🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 114
روی نیمکت به سمتش برگشتم.
-تو چرا؟
-مثل تو. شاهد یه اتفاق بد بودم.
-چه جور اتفاقی؟
شانههایش را جمع کرد و سرش را پایین انداخت. چشمانش را بست و روی هم فشار داد. حس کردم الان است که از هم بپاشد. گفت: یه اتفاق وحشتناک. انقدر که نخوام دربارهش حرف بزنم.
چشمانش را باز کرد و کیفش را از روی نیمکت چنگ زد. چشمانش مثل آدمهای گیجی بود که از خواب پریدهاند. انگار مسخ شده بود. با عجله از نیمکت بلند شد و گفت: میفهمم که نمیخوای دربارهش حرف بزنی... ببخشید... انتظار بیجایی بود...
تقریبا داشت میدوید؛ میدوید و دور میشد. من نمیخواستم درباره بئری، تجربهی سیزده سالگیام حرف بزنم؟ شاید... کیست که دوست داشته باشد یک خاطره افتضاح، مبهم و خونین را از زیر خاک بیرون بکشد و جلوی چشمش بگذارد؟
کوهن داشت دور میشد. دستش مثل آونگ کنار بدنش تکان میخورد و قدمهای بلند برمیداشت. او داشت من را با کابوس و اختلال اضطرابیِ پس از سانحهی لعنتیام تنها میگذاشت و میرفت که با اختلال اضطرابیِ پس از سانحهی لعنتیِ خودش سر و کله بزند. هردو باید میچپیدیم گوشه اتاقهایمان و با یک خاطرهی پوسیده و گندیده سر و کله میزدیم.
چرا؟
او را نمیدانم ولی من بخاطر یک مشت نیروی ویژهی احمق به این روز افتادم. بخاطر کسانی که ادعای نیروی ضدخرابکاری بودنشان گوش جهان را کر میکرد ولی عرضه نداشتند گروگانهای اسرائیلی را – ما را – از دست نیروهای حماس نجات بدهند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 115
او را نمیدانم ولی من بخاطر یک مشت نیروی ویژهی احمق به این روز افتادم. بخاطر کسانی که ادعای نیروی ضدخرابکاری بودنشان گوش جهان را کر میکرد ولی عرضه نداشتند گروگانهای اسرائیلی را – ما را – از دست نیروهای حماس نجات بدهند. اصلا شاید یادشان رفته بود اسحلههای مسخرهشان چطور کار میکند؛ برای همین کلا صورت مسئله را پاک کردند. هرکس بود و نبود را به گلوله بستند؛ گروگانهای اسرائیلی را آزاد کردند ولی نه از اسارت حماس؛ بلکه از اسارت تن!
هیچکس سر این قضیه تاوان نداده بود. تاوانش را من داشتم میدادم با کابوسهام، با حملات پنیک، با یک انزوای دوستنداشتنی، با انکار خانوادهام... من تاوان زنده ماندنم را میدادم، خون خانوادهام به گردن حماس افتاده بود و حتی عرضه انتقام گرفتن از حماس را هم نداشتند.
کوهن با پنجههاش به جان خاک افتاده بود و داشت کشتار بئری را نبش قبر میکرد؛ تنهایی نمیتوانست. سرش زیر آب میرفت، بدون شک. من باید کمکش میکردم، باید خاک را با قدرت بیشتری کنار میزدم و جنازه پوسیده را از قبر بیرون میکشیدم. آن جنازه درواقع هنوز زنده بود. کابوسها زنده بودند. یک زامبی بود که باید بیرون میآمد، آزاد میشد و به جان مقصران حادثه میافتاد.
من میخواستم حرف بزنم؛ یعنی باید حرف میزدم.
در تمام بلوار سر چرخاندم. کوهن نبود. تا من بیایم به این نتیجه برسم که باید دهان باز کنم، تلما صدها قدم دور شده بود، با قدمهای بلند، با حرکت آونگوار دستش، و درحالی که شاید داشت با جنازهی پوسیدهی حادثهای که در ذهنش بود میجنگید.
