هدایت شده از
کانال رفیق حسین ستوده تو ایتا‼️
https://eitaa.com/joinchat/3510501639C4a496f81da
که توی هر مراسم با آقای ستوده هست و کلی فیلم از مداحی های ناب و محشره آقای ستوده میگیره و همشون رو میزاره تو کانالشون (:🫀
#سعید_ترکاشوند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 117
-چطوری منو پیدا کردی؟
عکسی که از مراسم یادبود پیدا کرده بودم را روی گوشیام نشانش میدهم.
-از اینجا... این تویی نه؟
سرش را کمی جلو میآورد و به عکس نگاه میکند. طوری در خودش جمع میشود که انگار عکسش را درحال انجام کار شرمآوری گرفتهاند. حتی میترسد مستقیم به چشمانم نگاه کند. عقب میکشد و آرام میگوید: آهان... آره...
هنوز هم از کارم احساس گناه میکنم. انگار جلوی آینه نشستهام و خودم را میبینم که یکی مجبورم کرده است درباره اتفاقی که در سوریه افتاد حرف بزنم. من هیچوقت حاضر نشدم آن اتفاق را به تفصیل برای کسی بگویم. فقط وقتی که خیلی واجب بود، درحد چند کلمه خلاصهاش میکردم. من با این که میدانم او عذاب میکشد، مجبورش کردهام حرف بزند... ولی نه. خودش خواست.
احساس گناه را به روی خودم نمیآورم و طوری رفتار میکنم که انگارنهانگار درباره یک کشتار حرف میزنیم.
-راستی... من فهرست کشتهها رو بررسی کردم؛ ولی کسی به اسم حسیدیم بین قربانیها نبود.
سرش را تکان میدهد.
-نبایدم باشه. قبل از سربازی فامیلم رو عوض کردم. میخواستم کلا ارتباطم رو با گذشته قطع کنم...
-ولی نشد، نه؟
تلاشش برای قطع ارتباط چشمی را کنار میگذارد، مستقیم و امیدوارانه به چشمانم خیره میشود.
-تو چی؟ تو تونستی؟
امیدوار است بگویم بله و راهکاری بدهم برای رها شدن از گذشته. مانند بیماری سرطانی که میخواهد با دیدن بیمارانِ بهبودیافته، امیدوار شود به بهبودی. من اما ناامیدش میکنم.
-نه، نشد. خیلی کارها کردم، اسممو عوض کردم و خیلی تلاشهای بیشتر از این؛ ولی شدنی نبود. مثل آدامس له شدهس، کنده نمیشه.
نگاهش را میبُرَد و خیره میشود به زمین.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 117
-چطوری منو پیدا کردی؟
عکسی که از مراسم یادبود پیدا کرده بودم را روی گوشیام نشانش میدهم.
-از اینجا... این تویی نه؟
سرش را کمی جلو میآورد و به عکس نگاه میکند. طوری در خودش جمع میشود که انگار عکسش را درحال انجام کار شرمآوری گرفتهاند. حتی میترسد مستقیم به چشمانم نگاه کند. عقب میکشد و آرام میگوید: آهان... آره...
هنوز هم از کارم احساس گناه میکنم. انگار جلوی آینه نشستهام و خودم را میبینم که یکی مجبورم کرده است درباره اتفاقی که در سوریه افتاد حرف بزنم. من هیچوقت حاضر نشدم آن اتفاق را به تفصیل برای کسی بگویم. فقط وقتی که خیلی واجب بود، درحد چند کلمه خلاصهاش میکردم. من با این که میدانم او عذاب میکشد، مجبورش کردهام حرف بزند... ولی نه. خودش خواست.
احساس گناه را به روی خودم نمیآورم و طوری رفتار میکنم که انگارنهانگار درباره یک کشتار حرف میزنیم.
-راستی... من فهرست کشتهها رو بررسی کردم؛ ولی کسی به اسم حسیدیم بین قربانیها نبود.
سرش را تکان میدهد.
-نبایدم باشه. قبل از سربازی فامیلم رو عوض کردم. میخواستم کلا ارتباطم رو با گذشته قطع کنم...
-ولی نشد، نه؟
تلاشش برای قطع ارتباط چشمی را کنار میگذارد، مستقیم و امیدوارانه به چشمانم خیره میشود.
-تو چی؟ تو تونستی؟
امیدوار است بگویم بله و راهکاری بدهم برای رها شدن از گذشته. مانند بیماری سرطانی که میخواهد با دیدن بیمارانِ بهبودیافته، امیدوار شود به بهبودی. من اما ناامیدش میکنم.
