلوی دلت رو بگیری، حالا طاقت نیاوردی؟
روی تخت دراز میکشم، چنگی به ملحفهی سفید روی تخت میزنم. خیرهی رنگ سفید و یک دست سقف میشم که کمی کنار سه گوشش نم پس داده و به زردی میزنه.
- خدایا! این حس مسخره چیه؟ از کجا پیداش شده؟ منی که از مرد جماعت بدور بودم، حالت یک مرد انقدر برام مهم شده.
از شدت کلافگی دستهام رو روی صورتم میزارم و بغض لنگر انداختهی توی گلوم رو قورت میدم.
-بعد از فوت بابا از هر مردی فراری بودم به جز دایی! حتی از اون عموهای بیمعرفتم که بعد از فوت بابا محسن بهمون پشت کردن و به شهرشون برگشتن، بدون اینکه تو این سالها خبری ازمون گرفته باشن. مطمئنم که به مرده و زندهمون هم اهمیت نمیدن.
با صدای باز شدن در سر جام سیخ میشم که با لبخند مهربون مامان روبهرو میشم اما وقتی که نگاهش به چشمهای تو گود رفتهم میافته لبخندش تلخ میشه و میگه:
- بیا بیرون یکم بشین، داییت میخواد بره.
- کجا؟
- پیش خانمش.
از شنیدن این خبر چینی به پیشونیم میدم و با تکون سر حرفش رو تأیید میکنم. دوباره چادرم رو سرم میکنم و به سمت همون جای قبلیم حرکت میکنم...
🏴@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_110🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با چشمهای غم زدهای به دایی نگاه میکنم، به محض اینکه حرفش با امیرعلی تموم میشه سریع خودم رو وسط میندازم و میپرسم.
- کی میخواین برین؟
- فردا شب.
- مگه قرار نشد منم ببرین؟
با کلافگی خاصی دستی توی موهاش میکشه و جوابم رو میده.
- نه دایی جان، اونجا همه درگیرن، حال مامان فرزانهم بدتر شده اذیت میشی.
کلافگیش رو که میبینم دیگه چیزی نمیگم تا خودش سر جاش جابهجا میشه و بحث رو تغییر میده.
- نرگس جان توجه کردی چند وقتیه نه درسی میخونی نه کاری انجام میدی؟
با این حرفش تمام نگاهها به سمتم کشیده میشه که کمی معذب داخل مبل فرو میرم و لب میزنم.
- توی پایگاه مشغولم دیگه.
- پایگاه که کافی نیست، اینو خودت هم میدونی.
استکان چایی نباتم رو بین دست میگیرم و خیره میشم به لرزش مایع داخلش.
- میگین چیکار کنم؟
با خنده تکیهش رو از مبل میگیره، دستهاش رو همونطور که روی پاهاش میزاره انگشتهاش رو بهم قفل میکنه و میگه:
- حالا شد، با یکی از دوستهام صحبت کردم خانمش تو یک دبیرستان دبیر حرفه و فنه. گفتن که شدیدا به یک معلم هنر احتیاج دارن. تا جایی که من یادمه قبل از معماری چند سالی حرفه فن خوندی بعد رفتی معماری یک چیزهایی سر در میاری.
با تعجب به دایی نگاه میکنم اما قبل از اینکه بخوام قبول کنم مامان سریع مخالفت خودش رو اعلام میکنه.
- نه مهدی جان، نرگس زمان ازدواجشه این چند سال همش میگفت درس دارم هیچی خونه داری یاد نگرفته، الآنم یک فرصد خوبه برای اینکه چهارتا چیز یاد بگیره.
با صدای امیرعلی نگاه هممون سمش میره که با حالت خجالت و معذبی زمزمه میکنه.
- منم با ملیحه خانم موافقم، بهنظرم بهتره نرگس خانم دوباره توی محیط هنرستان نرن.
دایی چپ چپی نگاهش میکنم که از شدت خجالت قطرارت ریز آب پیشونین رو پر میکنن، دور از نگاه بقیه تک خندهای میکنم، برای اینکه از این شرم نجاتش بدم بحث رو به طرف دیگهای میکشم و موضوع سرکار رفتن من در نطفه خفه میشه. تا آخر مهمونی حرفی نمیزنه، با دلخوری پرتقالش رو پوست میکنه و سرش رو با خرد کردن پوستهای پرتقال گرم میکنه، سریع نگاهم رو ازش میگیرم و به خودم اخطار میدم.
- نباید روی کارهاش زوم کنی!
دایی که عزم رفتن میکنه درد عجیبی توی قلبم خیمه میزنه و با ناراحتی به بدرقهش میرم.
همه بعد از خداحافظی برمیگردن داخل خونه و من میمونم و خودش.
- چرا نمیری دختر؟
- دلم براتون تنگ میشه.
بوسهای به پیشونیم میزنه و کنار گوشم میگم:
- دل منم برات تنگ میشه ولی خودت میدونی دیگه مجبورم، راستی نرگس خانم بدقلقی نکن.