ندیدن کوهن، مرا از جا جهاند. دویدم، در جهتی که میدانستم خانهاش بود. به احتمال نود و نه درصد، مستقیم میرفت خانه، خودش را روی تختش میانداخت و خود را در اتاق خوابش حبس میکرد. شاید گوشه تخت خودش را بغل میگرفت، شاید میلرزید، شاید گریه میکرد، شاید به مشروب پناه میبرد، شاید پوست لبها یا موهایش را میکند و شاید مثل من ناخن میجوید... نه. ناخنهایش سالم بودند. سالم، کشیده و خوشفرم. حتی اگر روزی این عادت را داشته، خیلی وقت است که آن را ترک کرده.
او حتما میفت خانه؛ بعید بود جای دیگری برود. تازه آمده بود تلآویو و فکر نمیکردم به این زودی جایی را به عنوان پناهگاه و مامنش انتخاب کرده باشد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 116
تقریبا به سمت خانه کوهن میدویدم؛ انقدر که پیراهنم از عرق خیس شد و قطرات عرق از شقیقهام سر میخوردند، انگار مغزم اشک میریخت. گرمم بود؛ ولی نه بخاطر عصر بهاری و شرجیِ شهر سفید. آتشی که زیر خاکستر نگه داشته بودم، داشت شعله میکشید و داغم میکرد. میدویدم و شعلهها جان میگرفتند. میدویدم و در خیابان شلومو هاملخ(شاه سلیمان)، دنبال خانهی کوهن میگشتم. هرکس من را میدید، قدمی به عقب برمیداشت و متعجب نگاهم میکرد. مثل کسی میدویدم که دنبال دزد میدود؛ کسی که چیز مهمی از او دزدیدهاند.
چیز مهمی از من دزدیده بودند: خانوادهام، آرامشم.
میخواستم کوهن کمک کند آن را پس بگیرم. شاید او هم چیزی را باید پس میگرفت مشابه این. شاید از او هم چیزی دزدیده بودند و او میخواست پساش بگیرد.
کوهن داشت در حیاط خانهاش را باز میکرد که به او رسیدم. پهلویم از درد داشت سوراخ میشد و گلویم طعم خون داشت. چند قدم مانده تا کوهن را تلوتلو خوردم و سرعتم کم شد. دست راستم را به یکی از ماشینهای پارک شدهی کنار خیابان تکیه دادم و با دست چپم، پهلوی دردناکم را گرفتم. خم شدم و سرفه کردم. نفسم برنمیگشت که حرف بزنم؛ و کوهن با چشمان گرد، برگشته بود و نگاهم میکرد. شاید انقدر شوکه بود که یادش رفته بود باید کمکم کند. فقط منتظر ایستاد تا نفسم جا بیاید و بتوانم حرف بزنم. دست چپ را بالا آوردم و بریدهبریده گفتم: میخوام... مصا... حبه... کنم...
***
روی نیمکت مینشیند، اما مثل قبل راحت و معتمد به نفس نیست. انگار در اتاق بازجویی نشسته. کمرش را راست کرده، دستانش را روی زانو گره کرده و پوست کنار لبش را میکَنَد. میگوید: قبلش... میشه یه سوال بپرسم؟
موهایم را پشت گوش میاندازم و میگویم: بپرس.
-چطوری منو پیدا کردی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🔴سازمان رادیو و تلویزیون رژیم صهیونیستی: ما یک پاسخ تند به ایران میدهیم البته بصورتی که به جنگ منطقه ای تبدیل نشود.
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرزند شهید نیلفروشان: پیکر پدرم هنوز شناسایی نشده
🔹فرزند شهید نیلفروشان: پیکر پدرم هنوز شناسایی نشده تا مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم.
🔹 فیلمی که به نام من در شبکههای اجتماعی پخش شد از اساس کذب است.
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۲ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 03 October 2024
قمری: الخميس، 29 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️9 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️11 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️35 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️43 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
@tashahadat313
.
