28.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍مشاور پزشکیان برنامه را به نشانه اعتراض ترک کرد
🔹فاضلی، مشاور همراه پزشکیان با کارشناس برنامه درگیری لفظی پیداکرد و بعد از ثانیهای میکروفون را درآورد روی زمین پرت کرد و از برنامه بیرون رفت.
#انتخابات
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۳۱ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 20 June 2024
قمری: الخميس، 13 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شق القمر حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم
📆 روزشمار:
🌺2 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌺5 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️17 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️26 روز تا عاشورای حسینی
▪️41 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فضائلحضرتعلی(ع)
🍃🌸پیامبر صلی الله علیه وآله:
🔸اگر درختان قلم،
دریاها مرکب،
جنها حسابکننده
و انسانها نویسنده شوند،
نخواهند توانست فضائل علی بن ابیطالب علیهما السلام را بشمارند!
🔸لَوْ أَنَّ الْغِيَاضَ أَقْلَامٌ وَ الْبَحْرَ مِدَادٌ وَ الْجِنَّ حُسَّابٌ وَ الْإِنْسَ كُتَّابٌ مَا أَحْصَوْا فَضَائِلَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِب.
📚الطرائف، ج۱، ص۱۳۸.
#حدیث
#عید_غدیر
@tashahadat313
✍ هرکس به مدار مغناطیسی علیابنابیطالب
نزدیکتر شد، این مدار بر او اثر میگذارد
او کمیل ابن زیاد می شود
او ابوذر غفاری می شود
او سلمان می شود...
#سردار_دلها
@tashahadat313
گناه 7.mp3
6.15M
#این_که_گناه_نیست 7
⭕️دائم به بچه ها نگید؛
فلان کار گناه داره، انجامش نده!
اگه براش جا بندازین که گناه
میتونه چه تأثیری روی سلامتِ روحش بذاره...
✔️خودش؛
براحتی جلوی گناه می ایسته👇
@tashahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 38
***
-خیلی با هم صمیمی نبودیم؛ ولی فکر کنم آخرین خواستهش این بود که اون عروسک به دستت برسه.
پتو را محکمتر دور خودم میپیچم. لبه نیمکت مینشینم که سرمای فلزش کمتر در جانم رخنه کند. تمام قدرتم را به کار میگیرم تا صدای به هم خوردن دندانهایم، کلامم را نامفهوم نکند: شما... همون... اول... فهمیدید...؟
دستانش را در جیباش فرو میبرد و به پنجرههای خوابگاه نگاهی میاندازد. حتما افرا دارد از پشت پنجره نگاهمان میکند. مسعود میگوید: تقریباً. فقط نمیدونستم چطور باید بهت بگم.
چقدر هم آرام و شمرده خبر داد خیر سرش! الان دو روز است که تب کردهام و دمای بدنم از سی و نه درجه پایینتر نمیآید. نه خودم خواب و خوراک دارم، نه آویدِ بیچاره که پرستار من شده. چشمانم سیاهی میروند؛ اما نباید از حال بروم. الان بیشتر از هر دارویی، به حرف زدن با مسعود نیاز دارم. میگویم: اسمش حیدر نبود، درسته؟
-هوم. توی سوریه بهش میگفتن سیدحیدر، ولی اسمش عباس بود.
-دیگه چی ازش میدونید؟
-گفتم که، خیلی صمیمی نبودیم. فقط یه مدت کوتاه باهاش همکار بودم.
-از خانوادهش خبری ندارید؟
مسعود سرش را میاندازد پایین و سنگریزهای را با نوک کفشش به بازی میگیرد: همسرش رو خیلی زود از دست داد. بچه هم نداشت. تا جایی که میدونم، پدرش هم جانباز بود.
احتمالا اگر رفاقتی میان مسعود و عباس شکل گرفته، بخاطر همین درد مشترک بوده؛ یکی از چیزهایی که خوب انسانها را به هم گره میزند درد است. میپرسم: چطور کشته شد؟
-دیماهِ سال نود و شیش، ضدانقلاب توی اغتشاشات تهران شهیدش کردن.
