eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۹۹ و ۱۰۰ نام ارمیادر خاطرش آنقدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ من خودمو در حد شما نمیدونم، شما کجا و من جامونده کجا؟ خواستن شما لقمه‌ی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به درخواست من فکر نکنید. روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، علاقه و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم باشه! برام عجیب بود که از گذشته و رفته برای کشته شده! عجیب بود که تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با اینهمه که دارید، اینقدر کنید! شما همه‌ی آرزوهای منو داشتید. شما همه‌ی خواسته‌ی من بودید... شما دنیای جدیدی برام ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید. رفتم دنبال ! کمکم کرد... راه رو داد... راه رو برام کرد... روزی که این کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همه‌ی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه! حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما به خاطر یا خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهره‌ی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سیدمهدی بذارم. از شما خواستگاری کردم به خاطر ، ، به خاطر ! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمی‌اومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا... من لایق پدر شدن نیستم، لایق همسر شدن شما نیستم! خودم اینو میدونم! اما اجازه‌شو سیدمهدی بهم داد! جراتشو سیدمهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجده‌ی شکر کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفته‌ی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت شما. ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین را... وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت: _زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته! ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت... آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش بود... رها کنارش نشست. صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود. رها: _چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ آیه: _هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟ رها: _بهش فکر میکنی؟ آیه: _شاید یه روزی؛ شاید... صدرا به دنبال ارمیا میدوید: _ارمیا... ارمیا صبرکن! ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد: _تو اینجا چیکار میکنی؟ صدرا: _من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟ ارمیا: _نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت! صدرا: _باهات کار دارم! ارمیا: _اگه از دستم بر بیاد حتما! صدرا: _چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سیدمهدی شدی؟ ارمیا: _کار سختی نیست، دلتو کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده! صدرا: _میخوام از جنس رها بشم، اما آیه‌ای ندارم که منو رها کنه! ارمیا: _سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده! صدرا: _چطور برم دنبال سید مهدی؟ ارمیا: _ازش بخواه، تو بخواه اون میاد! ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند. "از سید بخواهم؟ چگونه؟" ******** زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریه‌اش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه! آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود. پسرکی که با پدرش بود... گریه‌اش شدیدتر شد! او هم از این پدرها میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید! مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشک‌هایش را پاک کرد. -چی شده عزیزم؟ زینب سادات: _اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم! زینب سادات هق‌هق میکرد و حرف‌هایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلش مردی به نام پدر می‌خواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید...دخترک را در آغوش کشید و بوسید. زینب گریه‌اش بند آمد: _تاب بازی؟ ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت: _چرا از روی تاب انداختیش؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت: _چرا از روی تاب انداختیش؟ پسرک: _بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود! زینب: _مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد! پدرِِ پسر: _شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایه پدر شون هستیم، شما رو تا حالا ندیدم! صدای آیه آمد: _زینب! ارمیا به سمت آیه برگشت: _سلام! یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه! آیه: _سلام! شما؟ اینجا؟ ِارمیا: _اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی، زینب سادات چقدر بزرگ شده! سه سالش شده؟ آیه: _فردا تولدشه! سه ساله میشه! زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی‌اش را به دستش داد. زینب که بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد. نگاه ارمیا را که دید گفت: _بغل! لبخند زد به دخترک شیرین آرزوهایش: _بیا بغلم عزیزم! آیه مداخله کرد: _لباستون رو کثیف میکنه! ارمیا: _پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم یا زینب سادات بازی کنم؟ زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصد جداشدن نداشت. آیه اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود و پدری کردن‌های ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود. وقت رفتن ارمیا پرسید: _ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟ آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت: _فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید! ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه خانه آیه رو به زینبش کرد و گفت: ِ _امروز دختر من با عمو چه بازیایی کرد؟ زینب: _عمو نبود که، بابا مهدی بود! زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه‌ی مادر گذاشت. ************** روز تولد بود و فخرالسادات هم آمده بود. صدرا و رهایش با مهدی کوچکشان. سیدمحمد و سایه‌ی این روزهایش. حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانه‌اش شده بود. آن‌هم با اصرارهای آیه و رها! محبوبه خانم بود و خانه‌ای که دوباره روح در آن دمیده شده! زینب شادی میکرد و میخندید. از روی مبلها میپرید. مهدی هم به دنبالش بدون جیغ و داد میدوید! صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و از مبل بالا رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد. از روی مبل پایین پرید و به سمت در ورودی رفت. آیه: _کی بود در رو باز کردی؟ زینب: _بابا اومده! اشاره‌اش به عکس روی دیوار بود. سید مهدی را نشان میداد: _از اونجا اومده! سکوت برقرار شد. همه با تعجب به آیه نگاه میکردند. آیه هم به علامت ندانستن سر تکان داد. صدای ارمیا پیچید: _سلام خانم کوچولو، تولدت مبارک! زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او چسباند. "چه میخواهی جان مادر؟ چرا اینگونه بی‌تاب پدر داشتن شده‌ای؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت گردد!"
همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از دیدش خارج شد. "فرار میکنی بانو؟ از من فرار میکنی یا از خودت؟ بمان بانو! بمان که سال‌هاست که مرا از خودم فراری کرده‌ای!" سوال بزرگ هنوز در سر همه‌ی آنها بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از کجا میدانست از سوریه آمده است؟ تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنند. آخر جشن بود که آیه طوری که کسی نشنود از ارمیا پرسید: _شما بهش گفتید که پدرش هستید؟ ارمیا ابرو در هم کشید: _من هنوز از شما جواب مثبت نگرفتم، در ثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمیکنم! قرار نیست بعد از اینهمه سال که صبر کردم، با بازی با احساس این بچه‌ی شما رو تحت فشار بذارم، چطور مگه!؟ زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی میکرد. مهدی اسباب‌بازی جدید زینب را میخواست و زینب حاضر نبود به او بدهد. زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش صورت ارمیا را به سمت خود کشید: _بابا... مهدی اذیت میکنه! نمیخوام اسباب بازیمو بهش بدم! چیزی در دِل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعوایش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینه‌ی ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه به این صحنه بود. زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود! تا زینب به خواب رود، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند. عزم رفتن کردن سخت بود. ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود. بلند شد و خداحافظی کرد. دم رفتن به آیه گفت:...... نویسنده؛ سَنیه منصوری ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ حاج محمود کریمی: چرا به جای صدا زدن حاج قاسم، امام زمان رو صدا نمی‌زنیم؛ اگر خود حاج‌قاسم هم بود همین کار رو می‌کرد... 📌آیا وقت آن نرسیده که خیلی جدی‌تر و مصرانه‌تر از خدا بخواهیم ظهور منجی را؟
9.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 بازسازی لحظات شهادت زینب کمایی دانش‌آموزی که با چادرش توسط منافقین به شهادت رسید. 🔻خاطره‌ای از علاقه زینب به حجاب: یک روز کنارم نشست و گفت:«مامان، من دلم می‌خواهد با حجاب شوم.» از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. غیر از این هم انتظار نداشتم زینب نیم دیگر من بود. پس حتما به حجاب علاقه داشت. مادرم هم که شنید خوشحال شد. کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید. از آن به بعد روسری سرش می‌کرد و به مدرسه می‌رفت.همکلاسی هایش او را مسخره می‌کردند و اُمل صدایش می‌زدند. بعضی روزها ناراحت به خانه می‌آمد معلوم بود گریه کرده است. می‌گفت:« مامان به من می‌گویند اُمل.» یک روز به او گفتم:« تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» جواب داد:« خب معلوم است برای خدا!» گفتم:«پس بگذار هرچه می‌خواهند بگویند" ⏪زینب کمایی دختری عاقل،کوشا، اگاه، مومن و فعال فرهنگی بود که در 14 سالگی فقط به جرم عشق به امام خمینی و انقلاب با چادرش خفه می‌کنند و این چنین مظلومانه او را به شهادت می‌رسانند. و اینچنین نشان می‌دهند آنها حتی از اثرگذاری چادری‌های ۱۴ ساله هم هراس دارند.
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۹ آبان ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 10 November 2023 قمری: الجمعة، 25 ربيع ثاني 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹عزل کردن معاویة بن یزید خودش را از خلافت، 64ه-ق 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️17 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️37 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️47 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️54 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
💠 روز 💠 💎 ثمره معنوی اصلاح بین مردم 🔻امام كاظم عليه‌السلام: طوبى لِلْمُصْلِحينَ بَيْنَ النّاسِ، اُولئِكَ هُمُ الْمُقَرَّبونَ يَوْمَ الْقيامَةِ ❇️ خوشا به حال اصلاح كنندگان بين مردم كه آنان همان مقرّبان روز قيامت‌اند. 📚 تحف العقول، ص ۳۹۳ ‌ ‌
📜 فرازی از وصیتنامه ...🌷🕊 ✍ فراموش نکنید امامِ زمانِ شما حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف است. لحظه‌ای از دعا برای سلامتی ایشان غفلت نکنید. گرفتاری‌های خود را به واسطه ایشان حل و رفع کنید. با تمام قدرت کوشش کنید تا هر چه زودتر حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور فرماید. اطلاعات و معرفت خود را به امام زمان زیاد کنید و سعی کنید دلتان با محبت به امام انس بگیرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔آخرین آغوش یک مادر در نوار غزه برای دختر شهیدش... باید مادر باشی تا بفهمی غمش را غم پرپرشدنِ نیمه‌ی جانت را... قربان دل چاک چاکت رباب که حتی... بغل نکردی جسم بی جان علی اصغرت را💔
منـــم میــام؛ که ببینی؛ ✋! منم می خوام یه گوشه ی دلـ❤️ـمُ گره بزنم به دل تو... تا در هراس آخرالزمان، اَمن بمونم. آغوش تو امن ترین جای زمینه👇