امام صادق علیه السلام
🔹إنَّ مِنْ أَعْظَمِ اَلنَّاسِ حَسْرَةً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ مَنْ وَصَفَ عَدْلاً ثُمَّ خَالَفَهُ إِلَى غَيْرِهِ
🔹 بيشترين افسوس را در روز قيامت كسى مى خورد كه سخن از عدالت بگويد اما خود با ديگران به عدالت رفتار نكند .🌸🌸🌸
📙الکافی ج۲ ص۳۰۰
#حدیث
@tashahadat313
🥀🕊#لاله_های_زینبی
🌹#لحظه_شهادت🕊
💐با آغاز جنگ سوریه شهید حسین تابسته به آنجا رفت.آن زمان شناخت زیادی از جنگ سوریه نداشتیم. پیش از اعزام به من گفت:می خواهم ۴۵ روز به ماموریت بروم و اگر خبری از من نشد جای نگرانی نیست.شنیده بودم که ماموریت های سوریه ۴۵روزه است. ازش پرسیدم می خواهی آنجابروی؟انکارکرد اما شک داشتم.
🌷با بیان این که همسرم هشتم شهریور به سوریه اعزام شد و دو هفته بعد در تاریخ بیست و یکم شهریور ۱۳۹۳ به شهادت رسید، گفت: شهید حسین تابَسته در اولین اعزام شهید شد. محل شهادت ایشان در مکانی پشت حرم حضرت زینب (س) بوده است. آن طور همکاران شهید می گویند، ایشان پشت توپ بوده و ترکش به پهلویش اصابت می کند. پیکر مطهر شهید، بعد از ۲،روز به ایران آمد. شهید دوران سربازی را در جنگ تحمیلی گذراند و همیشه غبطه می خورد که چرا همراه با دوستانش به شهادت نرسیده است.🕊😔
✍راوی:همسر شهید
🌹#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید #حسین_تابسته
@tashahadat313
این تصویر شهید سید حسن نیست. این سید هاشم صفی الدین است، مردی که سال ها برای جانشینی او آماده شده است. مردی که در ظاهر شبیه به سید حسن هست که گویی برادر هستند، حتی صداشون هم شبیه به هم است. اما تفاوت هایی بین این دو نفر وجود داره!
شهید سید حسن در طول عمر خود به رهبری میانه رو معروف بود، نفوذ و جایگاه تاریخی او غیرقابل انکار است، اما رویکرد او اغلب با عمل گرایی توصیف می شد. صفی الدین تمام خصوصیات سید حسن رو هم از جایگاه فکری، مدیریتی و رهبری داره، اما مواضع سید هاشم تهاجمی تر خواهد بود، و از رهبری دیپلماسی سید حسن به سمت رویکردی بیشتر نظامی حرکت خواهد کرد.
نتانیاهو و رژیم صهیونیستی از اینکه سید حسن را ترور کرد، پشیمان خواهد شد.
@tashahadat313
روانشناسی قلب 26.mp3
9.71M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 26
🎧آنچه خواهید شنید؛
بدست آوردن دل خدا؛
سخت نیست 😊
🔻فقط کافیه جهنم های قلبت رو؛
خاموش کنی!
اونوقت از تو...تا خدا؛
فاصله ای نیست...
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 116 تقر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 117
-چطوری منو پیدا کردی؟
عکسی که از مراسم یادبود پیدا کرده بودم را روی گوشیام نشانش میدهم.
-از اینجا... این تویی نه؟
سرش را کمی جلو میآورد و به عکس نگاه میکند. طوری در خودش جمع میشود که انگار عکسش را درحال انجام کار شرمآوری گرفتهاند. حتی میترسد مستقیم به چشمانم نگاه کند. عقب میکشد و آرام میگوید: آهان... آره...
هنوز هم از کارم احساس گناه میکنم. انگار جلوی آینه نشستهام و خودم را میبینم که یکی مجبورم کرده است درباره اتفاقی که در سوریه افتاد حرف بزنم. من هیچوقت حاضر نشدم آن اتفاق را به تفصیل برای کسی بگویم. فقط وقتی که خیلی واجب بود، درحد چند کلمه خلاصهاش میکردم. من با این که میدانم او عذاب میکشد، مجبورش کردهام حرف بزند... ولی نه. خودش خواست.