به سمت ماشینش میره که با نگاه موشکافانهای ازش میپرسم.
- برای چی؟
- خودت میفهمی.
بعد از خداحافظی سوار ماشین میشه و راه میافته، کاسه آب رو پشت سرش خالی میکنم و برمیگردم داخل، به در تکیه میدم که پشتم از گرماش داغ میشه اما توجهی نمیکنم و با لبهای آویزونی زیر لب میگم:
- منظورش چی بود؟
🏴@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_111🌹
#محراب_آرزوهایم💫
همینطور که خودکار رو بین انگشتهام به چرخش در میارم همزمان ستا پروندهی پراکندهی جلوم رو بررسی میکنم که مهدیار با حجم عظیمی از برگه وارد میشه، با خستگی تمام سرم رو روی میز میزارم و با ناله لب میزنم.
- نه تو رو خدا بسه.
صدای خندش فضای اتاق رو پر میکنه و درحالی که پشت میز خودش میشینه میگه:
- نترس، کاری به تو ندارم؛ اینا چندتا پرونده قدیمیه که باید یکم مرتبشون کنم بعدم برن بایگانی.
سرم رو بلند میکنم و با دوتا انگشت اشاره و شستم گوشه چشمهام رو فشار میدم که سرم از درد تیر میکشه.
- انقدر این چندتا پرونده گیجم کرده که دارم دیوونه میشم، حسم میگه یک ربطی بهم دارن اما هیچ نقطه اشتراکی پیدا نمیکنم.
در حالی که لیوان رو از پارچ آب پر میکنه دلداریم میده.
- خب معلومه برادر من از دیروز صبح یک سره پای این پروندههایی. بلندشو بریم مسجد نزدیکه اذونه، بعدم برو خونه یکم استراحت کن حتم دارم دیشبم نخوابیدی.
لیوان آب رو ازش میگیرم، یک نفس بالا میرم و بعد از یک نفس عمیق میگم:
- چرا بابا دو ساعت خوابیدم.
چند ثانیهای سکوت میکنه و فقط نگاهم میکنه که در نهایت با خنده از دست نگاه سنگینش در میرم.
- خیلی خب بریم.
داخل مسجد همه بچههای بسیج جمعشون جمعه. این چند وقت انقدر کارهام زیاد شده و درگیر خواستگاری شدم وقت مسجد اومدن و وقت گذروند با بچهها رو ندارم، بعد از نماز کمی باهاشون گپ میزنیم که مهدیار دستش رو روی شونهم میزاره و از جاش بلند میشه.
- بلندشو بریم خونه که باید یک خواب حسابی کنی.
حرفش رو رد نمیکنم، با خوشحالی دستش رو میگیرم و از جام بلند میشم چون حسابی دلم یک خواب راحت میخواد.
بعد از خداحافظی از بچهها به سمت کفش داری میریم که با صدای سپهر جفتمون به سمتش برمیگردیم و منتظر نگاهش میکنیم تا اینکه من رو مخاطب قرار میده.
- آقا سید چند لحظه کارتون داشتم.
با تکون سر پیشنهادش رو قبول میکنم و وارد محوطهی مسجد میشیم که قبل از شروع صحبتهای سپهر مهدیار برای یک سری کارهای کوچیک به سمت پایگاه میره. برای اینکه وقت رو از دست ندم رو به سپهر میگم:
- مشکلی پیش اومده؟
از خجالت رنگش سرخ میشه و با من و من جواب میده.
- مشکل که نه...راستش رو بخواین...امر خیره.
چشمهام که از شدت خستگی به زور باز نگه داشتم با شنیدن این حرف ناخودآگاه دوبرابر حد معمول باز میشن و کمی تن صدام بالا میره.
- امر خیر؟
- بله، برای خواهرتون.
اخمهام رو بهم میكشم و سعی میکنم خودم رو کنترل کنم.
- خواهرم نیستن، قصد ازدواج هم ندارن.
- میشه در حقم برادری کنین باهاشون حرف بزنین؟ من واقعا به ایشون علاقه دارم! شاید اگه باهم صحبت کنیم نظرشون عوض شه.
با فشار انگشت روی شقیقههام سعی میکنم کمی از شدت این فشار و دردی که به سرم وارد میشه کم کنم، نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خودم رو کنترل کنم.
- بعدا مفصل دربارهش حرف میزنیم.
چشمهاش از خوشحالی برق میزنن و در جوابم میگه:
- انشاءﷲ که برات جبران کنم آقا سید، فقط میشه به حاج محمدم بگی؟
بیتفاوت زیر لب میگم:
- اگه شد باشه.
به سمت در خروجی میرم و مهدیار هم بعد از چند دقیقه برمیگرده و به سمت خونه حرکت میکنیم...
