#نگران_روزی
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم هم همه زانوی غمبه بغل گرفته بودند عارفی از کوچه ای می گذشت غـلامی را دیـد کـه بسیار #شادمان و خوشحال است. به او گفت چطور در چنین وضعی میخندی و خوشحالی؟
جواب داد که مـن غلام اربابی هستم که چندین گله و رمـه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مـرد که از عرفای بزرگ بـود گفت: ازخودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند #توکل کرده و غـم به دل راه نمیدهد و مـن خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و باز نگران روزی خود هستم
👇👇👇
@Tarkgonahan