✨" سرزمین های داغ خوزستان و گردنه های برافراشته کردستان، سالها شاهد فداکاری و رشادت های این انسان پاک نهاد و مصمم و شجاع بوده و جبهه های دفاع مقدس صدها خاطره از رشادت ها و ایثارگریهای او حفظ کرده است."
✨آری: آری: چه زیباست داستان رشادت و جان فشانی شهیدان سرزمین من، چه زیباست رشادت های سپهبد شهید علی صیاد شیرازی،
حماسه، شور و شعور شهید عباس بابایی، شهید ستاری،شهید همت، شهید باکری، شهید کاوه، همه و همه کبوتران سفر کرده این مرز و بوم.
•♡ټاشَہـادَټ♡•
✨ آری یاران همراه، و بیدار دلان آگاه، اینک مائیمــ.....
✨اینک مائیمـــ...
✨ و میراثی از جنس خون و غیرت، بصیرت و حماسه...
✨ اینک مائیم ....
✨و چلچله هایی نیم سوخته، اینک مائیم آیات البینات کربلایی از مردان آسمانی، اینک مائیم و دشمنانی که تا بن و دندان مسلح شده اند برای نابودی ما، بعد شهدا چه کرده ایم؟
•♡ټاشَہـادَټ♡•
✨ در پایان به امام و رهبرمان این اطمینان را می دهیم
✨که اگر امروز دیگر صیاد و همت و بابایی نیستند، نگران نباش، راهشان را ادامه خواهیم داد و علم شان را بر دوش خواهیم کشید.
✨ و اگر اجازه دهی جان ناقابلمان را در راه دفاع از ارزشهای این انقلاب و نظام همچون گذشتگان نثار خواهیم کرد.
♥️ جـــان خود در ره اولاد علی می بازیمـــــ
♥️ هـــمچو مالک به عدوان عـــلی می تازیمــــ
♥️ ای که گـــویی خلایق ز ولی خسته شدن
♥️ کـــوری چشمـــ تو به سیـــد علـــی منازیمـــ
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
#کودکان_مهدوی #تربیت_فرزند 3⃣ بخش سوم 💠اسباب بازی و تاثیر آن💠 # وسایلاسباببازی یکی از ع
#کودکان_مهدوی
#تربیت_فرزند
4⃣ بخش چهارم
💠کودک به چیزی که مربوط💠
💠به او نیست دست نزند💠
به کودک خود یاد دهید که فقط به چیزهایی که متعلق به او است، دست بزند. در این زمینه بسیار تذکر دهید حتی اگر بیست مرتبه در روز باشد تا در مغز و روح و فکرش این مطلب جا بیفتد. اگر بعد از مدتی تذکر، به چیزیکه مربوط به او نیست دست زد، بکی پشت دستش بزنید و بگویید: "چرا به چیزی که مربوط به خودت نبود دست زدی؟ "
البته این مورد درباره ی بچه های پنج ساله به بالا که فهمیده شده اند صدق می کند.
از اول والدین یک وسیله ی بازی را در اختیار بچه بگذارند و بگویند فقط این مال توست، و کوشش کنند که به اسباب بازی دوستش دست نزند و فقط به همین دست بزند. چون بچه ای که امروز به اسباب بازی دوستش دست زد و آن را تصرف کرد، فردا ممکن است به وسایل مردم دست بزند.
به بچه بگویید به لوازمی که مربوط به خودت نیست دست نزن و حتی نگاه نکن زیرا در بزرگی متجاوز می شود و ممکن است به نامحرم نگاه کند.
گاهی در اثر بی توجهی پدر و مادر و به خاطر وضع دنیا در دوران کودکی محبت عمیقی به وسایلش پیدا می کند و این همان حب دنیا است که در بزرگی "راس کل خطیئه" است. و اگر این حالت یعنی حب دنیا و حب جاه در او بزرگ شود، خارج شدنش از انسان مشکل است لذا فرموده اند باید تزکیه نفس کنید.
◀️ ادامه دارد......
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
#کودکان_مهدوی #تربیت_فرزند 4⃣ بخش چهارم 💠کودک به چیزی که مربوط💠 💠به او نیست
#کودکان_مهدوی
#تربیت_فرزند
5⃣ بخش پنجم
💠بدن ضعیف، ولی روح قوی💠
انسان برای خوردن و خوابیدن و فرزندارشدن خلق نشده وگرنه انسان خلق نمیشدیم زیرا حیوانات بهتر از ما می خورند، زندگی می کنند و فرزند دار می شوند.
اگر بنا بود ما هم مثل حیوانات بخوریم و بخوابیم و فقط به فکر فرزندانمان و دنبال دنیا و مادیات باشیم و اصلا به فکر خدا و معنویات و عبادات نباشیم، خدا ما را هم حیوان خلق می کرد. ولی خداوند به انسان قوه ی تفکر داده تا از حیوانات بالاتر و قدرتمندتر باشد، طوریکه اگر این نیروی فکر و عقل را تحت اراده ی الهی قرار دهد، از اولیاء خدا می شود و ملائکه خدمتگزارش می شوند.
