نمونه ای از کار بزرگواران👆👆
خوشحالم میشیم هر کس در حد توان خودش کمک کنه و عزیزان اجباری در کار نیست
اجرتون با خود شهید
ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠ #قسمت ۴ #فصل_اول من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم
أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ:
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت ۵
#فصل_اول
می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.
مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:
«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد.
تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛
اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
ادامه دارد...🖌
▪️@taShadat▪️
ٺـٰاشھـادت!'
أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ: ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠ #قسمت ۵ #فصل_اول می گفتند: «مامان! چقدر قد
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت 6⃣
#فصل_اول
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.
با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.
همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
ادامه دارد...✒️
▪️@taShadat▪️
ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت 6⃣ #فصل_اول نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سا
أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ:
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت 7⃣
#فصل_دوم
خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»
پسر دیده بودم.
ادامه دارد...✒️
▪️@taShadat▪️
ٺـٰاشھـادت!'
أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ: ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت 7⃣ #فصل_دوم خانه عمویم دیوار به دیو
أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ:
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت 8⃣
#فصل_دوم
مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.
ادامه دارد...✒️
▪️@taShadat▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یاد_یاران
#مداح_شهید
#سید_داود_شبیری
دوم خرداد ماه سال ۱۳۴۵ در یک خانواده ی مذهبی به دنیا آمد، قبل از مدرسه در مكتب خانه #قرآن فعاليت داشته و از سن هشت سالگي فرائض ديني را انجام مي داد، بعد از دوره ابتدايي و متوسطه در مدرسه انوري در مبارزات عليه رژيم شاهنشاهي فعاليت داشت .
اين #شهيد والا مقام سال ١٣٦٢ قبل از عمليات خيبر مسئول #تبليغات گردان #وليعصر_عج بود و نهايتا در عملیات کربلای ۸ ، روح #سید همچون کبوتری به آسمان پر میکشد و #مهمان همیشگی #خدا گرديد .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
▪️ @taShadat ▪️
#خانوادگی_شهید_شدن_چه_صفایی_دارد
پسر اول گفت :
مادر جون برم جبہـہ ؟
گفت :
برو عزیزم ...
رفت و والفجر مقدماتـے شہید شد ! #شہـید_احمد_تلخابـے
پسر دوم گفت :
مادر ، داداش ڪہ رفت من هم برم ؟
گفت :
برو عزیزم ...
رفت و عملیات خیبر شہـید شد ! #شہـید_ابوالقاسم_تلخابـے
همسرش گفت :
حاج خانم بچہ ها ڪہ رفتند ،
ما هم بریم تفنگ بچہ ها روی زمین نمونہ ،
رفت و والفجر 8 شہـید شد ! #شہـید_علے_تلخابـے
مادر بہ خدا گفت :
همہ دنیام رو قبول ڪردے ،
خودم رو هم قبول ڪن
رفت و در حج خونین شہـید شد ! #شہـیده_ڪبرے_تلخابے
#درود_بر_همـہ_ے_بانـوان_زینبـے
#خانوادگی_شهید_شدن_چه_صفایی_دارد✨🕊🌷
▪️ @taShadat ▪️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#سخنی_ازبهشت
حقیقت این است
که هرچه بگوییم خسته شده ایم و بریده ایم
#اسلام دست از سر ما بر نمیدارد .
ما باید بمانیم و کاری که میخواهیم انجام بدهیم .
همیشه باید مشغول یک مطلب باشیم
وآن ((#عشق)) است.🌹☺️
اگر عاشقانه با کار پیش بیایی
به طور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهومی پیدا نمیکند .
حاج همت🌹
▪️ @taShadat ▪️
تا حالا فک کردی داستان کدوم شهید جذاب تره یا آدم رو بیشتر متحول میکنه؟؟؟🤔
بد نیست یه دور لیست پایین رو ببینی
گاهی واقعا انتخاب سخته
مگه نه....؟
💔شهیدی که با اذانش عراقی ها را هدایت کرد.
#شهید_ابراهیم_هادی🕊
💔شهیدی که نشانی قبر خود را داد.
#شهید_حمید_عرب_نژاد🕊
💔شهیدی که قرضهای یک نفر را داد.
#شهید_سیدمرتضی_دادگر🕊
💔شهیدی که بدنش با اسید هم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت.
#شهید_محمدرضا_شفیعی_۱۴ساله🕊
💔شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت.
