🌷شهادت یک پاسدار سبزقامت در راه نجات بلوط های زاگرس
متاسفانه در جریان آتشسوزی گستردهای که از سهشنبه ۹۹/۳/۶ در منطقه حفاظت شده جنگلی بوزینومرهخیل آغاز و تا صبح پنجشنبه ادامه داشت آقای احسان عزیزی از نیروهای تیپ تکاور انصارالرسول که بلافاصله برای اطفای حریق به منطقه اعزام شده بودند دچار سوختگی شدید شده و به فیض شهادت نائل آمد.
در جریان این آتشسوزی ۳۸۰ هکتار از عرصههای جنگلی بلوط در آتش سوخت.
آتشسوزی پس از دو شبانهروز با تلاش یگان تکاور سپاه، نیروهای مرزبانی ، مردم محلی، نیروهای محیط زیست ومنابع طبیعی مهار شد.
پیکر پاک شهید احسان عزیزی نیز ظهر دیروز با حضور گسترده محیطبانان، جنگلبانان و همرزمانش به خاک سپرده شد.
🌷معرفی شهید حجت اصغری شربیانی🌷
#معرفی_شهید
🔹حجت به تاریخ اول فروردین 1367 شمسی در«ورامین» متولد شد.
🔹تنها سه ماه و بیست و هفت روز پس از تولدِ او، قطعنامه ی 598 پذیرفته شد.
🔹زمانی که یک سال و 14 روز داشت، «حضرت روح الله» رخت از جهان برکشید.
🔸در محله فیروز آباد ورامین بزرگ شد و به مدرسه رفت. تا اخذ مدرک کارشناسی کامپوتر درس خواند.آنگاه یک مغازه خدمات کامپیوتری باز کرد. سال 1390 به استخدام سپاه در آمد و در پادگان خاتم مشغول به کار شد.
⚫️ایشان دراول آبان ماه 1394، مصادف با«تاسوعای حسینی»، هنگام دفاع از حرمِ بانوی مقاومت، حضرت زینب کبری(سلام الله علیها)، در حلب پای بر بساطِ عندربهم یرزقون نهاد و در سن 27 سالگی شهید شد.
مزارش در امامزاده شعیب فیروز آباد قرار دارد.
🌷 @taShadat 🌷
•💛🌹•
#حرفدلنشین.🌱.
تمـامگرفتارۍهاۍمــا
درهمیننـامهـاهستند
واینرا #شهیــدگمنام
خوبفهمیدهاستــــ !!
#شهیدگمنـام 💔
#خوشنامتویۍ 🌸💞
﷽
#براساس_داستان_واقعی
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_نود_ وسوم
🔹 مرزهای خیال
سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
- چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ...
ـ بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ...
نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ...
ـ مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن ...
خیلی جا خوردم ...
ـ چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود ...
ـ دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری ... نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه ... بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه ... رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه ... این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی ... به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ...
حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ...
ـ ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم ... با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته ... و کمکم کرده ...
زل زد توی صورتم ...
ـ خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ ... از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ ... از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ ... شاید به صرف قدرت تلقین ... چنین حس و فکری برات ایجاد شده ... مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه ...
نویسنده: #شهید سید طاها ایمانی📝
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#براساس_داستان_واقعی
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_نود_وچهار
🔹7 سال اعتماد
دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم...
حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه ... جایی که مونده باشم و ...
شک تمام وجودم رو پر کرده بود ...
ـ نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ ... نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست ... نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ...
همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود ... و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل ... کم آورده بود ...
با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ...
تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می کشید ...
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد ... سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت ... و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود ... دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم ... و اون حضور رو درک نمی کردم ...
حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که ...
همه چیز خط خورده بود ... حس ها ... هادی ها ... نشانه ها ... و اعتماد ... دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم ...
من ... شکست خورده بودم ...
نویسنده: #شهید سید طاها ایمانی📝
🌷 @taShadat 🌷
رهبر❤
نشوی تنها☝
من ✋ یاد | تو | میگردم ،
وز جرگه ی عشاقت 👥'
سردار ° تو ° میگردم ،
( نه یک قدم جلو👣 نه یک قدم عقب✋
هم پای رهبریم✌)
#آقامونه❤
#مقام_معظم_رهبری
🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡
#هادی_دلها
🔸روزها در #بازار_آهن کار می کرد و عصرها با موتور?
🔹با پولی که می گرفت گره بسیاری از دوستان و آشنایان به خصوص #نیازمندان را باز می کرد?
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌷
🍃شهید ذوالفقاری یکی از مریدان و عاشقان پهلوان شهیدابراهیم هادی بود
🌷ارادت خاص محمد هادی به ابراهیم موجب شباهت اخلاقی و رفتاری ایشون به این شهید بزرگوار شده بود...
🍃 #رفاقت #شباهت و درنهایت عاقبت بخیری با #شهادت...
🌷رفاقت باشهدا فقط به گذاشتن عکسشون رو پروفایل هامون ، خوندن و ردشدن از خاطراتشون نیست...
🍃رفاقت باشهدا یعنی:نگاه دوست شهیدت رو هرگز فراموش نکنی و به احترام نگاهش حتی سمت گناه نری❤️
🍃رفاقت باشهدایعنی : شباهت مخلصانه و دلی باشهدا یعنی گمنام شدن و برای خدا کار کردن نه برای ظاهرسازی و دیده شدن...
🌷باخودت خلوت کن ببین رفاقتت بوی شهادت میده یانه !؟
🍃اگه دلت و اعمالت شهدایی شد ، مطمئن باش توهم یک روز شهید میشی😉
🌷 @taShadat 🌷
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🌷 @taShadat 🌷
#تخریب_بقیع
با بي کسي و غربت و غم مي سازيم
با شيون و آه دم به دم مي سازيم
سوگند به آن چهار قبر خاکي
يک روز برايتان حرم مي سازيم
اللهم عجل لولیک الفرج