بدن انسان در دوران کودکی خیلی ضعیف است، بعد هم کسالتها و مرضهای مختلف او را احاطه می کند اما حیوانات، بدن قوی دارند پس بهتر است به این بدن وابسته نباشیم و به روحمان اهمیت دهیم چون هر چه هست مربوط به روح است.
◀️ ادامه دارد......
•♡ټاشَہـادَټ♡•
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوانی که توسط دوستانش زنده زنده دفن شد!!!😥😰😨😱🤯
این جوان ماجراجو میخواهد راز شب اول قبر را درک کند.
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ــــــــــــــــــ ساعت از 8گذشت🕗 به رسم عاشقی 👇👇
ده سلامی خدمت آقا ومولایم علی
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
🔅اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى
الرِّضاالْمُرْتَضَى🔅الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ🔅وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ 🔅وَمن تَحْتَ الثَّرى 🔅الصِّدّیقِ الشَّهیدِ 🔅صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً 🔅زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً 🔅کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک🔅
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 #رمان_ابوحلما 💗 💗 #قسمت_دوم💗 مرد جوان کت مارکدارش را از جلو مرتب کرد و گفت:بله من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#رمان_ابوحلما💗
💗 #قسمت_سوم💗
+ولی تو همیشه میگی به بابا افتخار میکنی خودت گفتی کارِ پاسدار، پاسداری از امنیت و شرافت کشوره...
-الانم میگم اصلا برا همینه که مخالفم. تو میدونی مسائل مادی اصلا برام مهم نیست و از این نظر هیچ وقت درمورد خواستگارات بحثی نداشتم. ولی ...
+پس چی مامان ؟🙁
آقای رسولی پسر خوبیه، سربه زیره خوش اخلاق و کاریه، معدل الف دانشکده مهندسیه این چند جلسه که اومدن دیدی چقدر به مامانش احترام میذاره خب وقتی به مامانش که یه زن مسنه اینقدر احترام میذاره و با محبته یعنی قدرشناسه یعنی... پای همسرش می مونه...😌
-نه مثل اینکه این آقا محمد حسابی دل دخترمو برده😁
+ماماااان😄
-باشه من دیگه چیزی نمیگم ولی بدون زنِ یه پاسدار شدن علاوه بر اینکه افتخار و سربلندی پیش حضرت زهرا رو داره، صبر هم میخواد اونم زیاد. هرجا خطر و دردسر هست باید بذاری بره! همه فحش و بد بیراه و تهمتایی که بهتون میزنن هم باید تحمل کنی!
+خودش جلسه قبل همه اینارو بهم گفت
-پاشو بیا عروس خانم کارا رو که نکردی لااقل روسری و چادرخودتو اُتو بزن
+چشم☺️
-روشن، خداحافظ
+خداحافظ
(دو ساعت بعد)
بوی اسفند و نمِ خاک تمام حیاط را پر کرده بود. شاخ و برگهای خشک درختان خیس بود و ابرها نگاه آسمان را گرفته تر کرده بودند.
همینکه حلما دستگیره در را گرفت مادرش در را باز کرد و پیش از آنکه چیزی بگوید حلما صورت مادرش را بوسید و گفت:
+سلام مامان خوشکلم😍
-علیک سلام...
+میدونم دیر کردم، الان مهمونا میان، پشت تلفن نباید اون سوالا رو میپرسیدم ولی... یه چیزو میدونی مامان؟
-چی رو عزیزم؟☺️
+خیلی گلییییی😘
-برو آماده شو ببینم ا...
ناگاه صدای زنگ باعث شد نگاه هردوشان با اضطراب به هم گره بخورد.😰 مادر دستی به بازوی حلما کشید و گفت:
- برو حاضر شو دخترم
+باشه فقط بذار ببینم چی پوشیده
-وقتی اومدن میبینی دیگه برو
+یه دقیقه از آیفون نگاه کنم دیگه
مادر چشم غره ای تحویل نگاه پر از شوق حلما داد و بعد دکمه آیفون را زد. مادر چادر زرکوبش را برداشت و به طرف حیاط رفت.
بعد از گفتن چند بار "یاالله" در باز شد و پیرمرد لاغر اندام و بلند قدی با بلوز و شلوار سرمه ای وارد شد و سلام کرد.
بلافاصله پشت سرش جوان رشید و چهارشانه ای با بلوز سفید و شلوار مشکی اتو کشیده ای وارد شد. دست گل رز و مریمی را که در دستش بود، پایین تر از صورت مهتابی اش گرفت و آهسته گفت:
سلام😊
مادر حلما چادرش را دور صورتش محکم گرفت و همانطور که جلوی درِ شیشه ای سالن ایستاده بود، گفت: سلام، بفرمایید.