کلمه شهید را با تاکید خاصی ادا میکند. حرفهایش تبم را پایین نمیآورد که هیچ؛ باعث میشود تمام تنم گر بگیرد. فقط حدود یک ماه بعد از آخرین ملاقاتمان کشته شده. سردرد مغزم را طوری مچاله میکند که رمقی برای ادامه گفت و گو نداشته باشم. الان است که پخش زمین شوم. صدا به سختی از گلوی خشکیدهام در میآید: میشه.. اگه خانوادهای داره... پیداشون کنین؟ میخوام... ببینمشون...
قدمی میگذارد به عقب: بذار ببینم چکار میتونم بکنم. خبر میدم.
دستان آوید را روی شانهام حس میکنم و آرام در گوشم نجوا میکند: بیا بریم. باید استراحت کنی.
مسعود تمام هوای موجود در ریههایش را بیرون میدهد و به پنجره خوابگاه نگاه میکند؛ درواقع به افرایی که با تمام قدرت، از پدرش فرار میکند و حالا دارد دزدکی دیدمان میزند.
-مواظب خودتون باشین. مخصوصا... افرا.
میرود. پدر و دختر عین هماند، مغرور، لجباز، نچسب. برای همین است که هیچکس نمیتواند با هم آشتی بدهدشان. شاید هم این که مسعود پیشقدمِ آشتی نمیشود، بخاطر این است که خودش را مستحق مجازات میداند.
با تکیه به آوید، خودم را به تختم میرسانم و دراز میکشم. آوید، دارو به خوردم میدهد و چشمان داغم را میبندم. آوید به افرا میگوید: سفارش کرد مواظب خودت باشی.
پیداست آوید نقشه کشیده برای آشتی دادن افرا با پدرش؛ با خوشبینی و اعتماد به نفسی ستودنی. در دل میخندم به آوید که تو چقدر سادهای دختر، این دوتا حاضرند بمیرند ولی یک وقت غرور نازنینشان نشکند.
افرا در واکنش به جمله آوید، فقط «اوهوم» آرامی میگوید که ما بفهمیم کر نیست؛ اما پشیزی هم به سفارش مسعود اهمیت نمیدهد. آوید بیچاره!
-از دستش عصبانی بودم. فکر میکردم فراموشم کرده. ولی فکر نمیکردم...
اشک گرمی از گوشه چشمم بر شقیقهام سر میخورد؛ و انگار از شدت حرارت پیشانیام، بخار میشود. آوید میان موهایم دست میکشد و میگوید: حق داشتی عصبانی باشی... خودتو سرزنش نکن.
دستِ داغم را در دستش میگیرد و فشار میدهد: مطمئن باش الان که شهید شده، از قبل زندهتره. من مطمئنم تمام این مدت هم، حواسش بهت بوده و فراموشت نکرده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 39
حواسش به من بوده و اینهمه بدبختی سرم آمده؟ چه حرف چرندی. عباس مُرده. با گذاشتن عنوان شهید هم چیزی عوض نمیشود؛ چه شهادت، چه مرگ، هردو یک چیزند: پایان فرآیندهای حیاتی بدن؛ فقط با دو اسم متفاوت. عباس مرده. تمام شده. حتی تا الان، استخوانهایش هم پوسیده و فقط خلاصه میشود در مشتی خاطره و عکس و فیلم.
اینها را به زبان نمیآورم که توی ذوق آوید نزنم. و آوید انگار که ذهنم را خوانده باشد، ادامه میدهد: شهادت اصلا مرگ نیست، یه مرحله بالاتر از زندگیه که ما درکش نمیکنیم.
و باز هم در دل به اعتقادِ آوید میخندم؛ اما رمقِ جواب دادن ندارم. عباس اگر خیلی مرد است، باید بیاید خودش زنده بودنش را ثابت کند. خودش بیاید ثابت کند که تمام این مدت، حواسش به من بوده.
بجای خون، درد در تمام بدنم جریان دارد و حس میکنم الان است که استخوانهایم از هم بپاشد. میگویم: عروسکمو بده آوید.
عروسک خیلی زود در آغوشم قرار میگیرد و همراهش، ذهنم از فکر عباس پر میشود. عذری از این موجهتر نداشت که دنبالم نیاید. یک نفر قبل از من، کارش را تمام کرده بود و منِ احمق، داشتم نقشه قتلش را میکشیدم.
