_پـروردگـارا ۅاژه #شهید چیست..؟!
که روی هر جـوانی میگذاری این چنین زیبا می شود...!🫀❤️🩹
#شهدا
#مدافع_حرم
@tashahadat313
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_سیدرضا_حسینی
پدر: سیدحسین
تولد : 1347 _شهرستان خمین
شهادت : 1367 بعد از 6 سال به وطن بازگشت
و در گلزار شهدای خمین آرام گرفت .
🔖 #خاطرات_شهید
✍ باید از ارزش های دینی تا پای جان، دفاع کرد و برای حفظ اسلام و حجاب در جامعه، به جبهه می روم تا به دیدار حق نائل شوم
این حرفهای دل برادرم سید رضا جانم بود که بر زبان جاری شده بود.بسیار باایمان بود
🌼 مادر عزیزم می گوید:
« گفتههایش را نمیتوانستم باور کنم. هر چند با خوشرویی این کلمات را تکرار میکرد، اما خیلی جدی بود. وقتی این جمله را شنیدم دلم لرزید. میخواستم او را از رفتن منصرف کنم ولی دیدم ساکش را برداشت، خداحافظی کرد و رفت.»
🌱 چند سالی بیشتر طول نکشید تا خبر مفقود شدنش را آوردند و مادر هر روز و هر شب برای آمدنش با چشمانی اشک بار دست به دعا بر میداشت، تا خبری از برادرم به دست بیاید. و ما شش سال چشم به راه بودیم تا خبری از برادرمان برسد، خدا دعایمان را مستجاب کرد و با پیکر پاک برادر وداع کردیم.😭
⚡️چقدر دلم برایش تنگ شده 💔
داداش رضاجانم برای همه ی ما دعا کن و شفاعتمون کن⚡️
🔹 ارسال شده توسط
خواهر بزرگوار شهید
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_سیدرضا_حسینی _صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
@tashahadat313
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره دخترخانم کشف #حجاب کرده از شهید #رئیسی ومحجبه شدن به عشق #امام_رضا(علیهالسلام)
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #رمان_امنیتی_شهریور قسمت 9 مادر داد میزند و حواسش نیست که در گوش من داد زده. گوشهایم درد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 10
از خواب میترسم، از تکرار بریده شدن سر مادر لب باغچه. از ماندن تار موهای طلاییاش لای انگشتانم. از فریادهای هیولاوار پدر. از گذشتهای که یقهام را گرفته و رها نمیکند. از پدر داعشیای که او را در ذهنم کشتهام و دفن کردهام. و او هربار از گور بلند میشود، با بدنی متلاشی و گندیده. دنبالم میکند و انگار تا من را هم لب باغچه سر نبرد، آرام نمیگیرد در قبرش.
از بیرون صدای جیرجیرک میآید. پهلو به پهلو میشوم و سر هلوکیتی را نوازش میکنم. در گوشش میگویم: باید برم دنبالش، نه؟
عروسک اصلا دهان ندارد که جواب بدهد. در سکوت نگاهم میکند و من ادامه میدهم: میدونم کارای مهمتر دارم... ولی دوست ندارم با این حسرت بمیرم...
حرفم را میخورم و دندانهایم را روی هم فشار میدهم.
***
چهار سال قبل، بعبدا، لبنان
دندانهایم را برهم فشار دادم. تلفن با باتری خالی، مثل یک جنازه افتاده بود کنار دستم. هیچکدامشان جواب نمیدادند. خودم را جمع کردم روی مبل و زانوانم را بغل گرفتم. یک تنه، رکورد بدبختترین انسان روی زمین را شکسته بودم؛ اما سنم واقعا برای شکستن این رکورد کم بود. هنوز تولد شانزده سالگیام را نگرفته بودم حتی؛ که تا گردن رفتم زیر بار بدهیهایی که اصلا سر و تهش را نمیدانستم.
قرار بود وقتی مامان و بابا از دانمارک برگشتند، شانزده سالگیام را تولد بگیریم. دو هفته از تولد شانزده سالگیام گذشته بود و نیامدند که هیچ، حتی نگفتند چرا. یکباره همه چیز بهم ریخته بود. اسرائیل و حزبالله دوباره افتاده بودند به جان هم و شرایط امنیتی کشور ناپایدارتر از همیشه بود؛ حداقل در عمر شانزده ساله من.
