مستند سه دقیقه در قیامت(مستندی بسیار زیبا و آموزنده😱😱)
قسمت#نوزدهم
🦋باغ بهشت🦋
از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم ، این بود که برخی بستگان و آشنایانی که قبلا از دنیا رفته بودن را دیدار کردم. یکی از آنها عموی خدابیامرزم بود او در بیمارستان هم کنار من بود. او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. سوال کردم عمو این باغ زیبا را در نتیجه چه کار خاصی به شما دادهاند؟؟ گفت من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت ، شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد ، اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها با مال را بین خودشان تقسیم کردن و فروختن. هیچکدام آنها عاقبت بخیر نشدند .در اینجا نیز همه آنها گرفتارند، چون با اموال چند یتیم این کار را کردند حالا این باغ را به جای آن باغ که در دنیا از دست دادم به من دادهاند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم بعد اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت این باغ دو درب دارد که یکی از دربهای باغ برای پدرشماست که به زودی باز می شود. در نزدیکی باغ عمویم یک باغ بزرگ بود که سرسبزی آن مثال زدنی بود این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود به خاطر یک وقف بزرگ، صاحب این باغ شده بود همین طور که به باغ خیره بودم به یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد. این فامیل ما، بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می کرد، من از این ماجرا شگفت زده شدم با تعجب گفتم چرا باغ شما سوخت!؟ او هم گفت : پسرم همه اینها از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار میکرد. بعد پرسیدم حالا چه میشود چه کار باید بکنید؟؟ گفت مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند. من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم برای همین بحث را ادامه ندادم...در آنجا توانستیم به هرکجا که میخواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد میرسیم . !!
🌹🌹پیشنهاد ویژه برای خواندن🌹🌹
#باغ_آتش_فرزندناخلف
ادامه دارد..........________
👇👇👇
@Tarkgonahan
قسمت #نوزدهم: شروع جنگ
ظهرروز سي ويکم بود. با بمباران فرودگاه هاي کشور جنگ تحميلي عراق
عليه ايران شــروع شــد. همه بچه ها مانده بودند که چــه کار کنند. اين بارفقط
درگيري با گروهک ها يا حمله به يک شــهرنبــود، بلکه بيش ازهزار کيلومتر
مرز خاکي ما مورد حمله قرار گرفته بود.
شب درجمع بچه هادرمسجد نشسته بوديم. يکي ازبچه ها ازدر وارد شد وشاهرخ
را صدا کرد. نامه اي را به او داد و گفت: از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده
از سوي دکتر چمران براي تمام نيروهائي که در کردستان حضورداشتند اين
نامه ارسال شده بود. تقاضاي حضور در مناطق جنگي را داشت.
شاهرخ به ســراغ تمامي رفقاي قديم و جديد رفت. صبح روز يازدهم مهربا
دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفرنيروراهي جنوب شديم. وقتي وارد اهواز
شــديم همه چيزبه هم ريخته بود. آوارگان زيادي به داخل شــهرآمده بودند.
رزمندگان هم از شهرهاي مختلف مي آمدند و...
همه به ســراغ استانداري ومحل اســتقرار دکتر چمران مي رفتند. سه روز در
اهواز مانديم. دكتر چمران براي نيروها صحبت كرد. به همراه ايشان براي انجام
عمليات راهي منطقه سوسنگرد شديم.
درجريان اين حمله سه دستگاه تانك دشمن را منهدم كرديم. سه دستگاه تانك
ديگر را هم غنيمت گرفتيم. تعدادي از نيروهاي دشمن راهم به اسارت در آورديم.
بعــد ازاين حمله شــهيد چمران براي نيروها صحبت كــردو گفت: اگرمي
خواهيد کاري انجام دهيد، اينجا نمانيد، برويد خرمشهر
ما هم تصميم گرفتيم که حرکت کنيم. اما چگونه!؟
جاده اهوازبه خرمشــهردست عراقي ها بود. ديگر جاده هاهم امنيت نداشت.
تنها راه عبور، حرکت از مسير ماهشهر به آبادان و سپس به خرمشهربود.
با سختي بســيار حرکت کرديم. تعدادي از بچه ها به مناطق ديگر رفتند. ما با
چهل نفرنيرو وارد ماهشهر شديم. آنجا بود كه به خيانت هاي بني صدرپي برديم.
نيروهاي ارتشــي وتحت نظــارت بني صدراجازه عبوربــه نيروهاي داوطلب
نميدادند. هرچه صحبت کرديم بي فايده بود. چند روزي هم آنجامعطل شديم.
شــاهرخ گفت: من امروزميرم مقر هوا نيروز اگه لازم شد تيرهوائي شليک
ميکنم. من مي دانم مشکل بني صدر است، اينها با ما کاري ندارند. ما بايد اين
راه را باز کنيم..
اين کار او بالاخره جواب داد. فرمانده نيروها جلو آمد و گفت: چه خبره؟!
شــاهرخ باعصبانيت داد زد: مثل اينکه شما براي اين مملکت نيستي، به زن و
بچه مردم توي خرمشهر حمله شده، اما شما نميخواي ما به کمکشون بريم.
فرمانــده کمي فکر کــردو گفت: آماده باشــيد. براي حمــل مجروحين يه
هليکوپتر داره ميره سمت آبادان، با همون شما رو ميفرستم.
ساعتي بعد کناربهمنشيردر جنوب آبادان پياده شديم. ازآنجا با يک کاميون
به داخل شهر رفتيم. نميدانستيم به کجا برويم.
يکــي ازبچه هائــي که قبل ازما بــه جبه هآمده بود گفت: بايد بيائيد ســمت
خرمشهر، جنگ اصلي آنجاست. به همراه او راهي خرمشهر شديم. چند روزي
در خطوط دفاعي خرمشهربوديم تا اينکه گفتند: امروز رئيس جمهوربني صدر
به خرمشهرمي آيند. ما هم به ديدنش رفتيم.
٭٭٭
از روي پل خرمشــهر جلوترنيامــد. مرتب ميگفت: نيــروي کمکي در راه
اســت، امکانات وتجهيزات در راه اســت، يکدفعه ديدم آقائــي با قد بلند در
حالي که لباس سبزنظامي برتن و کلاه تکاور هارا داشت باعصبانيت فرياد زد:
آقاي بني صدر، نيروهاي دشــمن دارند شهر روميگيرند. شما فرمانده کل قوا
هســتي، بيســت وپنج روزه داري اين حرفاروميزني، پس اين نيرو وتجهيزات
کي ميرسه، ما تانک احتياج داريم تا شهر رو نگه داريم.
بني صدر که خيلي عصباني شده بود گفت: مگه تانک نقل ونباته که به شما
بديم. جنگ برنامه ريزي مي خواد. خرج داره و... شــاهرخ هم بلند گفت: شما
فقط شعارمي دي، نه تجهيزات مي فرستي، نه پول مي دي. بعد مكثي كردوبه
حالت تمسخرآميزي گفت: مي خواي اگه مشکل داري يه کيسه دست بگيريم
و برات پول جمع کنيم!
بني صدر که خيلي عصباني شــده بود چيزي نگفــت وباهمراهانش ازآنجا
رفت. فرداي آن روزدوباره به نيروهاي ارتشي نامه نوشت که؛ به هيچ عنوان به
نيروهاي مردمي حتي يک فشنگ تحويل ندهيد!!
ویژه مسابقه👇👇👇
@asabeghoon_shahadat