🏴@TARKGONAH1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_111🌹 #محراب_آرزوهایم💫 همینطور که خودکار رو بین انگشتهام به چر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_112🌹
#محراب_آرزوهایم💫
از شدت عصبانیت دستمهام رو مشت میکنم تا بلکه کمی از این همه فشار کم بشه و بتونم درست فکر کنم. از سمتی گرمای هوای پوست گندمی رنگم رو به چالش میکشه و قطرات ریز آب روی صورتم پر میشه و از طرفی این عصبانیت و اضطرابم هم به گرمای وجودم اضافه میشه.
کمی که از راه رو طی میکنیم مهدیار طاقت نمیاره و سکوت بینمون رو میشکنه.
- چی میگفت؟
همین حرف کافی بود تا تمام عصبانیتم رو سرش خالی کنم.
- یک گرفتاری جدید روی تمام گرفتاریهام، برای امر خیر اومده بود اجازه بگیره.
سرجاش میایسته و با تعجب میپرسه.
- برای کی؟
چند قدمی جلوتر ازش توقف میکنم و با چشمهای پر از التهابم لب میزنم.
- نرگس خانم.
با صدای بلند زیر خنده میزنه که از روی حرص جوابش رو میدم.
- به چی میخندی؟ مگه جک گفتم؟
درحالی که خندهش رو میخوره به راهش ادامه میده و با بیتفاوتی میگه:
- نه همینجوری، اتفاقا بهنظرم به هم میان.
توقفم رو که میبینه سرجاش میایسته و منتظر به نگاه معنی دارم خیره میشه.
- کسی نظر تورو پرسید؟
اینبار لبخندی میزنه و حق بهجناب جواب پس میده.
- باشه علی جان، حالا چرا انقدر عصبانی؟
با حرص قدم برمیدارم و اینبار منم که ازش جلو میزنم.
- نخیرم، من اصلا عصبانی نیستم.
تا خونه مدام خودم رو محاکمه میکنم تا بلکه کمی عصبانیتم بخوابه، مهدیار هم هر از گاهی نگاهی بهم میندازه و پوزخندی میزنه که آتیش درونم رو شعلهور تر میکنه.
به جلوی در میرسیم و زمان خداحافظی میرسه که خوشحال میشم اما با باز شدن در همه چیز خراب میشه. ملیحه خانم به محض دیدن مهدیار لبخندی میزنه و دعوتش میکنه داخل که اون هم از خدا خواسته قبول میکنه.
- بفرمایید داخل یک استکان چایی در خدمت باشیم.
- اگه هانیه خانم هست که با یک تیر دو نشون بزنم.
- بله شما بفرمایین داخل من الآن میرم صداش میکنم.
بدون وقفهای به سمت طبقهی بالا میره. من میمونم و مهدیار که با خنده نگاه کلافهم رو نادیده میگیره.
- دله دیگه یک وقت میبینی تنگ میشه. این همه راه اومدم خانمم رو نبینم؟ حرفهایی میزنیها.
در ادامه صدای یاﷲش بلند میشه و به سمت خونه میره، استغفراللهای زیر لب زمزمه میکنم و دنبالش میرم اما قبل از اینکه به مقصد برسم متوجه نرگس خانم میشم که کنار حوض نشسته و مشغول آب دادن به شمعدونیهاست. برعکس همیشه اینبار کسی که سلام میکنه منم.
- سلام نرگس خانم.
انگار تازه متوجه حضورم شدن، سریع چادر رنگیشون رو محکم میگیرن و بدون اینکه سرشون رو بالا بیارن با من و من میگن:
- سلام، خوشاومدین.
قبل از اینکه بخوام جوابی بدم با صدای مهدیار از اینکار منصرف میشم. معذب ببخشیدی زیرلب زمزمه میکنم و به سمت خونه میرم.
کفشهام رو دم در جفت میکنم، دستگیرهی در رو به پایین میکشم که با دیدن مهدیار و حاجی کنار هم جا میخورم.
- سلام علی آقا، جدیدا دیر به دیر میای خونه. میترسی باز ببریمت خواستگاری؟
برای اینکه این بحث ادامه پیدا نکنه موضوع رو به سمت دیگهای میکشم و به سمتشون میرم.
- چی شده این وقت ظهر نرفتین مسجد؟
🏴@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_113🌹
#محراب_آرزوهایم💫
تکیهش رو به مبل میده و با خنده و مزاح حق به جانب میگه:
- منتظر بودم بیای گیرت بندازم، تو که چند وقته فقط یک ساعت میای خونه و باز میری.
تک خندهای به حرفش میزنم، به سمت آشپزخونه میرم تا چایی بریزم و هرچه زودتر شر مهدیار رو از سرم کم کنم.
- باز خواستگاری؟
- بله دیگه، بریم قال قضیه رو بکنیم، تا کی هی بریم و بیایم؟ نه مهدیار جان؟
- بله، ولی متاسفانه فکر نکنم علی آقا هنوز بخواد شیرینی ازدواجش رو به ما بده.
دوباره از شدت درد شقشههام تیر میکشن که چشمهام رو محکم روی هم میزارم تا کمی دردش رو آروم کنم.