مامان و بابا تازه سهام یک شرکت لبنانی بزرگ را خریده بودند و توانسته بودند با سودش و البته کمی قرض، یک مغازه و یک خانه بزرگتر بخرند. کمی بعدش، با اسحاق رفتند دانمارک، تا نمایندگی یک شرکت دانمارکی را در لبنان بگیرند. همهچیز ظاهرا روی ریل خودش بود(البته اگر شیعه شدن آرسن و رفتنش به ایران را فاکتور بگیرم)، تا وقتی که لبنان با اسرائیل درگیر شد. سهام آن شرکت لبنانی، مثل خیلی از شرکتهای دیگر سقوط کرد و به عبارت سادهتر، به خاک سیاه نشستیم.
از همان وقت هیچ خبری از پدر و مادر نشد. دیگر نه خودشان زنگ میزدند، نه جواب من را میدادند. شاید حق داشتند. در لبنان، بجز من و مبلغ سنگین بدهی، هیچ چیز منتظرشان نبود.
آرسن نمیتوانست برگردد؛ فرودگاهها و در کل، مرزها بسته بودند. برمیگشت هم کاری از دستش برنمیآمد. هیچ چیز نداشتیم برای صاف کردن بدهیهایمان. گفتم که... در بدبختی رکورد شکستم.
به همین راحتی.
خانوادهای که یک زمانی مرا مثل دخترشان پذیرفته بودند، رهایم کردند زیر بار قرض، تنها و در کشوری با شرایط جنگی. حتی به این فکر نکردند که قرار است چه بلایی سر من بیاید. فکر نکردند ممکن است بروم زندان، یا آواره بشوم و کنار خیابان از گرسنگی بمیرم، یا هرچیز دیگر... آخرش من از خون و گوشت آنها نبودم...
همراهم ویبره رفت. یک پیام مسخره از آرسن بود. این که به خدا توکل کنم... این که قول میدهد یک طوری خودش را برساند... چرت و پرت. مطمئنم از این که نمیتوانست بیاید خوشحال بود. مسدودش کردم. ترجیح میدادم تصور کنم اصلا انسانی به نام آرسن وجود ندارد؛ اینطوری کمتر برای کشتنش جری میشدم.
روی هم رفته، وضعیتم بدتر از وقتی بود که یک بچه جنگزده در سوریه محسوب میشدم. آنجا حداقل یک هلال احمری، پرورشگاهی، چیزی بود که به فکرم باشد. اینجا چطور؟ هیچ. معدود همسایهها و اقوام هم یا کلا فراموشم کرده بودند، یا کاری از دستشان برنمیآمد و دلم نمیخواست سرشان خراب شوم.
خیره شدم به قاب عکسهای خانوادگیمان؛ یا بهتر بگویم: جنازهشان. همه قابها را دیروز خرد کردم و ریختم وسط هال؛ چون خندههایمان توی عکسها، به نظرم خنده تمسخر به حال آن لحظهام بودند. این که یک زمانی در این خانواده محبت دیده بودم، بیشتر شبیه یک خوابِ آشفته بود، شبیه یک فیلم کمدی. محو و غیرقابل باور. معلوم نبود آن محبت لعنتی کدام گوری فرار کرده.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 11
با ضرب از جا بلند شدم. گرسنه بودم و چیز زیادی از پساندازم نمانده بود؛ شاید به زور تا آخر هفته میکشید. رفتم سر یخچال. پیتزای نیمخورده دیشبم را، سرد و سرد سق زدم. مزه زهر مار میداد، مزه تنهایی، مزه بدبختی. دیگر رسیده بودم به نقطه جوش. نه فقط خونم، که حتی اعضای جامد بدنم هم در حرارت آب شده و داشتند میجوشیدند. حس یک مخزن بخار را داشتم در آستانه انفجار.
داد زدم و اولین بشقابی که دم دستم بود را پرت کردم روی زمین. صدای شکستنش مقابل فریاد خودم هیچ نبود. یک لیوان برداشتم و کوباندم کف سرامیکها. هر تکهاش به یک سو پرت شد. داد زدم: من دوستتون داشتم!
گلدان روی میز را برداشتم. بردم بالای سرم و پرتش کردم کف زمین. هزار تکه شد.
-روی شماها حساب کرده بودم!
جالیوانی را با لیوانهای رویش برداشتم و پرت کردم؛ انقدر محکم که پرت شد وسط سالن و هر لیوانش یک گوشه تکهتکه شد.
