🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۰ و ۵۱
حکم استاد راهنما را دارد،داستان هـایی که دوست داشتم بیشتر
بفهممشان را با جست و جوي اینترنتی به دست میآوردم. صداي آرام
مامان و بابا در راهرو می پیچد،حتم دارم که خیلی خسته
اند،چشمانم را می بندم و به چیزهایی که امشـب خوانده ام فکر
میکنم
سوره ي بقـــره سرشار بود از آیه آیه،توحید،معاد و احکام
اسلامی...
جرعه جرعه با استدلال هاي انکار نشدنی اش،غرق شدم در وحدانیت
خدا....
باور کردم رستاخیز را....
اما هنـــوز ابتداي راه است.
به ابراهیم،یکتاپرست نمونه فکــر میکنم .
به داستان زنده شدن پرندگان.
چقدر خـــدا ابراهیم را دوست دارد...
داستان آدم و حوا و هبوطشان شگفت زده ام میکند،با خود فکر
میکنم یعنی دوري از یک درخت این قدر سخت بود که غضب خدا را
به جان خریده اند.... تنم می لرزد،وجدانم مشت سرکوفت را به
پیشانی ام میزند،مگــر خدا از من چه خواسته، کار من در این دنیا
این است که انسان باشم.........
خدایا،تو قادري و حکیم..
دوستت دارم...
غرق میشوم در مهربانی خدا و به خواب میروم.
★
یک هفته اي میگذرد از شبی که تصمیم به خواندن قرآن گرفتم.
دیگر از فکـر ایمیل ناشناس هم درآمده ام،کنجکاوم ولی فعلـــا
فهمیدن حقیقت اسلام برایم مهم تر است.
تا اینجاي کار،اسلام قرآن،با چیزي که پدر و مادرم همیشــه
میگویند فرق دارد،اسلام تعریف نشدنی است،در قالب کلمات نمی
گنجد.......
مثل بوي نرگس است،شبیه رایحه ي شب بو،شیرین
مثل عسل و گوارا مثل شیر.....
با لذت،شروع میکنم به خواندن قرآن، در این یک هفته سه بار
ترجمه ي بقره را خوانده ام، و سه بار هم آل عمران را،هرشب هم قبل
خواب،آیه هایسوره ي کوتاه فاتحه را می خوانم،کلماتش جادو
میکند.
سراغ آیه ي 31 سوره ي نساء میروم،از همان جایی که دیشب تمام شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۲ و ۵۳
شروع به خواندن ترجمـــه میکنم،چند دقیقه اي نمیگذرد که
حس میکنم آتش گرفته ام،نگاهم روي سطرها و کلمات کشیده می
شود.....دیوانه وار بلند می شوم و مثل یک پلنگ زخمی به دور خودم
می چرخم،قرار بر قضاوت نکردن بود اما این....این که دیگر متن
صریح قرآن است،این را کجاي دلم بگذارم؟؟
به طرف کمد میروم و اولین لباسی که به دستم میرسد میپوشم....
نمیدانم که چه میخواهم بکنم،اما ماندن جایز نیست......
شالی را دور سرمـ میپیچم و از خانه بیرون میزنم...
بی هدف در خیابان ها قدم میزنم،نمیدانم کجا باید بروم،به چه کسی
اعتماد کنم.
فرمان اختیار را به دست دلم می دهم تا هـــرجا که میخواهد مرا
بکشاند. سر که بلند میکنم روبه روي مسجدي ایستاده ام .
نامش لبخند به لبم میآورد((مسجد سیدالشهدا....))
پاهایم براي ورود یاري ام نمیکنند...جلوي در می ایستم،به نظر
خلوت میآید،از اذان ظهــر گذشته.
پیرمردي که مشغول جاروکردن حیاط است،سرش را بلند میکند و
متوجــه حضور من میشود،به طـــرفمـ می آید،بی توجه به
ظاهـــرم با مهــربانی میپرسد :دختـــرم اگه میخواي نماز بخونی
من در مسجد رو نبستم.
میگویم:نه.....یعنی راستش....من یه سوال داشتم
:_بپرس باباجان
:+نــــه،من سوالم....یعنی چیزه ...... نمی دونم چطور بگم....
لبخند مهربانش از لب هایش دور نشده:آها،سوال
شرعی داري خانمی که مسئول پرسش و پاسخ ان،الآن نیستن،موقع
اذان مغرب بیا،سوالت رو بپرس.
من اصلا نمیدانم شرع چیست،سوال من شرعی است یا نه....اصلا من
اینجا چه میکنم.... شاید جواب سوال من،نزد این پیرمرد دوست
داشتنی باشد.....