پیرمرد در حالی که از دو پله ی ایوان بالا میرفت، گفت: شرمنده خانم سبحانی، حاج خانم آنفلانزا گرفته نیومد البته خیلی سلام رسوند و معذرت خواست.
مادر حلما همانطور که به مبل اشاره میکرد گفت: بفرمایید...میگم حالا چطورن؟میخواستین جلسه خواستگاری رو میذاشتیم یه روز دیگه...آقا محمد چرا شما نمیای داخل؟
در همان هنگام محمد درِ خانه را پشت سرش بست و آرام به طرف ایوان قدم برداشت اما همینکه پایش را روی پله گذاشت باران🌧 شروع به باریدن کرد.
پدر محمد لبخندی زد و گفت :
خب اینم به فال خیر میگیریم😌.
مادر حلما همانطور که به طرف آشپز خانه میرفت گفت:
خیره ان شاالله
محمد همانطور که سرش پایین بود دستی روی موهای کم پشت و صافش کشید و
صورتش گل انداخت.😊
🍁نویسنده:بانو سین.کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#رمان_ابوحلما💗
💗 #قسمت_چهارم💗
مادر حلما سینی چای را آورد و روی میز گذاشت همان موقع زنگِ در دوباره به صدا درآمد. مادر حلما به طرف آیفون رفت و بعد از لحظه ای گفت: داییه حلماساداته☺️
این را گفت و دکمه آیفون را زد.
بلافاصله در بازشد و مردچاق و سفید رویی با کت و شلوار مشکی وارد شد. و از همان جلوی ایوان شروع کرد با صدای بلند سلام و احوال پرسی با مهمانها:
سلام حاج حسین گل ...
به آقا محمد
حدودا ده بیست دقیقه ای گذشته بود که دایی حلما گفت:
آبجی دیگه به عروس خانمو نمیگی بیاد؟🙂
این آقا محمد جز سلام هیچی نگفته از اول مجلس تاحالا ها منتظر....😄
مادرحلما لبخندی زد و باعجله گفت: چرا الان باشه داداش😊
بعد به طرف راهروی کوتاه و باریکی که کنار آشپزخانه بود رفت و بعد از در زدن وارد اتاق انتهای راهرو شد. در را که باز کرد بی اختیار چشم هایش درخشید و لبخند زد.
حلما روسری صورتی حریرش را جلوی آیینه مرتب کرد و بعد درحالی که به طرف مادرش می چرخید، پرسید:چطورم؟😌
و درمقابل سکوت مادرش، دوباره پرسید:
چطور شدم؟ میگم بد نیست از سر تا پا صورتی پوشیدم؟ شبیه دختربچه ها نیست؟ بهم میاد این روسریه یا عوضش کنم؟ میگم آقای رسولی رو کدوم مبل نشسته؟ ماماااان!
مادرش آرام چانه ظریف حلما را نوازش کرد و گفت: تو هرچی بپوشی خوشکلی، حالا بیا بریم منتظرتن
حلما لبخندی زد و گفت: نگفتی آقای رسولی رو کدوم مبل نشسته
-کدوم شون آقای رسولی پدر یا پسر؟
+اذیت نکن مامان😫
-درو که باز کنی دقیقا روبه روته
+مامااااان من گفتم رو اون مبل آخریه بشونش که وارد میشم اوضاع زیرنظرم باشه نه اینکه تا میام بیرون باهاش چشم تو چشم بشم!
-خودش اومد اونجا نشست بهش بگم پاشو برو ته بشین؟ چادرتو بپوش بیا دیگه داییتم اومده
+مامانی....میگم
-استرس نداشته باش مگه بار اوله تو این خونه خواستگار میاد؟ یا دفعه اوله این آقا محمدو میبینی؟ خوبه چهار دفعه اومدن و رفتن ها! اصلا با من بیا الان بریم
+نه تو برو من زود میام...زود میام دیگه مامان جون برو
مادرش که بیرون رفت. چادر سفیدش را سرش زد و نفس عمیقی کشید بعد زیر لب "بسم الله الرحمن الرحیم" گفت و از اتاق بیرون رفت.
نگاهش را عمدا به زمین دوخته بود، به ابتدای راهرو که رسید سلام کرد. همه پیش پایش بلند شدند و سلام کردند. دایی اش میخواست با شیطنت چیزی بگوید که با اشاره مادرش ساکت ماند.😶
در عوض دست حلما را کشید و روی مبل تک نفره کنار مبلی که محمد نشسته بود، نشاند. بعد بلند شد و از ظرف بلور میوه🍒 تعارف کرد.
🍁نویسنده؛ بانو سین. کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•♡ټاشَہـادَټ♡•