مستند سه دقیقه در قیامت(مستندی بسیار زیبا و آموزنده😱😱)
قسمت#چهاردهم
🦋 صدقه🦋
در میان روزهایی که بررسی اعمال آنها انجام شد، یکی از روزها برای من خاطره ساز شد، چون در آن وضعیت ما به باطن اعمال آگاه می شدیم ،یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم. چیزی که امروزه به اسم شانس بیان می شود، اصلاً آنجا مورد تایید نبود. بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علت ها رخ می داد. روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم، کلاس های روزانه تمام شده و برنامه اردو به شب رسید ،نمی دانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند ،من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن، آنها را از خواب بیدار می کردیم برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم. البته بگذریم از اینکه هر چه ثواب اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم. وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتم، دیدم یک نفر سر جای من خوابیده، من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچهها میخواهد من را اذیت کند. لذا همین طور که پوتین پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم. یک بار دیدم حاج آقا که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد کی بود؟؟ چی شد؟؟!! وحشت کردم، سری از چادر آمدم بیرون . بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من را اذیت کنند به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست .
اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و دست دیگرش به پشتش.! حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت الهی پات بشکنه مگه من چیکار کردم که اینجوری لگد زدی. اومدم جلو و گفتم: حاج آقا غلط کردم، ببخشید، من با کسی دیگه شما را اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه ضربه شدید باشه. خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما برید بخوابید من میرم تو ماشین می خوام ،فقط با اجازه بالشت خودم رو برمیدارم، چراغ را برداشتم و رفتم توی چادر، همین که بالش رو برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی کف دست زیر بالش من قرار داره. حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم .حاجی نگاهی به من کرد و گفت جون من رو نجات دادی ،اما بد لگدی زدی ،هنوز درد دارم .من هم رفتم توی ماشین خوابیدم .
روز بعد اردو تمام شد و برگشتیم .همان شب من در حین تمرین در باشگاه ورزش های رزمی پایم شکست، اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود.
جوان پشت میز به من گفت آن عقرب مأمور بود که تو را بکشد، اما صدقه ای که آن روز دادی مرگت را به عقب انداخت. همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم، عصر همان روز خانم من زنگ زد و گفت ،فلانی که همسایه ماست خیلی مشکل مالی داره، هیچی برای خوردن ندارند، اجازه میدی از پولهایی که کنار گذاشتیم مبلغی بهشون بدم؟؟ گفتم آخه این پول رو گذاشتم برای خرید موتور، اما عیب نداره هر چقدر میخوای بهشون بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد، ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد، ولی به نفرین ایشان پای توهم در روز بعد شکست.
بعد به اهمیت صدقه دادن و خیرخواهی برای من اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند (کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند، و از آنچه به آنها روزی دادیم پنهان و آشکار انفاق می کنند ،تجارت پرسودی را امید دارند که نابودی و کسا در آن نیست .)
یا حدیثی که امام باقر علیه السلام فرمودند: صدقه دادن ۷۰ بلا از بلاهای دنیا را دفع میکند و صدقه دهنده از مرگ بد رهایی می یابد.
البته این نکته را باید ذکر کنم، به من گفته که صدقات صله رحم نماز جماعت و زیارت اهل بیت علیهم السلام و حضور در جلسات دینی و هر کاری که برای رضای خدا انجام دهید، جزو عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می گردد .
🌹🌹پیشنهاد ویژه برای خواندن🌹🌹
#عقرب_مامور_آموزشی
#لگدمحکم_صدقه
ادامه دارد........_________
👇👇👇
@Tarkgonahan
قسمت #چهاردهم : کمیته
چند روزي از پيروزي انقلاب گذشته بود. نيروي نظامي و انتظامي وجود
نداشت. كميته هاي انقلاب اسلامي حلال مشكلات مردم شده بود. هر شب
تا صبح نگهباني مي داديم. خبر رسيد كه يكي از افراد شرور قبل از انقلاب با
اسلحه در محله نارمك تردد دارد.
دو نفراز بچه ها در تعقيب او بودند. اما موفق نشدند. ساعتي بعد ديدم آقائي با
هيكل بسيار درشت وارد دفتر كميته مسجد احمديه شد.
موهاي فر خورده و بلند. قد و هيكل بسيار درشتي داشت. بعد هم با صدائي
خشن گفت: دنبال من بوديد!؟ با تعجب پرسيدم شما؟!
گفت: شاهرخ ضرغام هستم. بعد هم اسلحه خودش را محكم گذاشت روي
ميز. يكدفعه صداي مهيبي آمد. گلوله اي از دهانه اسلحه خارج شد!