دلیل سماجتم را نمی فهمم:راستش....من در مورد قرآن سوال
دارم،میشه ازتون بپرسم؟
:_والّا باباجان،من که سوادم به این چیزا قد نمیده،
اگه می خواي بیاتو ،از سید جواد بپرس
و به طرف مسجد برمیگردد:آسید جواد؟آسید جواد؟ بابا جان بیا ببین
این خانم چیکار دارن؟
و به دنبال حرف،به طرف من برمیگردد:بیا تو دخترم،بیا باباجان
انگار میترسم از ورود به مسجد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۴ و ۵۵
تردید چشمانم را میخواند
:_بیا دخترم،بیا از چی میترسی؟مسجد خونه ي امن خداست،بیا
باباجان،نگران نباش...
با تردید پا در مسجد میگذارم،باغچه هاي کنار دیوار ، حوض بزرگ
وسط حیاط و گلدان هاي دور و برش منظره اي جذاب و دیدنی
درست کرده است، اصلاشبیه مسجدي نیست که قبلا میرفتم،شاید
هم من اینطــور حس میکنم.
پیرمرد،به نیمکت رو به حوض اشاره میکند:اینجا بشین دخترم تا
سیدجواد رو صدا کنم.
میخواهد به طرف ساختمان مسجد برود که پســرجوانی از آن خارج
میشود.
قد متوسط ، پیراهن سه دگمـه ي آبی روشن ، شلوار کتان سرمه اي ،
و چشم و ابرویی مشکی. در یک کلام از آن هایی است که مامان
بهشان عقب افتاده میگوید،البته کمی خوش تیپ و خوش بر رو تر!
با خنده به طــرف پیرمرد میآید_:جونم مشدي؟
گویی متوجه حـضور من نشـده،پیــرمرد میگوید+:بیا بابا جان،ببین
این خانم چی کار دارن؟
و با دست مـرا نشان میدهد،پـسـر خنده اش را جمــع میکند و سرش را پایین میاندازد:سلام
نمی دانم به احترام وقارش،شاید هم به احترام اعتقاداتش،از جا بلنـد
میشوم:سلام
پیرمرد پس شانه اش می زند
:+من برم تو
و به طرف مســجد میرود،پسر جلوتر می آید.
:_بفرمایید،در خدمتم
:+راستش.. نمیدونم....شاید شمـا جواب سوال من رو ندونید...
حس میکنم علامت سوال بزرگ ذهنمـ جوابی پیش پسر هجده نوزده
ساله ندارد.
پسر همچنان سـرپایین است، میگوید؛
:_حالا بفرمایید
بی مقدمـه و ناگهــانی میپرسم؛
:+اسلام،به آقا اجازه داده که خانمش رو بزنه؟؟
پسر از لحن تند و پرسش ناگهانی ام جا میخورد،اما لبخند میزند.
:_بلــه
شوکـه می شوم از جوابش،انتظار داشتم منکر شود ، ادلــه بیاورد و
حتی توجیه کند،اما اصلا انتظار این جواب را نداشتم.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بسماللهالرحمنالرحیم🌸
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 25 April 2023
قمری: الثلاثاء، 4 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹معرکه حنین، 8ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع
▪️11 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️21 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️26 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️36 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفـی_شــهــدا
شهید علیرضا قبادی
نام پدر :کیومرث
تولد :۱۳۶۷/۰۲/۰۵_تهران
تحصیلات:لیسانس
درجه نظامی :سروان .
#تاریخ_شهادت: ۹۵/۲/۲۶
#نحوه_شهادت: #اصابت_ترکش_خمپاره
#خـــاطـــره_شـــهــیـــد
از خصوصیات بارز شهید صاف و ساده بودن اون بود.
بعد این همه مدت که بنده رفاقت با شهید داشتم هیچ وقت کوچکترین سخنی از ایشون که خارج از ادب باشه از ایشون ندیدم
حتی با افراد کوچکتر از خودش خیلی با احترام برخورد می کرد ،
خیلی زیاد سختکوش و مظلوم بود همیشه سخترین کارها رو خودش داوطلبانه قبول می کرد
مال دنیا کوچکترین ارزشی برای ایشون نداشت یادمه خیلی از اوقات با پول شخصی برای سازمان هزینه می کرد خیلی از افرادی که پول احتیاج داشتند از علیرضا قرض می گرفتند
علیرضا خیلی صاف و ساده و یک رنگ بود به معنای واقعی کوچکترین پیچیدگی نداشت تواضع خیلی زیادی داشت.
راوی دوست شهید
شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و #شهید_علیرضا_قبادی صـلوات🌼