انگار قلبم سوراخ شده؛ تهمانده امیدی که به پیدا کردن عباس داشتهام از بین رفته و فقط دلتنگی مانده. اگر آخرینباری که دیدمش، میدانستم که آخرین دیدار است، اصلا نمیگذاشتم برود. محکم میگرفتمش. جیغ و داد راه میانداختم. کل پرورشگاه را روی سرم میگذاشتم تا بماند؛ حتی کمی بیشتر.
حالا اما، انگیزه جدیدی برای ماندن در ایران پیدا کردهام... کشتن آن کسی که امیدم را کشت.
***
سه سال قبل، ایران، اصفهان
- نه، نه... نباید اون خط بهش بچسبه...
دانیال که این را گفت، قلم را از روی کاغذ برداشتم و دوباره به سرمشق نگاه کردم. باد بهاری میان شاخههای بید مجنون دست کشید. داشتم تفاوت نوشتهی خودم را با سرمشق دانیال میسنجیدم که دست دانیال، پشت دستم نشست و وقتی تلاش کردم دستم را رها کنم، محکمتر گرفتش. مثل معلمهای کلاس اول، دست و قلمم را روی کاغذ گذاشت: اینطوری... این شکل تایپیشه... اینم دستنویس. هـ...
دوباره نسیم شاخههای بید مجنون را تکان داد. قلم را از روی کاغذ برداشت؛ اما دستم را رها نکرد. نگاه معترضم را نادیده گرفت و چشمانش را روی کاغذ برنداشت: حالا میتونی دومین کلمه عبری رو یاد بگیری.
«پدر(ابا)»، اولین کلمهای بود که به عبری یاد گرفتم و چندان چنگی به دلم نزد. امیدوار بودم دومین کلمه، به بیمعناییِ پدر نباشد. دانیال دوباره دستم را گذاشت روی کاغذ و آرام هجی کرد: آلف... هـ... وِت... هـ...
حروف را همزمان کنار هم نوشت و بعد، اعراب کلمه را گذاشت. باز هم بدون این که دستم را رها کند، با شیفتگی به نوشتهاش نگاه کرد. به ظاهر نامانوس کلمه چشم دوختم: چی نوشتی؟
- آهاوا.
لبخند زد و نگاه چرخاند به سمت من. گیج شدم: چی؟ یعنی چی؟
چشمانش را ریز کرد و دقیقتر به چشمانم خیره شد. دوباره رفتارش ترسناک و نامفهوم شده بود. وقتی زیادی پیچیده میشد، دلم میخواست از دستش فرار کنم. لبانش آرام تکان خوردند: عشق.
طاقتم برای نگاه کردن به چشمان قهوهایاش تمام شد. تلاش کردم دستم را از دستش بیرون بکشم: دیگه داره غروب میشه. برگردیم هتل.
- باید یه دور از روی کلمه بنویسی. تمرینت تموم نشده.
دوست داشتم همانجا، از یاد گرفتن عبری انصراف بدهم. دانیال انگار ذهنم را خواند: باید یاد بگیری. بنویس.
این بار بدون فشار دست دانیال، کلمه عشق را روی کاغذ نوشتم. چندشم شد. این یکی از کلمه قبلی هم بدتر بود. بعد از اینهمه فسفر سوزاندن برای یاد گرفتن شش حرف از الفبای عبری، این کلمه جایزه خوبی به نظر نمیرسید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۱ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 21 June 2024
قمری: الجمعة، 14 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹بخشیدن حضرت رسول فدک را به حضرت زهرا سلام الله علیها، 7ه-ق
🔹افشاء سر ولایت توسط عایشه و حفصه، 10ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️4 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️16 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️25 روز تا عاشورای حسینی
▪️40 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
@tashahadat313
🔸 پيامبر خـدا صلى الله عليه و آله
مَن صاحَبَ النّاسَ بِالَّذي يُحِبُّ أن يُصاحِبوهُ كانَ عَدلاً.
هركه با مردم چنان رفتار كند كه دوست دارد آنان با او رفتار كنند، عادل است.
⚖️
📚 كنز الفوائد، ج۲، ص۱۶۲
#حدیث
@tashahadat313
این که گناه نیست 08.mp3
4.77M
#این_که_گناه_نیست 8
👈گناهکاری که بعداز گناه، به ترس و اضطراب میفته؛
❌به نجات نزدیکتره؛
تا کسی که اهلِ عبادته،اما از گناه نمی ترسه!