-نه، نشد. خیلی کارها کردم، اسممو عوض کردم و خیلی تلاشهای بیشتر از این؛ ولی شدنی نبود. مثل آدامس له شدهس، کنده نمیشه.
نگاهش را میبُرَد و خیره میشود به زمین.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 118
نگاهش را میبُرَد و خیره میشود به زمین. نزدیک غروب است و چراغهای بلوار کمکم دارند روشن میشوند. نسیمی که میان درختان میوزید، سردتر شده و خنکتر. آسمان را به سختی میتوان از میان دختانِ درهم فرو رفته دید که دارد نارنجی میشود.
میگویم: خب، شروع کن، هرچیزی که یادت میاد، تا جایی که اذیت نمیشی.
منقبضتر میشود. حس میکنم کمی بیشتر پیش برویم انقدر عضلاتش منقبض شود که همینجا بخشکد و ترک بخورد! صدایش را با سرفهای ساختگی صاف میکند و میگوید: خب... چیزه... من متولد بئریام، از بچگی اونجا بودیم. بابام هم متولد بئری بود. فکر کنم بابابزرگم نوجوون بود که با باباش بئری رو ساختن؛ ولی اصالتا آلمانی بودن.
توی دلم میگویم: شماها همهتون اصالتا مال یه جای دیگهاین... یه نفر اسرائیلی برام بیار که بگه نسل اندر نسل اسرائیلی بودم!
-اون روز صبح، حتی قبل از این که بفهمیم چه اتفاقی داره میافته، نیروهای حماس اومدن توی شهرک. فکرشو نمیکردم، ولی در عرض یه ساعت، همهمون تبدیل شدیم به گروگانهای حماس. اونا همهجا بودن، و همه مسلح بودن و میخواستن ببرنمون غزه. یکیشون اومده بود توی خونه ما. من و خواهر کوچیکترم، مامانم و خالهم و پدربزرگم توی خونه بودیم. بابام توی نیروی هوایی ارتش کار میکرد و خونه نبود. اونا ماها رو با اسلحه تهدید نکردن، یعنی لازم نبود... همین که سلاح رو دستشون دیدیم به حرفشون گوش میکردیم. یکیشون اومد توی خونه ما، ماها رو شمرد و گفت نمیخواد ماها رو بکشه. به عبری حرف میزد، به عبری گفت ما مثل شما بچهها رو نمیکشیم.
یک نفس عمیق میکشد. همچنان نمیخواهد تماس چشمی برقرار کند. صدایش لرزانتر میشود و آرامتر.
-من خیلی ترسیده بودم. انقدر که مغزم از کار افتاده بود. نمیدونستم باید چکار کنم، ولی مطمئن بودم نیروهای ارتش به زودی میرسن. توی خونه گرم بود و برق قطع شده بود، برای همین همون مرد بهمون گفت بریم بیرون توی فضای باز. بیشتر مردم توی فضای سبز نشسته بودن و سربازای حماس هم بالای سرشون بودن. بئری شهرک خیلی کوچیکی بود. نمیدونم چقدر گذشت که اونجا نشستیم، ولی من کمکم داشت ترسم میریخت. دیگه مطمئن شده بودم قرار نیست بمیریم. مامان و خواهرمو بغل کرده بودم و خیالم راحت بود که خیلی زود نجات پیدا میکنیم.
ساکت میشود و لبش را محکم گاز میگیرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
29.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم از خاتم انگشت، تو را بشناسم
تو که انگشت نداری یمنی نیست تورا ...😭💔
#امان_از_دل_زینب💔😭
وااای خدااا سـوختم
بمیرم برات خانم جانم ❤️🔥😭
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
#روضه
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
@@tashahadat313
دیدی خدا آبروم رو نبرد _-173752096.mp3
9.66M
❣ جوان چاقو کش و عرق خوری که شهید شد
👌 بسیار زیبا و تاثیر گذار حتما گوش کنید و برای بقیه هم بفرستید
🌹 حجت الاسلام دارستانی
@tashahadat313
هدایت شده از
کانال رفیق حسین ستوده تو ایتا‼️
https://eitaa.com/joinchat/3510501639C4a496f81da
که توی هر مراسم با آقای ستوده هست و کلی فیلم از مداحی های ناب و محشره آقای ستوده میگیره و همشون رو میزاره تو کانالشون (:🫀
#سعید_ترکاشوند
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۳ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 04 October 2024
قمری: الجمعة، 30 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️8 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️10 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️34 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️42 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث
💚#امام_صادق علیه السلام:
🌼خوشا به حال پیروان قائم ما،
که در دوران غیبت،
منتظر و در زمان ظهور مطیع او هستند🌼
📗بحار الانوار ج ۵۲ ص ۱۵۳
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 حالوهوای مصلای تهران
🔺️ بیشتر از ۲ ساعت تا شروع مراسم فاصله داریم.