احساس گناه را به روی خودم نمیآورم و طوری رفتار میکنم که انگارنهانگار درباره یک کشتار حرف میزنیم.
-راستی... من فهرست کشتهها رو بررسی کردم؛ ولی کسی به اسم حسیدیم بین قربانیها نبود.
سرش را تکان میدهد.
-نبایدم باشه. قبل از سربازی فامیلم رو عوض کردم. میخواستم کلا ارتباطم رو با گذشته قطع کنم...
-ولی نشد، نه؟
تلاشش برای قطع ارتباط چشمی را کنار میگذارد، مستقیم و امیدوارانه به چشمانم خیره میشود.
-تو چی؟ تو تونستی؟
امیدوار است بگویم بله و راهکاری بدهم برای رها شدن از گذشته. مانند بیماری سرطانی که میخواهد با دیدن بیمارانِ بهبودیافته، امیدوار شود به بهبودی. من اما ناامیدش میکنم.
-نه، نشد. خیلی کارها کردم، اسممو عوض کردم و خیلی تلاشهای بیشتر از این؛ ولی شدنی نبود. مثل آدامس له شدهس، کنده نمیشه.
نگاهش را میبُرَد و خیره میشود به زمین.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 116 تقر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 117
-چطوری منو پیدا کردی؟
عکسی که از مراسم یادبود پیدا کرده بودم را روی گوشیام نشانش میدهم.
-از اینجا... این تویی نه؟
سرش را کمی جلو میآورد و به عکس نگاه میکند. طوری در خودش جمع میشود که انگار عکسش را درحال انجام کار شرمآوری گرفتهاند. حتی میترسد مستقیم به چشمانم نگاه کند. عقب میکشد و آرام میگوید: آهان... آره...
هنوز هم از کارم احساس گناه میکنم. انگار جلوی آینه نشستهام و خودم را میبینم که یکی مجبورم کرده است درباره اتفاقی که در سوریه افتاد حرف بزنم. من هیچوقت حاضر نشدم آن اتفاق را به تفصیل برای کسی بگویم. فقط وقتی که خیلی واجب بود، درحد چند کلمه خلاصهاش میکردم. من با این که میدانم او عذاب میکشد، مجبورش کردهام حرف بزند... ولی نه. خودش خواست.
احساس گناه را به روی خودم نمیآورم و طوری رفتار میکنم که انگارنهانگار درباره یک کشتار حرف میزنیم.
-راستی... من فهرست کشتهها رو بررسی کردم؛ ولی کسی به اسم حسیدیم بین قربانیها نبود.
سرش را تکان میدهد.
-نبایدم باشه. قبل از سربازی فامیلم رو عوض کردم. میخواستم کلا ارتباطم رو با گذشته قطع کنم...
-ولی نشد، نه؟
تلاشش برای قطع ارتباط چشمی را کنار میگذارد، مستقیم و امیدوارانه به چشمانم خیره میشود.
-تو چی؟ تو تونستی؟
امیدوار است بگویم بله و راهکاری بدهم برای رها شدن از گذشته. مانند بیماری سرطانی که میخواهد با دیدن بیمارانِ بهبودیافته، امیدوار شود به بهبودی. من اما ناامیدش میکنم.
-نه، نشد. خیلی کارها کردم، اسممو عوض کردم و خیلی تلاشهای بیشتر از این؛ ولی شدنی نبود. مثل آدامس له شدهس، کنده نمیشه.
نگاهش را میبُرَد و خیره میشود به زمین.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 118
نگاهش را میبُرَد و خیره میشود به زمین. نزدیک غروب است و چراغهای بلوار کمکم دارند روشن میشوند. نسیمی که میان درختان میوزید، سردتر شده و خنکتر. آسمان را به سختی میتوان از میان دختانِ درهم فرو رفته دید که دارد نارنجی میشود.
میگویم: خب، شروع کن، هرچیزی که یادت میاد، تا جایی که اذیت نمیشی.