مهدیار بحث رو عوض میکنه و دیگه حرفی از این موضوع نمیشه، همینطور که استکانها رو پر میکنم ملیحه خانم هم به جمعمون اضافه میشه، استکانی به استکانهای داخل سینی اضافه میکنم و به سمت پذیرایی میرم تا هرچه سریع تر همه چیز تموم بشه و بتونم زودتر برگردم اداره.
روی کاناپه لم میدم تا کمی از خستگی و درد بدنم کم بشه. استکان چایی رو بین دستهام میگیرم، چشمهام رو روی هم میزارم تا بتونم از سوزشش جلوگیری کنم و ذهنم رو آروم کنم اما با صدای مهدیار که سکوت رو میشکنه همه چیز رو خراب میکنه.
- راستی حاجآقا، امروز یکی از بچههای مسجد اجازه گرفت مزاحم بشه برای امر خیر.
از آخر کار خودش رو میکنه، به سرفه میافتهم اما توجهی نمیکنه و حرفش رو ادامه میده.
- البته به امیرعلی گفت، ولی من گفتم بهتون اطلاع بدم کار علی آقا رو راحت کنم.
با لبخند بدجنسی بهم خیره میشه که تنها کاری که میتونم توی اون لحظه انجام بدم اینه که با نگاه براش خط و نشون بکشم اما نگاهش رو ازم میدزده و شروع میکنه به تعریف و تجدید از سپهر.
- ماشاءﷲ یک پسر پاک و نجیب و سر به زیر مثل علی آقای خودمون، دستش توی جیب خودشه و کار و کاسبیای داره برای...
با باز شدن در تمام نگاهها به سمت نرگس خانم کشیده میشه که یکدفعه هول میشم و با پته پته میگم:
- اوم...ببخشید...فکر کنم مزاحم شدم.
حاجی نیم نگاهی بهم میندازه و با لبخند جواب میده.
- این چه حرفیه عروس خانم آینده؟ بالاخره شماهم باید باخبر میشدی.
زیر چشمی نگاهی بهش میندازم تا متوجه عکس العملش بشم، رنگ از رخشون میپره و با گونههای سرخ شدهای لب میزنن.
- منظورتون چیه؟
مهدیار از جاش بلند میشه و قبل از اینکه از خونه خارج بشه روبه نرگس خانم اما با لحن تمسخر آمیزی خطاب به من، میگه:
- بالاخره دیر یا زود خواستگارها میومدن و زمان ازدواج شماهم میرسید.
با رفتنش سکوت سنگینی بر فضا حاکم میشه که احساس خفگی امونم رو میبره و به اتاق پناه میبرم...
☞☞☞
با پاهای بیجونم به سمت مبل میرم، با بیحسی تمام خودم رو روش پرت میکنم که آه از نهادش بلند میشه.
- کی میخوان بیان؟
مامان سمتم میچرخه و دستمهام رو بین دستهاش میگیره که چشمهاش از تعجب نگاهم میکنن؛ به سرعت دستهای یخ زدهم رو عقب میکشم و دوباره دنبال جواب میگردم.
- نگفتین!
- هنوز باید زنگ بزنن و هماهنگ کنن، فعلا خوده پسره به امیرعلی گفته و اجازه خواسته...
از امیرعلی خواسته؟ یعنی اون قبول کرده و هیچ مخالفتی نکرده؟ یعنی تمام خیالاتم اشتباه بوده؟
بقیه حرفهاش به صورت گنگی توی سرم میپیچه. از شدت ضعف سرم گیج میره، دستم رو به دستهی چوبی مبل میگیرم و از جام بلند میشم.
- ببخشید من خیلی خستهم، میرم استراحت کنم.
- کجا؟ تازه میخوام ناهار بیارم.
- میل ندارم.
از عصبانیت کمی تن صداش بلند میشه و تن خسته و رنجورم رو محاکمه میکنه.
- یعنی چی میل ندارم؟ یک نگاه به خودت بنداز چقدر لاغر شدی! یا مثل قبل میشینی غذا میخوری یا میریم دکتر ببینم یکدفه چت شده.
قبل از اینکه بخوام جوابی بدم چشمهام سیاهی میره و با ضرب روی فرش قدیمی خونه میافتم که از شدت درد آهم بلند میشه. دورم جمع میشن اما متوجه حرفهاشون نمیشم و تنها صداهای گنگی روح نازکم رو سرگردون و حیرون میکنه.
مامان ملیحه با ترس سرم رو به سینهش میچسوبه، کاش زمان متوقف بشه و بتونم ساعتها توی بغلش گریه کنم و توان اینو داشته باشم تا این درد لعنتی رو کنار بزنم و همه چیز رو بهش بگم. دلم میخواد بهش بگم کاش هیچ وقت بخاطر من اینجا نمیموندی و با محمد آقا میرفتین قم، کاش من رو میزاشتی و میرفتی، شاید اونموقع این اتفاقات نمیافتاد...
🏴@TARKGONAH1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_113🌹 #محراب_آرزوهایم💫 تکیهش رو به مبل میده و با خنده و مزاح حق
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_114🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با سختی پلکهای چسبیده بهمم رو باز میکنم که تصویر تاری از سِرُم رو بالای سرم میبینم.