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 السلام علیکَ ایها العَلَم المنصوب و العِلْمُ المصبوب...
◾️سلام بر تو ای مولایی که بیرق هدایت به یمن وجود تو برافراشته است و سینه ات مالامال از علم الهی است...
#زیارت_آل_یس
#سلام_امام_زمانم 💞
صبحت بخیر حضرت صاحب دلم
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
به حق
#زینب_کبری_سلام_الله_علیها
@tashahadat313
💢خیلی قضیه عجیبی است..
از شهیدی که دیر به #سید_حسن_نصرالله رسید اما درکنارش شهید شد
این آقا که عکسش اینجاست اسمش علاء است و کسی که از سرنوشت علاء بعد از شهادت سید حسن میگوید، محمد است.
محمد میگوید میخواهد قصهی علاء را برایتان بگوید و اینکه علاء چطور سعی کرد سید را نجات دهد اما کنار او شهید شد.
علاء یکی از افرادیست که که در تیم پزشکی برای نجات جان مردم بعد از بمبارانها حضور داشت. آنها آن روز در محل بمباران حضور پیدا کردند.تعدادی از آنها تلاش کردند به سید برسند اما به علت استنشاق مواد موجود در اثر بمباران بیهوش شدند. ساعتها تلاش کردند، رفتند و آمدند اما خبری از پیکرها نبود تا اینکه برخی خسته شدند و تصمیم گرفتند استراحت کنند و فرصت خواستند. اما علاء اصرار داشت که من میخواهم بروم پایین، نمیخواهم استراحت کنم. گفت من چیزی برای از دست دادن ندارم. با اینکه علاء سه فرزند دارد. پس ماسک اکسیژن را به صورتش زد و پایین رفت. علاء بیرون نیامد. برنگشت. چند ساعت بعد از استراحت، تیم پزشکی پایین رفتند و دیدند علاء کنار سید حسن دراز کشیده. علاء ماسک را برداشته بود و به صورت سید گذاشته بود. تلاش کرده بود سید برگردد. برنگشت. علاء هم همانجا بیماسک با او رفت و تن بی جانش فریاد «بعد از تو خاک بر سر دنیا» شد.💔😭
هفهاف بصری هم دیر رسید، آوارهی محمّد بود.به سپاهیان عمر سعد گفت یا ایّهاالجندُ المجَند، أنا الهفهافُ بن المهند، أبغی عیالَ محمّد.
خداوندا!
تو شاهد باش
ما نیز در این کوچه پسکوچهها دنبالیم.
تو شاهد باش آمدند آن قوم که دنبال بودند. دیر آمدند ولی خود را رساندند به قافله شهدا..
❇️ چند نکته پیرامون اقامه نماز جمعه امروز توسط مقام معظم رهبری
1️⃣ این نماز جمعه به تصمیم و تشخیص خود آقاست پس به تدبیر و تصمیم رهبری اعتماد کنیم و همگان را تشویق به حضور در این مراسم سیاسی-عبادی کنیم.
2️⃣ رهبر معظم انقلاب به دنبال به رخ کشیدن مقبولیت مردمی نظام و ارسال پیغام قدرت به صهیونیست ها و آمریکایی ها و غربی ها و نمایش اقتدار نظام به جریان اصلاحات و خود تحقیرهای داخلی و نیز افزایش تمکین برخی مسئولین واداده و ترسو در برابر تصمیمات ولی فقیه هست.
3️⃣ ده ها دلیل دیگه برای این تصمیم رهبر انقلاب قابل تصور هست که تصمیم بسیار هوشمندانه و حکیمانه ای محسوب میشود مِن جمله امنیت و آرامش کشور، شجاعت رهبری و مردم در مقابل تهدیدات روز افزون اسرائیل، تهی بودن تهدیدات اسرائیل و ...
✅ حالا چند ساعت فرصت داریم همه رو تشویق کنیم که در این نماز جمعه تاریخی شرکت کنند تا وجهه مقبولیت مردمی نظام به چشم دشمنان و جریان نفوذ داخلی بیاید و دوستان رو هم در سراسر کشور دلگرم کند.
👈 بسم الله
✳️ بصیر باشید و با بصیرت بیاندیشید!
🇮🇷|↫#فلیرحل_معنا
🇮🇷|↫#وعده_صادق
🇮🇷|↫#اوجب_واجبات
اللهمعجللولیکالفرج
@tashahadat313