منقبضتر میشود. حس میکنم کمی بیشتر پیش برویم انقدر عضلاتش منقبض شود که همینجا بخشکد و ترک بخورد! صدایش را با سرفهای ساختگی صاف میکند و میگوید: خب... چیزه... من متولد بئریام، از بچگی اونجا بودیم. بابام هم متولد بئری بود. فکر کنم بابابزرگم نوجوون بود که با باباش بئری رو ساختن؛ ولی اصالتا آلمانی بودن.
توی دلم میگویم: شماها همهتون اصالتا مال یه جای دیگهاین... یه نفر اسرائیلی برام بیار که بگه نسل اندر نسل اسرائیلی بودم!
-اون روز صبح، حتی قبل از این که بفهمیم چه اتفاقی داره میافته، نیروهای حماس اومدن توی شهرک. فکرشو نمیکردم، ولی در عرض یه ساعت، همهمون تبدیل شدیم به گروگانهای حماس. اونا همهجا بودن، و همه مسلح بودن و میخواستن ببرنمون غزه. یکیشون اومده بود توی خونه ما. من و خواهر کوچیکترم، مامانم و خالهم و پدربزرگم توی خونه بودیم. بابام توی نیروی هوایی ارتش کار میکرد و خونه نبود. اونا ماها رو با اسلحه تهدید نکردن، یعنی لازم نبود... همین که سلاح رو دستشون دیدیم به حرفشون گوش میکردیم. یکیشون اومد توی خونه ما، ماها رو شمرد و گفت نمیخواد ماها رو بکشه. به عبری حرف میزد، به عبری گفت ما مثل شما بچهها رو نمیکشیم.
یک نفس عمیق میکشد. همچنان نمیخواهد تماس چشمی برقرار کند. صدایش لرزانتر میشود و آرامتر.
-من خیلی ترسیده بودم. انقدر که مغزم از کار افتاده بود. نمیدونستم باید چکار کنم، ولی مطمئن بودم نیروهای ارتش به زودی میرسن. توی خونه گرم بود و برق قطع شده بود، برای همین همون مرد بهمون گفت بریم بیرون توی فضای باز. بیشتر مردم توی فضای سبز نشسته بودن و سربازای حماس هم بالای سرشون بودن. بئری شهرک خیلی کوچیکی بود. نمیدونم چقدر گذشت که اونجا نشستیم، ولی من کمکم داشت ترسم میریخت. دیگه مطمئن شده بودم قرار نیست بمیریم. مامان و خواهرمو بغل کرده بودم و خیالم راحت بود که خیلی زود نجات پیدا میکنیم.
ساکت میشود و لبش را محکم گاز میگیرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
29.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم از خاتم انگشت، تو را بشناسم
تو که انگشت نداری یمنی نیست تورا ...😭💔
#امان_از_دل_زینب💔😭
وااای خدااا سـوختم
بمیرم برات خانم جانم ❤️🔥😭
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
#روضه
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
@@tashahadat313
دیدی خدا آبروم رو نبرد _-173752096.mp3
9.66M
❣ جوان چاقو کش و عرق خوری که شهید شد
👌 بسیار زیبا و تاثیر گذار حتما گوش کنید و برای بقیه هم بفرستید
🌹 حجت الاسلام دارستانی
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۳ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 04 October 2024
قمری: الجمعة، 30 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️8 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️10 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️34 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️42 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث
💚#امام_صادق علیه السلام:
🌼خوشا به حال پیروان قائم ما،
که در دوران غیبت،
منتظر و در زمان ظهور مطیع او هستند🌼
📗بحار الانوار ج ۵۲ ص ۱۵۳
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 حالوهوای مصلای تهران
🔺️ بیشتر از ۲ ساعت تا شروع مراسم فاصله داریم.
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 السلام علیکَ ایها العَلَم المنصوب و العِلْمُ المصبوب...
◾️سلام بر تو ای مولایی که بیرق هدایت به یمن وجود تو برافراشته است و سینه ات مالامال از علم الهی است...
