امیر بی همتا.mp3
8.91M
.•♫•♬ امیرِ بی هَمتا ♬•♫•.
🎤بـاصِـدا وَ
🎹آهَنگسازی وَ
🎼میکس وَ مَستِرینگ:
مَــتــیــن
📝شاِعر:
قاسِم صَرافان
📌تولیدشُده دَر:
اِسـتِدیو پـارتاک
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کلاه خود را قاضی کنیم؛ آیا واقعا فرقی نمیکند چه کسی رئیسجمهور شود؟
#انتخابات
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 43 -سلام. خوش اومدین. بفرمایین. با چادر رنگی، رویش را تنگ گرفته و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان–امنیتی_شهریور
قسمت 44
کنارم میایستد و دستش را دور شانهام میاندازد. حس میکنم جریان برق از میان بدنم رد شده. فکر نمیکردم انقدر زود با من احساس صمیمیت کند.
مسعود که میرود، فاطمه چادرش را در میآورد. دستم را میگیرد و مینشاندم کنار خودش. نمیدانم برای صمیمی شدن، به زمان نیاز داشته یا رفتن مسعود؟ احساس بدی ندارم؛ کلا آگاهی دقیقی از احساسم ندارم. میگویم: فکر نمیکردم اینطور شده باشه... همیشه منتظرش بودم...
-ما هم همیشه منتظرش بودیم. منتظر بودیم یه روز ماموریتهاش تموم بشه و کنارمون بمونه. ولی آدمایی مثل عباس، فقط وقتی ماموریتشون تموم میشه که توی تابوت باشن.
تلخندش تلختر میشود و برای گریز از گریه، سیبی برمیدارد تا پوست بگیرد: از خودت بگو عزیزم...
به همین زودی عزیزش شدم یا دارد تعارف میکند؟ میگویم: من مسیحیام... یعنی با یه خانواده مسیحی لبنانی بزرگ شدم... الان ادبیات فارسی میخونم. عاشق ایرانم.
-برای همینه که انقدر خوب فارسی حرف میزنی؟
یک قاچ سیب را با چنگال مقابلم میگیرد. متواضعانه میخندم. بجای جواب به پرسشاش، سیب را میخورم. دوست ندارم به خواهر عباس دروغ بگویم.
واقعیت این است که فارسی را بیشتر از این که در سفارت ایران یاد گرفته باشم، با دانیال تمرین کردهام. بیشتر مکالماتمان با دانیال به فارسی بود و گاه عبری. من فارسی میگفتم و او عبری جواب میداد؛ گاه هم من عبری و او فارسی. میگفت هرکسی به تعداد زبانهایی که بلد است، شخصیت دارد. اصرارش بر زبان عبری هم، برای پرورش شخصیتی بود که او میپسندید و میخواست.
-فاطمه... مادر... عباس اومده؟
صدای لرزان پیرزنی ست که از اتاقی داخل راهروی خانه میشنویم و نیاز به توضیح فاطمه نیست؛ این صدای مادر عباس است؛ مادری که احتمالا با حافظهای روبه زوال، دست و پنجه نرم میکند. فاطمه دست روی زانویم میگذارد و برمیخیزد: ببخشید. الان میام.
پیرزن همچنان از داخل اتاق صدا میزند: مادر... عباس... اومدی؟
چقدر با خودش و مغزش کلنجار رفته تا بپذیرد که «عباس دیگر برنمیگردد». من فقط سه بار عباس را دیدم و نیامدنش نابودم کرد، نمیدانم چه به روز مادری آمده که پای قد کشیدن عباس مو سپید کرده.
صدای گفت و گوی مادر عباس و فاطمه را به سختی میشنوم. جاذبهای خلاف جاذبه زمین، از جا بلندم میکند و به سمت منبع صدا میکشاندم. فاطمه از اتاق بیرون میآید و وقتی با من رخ به رخ میشود، لبخندی ساختگی میزند: همیشه وقتی از خواب بیدار میشه دنبال عباس میگرده. طول میکشه تا یادش بیاد که عباس شهید شده.
-میتونم ببینمشون؟
-آره آره... بیا تو.
دستم را میاندازد دور شانهام و آرام داخل اتاق هلم میدهد. پیرزنی روی تخت نشسته و با دیدن من عینکش را به چشم میزند. آفتاب کمرمق پاییزی، از پنجره و از میان شاخههای درخت انگور، روی صورتش سایه انداخته. تنش لاغر است، چهرهاش چروکیده و لبانش خندان: سلام مادر! تو سلمایی؟
از شنیدن نام قبلیام تنم مورمور میشود؛ اما به روی خودم نمیآورم و لبخند میزنم: سلام. بله.