همهترسيده بودند. بيشترازهمه خود شاهرخ. رنگش پريده بود. دست وپايش
مي لرزيد. بعد با خجالت گفت: به خدا منظوري نداشتم. اسلحه ام-۳ خيلي
حساسه.
خدارحم كرد. گلوله به كسي نخورد. پرسيدم: اين اسلحه رو از كجا آوردي؟
گفت: من عضو كميته منمطقه يازده هستم. اطراف خيابان پيروزي من هم كمي فكر كردم و گفتم: اين آقا رو
كميته مركزاونجا معلوم مي شه.
بيشتر بچه ها مي ترسيدند. هيچكس راضي نمي شد او را به كميته مركز منتقل
كند. مي گفتند دوست و رفيق زياد داره ممكنه به ما حمله کنند.
ساعتي بعد با ماشين خودم به همراه دو نفر ديگر حركت كرديم. جلوي درب
كميته مركز دو نفر از رفقا را ديدم. سلام وعليك كرديم. نگاهي به شاهرخ
كردند و گفتند: اين كيه!؟ عجب هيكلي داره! چشماش رو ببند. زود ببرش تو
كه آقاي خلخالي منتظر اينهاست.
رنگ چهره شاهرخ پريده بود. دستاش مي لرزيد. التماس مي كردومي گفت:
آقا تو رو خدا بگو من هيچ كاري نكردم. شما تحقيق كنيد. به خدامن انقلابي ام.
رفتيم طبقه دوم. طوري كه كسي متوجه نشود به بازپرس گفتم: قيافه اش غلط
اندازه. اما كار خاصي نكرده. فقط اسلحه داشته و بچه ها تعقيبش كردند.
عصر فردا در محل كميته نشسته بودم. سرم توي كار خودم بود. يكي از در وارد
شد. بلافاصله پشت ميز من آمد. مرا بغل كرد و شروع كرد بوسيدن! همينطور
هم مي گفت: آقا خيلي نوكرتم. غلامتم، خيلي مردي،هر كاري بگي مي كنم.
درست حدس زدم. شاهرخ بود. گفتم: چه خبره مگه چي شده!؟
گفت: مسئول كميته از شما خيلي تعريف كرد. بعد هم به خاطر شما من رو
آزاد كرد. آقا از امروز من نيروي شماهستم. هر كاري بخواي مي كنم. هر چي
بخواي سه سوته حاضره!
شاهرخ ازهمان روزعضو كميته ناحيه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار
سيلندر خودش گشت زني مي كرد. بعضي مواقع هم با ماشين جبپ خودش
گشت مي زد. جالب بود كه مرتب ماشين اوعوض مي شد. بعدها فهميديم كه نگهبان پادگان خيلي از شاهرخ حساب مي بره. براي همين شاهرخ چند روز
يكبار ماشين خودش رو عوض مي كرد!
٭٭٭
داخل مسجد دور هم نشسته بوديم. حاج آقا جلالي سرپرست کميته مشغول
صحبت با شاهرخ بود. حاج آقا به يکي ازبچه هاي مذهبي گفته بود که احکام
نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد. حرف از احکام و... بود.
يکدفعه شاهرخ با همان زبان عاميانه خودش گفت:
حاج آقا بگذريم ازاين حرفا! يه ماشين برا شماديدم خيلي عالي! آخرين مدل،
شورلت اصل آمريکائي، توي پادگانه، مي خوام بيارم براي شما ولي رنگش
تعريفي نداره!!
شنيده بودم که نگهبان هاي پادگان هم از شاهرخ حساب مي برند. ولي فکرنمي
کردم تا اينقدر!
حاج آقا گفت: بس کن اين حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن
نمازهات رو صحيح بخوني. شاهرخ دوباره خيلي جدي گفت: راستي با مسئول
پادگان هماهنگ کردم. مي خوام يه تانک بيارم برا مسجد!!
همه با هم خنديديم و با خنده جلسه ما تمام شد.
عصر روزبعد جلوي مسجد احمديه ايستاده بودم. با چند نفر ازبچه هاي کميته
مشغول صحبت بودم. صداي عجيبي از سمت خيابان اصلي آمد. با تعجب به
تانک!!
ِ
رفقا گفتم: صداي چيه؟! يکي ازبچه ها گفت: من مطمئنم، اين صداي
تانکه.دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و
نبش خيابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه مي کرديم.
در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بيرون آورد. با خنده براي ما دست تکان مي داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمي دانستم چه بگويم. من هم مثل ديگر
بچه ها فقط مي خنديدم!
يک هفته درد سر داشتيم. بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسي اين
ماجرا را مي شنيد مي خنديد. اما شاهرخ بود ديگر،هر کاري که مي گفت بايد
انجام مي داد.
ویژه مسابقه👇👇👇
@asabeghoon_shahadat
@asabeghoon_shahadat