بهم ریختگیِ بعداز گناه
نشونه ی یـه وجدان بیداره
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت بخیری خود را به ما بسپارید😁
#انتخابات
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش و بش قالیباف و جلیلی در نمازجماعت پیش از مناظره...
حالا شماها هی بشینید با هم دعوا کنید 😂
@tashahadat313
ori41.mp3
8.15M
💥 تردیدها را کنار بگذارید❗️
🔈شش دقیقهی طوفانی با حجت الاسلام والمسلمین #پژمانفر نمایندهی مردم مشهد و کلات در مجلس شورای اسلامی
🔹آقای جلیلی با دیگران در مبانی، روش مدیریتی و الگوی حل مسأله اختلاف دارد.
🔸 #تردید_نخبگان، تنها مانع تصمیم عموم مردم است. مردم تصمیم خود را دربارهی آقای جلیلی گرفته اند!
🔹 #کار_اجرایی چیست؟ در ایام خانهنشینی رئیس جمهور وقت چه کسی دولت را اداره میکرد؟!
🔸نقش #سعید_جلیلی در دولت #شهید_رئیسی چه بود؟ چه کسی میتواند امتداد دولت شهید رئیسی باشد؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 40
بعد از اینهمه فسفر سوزاندن برای یاد گرفتن شش حرف از الفبای عبری، این کلمه جایزه خوبی به نظر نمیرسید. یعنی تنها کلمهای که میشد با این حروف نوشت، همین بود؟ فقط سه حرف از این حروف را استفاده کرده بودم. دوست نداشتم بیشتر از این، علت انتخاب این کلمه توسط دانیال را تفسیر کنم. ترجیح میدادم تا جایی که ممکن است، خودم را به خنگی بزنم و دانیال فقط رابط سازمانی و همکارم بماند.
هرچه به غروب نزدیکتر میشدیم، صدای سر و صدا و خنده بچهها بلندتر و حاشیه زایندهرود شلوغتر میشد. بهارِ اصفهان، بینهایت مستکننده بود. راهنمای سفرمان میگفت بعد از طرحهای زیستمحیطیای که برای کاهش آلودگی صنعتیِ شهر و احیای زایندهرود اجرا شد، بهارهای اصفهان از قبل زیباتر شده. اصلا وقتی کنار رودخانه قدم میزدم، حس میکردم رفتهام به دوران صفویه؛ به ایران قدیم.
به دانیال غر زدم: شش تا حرف یاد گرفتیم، ولی فقط دو کلمه؟
لبش را کمی کج و کوله کرد و به روبهرو خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت: اوم... یه کلمه دیگه هم الان به ذهنم رسید.
خودکار را از دستم گرفت و حرف گیمل را دوبار روی صفحه نوشت. اعراب گذاشت و گفت: گاگ. یعنی سقف.
لبم را کج کردم. به بدی کلمات قبلی نبود؛ ولی وقتی کنار دو کلمه دیگر قرار میگرفت، حالت خنثایش را از دست میداد. پدر، سقف، عشق. چه ترکیب عجیبی. دست خودم نبود که نام حیدر، شد کلمه چهارمِ این سه کلمه. هرسهتا فقط من را به همین نام میرساندند. نسیم یک شاخه بید مجنون را روی صورتم انداخت.
-داری به اون سرباز ایرانی فکر میکنی؟
دانیال این را گفت و شاخه را از روی صورتم کنار زد. بعد دوباره دقیق به چشمانم زل زد. واقعا جادوگر بود؛ وگرنه چطور میتوانست ذهنم را بخواند؟ برای همین بود که از او میترسیدم. اجازه نمیداد افکارم در تملک خودم باشند. گفتم: نه.
-معلومه که بهش فکر میکنی. واقعا بهش حسودیم میشه، تقریبا مهمترین چیزیه که مغزت رو اشغال کرده.
عمیقا افسوس خوردم که انقدر دقیق میداند در ذهنم چه میگذرد. نگاهم را دزدیدم و بردم به سمت آبی که با فشار از زیر پایههای پل خواجو بیرون میزد. دانیال سرش را جلوتر آورد و گفت: میدونی، ترسناکه. میترسم آخرش بین من و حیدری که وجود نداره، حیدر رو انتخاب کنی و پشت پا بزنی به همهچی.
نیشخند زدم: قبلا به اندازه کافی توجیهم کردی.