-فکر میکردم دوستم دارین!
بعدی را شکستم و بعدی... حیف که مامان دیگر برنمیگشت لبنان تا ببیند چه بلایی سر آشپزخانهاش آوردهام. هرچه داشت و نداشت را شکاندم. کاش میدید و خوب گُر میگرفت، بلکه آتش من خنک میشد.
چه میخواستم چه نمیخواستم، تا آخر هفته آواره خیابان میشدم. خانه را بانک میگرفت و پساندازم هم تمام شده بود. مرگ در چنین شرایطی بهترین انتخاب بود. تا قبل از آن، هربار زیر فشار حملات پنیک، به خودکشی فکر میکردم، دلیل بزرگی برای زندگی خودش را به رخم میکشید: خانواده.
و حالا آن دلیل نبود. من بودم و یک دنیا بدهی و باز هم همان حملات پنیک؛ روبهرو شدن هزار باره با مرگ. یکبار چشیدن مرگ مگر قرار بود چقدر درد داشته باشد؟ دیگر از این بدتر نمیتوانست بشود...
هرچه توانستم، وسایل پدر و مادر و آرسن و اسحاق را شکستم و پاره کردم و سوزاندم. شاید بالاخره یک روز برمیگشتند و حسابی دماغشان میسوخت. اگر هم بر نمیگشتند، حداقل من دلم خنک میشد.
حق نداشتند اینطور من را رها کنند. حالم مثل مسافرِ درراهماندهای بود که یک ماشین سوارش کرده، او را تا نیمه راه برده و بعد در بیابان پیادهاش کرده. رها شده بودم در دوزخیترین برزخ دنیا.
از خانه زدم بیرون و انواع و اقسام روشهای خودکشی را در ذهنم سنجیدم. دنبال روشی میگشتم که حتماً بکشدم و کسی نتواند نجاتم دهد. یک روشی که درد نداشته باشد و خیلی در برزخ احتضار معطلم نکند.
رفتم به نزدیکترین رستوران و تمام پولم را خرج یک غذای حسابی کردم. میخواستم وقتی جنازهام را کالبدشکافی میکنند، در معدهام غذاهای حسابی و گران پیدا شود و با خودشان بگویند عجب بچهپولدارِ بدبختی!
بعد هم دوچرخهام را برداشتم و خودم را رساندم به نزدیکترین مسجد، تا با سنگ بیفتم به جان شیشههایش و اصلا یک شعله از آتش درونم را به جانش بیندازم.
و همان شب بود که دانیال را دیدم...
***
-قشنگه.
از جا میپرم با صدای آوید. بالای سرم ایستاده و کمی خم شده تا طرح را ببیند. دستانم یخ میکنند و با دقت، به طرحی که داشتم میکشیدم نگاه میکنم. باغچه آن خانه لعنتی و جوانه هسته خرما. از همان بچگی، یاد گرفتم هرچه آزارم میدهد را، کابوسهایم را و چیزهایی که ذهنم را درگیر میکند را نقاشی کنم. هرچیزی که از آن میترسیدم را میکشیدم، یک کاریکاتور از آن میساختم و بعد عکسش را پاره میکردم. این پیشنهاد یک روانشناس بود؛ تا بتوانم به ترسم غلبه کنم. محال است آوید چیزی از آن بفهمد. لبخند میزنم: ممنون.
-اینجا کجاست؟
با اعتماد به نفس، سرم را بالا میگیرم: باغچه خونهمون، وقتی بچه بودم. با مامانم یه هسته خرما کاشته بودیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ احمدی نژاد:
میگویند منحرف شدی از مسیر (ولایت فقیه) و زاویه پیدا کردی؛
نخیر ،من درست در مقابل ان ایستاده ام
"خوارج زمانه ات را بشناس
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۷ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 06 June 2024
قمری: الخميس، 28 ذو القعدة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️9 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️11 روز تا روز عرفه
▪️12 روز تا عید سعید قربان
▪️17 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
@tashahadat313
🌱 امامـ هـادى عليه السلامـ
اُذكُرْ حَسَراتِ التَّفريطِ بأخذِ تَقديمِ الحَزمِ.
افسوسهاى ناشى از كوتاهى نمودن در كار را به ياد آر و دورانديشى را در پيش گير.
📚 بحار الأنوار، ج٧٨، ص۳٧۰، ح۴
#حدیث
@tashahadat313