#شهید_محمودرضا_ساعتیان🕊
💔شهیدی که در قبر خندید...
#شهید_محمدرضا_حقیقی🕊
💔شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند...
#شهید_عباس_صابری🕊
💔شهیدی که روز تولدش شهید شد...
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🕊
💔شهیدی که هر هفته مادرش را سر قبر صدا میزد...
#شهید_مستجاب_الدعوه
#شهید_سیدمهدی_غزالی🕊
💔شهیدی که لحظه خاکسپاریش خندید
#شهید_علیرضا_حقیقت🕊
💔شهیدی که غرور آمریکایی ها را شکست...
#شهید_نادر_مهدوی🕊
💔شهیدی که عکسش در اتاق رهبر است
#شهید_هادی_ثنایی_مقدم_۱۵ساله🕊
💔دو شهیدی که پیکرشان هنگام نبش قبر سالم بود...
#شهید_بهنام_محمدی از دوران دفاع مقدس و #شهید_رخشانی از شهدای قبل از انقلاب که توسط ساواک شهید شد.
💔شهیدی که سیدحسن نصرالله سخنرانی خود را با نام او نامگذاری کرد.
#شهید_احمدعلی_یحیی🕊
💔شهیدی که قبرش بوی گلاب میدهد
#شهید_سیداحمد_پلارک🕊
💔شهیدی که پیکرش را کسی تحویل نگرفت.
#شهید_رجبعلی_غلامی🕊
💔شهیدی که سر بی تنش سخن گفت...
#شهید_علی_اکبر_دهقان🕊
💔شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد.
#شهید_بروجعلی_شکری🕊
💔شهیدی که با وجود اینکه بدنش به استخوان تبدیل شده بود اما پاهایش درون پوتین سالم بود.
#شهید_محمدحسین_شیرزاد🕊
💔شهیدی که عاشورا متولد شد و اربعین به شهادت رسید.
#شهید_مهدی_خندان🕊
💔شهیدی که با پیشانی بند
" #یاحسین_شهید "
ایرانی بودنش محرز شد
از #شهدای_گمنام هستند🕊
💔شهیدی که بر بدنش عکس یک زن خالکوبی بود
ایشان غواص بودند دوست نداشت کسی آن تصویر را ببیند برای همین جاویدالاثر شدند و پیکرشان در اروند ماند و علیرغم ذکر داستانشان همرزمانشان اسم ایشان را ذکر نکردند.
💔شهیدی که به حرمت مادرش در قبر خندید....
#شهید_حاج_اکبر_صادقی🕊
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
▪️ @taShadat ▪️
شهید شیرودی چنان جنگیدکه دکتر #مصطفی_چمران او را
«ستاره درخشان جنگ کردستان» نامید
و #تیمسار_ولیالله_فلاحی اورا
«ناجی غرب وفاتح گردنهها» خواند.
💠💠
او با بیش از 2500 ساعت بالاترين ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بيش از 40 بار سانحه و بيش از 300 مورد اصابت گلوله بر هليكوپترش باز هم سرسختانه جنگيد...
#خلبان_شهید_علیاکبر_شیرودی
#تنکابن
🌀شادی روح شهید شیرودی صلوات🌀
▪️ @taShadat ▪️
شهیدی که😭👇👇👇
بسیجی شهید مدافع حرم «عباس آبیاری» قهرمان رشته رزمی هاپکیدو بود. اما او به قهرمانی در این دنیا بسنده نکرد
و حکم اصلی قهرمانی را از صاحب اسمش حضرت عباس(ع) و در دفاع از حریم عقیله بنیهاشم گرفت.😔😔🌹
دو سال بیوقفه پیگیر کارهای رفتنش بود و در نهایت وقتی اربعین سال ۹۴ به کربلا میرود، کنار ضریح منور قمر بنیهاشم درد دل میکند😔😍و از علمدار کربلا میخواهد مقدمات دفاع از حرم خواهرش را نصیب او کند ☺️☺️و همانجا نذر #آب میکند.
عباس ۴۶ روز آب خالص نمیخورد 😔😭تا روزی که برای دفاع و زیارت به حرم حضرت زینب(س) میرود.