- اینجا کجاست؟
کمی سرم رو بلند میکنم که از شدت درد، با ضرب به بالشت نرم و سفید رنگ زیر سرم فرود میاد، سرم رو که میچرخونم مامان رو میبینم که کنار تخت نشسته و یک مفاتیح کوچیک بین دستهاشه. زیر لب میگم:
- من اینجا چیکار میکنم؟
انگار تازه متوجه بیدار شدنم میشه و با ذوق دستهاش رو بلند میکنه.
- خدایا شکرت.
دوباره سوالم رو تکرار میکنم که جواب میده.
- یکدفعه غش کردی افتادی امیرعلی زنگ زد به اورژانس.
نگاهم رو به سقف تمام سفید بالای سرم میدم و با خودم میگم:
- بازم اون؟ چرا از وقتی که وارد زندگیمون شدن هر اتفاقی که برام میافته اسمش این وسط هست؟ چرا همیشه سعی داره مراقبم باشه؟
با صدای مامان به خودم میام و دوباره به سمتش سر میچرخونم.
- خیلی نگرانت بود، نزدیک بیست و دو ساعته که بیهوشی!
از شدت تعجب چشمهام دو برابر معمول باز میشن.
- چرا انقدر زیاد؟
- دکتر گفت بدنت خیلی ضعیف شده بهخاطر همین یک آمپول آرامبخش بهت زدن با یک سرم تقویت؛ بههمین دلیل تا الآن خواب بودی. برم به همه خبر بدم و بگم نگران نباشن.
با مهربونی مادرانهش دستش رو نوازشوار روی سرم میکشه و میگه:
- توام سعی کن استراحت کنی.
با اینکار ذهن آشفته و مطلاطمم رو به آرامش خاصی دعوت میکنه که ناخواسته چشمهام رو روی هم میزارم و سعی میکنم استراحت کنم. چند دقیقهای طول نمیکشه که صدای در بلند میشه، بدون اینکه چشمهام رو باز کنم با خنده میگم:
- چقدر زود همه رو خبر کردین.
جوابی که نمیشنوم با ترس چشمهام رو باز میکنم که نگاهم با دو گوی سیاه رنگش طلاقی میکنه، لبخند تلخ روی لبهاش مثل همیشه این سوال بیجواب رو توی ذهنم به چالش میکشه «چرا؟!»
با یادآوری خواستگاری خونم به جوش میاد، نگاهم رو ازش میگیرم و با جدیت تمام میپرسم.
- شما با چه اجازهای گفتین که میتونن بیان خواستگاری؟ فکر نکنم نصبت مهمی داشته باشیم که فکر کنین میتونین بجای من تصمیم بگیرین یا هرچیز دیگهای.
پوزخندی میزنه و به سمت صندلی کنار تخت حرکت میکنه.
- اجازه هست؟
جوابی که نمیدم میشینه و نگاهش رو به دیوار روبهروش میده.
- من اجازه ندادم! فقط گفتم بعدا باهاش صحبت میکنم تا هر وقت زنگ زدن خودتون تصمیم بگیرین و از طرف من اجباری به گردنتون نباشه.
با فهمیدن ماجرا از طرز حرف زدنم خجالت میکشم و سعی میکنم بهونهای جور کنم تا خودم رو تبرعه کنم.
- ببخشید اونطوری که بقیه گفتن فکر کردم تقصیر شما بوده.
- میتونم یک سوال بپرسم؟
قبل از این فکر کنم و دلیل کارم رو بدونم در جوابش میگم:
- قول نمیدم جواب بدم.
دوباره پوزخندی میزنه و سوالش رو میپرسه.
- شما دلتون نمیخواد ازدواج کنین؟
با شنیدن این حرف انگار قلبم از جاش کنده میشه و راه نفس کشیدنم تنگ میشه، ملحفه روم رو توی مشت میگیرم، سعی میکنم خودم رو کنترل کنم و از جواب دادن تفره برم.
- گفتم قول نمیدم جواب بدم.
از جاش بلند میشه و به سمت در میره، قبل از اینکه دستش به دستگیره در برسه زیر لب زمزمه میکنه:
- ببخشید اگر جسارت کردم.
بدون وقفهای از اتاق خارج میشه و من میمونم با اتاقی که نفس کشیدن رو برام سخت میکنه، دمای بدنم به شدت پایین میاد که خودم رو زیر ملحفه سفید رنگ پنهان میکنم تا بلکه با گرمای نفسم تن یخزدهم رو گرم کنم...
🏴@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_115🌹
#محراب_آرزوهایم💫
دستگیره در رو توی دستهام فشار میدم و با عصبانیت به خودم میغرم.
- این چه سوالی بود پرسیدی؟!
صدای ملیحه خانم رو که از پشت میشنوم هول میشم و به من و من میافتم.
- چیزی شده علی جان؟
- ام...نه...چیزه...آهان...پرستار گفت چقدر از سرمشون مونده، بعد دیدم دارن استراحت میکنن گفتم مزاحمشون نشیم.
