4155-final3.pdf
943K
خطبه غدیر بانضمام داستان غدیر از زبان امام باقر
برشی از کتاب داستانهایی از زندگی امام علی (ع):
ابوطالب و بچه هایش با دیدن آنها خو شحال شدند. حضرت محمد (صلی ا لله علیه و آله)گفت: «عموجان! ما آمده ایم تا کمی از مشکلات شما را کم کنیم. اجازه بده هر کدام از ما، یکی از بچه ها را به خانه ی خود ببریم و از او نگه داری کنیم. » بعد به بچه هایی که کنار هم نشسته بودند، با مهربانی نگاه کرد و لبخند زد.
ابوطالب کمی توی فکر رفت. بعد از جا بلند شد و به اتاق دیگر رفت تا در این باره با همسرش «فاطمه بنت اسد » مشورت کند. همسرش دلش نمی آمد بچه هایش از او دور باشند. غصه اش گرفت. چشم هایش پر از اشک شد و گفت: «دوری از علی، طالب، جعفر و عقیل خیلی برایم سخت است. بدون آنها آشیانه ی دلم خراب میشود؛ اما مثل اینکه چاره ی دیگری نداریم! » ابوطالب گفت: «برای من هم دوری آنها سخت است؛ ولی سفره ی خالی سخت تر است. همان بهتر که از ما دور باشند، ولی گرسنه نخوابند. » ابوطالب و همسرش سرانجام تصمیم خود را گرفتند. ابوطالب رو به حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) کرد و گفت: «عقیل پیش ما میماند؛ ولی میتوانید بقیه را ببرید. » حضرت محمد (صلی ا لله علیه و آله) دوباره نگاهی به بچه ها کرد. دلش می خواست فوری علی را انتخاب کند؛ اما به احترام عموهایش حرفی نزد، گذاشت اول آنها انتخاب کنند…
برشی از کتاب آسید علی آقا:
بیست و سه سال داشتیم و به شوق تحصیل، روز از شب نمی شناختیم. شوق به نجف در ما بیشتر و بیشتر می شد. میدانستیم که سرزمینی است که ما را میکِشد. میدانستیم که مطلوب ما آنجاست، اما باید اقبالی روی میکرد، باید سعادتی رخ مینمود تا بدان مدینۀ مبارک درآییم.بالاخره آن روز فرارسید. پدر آن روزها در بستر بیماری بود. به جانشینی از او بر منبر میشدم. روزی پدر ما را خواند و گفت: «کاروانی راهی عتباتاند. فردی را بهعنوان روحانی میخواهند تا آن ها را همراهی کند. تو رخت بربند و با آنها راهی شو.» این سخن که شنیدیم، اشک در چشمانمان حلقه زد. دانستیم که دعاهای سحرگاهانمان به اجابت قرین شده است. دانستیم که مولا علی(ع) اذن ورود داده است و با همسر و فرزندان در معیّت کاروان راهی آن دیار دیرین شدیم…
کانال کتاب کودک و نوجوان