بلند قهقههای پیروزمندانه زد. یک مدت هرچه توان داشت گذاشت برای این که به من ثابت کند حضور ایران در جنگ سوریه، برای منافع سیاسی خودش بود نه نجات مردم. استدلالهایش در یک کفه ترازو بود و رفتار آن روز عباس و دوستانش، در کفه دیگر، با آن استدلالها برابری میکرد. ما خانوادههای دشمنانشان بودیم. بعدا فهمیدم همان سال، امثال پدر من، یک پاسدار ایرانی را اسیر کرده، سربریده و مثله کردهاند. کسی که شاید از دوستان عباس بوده. قطعا اگر عباس اسیرشان میشد هم سرنوشتش بهتر از این نبود. من اگر جای او بودم، تلافی دوستان کشته شدهام را سر خانوادههای داعشی درمیآوردم. حداقل نجاتشان نمیدادم؛ میگذاشتم توی بیابان مرز عراق و سوریه، از بیماری و گرسنگی و آوارگی بمیرند. این که من الان یک تهدید علیه امنیت ایرانم، تقصیر عباس است که من را نجات داد. در دنیای بیرحم امروز، انساندوستی و مهربانی عین حماقت است؛ مگر وقتی که در حد شعارهای قشنگ سازمان ملل باقی بماند.
-بلند شو، باید بریم جایی.
این را دانیال گفت و برخاست. دستش را دراز کرد تا کمکم کند؛ اما خودم با تکیه به زمین بلند شدم. دستش را مشت کرد و برد داخل جیبش. حس خوبی داشت این که حتی در همین حد هم، حال دانیال را بگیرم. پرسیدم: کجا؟
-میفهمی.
نیمساعت بعد، با دانیال در یک کوچه ناآشنا قدم میزدیم. بناها علیرغم نوسازی و منظم شدن کوچهها، شکل سنتی خود را حفظ کرده بودند و پیدا بود که در یکی از محلههای قدیمی و باسابقه اصفهانیم.
دانیال دست در جیب، جلوتر از من قدم برمیداشت. انگار اصلا حواسش به من نبود. سرم به دنبال پیدا کردن یک نشانه، این سو و آنسو میگشت. مردم به راحتی در کوچه تردد میکردند؛ بیتوجه به این که نیمساعت از غروب گذشته. شبهای ایران، با شبهای لبنان و کشورهای دیگری که دیده بودم، زمین تا آسمان فرق داشت. زندگی در شب هم نمیخوابید و در شهر جاری بود؛ بدون این که مردم از ترس امنیتشان، با غروب آفتاب به خانه بخزند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📙رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت ۴۱
رسیدیم به یک فضای سبز کوچک با چند ساختمان آجری قدیمی. روی تابلوی سبزرنگی، به فارسی نوشته بود: مقبره کمال اسماعیل، شاعر قرن هفتم.
با دیدن مقبره یک شاعر ایرانی قلبم تپید. شاعران ایرانی با کلمات جادو میکردند و من مسحور این جادو شده بودم. خواستم در مقبره را پیدا کنم، ولی دانیال جلوتر رفت؛ جایی تقریبا وسط فضای سبز. مقابل ساختمان قدیمی دیگری ایستاد و سرش را بالا گرفت تا سردر آن را بخواند. پشت سرش، جلو رفتم و تازه، کاشیهای آبیِ سردر ساختمان را دیدم. حروف عبری، بر کاشیکاری لاجوردی ایرانی نوشته شده بودند و پایین آن، با خط نستعلیق نوشته بود: کنیسای ملا یعقوب.
بین حروف عبری، فقط حرف ه و بت را شناختم.
-چرا اومدیم اینجا؟
دوباره یک لبخند مرموز تحویلم داد. نگاهم روی در بستهی کنیسا ماند؛ شمعدان هفت شاخهای به رنگ فیروزهای روی درش نقش بسته بود. دانیال بالاخره به حرف آمد: به این محله میگن جوباره.
به قدم زدن ادامه داد و از مقابل در کنیسا گذشت. ادامه داد: بعد از این که کوروش، اجداد ما رو از اسارت بابل آزاد کرد، بعضی از اونها اینجا ساکن شدن. چون هیچ جایی به اندازه اصفهان، به اورشلیم شبیه نبود؛ حتی میگن آب و خاکش هموزن آب و خاکی بود که اجدادم از اورشلیم آورده بودن.