به طرف صندلی کنار راهرو میرن و با حالت غمزدهای میگن:
- نمیدونم چش شده، هیچی هم بهم نمیگه، خیلی نگرانشم، از وقتی که از دانشگاه بیرون اومد اخلاقیاتش به کل عوض شد. کاش باباش زنده بود! اون خیلی خوب چم و خمش رو بلد بود.
به سمتشون میرم و جلوشون رو زانو میشینم، دستشون رو بین دستهام میگیرم و دلداریشون میدم.
- ملیحه خانم نگران نباشین، شاید بهخاطر راهیانه که آب و هواشون عوض شده یا ناراحتن. زود خوب میشن، بهتون قول میدم.
- الهی خدا از دهنت بشنوه.
لبخندی میزنم و میگم:
- من برم بپرسم تا شب مرخص میشن یا نه.
- خدا خیرت بده پسرم...
☞☞☞
ساعتهای پنج بعدازظهر بالاخره سرمم تموم میشه و برمیگردیم خونه. از بدو ورودم، مامان همه رو دور میکنه و توی اتاقم میفرستم و به ناچار مشغول استراحت کردن میشم. برای شام هم شیر برنج درست میکنه و به زور مجبورم میکنه تا آخرین قاشقش رو بخورم.
سر و صداهای بیرون که میخوابه و نور کمجون زیر در خاموش میشه متوجه میشم که بالاخره خوابیدن. از جام بلد میشم و چراغ اتاق رو روشن میکنم که از شدت نور چشمهام رو محکم میبندم تا کمی عادت کنن.
به سمت قرآنم میرم، این چند وقت تنها دلخوشی و همدمم همین قرآنه. چند صفحهای میخونم تا قرار دلم بیقرارم بشه اما با شنیدن صدای آروم چرخیدن کلید توی در به خودم میام و سریع چراغ رو خاموش میکنم. مثل همیشه روحیه کنجکاویم بیدار میشه، پاورچین پاورچین به سمت پنجره میرم و پرده رو کمی بالا میزنم که امیرعلی رو میبینم رو تخت کنار حیاط میشینه و سرش رو بین دستهاش میگیره.
- چه اتفاقی افتاده؟
با ناامیدی نگاهش رو به آسمون پر ستارهی بالای سرش میده.
- چرا هیچ وقت نمیتونم درکش کنم؟ چرا از وقتی که میره خواستگاری مینا بجای اینکه خوشحال باشه انقدر ناراحت و پکره؟ یعنی مشکلی برای ازدواجشون هست؟
طولی نمیکشه که محمد آقا هم بیرون میاد، کنارش روی تخت میشینه و شروع میکنن باهم به حرف زدن. انگار مدام میخواد چیزی رو ثابت کنه و حاجی رو قانع کنه اما حرفهاش کاملا بیتاثیره. بعد از ناامیدی از نتیجه گرفتن حرفهاش به سمت حوض میره، شیر رو باز میکنه و شروع میکنه به وضو گرفتن.
از پشت پرده کنار میام، چنگی به پرده میزنم و زیر لب زمزمه میکنم.
- کاش میفهمیدم چی بهم گفتن...
🏴@TARKGONAH1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_115🌹 #محراب_آرزوهایم💫 دستگیره در رو توی دستهام فشار میدم و با
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_116🌹
#محراب_آرزوهایم💫
«یک هفته بعد»
دیگه با این مسئله کنار اومدم، البته چارهای جز کنار اومدن ندارم! این خاصیت آدمهای ضعیفه؛ افرادی که مثل من توان به زبون آوردن حرفهای دلشون رو ندارن. افرادی که شاید زمان مرگشون فرا برسه و هیچ کس خبری از دل دردمندشون نداشته باشه. افرادی که از یک روز به بعد میشن خزینه اسرار خودشون، تا آخر عمر لب و دهنشون رو با سوزن سکوت میدوزن و هیچ وقت نمیزارن حرفی به میون بیاد.
امشب آخرین جلسهای هست که میرن و همه چیز تموم میشه، تمام خیالاتی که توی ذهنم میبافم و فکر میکنم امیدی هست اما شاید بعضی وقتها در آخرین لحظه که هیچ، هیچ وقت امیدت امیدوار نمیشه.
دلم میخواد کل روز خودم رو توی اتاق حبس کنم و بهخاطر این سرنوشتی که برای خودم رقم میزنم خودم رو سرزنش کنم اما درست از زمان مرخصیم از بیمارستان مامان ملیحه یک دقیقه هم اجازه نمیده در رو روی خودم ببندم و تنها توی اتاق بشینم.
از شدت بیحوصلگی به سمت آشپزخونه میرم و یک سبد سفید رنگ از داخل کابینت بیرون میکشم. بالاخره بعد از مدتها صبر نارنجها رسیدن و الان که فقط من، هانیه، مامان و خاله خونه هستیم بهترین زمان برای اینه که مثل قدیمها از تک درخت بزرگ حیاط بالا برم و با هانیه کلی نارنج بچینیم.
