eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
「ع」 🥀 یک سلام از راه نزدیڪُ و زیارت نامه ای ☝️ این تمامِ آرزویِ این دلِ وامانده استــ 【♥️】 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷کاشکی می‌شد دنیا را از چشم شهدا دید! 📌آخرین صوت شهید کاظمی با شهید باکری @tashahadat313
این که گناه نیست 69.mp3
3.31M
69 ✴️حواست کجاست؟ هنوز حسودی، کینه داری، زودرنجی، قهر می کنی و... ❌پاشو؛ بایدهر چیزی که یهو، نفسِتُ داغ میکنه، و تحت فشارت میذاره رو درمان کنی. این بدترین گناهه @tashahadat313
❇️ 🔵شهید مدافع‌حرم سجاد باوی ♻️ایثــــارگــــری 💙همسر شهید نقل می‌کند: هميشه دوست داشت به هر نحوی شده به فقرا كمک كند. هميشه لبخند به چهره داشت و هركس او را می‌ديد، فكر می‌كرد سجاد خودش اصلاً مشكلی ندارد و هميشه مشكلات ديگران را بر كار خودش ترجيح می‌داد. آقاسجاد روحيه‌ی ايثارگری خوب و عجيبی داشت كه او را به سعادت شهادت رساند. 💚همرزمانش می‌گفتند سجاد، باقیمانده‌ی غذای رزمنده‌ها را می‌بُرد و به كودكان سوری می‌رساند. از آنها دلجويی می‌كرد و با آنها مشغول صحبت می‌شد. حتی سجاد توانسته بود با تعدادی از نظاميان روسی كه در سوريه مستقر بودند، ارتباط خوبی برقرار كند؛ طوری كه آنها بعد از روبه‌روشدن با خبر شهادت سجاد بسيار متأثّر شده بودند. 🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات 🦋اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🦋 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۸ شهریور ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 29 August 2024 قمری: الخميس، 24 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹درخواست قلم و دوات توسط نبی برای نوشتن وصیت، 11ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️6 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️11 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️14 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️15 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج @tashahadat313
امام رضا علیه‌السلام: از بداخلاقی بپرهیزید زیرا بد اخلاق بدون تردید در آتش است. @tashahadat313
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫آخرین پیاده روی اربعین 🌷شهید نوید صفری🌷 و صحبتهاشون در مسیر پیاده روی 👌چقدر نکات درس آموزی را بیان می‌کنند...🥺😢 🌹مسیر پروازشان را هدفمند و آگاهانه انتخاب کردند و پر کشیدند ما رو هم دعا کن 🤲🏻😭 @tashahadat313
این که گناه نیست 70.mp3
4.24M
70 💢مهمترین بخش تفکرات و تصمیم گیری های تو؛ باید حولِ محورِ تولد سالِمِت، دور بزنه! ✅زندگی بدون توجه به این وظیفه؛ یه غفلت بزرگ، و یه گناهِ جبران نشدنیه @tashahadat313