ابروهایم بالا رفتند؛ به دانیال نمیآمد داستان تاریخی تعریف کند و من هم حوصله شنیدن ماجرای پر پیچ و خم اجداد بنیاسرائیلیاش را نداشتم: خب که چی؟
-ما نسل اندر نسل اینجا بودیم. این محله هم از محلههای قدیمی یهودی ایرانه؛ ولی عادلانه نیست که الان، بیشتر مردمش مسلموناند.
-چی شده که انقدر دیندار شدی؟
-مسئله دین نیست. اون چیزی که ما باهاش بزرگ میشیم، حسرت داشتن یه وطنه. خاکی که برای خودت باشه.
-درکت نمیکنم.
نیشخند زد: آره چون بیوطنی.
از کنایهاش ناراحت نشدم. حقیقت بود. من هیچوقت احساس تعلق به هیچ کشوری را درون خودم پیدا نکردم. نه سوریه، نه لبنان و نه زادگاه پدر و مادرم، یعنی امارات و فرانسه، هیچکدام کشور من نبودند. انگار هر تکهام متعلق به یک کشور بود و درواقع متعلق به هیچجا نبود.
دانیال کلامش را کامل کرد: ما هم بیوطنیم؛ ولی خودمون هیچوقت اینو قبول نکردیم. بعد از قرنها آوارگی، برگشتیم فلسطین؛ ولی هنوز نتونستیم یه کشور متحد و امن داشته باشیم. خیلی از کشورها حتی حاضر نیستن بپذیرن که ما یه کشوریم.
ترحمبرانگیز بودند. حتی تعدادی از کشورهای عضو سازمان ملل، داشتند موفق میشدند اسرائیل را از سازمان ملل اخراج کنند. چندین سال بود که اسرائیل نه روی یک دولت قوی به خود دیده بود و نه رنگ ثبات سیاسی را. داشت کمکم سرزمینهایش را هم از دست میداد و جمعیتش را. مثل یک بیمار سرطانی، ناتوان روی تخت افتاده بود و داشت ذرهذره آب میشد. بیحوصله، تکیه دادم به دیوار کنیسا: الان اینا رو چرا به من میگی؟
-چون میخوام دقیقا درک کنی که هدف ما چیه.
-هدفتون چیه؟ این که اگه خودتون نباشین، میخواین کس دیگهای هم نباشه. قراره همه دنیا تاوان بدبختی شما رو بدن. مگه نه؟
و زدم زیر خنده، با صدای بلند. چند نفری که داشتند از کوچه رد میشدند، سر چرخاندند به سمت من که مستانه میخندیدم. دانیال کنارم به دیوار تکیه زد. سنگریزهای که روی زمین بود را با نوک کفشش لگد کرد و گفت: انتخابت کردم، چون این دقیقا فلسفه شخصی توئه. تو هم دنبال یکی میگردی که بابت بدبختیت ازش انتقام بگیری، حتی اگه مقصر نباشه.
خندهام را خوردم: قطعا، ولی انتقام به چه دردم میخوره اگه نتونم خوب زندگی کنم؟
دانیال باز هم از همان لبخندهای شیطانی زد. روبهرویم ایستاد و سرش را آورد جلو؛ مثل همه وقتهایی که میخواست قانعم کند برای پذیرفتن حرفش: از اون بابت خیالت تخت. ما برای رسیدن به اهدافمون خوب خرج میکنیم.
و چشمک زد.
***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
دقت کردید پزشکیان امشب چند بار گفت: «من اگه به قدرت برسم؟»
بله، جنگ اصلاح طلبها جنگ قدرته! نه خدمت...
مقایسه کنید با آن شهیدی که همیشه خودش را خادم مردم میدانست.
@tashahadat313
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۲ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 22 June 2024
قمری: السبت، 15 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🌺 🔹ولادت امام هادی علیه السلام، 212یا214ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️15 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️24 روز تا عاشورای حسینی
▪️39 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️49 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث
.
💚امام هادی علیه السلام :
🍃🌷هرکس بذر خوبی بکارد،
شادمانی درو می کند"🍃🌷
🎊ولادت با سعادت حضرت امام هادی (ع)
بر امام زمان(عج)و همه ی عاشقان، مبارک باد🎊
@tashahadat313