eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
💠دریکی از سنگرهای خط مقدم شلمچه به نماز ایستاد. نافله ی صبح راخواند ودرحال ادای نماز صبح بود که تیر مستقیم تانک دشمن سنگرش را به آسمان برد🕊 🌹 🌹 ✋🏻 💐 😇🌷 🌷 @taShadat 🌷
▫️ فرمانده ای داشت به نام ▫️میگفت اون موقعی که داشتیم میرفتیم پای کار برای عملیات من رفتم پشت تویوتا و حاج حسین هم رفت پشت فرمون.. به من گفت سید ابراهیم بیا جلو! گفتم بابا چندتا بزرگتر اونجاهستن من خوب نیست بیام جلو.. قبول نکرد و گفت بهت میگم بیا جلو! گفت منم رفتم جلو و از بزرگترا هم عذرخواهی کردم..☝️ ▫️از این جا به بعد این داستانی که میخوام بگم رو برای مصطفی گفت و مصطفی هم برای من تعریف کرد..❗️ ▫️ گفتش شهید بادپا میگفتش که من از قدیم که با حاج قاسم سلیمانی و شهید یوسف الهی (فرمانده لشگر کرمان، اون عارفی که الان رو کنارش در کرمان دفن کردن) میگفت منو یک بار زمان جنگ بابت موردی تنبیهم کرد و بهم گفت میری سر کانال فلان جا بشین تحرکات دشمن رو یک ماه مینویسی و میاری! میگفت دوسه روز اول رو دقیق مینوشتم که دشمن چه تحرکات مثلا تدارکاتی و لجستیکی و نظامی داره.. ولی یه موقع هایی هم ازخستگی زیاد خواب میموندم و نمیرفتم و از رو شیطونی همون قبلی هارو مینوشتم و پاکنویس میکردم! خلاصه سرماه که شد رفتم به نشون دادم گفتم که گزارشمو آوردم! 😊 اونم ی نگاهی به نوشته هام کرد و گفت شما این صفحات رو خواب موندی و نرفتی ولی نوشتیش..❗️آقا منو میگی.. دیدم دقیق زده توو خال! بعد بهم گفت که به خاطر این کارت شهید نمیشی برو! 😔 میگفت تا الآن که الآنه حسرت شهادت، با این همه عملیات وسابقه به دلم مونده! جنگ تموم شد و بعد از سالها اومدیم سوریه و این عملیات و اون عملیات بازم خبری نشد! 😢 میگفت اخیرا خواب شهید یوسف الهی رو دیدم که بهم اجازه شهادت دادو گفت توو این عملیات توهم میای نگران نباش! اینا همه رو داره توو ماشین به مصطفی میگه! میگفت حواستون خیلی جمع باشه که شهدا نظاره گر تمام اعمال ما هستن! 💔 شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده🌹 شهید مدافع حرم حاج حسین بادپا🌹 🌷 @taShadat 🌷
🌷 آخرین نفرے ڪہ از عملیات برمے گشت، خود بود. یڪ ڪلاه سرش بود افتاد تہ دره... حالا آن طرف دموڪرات ها بودند و آتششان هم سنگین... تا نرفت ڪلاه را برنداشت، برنگشت... گفتم: اگر شهید مےشدے!؟ گفت این ڪلاه مال بیت المال بود... 💔 💔 🌷 @taShadat 🌷
هرگاه‌خواستۍگناه‌ڪنۍ ، یڪ‌لحظہ‌بایسـت بھ نفست بگو اگھ یڬ‌بار‌دیگھ‌وسوسم‌کنے شکایتت‌رو‌بھ‌امام‌زمان‌میکنم💔 حـالااگـرتوانسٺۍ‌حُـرمـت اقا رو بشکنی برو گناھ کن... 🌷 @taShadat 🌷
🍃🌸🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌸🍃 ای کاش بعضی از آقــایــون ، اینقدر که به ال_سی_دی گوشی📱 و تبلتشون براشون مهمه و براش Touch Screen Cover میخرن،😏 یک صدم این به حجاب همسرشون اهمیت میدادن که اینهمه حریم شخصیشون خش بر نداره😕 🌷 @taShadat 🌷
خبر شهادتش را که شنیدم آرام و قرارم از دست رفت. روزهای اول گریه امانم نمی‌داد. با خودم می‌گفتم:« ای کاش وقتی عباس در میان ما بود بیش‌تر قدر او را می‌دانستیم😔» بی‌حوصله بودم و دائما به عباس فکر می‌کردم. یاد چهره خندانش يك لحظه هم از جلوي چشمانم نمي‌رفت. در همان شب‌های اول بود كه به خوابم آمد. دستش را روی قلبم گذاشت و گفت:«عمه‌جان! ناراحت نشو☺️! اینقدر خودتو اذیت نکن! برام بخون تا هم شما آرامش پیدا کنی هم من بهره‌ای ببرم...»✨ 🖊عمه شهید مدافع حرم عباس دانشگر‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 @taShadat 🌷
🌹بِسْمِ رَبِّ الشُّـهَداءِ وَالصِّدیقین🌹 1⃣
جگری نیست که گویم چه ستم ها دیدی طاقتی نیست که خوانم ز غم هجرانت... 2⃣
شهید مدافع حرم: عبدالصالح زارع 3⃣ @tashadat