💕 ❣مسجد ڪه میرفتم، چند باری دیدمش... خیلی ازش خوشم می اومد چون مرد بودن را در اون می دیدم... برای رسیدن بهش چله گرفتم . ❣ساده زیست بود، طوریکه خرید عروسی اش فقط یه حلقه 4500 تومنی بود ... مهریه ام 14 سکه و یه سفر حج بود که یه سال بعد ازدواجمون داد؛ -ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد. ❣هیچ وقت بهم نمی گفت عاشقتم... میگفت میگفت اگه عاشقت باشم به زمین می چسبم .... ❣من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون می دیدم که برایش ماندن چقدر سخت است ... برای شهادتش چله گرفتم چون خیلی دوستش داشتم و میخواستم به آنچه که دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود 💟همسر شهید برای رسیدن و با مهدی عسگری چله میگیرد و ده سال بعد برای رسیدن مهدی به چله مےگیرد 💟 شهیدمدافع حرم @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 52 ولی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 54 📖 فصل سوم: لاویان چرت سبکم با صدای زنگ خانه پاره می‌شود و راست سرجایم می‌نشینم. دستم ناخودآگاه می‌رود روی سلاحی که زیر لباسم پنهان کرده بودم، حتی زودتر از آن که فکر کنم دیشب چه اتفاقی افتاده. هوا همچنان تاریک است و ساعت دیجیتالی روی پاتختی دانیال، هفت صبح را نشان می‌دهد. به عبارتی پنج ساعت از مرگ آن مرد می‌گذرد و حتما الان پوستش بنفش، بدنش سرد، ماهیچه‌هایش خشک و خونش چسبنده و لزج شده. کمی دیگر بگذرد، بویش خانه را برمی‌دارد. دوباره زنگ می‌زنند و صدای زنگ شبیه ناقوس مرگ است. دانیال کلید دارد؛ پس دانیال نیست. شاید پلیس باشد. آمده که به جرم قتل دستگیرم کند. شاید هم همکار قاتل باشد، و در بهترین حالت یکی از همسایه‌ها که صدای درگیری دیشب را شنیده و مشکوک شده. در هرصورت، بدبخت شدم. نمی‌توانم تا ابد در تخت بنشینم و پتو را روی سرم بکشم. همچنان در می‌زنند و چهارستون بدن من را می‌لرزانند. تا کی می‌توانم زیر تخت قایم شوم؟ می‌توانند در را بشکنند و بیایند تو. حتی می‌توانند مثل آن قاتل، بی‌سروصدا قفل را باز کنند. یک نفس عمیق می‌کشم و با دو دست، آرام به لپ‌هایم می‌زنم. -چیزی نیست، نگران نباش. خب؟ فقط برو پایین، لبخند بزن و دستت رو روی تفنگت بذار و در رو باز کن. آفرین. با دستان بی‌جانم به سختی صندلی‌ها را برمی‌دارم و میز را عقب می‌کشم. یک لباس کلفت دیگر روی لباسم می‌پوشم و کلاه بافتنی‌ام را روی سرم می‌گذارم تا از موج سرمایی که بعد از باز کردن در به سمتم هجوم می‌آورد در امان بمانم. در را باز می‌کنم و پشت در، نه پلیس را می‌بینم نه دانیال را. یک زن پشت در ایستاده که بیشتر صورتش پشت لایه پشمی کلاه و شال‌گردنش پنهان شده. چشمانش درشت است؛ بر خلاف چشمان بادامی اینوئیت‌ها. دست روی تفنگ و لبخندی ساختگی بر لب، به دانمارکی سلام می‌کنم. -سلام. کاملا عادی بذار بیام تو. فارسی حرف زدنش طوری شوکه‌ام می‌کند که نزدیک است چشمانم از حدقه بیرون بیفتند. اخم می‌کند. -تعجب نکن. عادی بمون. -تو کی هستی؟ -یه دوست که می‌خواد کمکت کنه از شر اون جنازه خلاص شی. قلبم یخ می‌زند. دستم را روی تفنگ فشار می‌دهم و می‌گویم: نمی‌دونم چی می‌گین. لطفا مزاحم نشید. آرام می‌غرد: الان وقت این بچه‌بازیا نیست احمق. ممکنه خونه‌ت تحت نظر باشه. مثل یه همسایه مهربون رفتار کن و بذار بیام تو. دستم روی سلاح شل می‌شود. احمقانه است که یک غریبه را فقط بخاطر فارسی حرف زدنش و این که می‌داند یک جنازه در اتاق خوابم هست به خانه راه بدهم. می‌گویم: چطور بهت اعتماد کنم؟ -فکر کن یه کمک از طرف عباسه. و ابروهایش را می‌دهد بالا. پاکت کوچکی که دستش است را به سمتم دراز می‌کند تا داخلش را ببینم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 55 پاکت کوچکی که دستش است را به سمتم دراز می‌کند تا داخلش را ببینم. عروسک هلوکیتی‌ام. همان که در ایران جا گذاشتمش. همان که هدیه عباس بود. -این... دست تو چکار می‌کنه؟ -مسلح نیستم. تنها چیزی که همراهمه همینه. بذار بیام تو تا برات توضیح بدم. اگه دیدی لازمه، می‌تونی با تفنگی که زیر لباسته بهم شلیک کنی. هوم؟ از جلوی در کنار می‌روم و بعد از این که وارد شد، بدون این که در را ببندم ازش فاصله می‌گیرم. خودش در را می‌بندد و به من که حالا چند متر دورتر ایستاده‌ام و با تفنگ به سمتش نشانه رفته‌ام پوزخند می‌زند. عروسک هلوکیتی را روی زمین رها می‌کند. دستانش را روی سرش می‌گذارد و یک دور دور خودش می‌چرخد. -فکر نمی‌کردیم بتونی، ولی واقعا دیشب تونستی یه نفر رو بکشی. باید ازت بترسم و کار احمقانه‌ای نکنم. -خوبه که می‌دونی. بگو کی هستی؟ به دیوار تکیه می‌دهد. -خانم آریل اباعیسی، اگه اینجا ایران بود باید به جرم اقدام علیه امنیت کشور من و همکاری با سرویس جاسوسی اسرائیل بازداشتتون می‌کردم. شما قصد داشتید حدود سیصدنفر آدم بی‌گناه رو به بی‌رحمانه‌ترین حالت با گاز سارین بکشید. خیلی خوش‌شانس هستید که نتونستید عملیات رو انجام بدید، چون در غیر این صورت ما اجازه نمی‌دادیم از مرز خارج بشید. چند قدم دیگر عقب می‌روم و به میز آشپزخانه می‌خورم. تمام این مدت در یک تور بزرگ بوده‌ام؛ انقدر بزرگ که ندیدمش. -تو... -بله. من یکی از همکارهای کسی هستم که تو رو نجات داد. -از کجا مطمئن بشم؟ -مسعود رو یادته؟ یادته اون روز موقع خاکسپاری مامان عباس، بهت گفت خیلی خوشحاله که رفته پیش پسرش، و تو گفتی البته اگه بعد از مرگ واقعا خبری باشه؟ بعد هم گفتی افرا نیومد چون امتحان داشت و ظهر میاد مسجد. با کمی فشار به حافظه‌ام، مکالمه آن روز با مسعود را به یاد می‌آورم. هیچکس جز من و او نشنید حرف‌هامان را. دیگر نمی‌توانم سلاح را نگه دارم. دستم را پایین می‌آورم و روی یکی از صندلی‌های آشپزخانه می‌نشینم. آرنجم را روی میز می‌گذارم و سرم را با دو دست می‌گیرم. تمام شدم. ماموران اطلاعاتی ایران و اسرائیل برای من فرقی ندارند. هردو خطرناک‌اند. صدایم بی‌اختیار می‌لرزد. -الان می‌خوای باهام چکار کنی؟ الان است که اشک‌هام بریزند. کارم تمام است. زن که می‌بیند خلع سلاح شده‌ام، دستانش را پایین می‌آورد و چند قدم جلو می‌آید. دیگر مقاومتی نمی‌کنم. گیر افتاده‌ام. اصلا شاید آن کسی که دیشب کشتم هم از نیروهای خودشان بوده... نه. اگر اینطور بود که این زن تا الان کارم را تمام کرده بود. می‌گوید: تو تا وقتی ایران بودی به کسی آسیب نزدی. از طرفی یادگار یکی از همکارهای شهیدمونی. می‌خوایم دوباره بهت یه فرصت بدیم. عروسک هلوکیتی را از روی زمین برمی‌دارد و مقابلم روی میز می‌گذارد. -دوستات اینو بهمون دادن و گفتن جاش گذاشتی. خیلی نگرانتن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313