همان جاذبهای که مرا تا اینجا کشاند، زانوانم را خم میکند. بیاختیار زانو میزنم. پیرزن با چشمان ریز شده، سر تا پایم را برانداز میکند؛ احتمالا به امید پیدا کردن اثری از عباسش. هیچکدام نمیدانیم چه بگوییم. از کجا شروع کنیم برای بازگو کردن سالها دلتنگی؟ اصلا چه کلامی گویاتر از اشکی ست که از چشممان میچکد؟
اشک؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت ۴۵
به خودم که میآیم، چهرهام خیس شده؛ مثل پیرزن. چند وقت بود که غدد اشکیام را به کار نگرفته بودم؟ یک سال... دو سال... نمیدانم. آتش خشمی که دائما در درونم شعله میکشید، اشکم را خشکانده بود. مدتها بود که قطرات اشک، چهرهام را نوازش نکرده بودند. حالا اما کوه آتشِ درونم، دربرابر دریایی آرام عقبنشینی کرده. هرچه دنبال احساسات قبلیام میگردم، چیزی پیدا نمیکنم. انگار از همه چیز جز خودم خالی شدهام. خود خود من؛ سلما. بدون هیچ علاقهای، خشمی، گذشتهای یا آیندهای. فقط منم و اشکهایی که علت ریختنشان را نمیدانم.
پیرزن، دستم را میگیرد و فشار میدهد. سالها بود چنین گرمایی را حس نکرده بودم؛ دقیقا از آخرین باری که عباس را دیدم. گرمایش همان گرمای دستان عباس است؛ حتی بیشتر. انگار عباس را ضرب در ده کرده باشی. دستم را نوازش میکند و میگوید: تو دختر منی، تو دختر عباسی. نقاشیت رو ببین!
با چشم اشاره میکند به نقاشیای که بالای تختش، زیر شیشه قاب عکس عباس زده. منِ پنج ساله، در کنار عباس با لباس نظامی، دست در دست هم؛ مثل یک پدر و دختر. عباس گوشه نقاشی با خودکار نوشته: دخترم سلما. آبان ۱۳۹۶.
دخترم سلما...
دخترم سلما...
دخترم سلما...
خودم را جلو میکشم و ناخودآگاه سرم را لبه تخت میگذارم. انگار خودم نیستم؛ آن سلمایی هستم که عباس بزرگش کرده. اگر عباس پدرم میشد، الان درحال راه رفتن لبه تیغ نبودم. هیچکدام از اتفاقهای تلخی که از سر گذراندم را تجربه نکرده بودم. شاید گذاشته بودم موهایم بلند باشد و هر روز، مینشستم اینجا مقابل مادر عباس تا برایم ببافدشان و شاید فاطمه مثل مادرم میشد...
پیرزن سرم را نوازش میکند و میگوید: الهی دورت بگردم که انقدر خانومی.
فاطمه سریع اشکهایش را پاک میکند و از اتاق بیرون میرود. پیرزن، با ملایمت روسریام را باز میکند. میان موهایم دست میکشد؛ مهربانتر از مادر. چشمانم را میبندم و سرم را میگذارم روی پای پیرزن. دست ترکخوردهاش که از روی پوست و میان موهایم رد میشود، روحم را مینوازد. هیچ جای دنیا انقدر احساس نمیکردم که در خانه خودمم؛ حتی در خانهای که تا شانزده سالگی در آن زندگی کردم.
میپرسد: چند بار عباسم رو دیدی؟
هیچوقت انقدر مشتاق به یادآوری و بازگو کردن کودکیام نبودم. اصلا برای هیچکس، جز چند جمله کلی، از عباس حرفی نزده بودم. الان ولی، دوست دارم لحظه به لحظهاش را بگویم و شیرینیاش را مزمزه کنم. میگویم: سه بار. یه بار وقتی نجاتم داد، دوبار هم اومد دیدنم.
پیرزن کمی خودش را جلو میکشد و چشمانش برق میزنند: حالش چطور بود؟ برام بگو!
از دید من، عباس مدتهاست تمام شده و حال خوب و بد برایش معنا ندارد؛ اما با دل مادرش راه میآیم: خوب بود... فقط یکم خسته بود.
یک لبخند غمگین میزند: بچهم همیشه خسته ست. هر وقت از ماموریت میاد، با همون لباس بیرونش میافته یه گوشه و چند ساعت میخوابه.