چادر رنگیم رو سرم میکنم و با سبدی زیر بغل به سمت در میرم که با صدای مامان متوقف میشم.
- کجا؟
حفظ ظاهر میکنم، با لبخند پر شوری بهش نگاه میکنم و جواب سوالش رو میدم.
- با هانیه میرم نارنجها رو بچینم یکم دیگه بمونن خراب میشن.
به سمتم میاد، بعد از اینکه بوسهای روی پیشونیم میکاره با لبخند نگرانش لب میزنه.
- مراقب باش.
- چشم.
دمپاییهام رو پام میکنم و هم زمان با هانیه به سمت درخت حملهور میشیم. سرم رو بالا میکنم و نگاهی به قد و بالای رعناش میندازم که هانیه میگه:
- اگر بیافتی بدون شک سَقَت میشی.
نگاهم رو بهش میدم و با اعتراض حجم عظیمی از امیدواری که بهم داد رو جواب میدم.
- خیلی خوب توام، حالا درسته بعد از فوت بابا محسنم یک سه چهار سالی هست نرفتم بالا اما یادت رفته؟ خود حاج محسن ناصری از درخت بالا رفتن و یادم داده.
چادرم رو با سبد بهش میدم و با نفس عمیقی به سمت درخت میرم.
- نگران نباش! چیزیم نمیشه.
هر چند سانتی که بالا میرم زیر لب میگم:
- خدایا! فقط تو رو خدا نیوفتم.
قبل از اینکه آخرین شاخه رو بگیرم سر میخورم که جیغ هانیه بلند میشه، سریع شاخه رو بغل میگیرم که کف دستم زخم میشه.
- هنوز زندهای؟
- اگه ناراحت نمیشی آره.
خودم رو بالا میکشم و روی آخرین شاخهش میشینم که بین برگهای سبز و شادابش گم میشم...
🏴@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_117🌹
#محراب_آرزوهایم💫
از این بالا میتونم همه چیز رو ببینم. چشمهام رو میبندم تا بتونم هوای رقیق شده رو به ریههام برسونم، بوی نارنجهای تازه و رسیده بدجوری هوش و حواس رو از سرم میپرونه. قبل از اینکه دور از تمام مسائل کمی توی رویاهای خودم غرق بشم صدای نخراشیده هانیه خطی میشه روی اعصابم.
- کجایی؟ بندازشون دیگه.
دلم میخواد دقیقا یکی بزنم وسط سرش، خدا رو چه دیدیم شاید مغزش سر جای قبلش برگرده.
- کمی بیا به سمت راست و سبد رو بالای سرت ثابت نگهدار.
طبق گفتهم عمل میکنه، همینطور نارنجهای دور و اطرافم رو یکی یکی میکنم و با حساب و کتاب دقیق داخل سبد میندازم اما اونهایی که بیش از اندازه رسیدن به محض برخورد شکاف میخورن و کمی له میشن.
با صدای بلند شدن کلید داخل در حیاط سر جام سیخ میشم و با ترس آروم هانیه رو صدا میزنم.
- هانیه سبد رو بزار کنار چادرم رو پرت کن بالا.
سبد اونقدر سنگینه که به سخته میزارش روی زمین، به محض اینکه چادرم رو پرت میکنه در حیاط باز میشه.
به سختی پاهام رو به شاخه قلاب میکنم تا بتونم چادرم رو سرم کنم و نیوفتم.
نگاهی به پایین میندازم تا بفهمم چه کسی میتونه به غیر از هانیه مخیل آسایش باشه. کسی رو که نمیبینم منتظر میشم تا از صداش بفهمم کیه، بعد از صدای احوال پرسی هانیه در ادامه صدای کسی میشنوم که حتی یک درصد هم احتمال اومدنش رو نمیدادم، چرا بعد از یک هفته درست امروز و این ساعت باید برگرده؟
سلام احوال پرسیهاشون که تموم میشه به سمت خونه برمیگرده اما هانیه خنگِ مغز فندقی کنجکاوش میکنه.
- خیالت راحت، طبیعی کردم.
یکدفعه پشت هانیه ظاهر میشه و دوباره باهم چشم توی چشم میشیم اما سریع نگاهش رو میگیره و نیشش تا بنا گوش باز میشه، جلوی خودش رو میگیره که از دستش حرصی میشم و با طعنه میگم:
- چی شده بعد از این همه مدت یاد خونه و خانواده افتادین؟
باز هم خنده از روی لبش کنار نمیره و با پرویی جوابم رو میده.
- نیومدم بمونم، فقط یک سری مدارک لازم داشتم که اومدم ببرم. شما راحت باشین، زود میرم.
قبل از اینکه از عصبانیت منفجر بشم به سمت خونه میره و منتظر جوابم نمیمونه، بیصبرانه منتظرم که برگرده تا تلافی حرفش رو سرش در بیارم.
- نمیخوای بیای پایین؟
- نخیر! کلی نارنج مونده.