🍃مادر ۲۵ ماه رجب مصادف با روز شهادت امام موسی کاظم به دنیا آمد. فروردین سال ۶۴. شوهرخواهرم که بعدها شهید شد گفت «حالا که روز شهادت آقا به دنیا آمده، نامش را عبدالصالح بگذارید.» بچگی‌ عبدالصالح با همه فرق داشت. آرام بود و صبور.🍃 4⃣ @tashadat
🍃پدر عبدالصالح احترام خیلی خاصی برای من قایل بود. با این که سن و سالی نداشت، از همان نوجوانی نشد جلوی من لم بدهد یا پایش را دراز کند. حتی اگر خواب بود، همین که صدایم را می‌شنید بیدار می‌شد و می‌نشست. خیلی به خودش سخت می‌گرفت. همیشه می‌گویم عبدالصالح به هر جا رسید، جدای از لطف خدا و زحمات شبانه روزی‌اش، به‌خاطر احترام و ادب زیادش نسبت به من و مادرش بود.🍃 5⃣ @ tashadat
🍃مرخصی برای خدمت محرم در فکه همسرم از قبل از ازدواج، محرم‌ها را به فکه می‌رفت. این روند بعد از ازدواج هم ادامه داشت و تا شهادتش ترک نشد. از چند روز قبل از تاسوعا و عاشورا با دوستانش به فکه می‌رفتند تا مقدمات پذیرایی از مهمانان شهدا را آماده کنند. لذت عجیبی از خدمت به شهدا می‌برد.🍃 (فکه یکی از مناطق عملیاتی دوران 8 سال دفع مقدس است که با 2 عملیات‌ والفجر مقدماتی و والفجر 1 شناخته‌ شده‌تر است.) 6⃣ @tashadat
🍃مادر ایام شهادت حضرت زهرا(س) بود که پدر شد. اول فروردین ۹۴. از خوشحالی روی پا بند نبودم. آن‌قدر ذوق‌زده بودم که همه تعجب می‌کردند، اما برعکس من عبدالصالح، تودار بود و خیلی به روی خودش نمی‌آورد. محمدحسین که دنیا آمد به همه پیامک داد. پیامکی با این مضمون «سلام. محمدحسین کوچک ما با بهار به دنیا آمد، با بهار رخت عزای فاطمی پوشید و اولین گریه‌های معصومانه‌اش را به محضر حضرت صدیقه شهیده پیشکش کرد. برای عاقبت به خیری‌اش دعا کنید.» 7⃣ @tashadat
عبدالوهاب زارع(پدر شهید) گفت: مهم‌ترین صفتی که موجب شد شهادت نصیب عبدالصالح شود، ادب او بود. 8⃣ @tashadat
🍂و او سرانجام در 16 بهمن ماه سال 1394 در شمال حلب در کشور سوریه به شهادت رسید. 🍂 1⃣1⃣ @tashadat
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
پایان معرفی شهدای امروز
❣این دنیا با تمام زیبایی ها و انسان های ان محل گذر است..... شهید مدافع حرم رسول خلیلی🌹 🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
﷽ #براساس_داستان_واقعی #رمان_نسل_سوخته ══🍃🌷🍃══════ قسمت صد و سی و دوم 🔷و قسم به عصر بعد از ا
══🍃🌷🍃══════ قسمت صد و سی و سوم 🔷ابراهیم سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود ... گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن ... نه فقط با سعید... هر کدوم که به هم می رسیدن ... گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن ... چنان با هم احوال پرسی می کردن ... و دست می دادن و ... مثل ماست وا رفته بودم ... حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود ... اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد ... گیج و مبهوت ... و با درد به سعید نگاه می کردم ... یکی شون اومد سمتم ... دستش رو بلند کرد ... ـ سلام ... من یلدام ... با گیجی تمام، نگاهم برگشت ... سرم رو انداختم پایین ... و با لبخند فوق تلخی ... ـ خوش وقتم ... و رفتم سمت دیگه میدون ... دستش روی هوا خشک شد... نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم ... گیج بودم و هنوز باور نمی کردم ... خدا، من رو اینجا فرستاده باشه ... بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه ... من، کیش و مات ... بین زمین و آسمون ... - خدایا ... واقعا استخاره کردنم درست بود؟ ... یا ... عقلم از کار افتاده بود ... شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد ... و آشفته تر از همیشه ... عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد ... - اگر اون خواب صادقانه بود؟ ... اگر خواست خدا این بود؟ ... بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟ ... به حدی با جمع احساس غریبی می کردم ... که انگار مسافری از فضا بودم ... و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟ ... سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم ... غرق فکر ... که اتوبوس رسید ... مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی ... شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد ... افراد یکی یکی سوار می شدن ... و من هنوز همون طور نشسته ... وسط برزخ گیر کرده بودم ... ـ فکر کن رفتی خارج ... یا یه مسلمونی وسط L.A ... سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم ... ـ اگه نمی خوای بیای ... کوله رو بده من برم ... من می خوام باهاشون برم ... دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم ... درست یا غلط ... رفتن انتخاب من نبود ... کوله رو دادم دستش ... و صدای اون حس ... توی وجودم پیچید ... - اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ ... به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت ... نویسنده: سید طاها ایمانی📝 🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
﷽ #براساس_داستان_واقعی #رمان_نسل_سوخته ══🍃🌷🍃══════ قسمت صد و سی و سوم 🔷ابراهیم سعید توی روز ث
سوخته قسمت صد و سی و چهارم: و الله خیر حافظا اشک توی چشمم حلقه زد ... ـ خدایا ... من بهت اعتماد دارم ... حتی وسط آتیش ... با این امید قدم برمی دارم ... که تمام این مسیر به خواست توئه... و تویی که من رو فرستادی ... ولی اگر تو نبودی ... به حق نیتم ... و توکلم نگهم دار و حفظم کن ... تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم ... از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس ... - بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ... اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ ... لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ ... و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس ... مسئول گروه ... توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد ... ـ داداشت گفت حالت خوب نیست ... اگه خوب نیستی برگرد ... توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد ... وسط راه می مونی ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم ... ـ نه خوبم ... چیزی نیست ... و رفتم سمت سعید ... نشستم بغلش ... - فکر کردم دیگه نمیای ... - مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم ... که تنهاشم بزارم؟ ... تکیه دادم به پشتی صندلی ... هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود ... غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه ... به طوفان تبدیل شد ... مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو ... ـ سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن ... من فرهادم ... مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه ها ... افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم ... 🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨ 🔻 🔅 وصيتم به شما خانواده و دوستان اين است كه با هوشيارى كامل پيرو خط امام باشيد و راه شهيدان را كه همان راه رهبر است، و راه رهبر همان راه اسلام واقعى است را طى كنيد و پشتيبان رهبر باشيد و به گفتارى كه امام می گويد عمل كنيد كه همان قرآن است و هميشه دعا كنيد خدايا، خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار .. یاد شهدا با صلوات🌹 🌷 @taShadat 🌷