نمیدانم یادش نیست یا نمیخواهد بپذیرد که باید برای کسی که مُرده، از فعل گذشته استفاده کند. شاید هنوز دارد با خاطرات عباس زندگی میکند. ادامه میدهد: بازم بگو... چی شد دیدیش؟
ماجرای پدر و مادر داعشیام را سانسور میکنم تا کام پیرزن تلخ نشود. میگویم: نزدیک خونمون خمپاره خورده بود، من دویدم بیرون. خیلی ترسیده بودم. من رو بغل کرد، بهم آب داد و سعی کرد باهام حرف بزنه تا آروم بشم.
خنکای آبی که عباس روی چهرهام ریخت را هنوز فراموش نکردهام. انگار که آب نهرهای بهشتی را روی آتش جهنم ریخته بود. تمام خطوط چهره پیرزن پر از لبخند میشود: دورش بگردم...
-بعد منو برد مقر هلال احمر. برای این که آرومم کنه، این رو بهم داد...
گردنبند دعا را از گردنم درمیآورم و نشانش میدهم: از گردن خودش درآوردش و داد به من.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۴ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 24 June 2024
قمری: الإثنين، 17 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت مامام حسین علیه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️13 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️22 روز تا عاشورای حسینی
▪️37 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️47 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
@tashahadat313
💠 #حدیث روز 💠
💎 ثواب اطعام روز غدیر
🔻امام جعفر صادق (علیهالسلام):
مَنْ فَطَّرَ مُؤْمِناً فِی لَیْلَتِهِ فَکَأَنَّمَا فَطَّرَ فِئَاماً وَ فِئَاماً -یَعُدُّهَا بِیَدِهِ عَشَرَةً- فَنَهَضَ نَاهِضٌ فَقَالَ: یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ وَ مَا الْفِئَامُ؟ قَالَ: مِائَةُ أَلْفِ نَبِیٍّ وَ صِدِّیقٍ وَ شَهِیدٍ، فَکَیْفَ بِمَنْ تَکَفَّلَ عَدَداً مِنَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ وَ أَنَا ضَمِینُهُ عَلَى اللَّهِ تَعَالَى الْأَمَانَ مِنَ الْکُفْرِ وَ الْفَقْرِ، وَ إِنْ مَاتَ فِی لَیْلَتِهِ أَوْ یَوْمِهِ أَوْ بَعْدَهُ إِلَى مِثْلِهِ مِنْ غَیْرِ ارْتِکَابِ کَبِیرَةٍ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ تَعَالَى ...
❇️ هر کس مؤمنی را در عید غدیر #افطار دهد انگار افطار داده است به فئام و فئام و ... حضرت با دستش ده مرتبه فئام را تکرار کرد.
یک نفر از جای بلند شد و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین فئام چیست؟
حضرت فرمود: صدهزار نبی و صدیق و شهید است! پس چگونه است برای کسی که کفالت تعدادی از مؤمنین و مؤمنات را به عهده گرفته است؟ و من ضمانت میکنم برای او حفظ از کفر و فقر را و اگر در شب عید غدیر و یا در روزش و یا بعد از عید غدیر تا سال بعد در چنین روزی از دنیا برود به شرطی که مرتکب کبیرهای نشود، اجر او بر عهده خداوند است...
📚 بحارالأنوار، ج ۶، ص ۳۰۳
@tashahadat313
🌷 #شهید_آرمان_علی_وردی:
✍فرمانده گردانی میگفت خواب امام زمان عجلالله رو دیدم ؛
آقا بهم گفت لیست گردان رو بهم بده لیست گردان رو بهشون دادم
ایشون با خودکار قرمز زیر بعضی اسما رو خط کشید ..
هر کدوم از اون اسمایی رو که آقا اون شب زیرشون خط کشید شهید شدن:)
@tashahadat313
این که گناه نیست 11.mp3
4.26M
#این_که_گناه_نیست 11
✴️هر وقت تونستی،
با بدی کردن در حق کسی،
یا کلاه گذاشتن سرِ کسی، پیروز بشی؛
❌یادت نــره؛
کلاهِ گشادتری، سرِ خودت گذاشتی
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌درود بر شرفت
🔸نطق آتشین نماینده مردم تبریز
🔹مقایسه عملکرد دولت ها در دو دقیقه
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #سرود «فاتحان قافیم» در حمایت از دکتر سعید جلیلی
🔹شاعر: قاسم صرافان
🔹تکخوان: امیر علی نفطچی
🔸جمعخوانان: محمدحسین اناری، محمدمهدی سیدی، سید محمد میراسماعیلی، امیرعلی نفطچی
🔹گروه جمعخوان: گروه سرود رینوا
🔸مدیر هنری: حامد اسماعیلی
🔹مجری طرح: واحد تولیدات مرکز سینوا
#سعید_جلیلی
#انتخابات
@tashahadat313