با حس مور مور شدن دستم بهش نگاه میکنم که مورچهی کوچیکی رو میبینم روی دستم راه میره و دنبال راهش میگرده. کمی اطراف رو نگاه میکنم تا متوجه راه مورچهها میشم که در یک خط از تنهی درخت بالا میرن، گاهی باهم دعوا میکنن اما باز هم در بردن آذوقه به هم کمک میکنن، چه زندگی قشنگ و راحتی دارن، زندگیای که حتی ماهم بعضی اوقات متوجهشون نمیشیم.
پنج دقیقهای طول نمیکشه که برمیگرده برای خداحافظی.
- ببخشید اگر مزاحم شدم، با اجازه خدانگهدار.
- احیانا چیزی جا نزاشتین؟
🏴@TARKGONAH1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_117🌹 #محراب_آرزوهایم💫 از این بالا میتونم همه چیز رو ببینم. چشم
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_118🌹
#محراب_آرزوهایم💫
پرسشی نگاهم میکنه که تمام حرصم رو سرش خالی میکنم.
- کت شلوار دامادیتونو ببرین خشک شویی، از امشب که یادتون نرفته؟
در کمتر از ثانیه اخمهاش به هم گره میخورن و سرش رو میندازه پایین.
- نه، یادم نرفته.
بدون اینکه منتظر جوابی بمونه میره. هانیه نگاهش به در میمونه و با ترحم لب میزنه.
- آخه این چه طرز برخورده؟ بنده خدا رو ناراحت کردی.
شروع میکنم به خالی کردن عصبانیتی که تمام این مدت توی خودم سرکوب کردم و لب نزدم.
- خوبه خوبه، لازم نکرده تو برای اون دلسوزی کنی! خودش صد نفر رو داره که دلشون بهحالش بسوزه. برو یک سبد دیگه بیا خشک شدم این بالا.
در ادامه چادرم رو به سمتش پر میکنم که میگیرش و میزارش روی تخت بعد هم راهش رو کج میکنه به سمت خونه برای آوردن سبد.
دستم رو به تنهی درخت میگیرم تا بلندشم که به سوزش میافته و رد خون روی تنهی درخت نقش میبنده، توجهی بهش نمیکنم و از جام بلند میشم.
نور خورشید از این بالا لذت بخش تر از همیشهست لحظهای به برگهای درخت خونهمون حسودیم میشه، مشخصه دلیل این همه شادابی چیه! حتی از اینجا میتونم شیارهای ظریف و باریکشون رو زیر آفتاب به وضوح ببینم. انگار هر اشعهش به سلول سلول تنم نفوذ میکنه و تا عمق وجودم میرسه.
بعد از پر کردن سبد دوم پایین میام. با هانیه همشون رو غِل میدیم داخل حوض که آب به طلاطم در میاد و از زیر شمدونیها به کف حیاط میرسه.
فارق از همه چیز با هانیه زیر خنده میزنیم و صدامون کل حیاط رو پر میکنه. خاله با یک سینی چایی به طرف تخت میاد و خطاب بهمون میگه:
- دوتا دختر خاله خوب خوش میگذرونین.
سینی چای رو جلومون میزاره و خودش هم لبهی تخت میشینه. تا قند رو توی دهنم میزارم و شرینیش با اولین قورت چایی داخل دهنم حل میشه مامان هم به جمعمون اضافه میشه. جلوم میشینه و خیره میشه بهم که به شوخی میگم:
- اگر منو یادتون رفته برم شناسنامه بیارم.
لبخند تلخی میزنه و در جوابم میگه:
- اگه بری من چیکار کنم؟
- کجا برم؟
- بالاخره توام ازدواج میکنی.
- کو تا اون موقع.
- الآن زنگ زدن بیان خواستگاری.
به سرفه میافتهم که هانیه با خنده میزنه پشتم.
- مبارکها باشه انشاءﷲ.
سریع جبهه میگیرم و ذوقش رو کور میکنم.
- مبارک چی باشه؟ هنوز نه به داره نه به باره.
مامان برای نقض حرفم مهدیار رو شاهد میگیره.
- آقا مهدیار که اون روز خیلی ازش تعریف میکرد، خودتم که بودی.
اما کم نمیارم و حرفش رو رد میکنه.
- مگه به تعریفه؟ اومدیم اصلا تفاهم نداشتیم یا چمدونم تحقیقات محلی خوب نشد.
به نشانهی اعتراض به خونه پناه میبرم. برای آروم کردن خودم و پرت کردن حواسم شروع میکنم به پانسمان دستم. دستم رو زیر شیر آب میگیرم تا خونهای خشک شدهش پاک بشه، بتادین رو آروم روی دستم میریزم که از شدت سوزش لب پایینم رو به دندون میگیرم و چشمهام رو محکم میبندم اما بعد از چند ثانیه دردم رو تسکین میده و روش رو پانسمان میکنم؛ چی میشه حل کردن تمام مشکلات به آسمونی پانسمان یک زخم باشه؟