#زیارت_آل_یس
#سلام_امام_زمانم 💞
صبحت بخیر حضرت صاحب دلم
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
به حق
#زینب_کبری_سلام_الله_علیها
@tashahadat313
💢خیلی قضیه عجیبی است..
از شهیدی که دیر به #سید_حسن_نصرالله رسید اما درکنارش شهید شد
این آقا که عکسش اینجاست اسمش علاء است و کسی که از سرنوشت علاء بعد از شهادت سید حسن میگوید، محمد است.
محمد میگوید میخواهد قصهی علاء را برایتان بگوید و اینکه علاء چطور سعی کرد سید را نجات دهد اما کنار او شهید شد.
علاء یکی از افرادیست که که در تیم پزشکی برای نجات جان مردم بعد از بمبارانها حضور داشت. آنها آن روز در محل بمباران حضور پیدا کردند.تعدادی از آنها تلاش کردند به سید برسند اما به علت استنشاق مواد موجود در اثر بمباران بیهوش شدند. ساعتها تلاش کردند، رفتند و آمدند اما خبری از پیکرها نبود تا اینکه برخی خسته شدند و تصمیم گرفتند استراحت کنند و فرصت خواستند. اما علاء اصرار داشت که من میخواهم بروم پایین، نمیخواهم استراحت کنم. گفت من چیزی برای از دست دادن ندارم. با اینکه علاء سه فرزند دارد. پس ماسک اکسیژن را به صورتش زد و پایین رفت. علاء بیرون نیامد. برنگشت. چند ساعت بعد از استراحت، تیم پزشکی پایین رفتند و دیدند علاء کنار سید حسن دراز کشیده. علاء ماسک را برداشته بود و به صورت سید گذاشته بود. تلاش کرده بود سید برگردد. برنگشت. علاء هم همانجا بیماسک با او رفت و تن بی جانش فریاد «بعد از تو خاک بر سر دنیا» شد.💔😭
هفهاف بصری هم دیر رسید، آوارهی محمّد بود.به سپاهیان عمر سعد گفت یا ایّهاالجندُ المجَند، أنا الهفهافُ بن المهند، أبغی عیالَ محمّد.
خداوندا!
تو شاهد باش
ما نیز در این کوچه پسکوچهها دنبالیم.
تو شاهد باش آمدند آن قوم که دنبال بودند. دیر آمدند ولی خود را رساندند به قافله شهدا..
❇️ چند نکته پیرامون اقامه نماز جمعه امروز توسط مقام معظم رهبری
1️⃣ این نماز جمعه به تصمیم و تشخیص خود آقاست پس به تدبیر و تصمیم رهبری اعتماد کنیم و همگان را تشویق به حضور در این مراسم سیاسی-عبادی کنیم.
2️⃣ رهبر معظم انقلاب به دنبال به رخ کشیدن مقبولیت مردمی نظام و ارسال پیغام قدرت به صهیونیست ها و آمریکایی ها و غربی ها و نمایش اقتدار نظام به جریان اصلاحات و خود تحقیرهای داخلی و نیز افزایش تمکین برخی مسئولین واداده و ترسو در برابر تصمیمات ولی فقیه هست.
3️⃣ ده ها دلیل دیگه برای این تصمیم رهبر انقلاب قابل تصور هست که تصمیم بسیار هوشمندانه و حکیمانه ای محسوب میشود مِن جمله امنیت و آرامش کشور، شجاعت رهبری و مردم در مقابل تهدیدات روز افزون اسرائیل، تهی بودن تهدیدات اسرائیل و ...
✅ حالا چند ساعت فرصت داریم همه رو تشویق کنیم که در این نماز جمعه تاریخی شرکت کنند تا وجهه مقبولیت مردمی نظام به چشم دشمنان و جریان نفوذ داخلی بیاید و دوستان رو هم در سراسر کشور دلگرم کند.
👈 بسم الله
✳️ بصیر باشید و با بصیرت بیاندیشید!
🇮🇷|↫#فلیرحل_معنا
🇮🇷|↫#وعده_صادق
🇮🇷|↫#اوجب_واجبات
اللهمعجللولیکالفرج
@tashahadat313