بعد از دلاوریهای بسیار سرانجام چند روز بعد از پانهادن در ۲۴ سالگی، مدال شهادت را دریافت میکند. 🌹🌹
تروریستهای داعشی که تاب دلاوریهای این جوان را نداشتند، پیکر او را به اسارت گرفته و اربا اربا میکنند 😭😭
یاد شهید با فاتحه و صلوات🌷
▪️ @taShadat ▪️
🔹سال ۸۹ که برای دومین بار مشرف شدیم به #کربلا، من چندبار به آقا محمد گفتم برای خودمون کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین برای طواف✨، ولی ایشون همش طفره میرفت میگفت بالاخره یه کفن پیدا میشه که ما رو بذارن توش...
بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد و گفت دوتا کفن میخوای ببری پیش بیکفن⁉️⁉️
اون روز خیلی شرمنده شدم...😔😔😔
🔹ولی محمدجان نمیدونستم که قراره تو هم یه روز بی کفن تو غربت، پیکرت جا بمونه...😭💔
🔸دلنوشته ای از همسر شهید مدافع حرم
محمد بلباسی🌹
#یاد_شهدا_باصلوات 🌺
▪️ @taShadat ▪️
4_5839427472533225641.mp3
13.69M
#گوشبدیدツ🎧
[خُوشبختےیَعنےتوزِندِگیٺاِمامزَماݩ
دارے]∞
خوشبختےیعنےباحضرتمهدےرفیقباشے
خوشبختےیعنےمهدےبرا تو کم نمےزاره
دوسش دارے اونم دوست داره😭💔
جانِ جانانم حضرت مهدے اے اقا جانم🌹
#ۺهید_حسیݩ_معز_غلامۍ❤️
▪️ @taShadat ▪️
یـــــــــــک #تلنـــــــــــگر
●اُمُّل بودن جسارت میخواد...
✔اینکه وسط یه عده بی نماز، #نماز بخونی!!
✔اینکه وسط یه عده بی حجاب تو گرمای تابستون #حجاب داشته باشی!!.
✔اینکه حد و حدود #محرم و نامحرم و رعایت کنی!!
✔اينکه تو فاطميه مشکى بپوشى و مردم عروسى بگيرن!!
✔اينکه به جاى آهنگ و ترانه ، #قرآن گوش کنى!!
✘ناراحت نباش خواهر و برادرم، دوره #آخر_الزمان است،
✔به خودت افتخار کن،
⇦تو خاصی..
⇦تو فرزند زهرايى..
⇦تو #شيعه على هستى..
⇦تو منتظر فرجى..
⇦تو گريه کن حسينى.. ✘نه اُمُّل
▽بگذار تمام دنیا بد وبیراهه بگویند!
⇦به خودت...
⇦به محاسنت..
⇦به چادرت...
⇦به عزاداریت... به سیاه بودنت... می ارزد به یک لبخند رضایت مهدی فاطمه س.
↭باافتخار قدم بزن خواهر!
↭با افتخار قدم بزن برادر.
▪️ @taShadat ▪️
#خاطرات_شهید❤
سال اول دبیرستان بیماری عجیبی،، گرفت. دکترها بعداز یک ماه بستری،، شدن،، گفتند:رضا فلج شده.کم کم فلج،، شدنش از پاها به بالا قلب رسیده و،، جانش را میگیرد.بعداز قطع امید،، پزشکان گفتم،، هیچکس مصیبت زده تر از حضرت،، زینب س نیست.نذرعمه سادات کردم.تارضاخوب شود برای خودشان...
یک روز درکمال ناباوری دیدم رضا دست،، به دیوار گرفت و راه رفت.ان روز زینب،، کبری س پسرم را شفا داد وامروز رضا،، فدائی زینب س شد....
#شهید #رضا_کارگر_برزی💕
#شادےروحش_صلوات
▪️ @taShadat ▪️
🌷وصیت نامه شهید محمود رضا بیضایی
همه جا را سپردم دنبال وصیت نامه اش بگردند .
حتی تو وسایل سوریه اش .
اما وصیتنامه ای در کار نبود .
انگار تنها چیز مکتوبی که ازش موجود بود همون نامه به همسرش بود .
اما دوباره محض اطمینان چند روز پیش از همسرش در مورد وصیت نامه سوال کردم گفت : یک بار میان حرف ها صحبت وصیت نامه شد ، به پوستر #حاج_همت روی کمدش اشاره کرد و گفت : وصیت من این جمله هست
🌸•°|با خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطره خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک لحظه آرام و قرار نگیرم |°•🌸
▪️ @taShadat ▪️
AUD-20190729-WA0018.mp3
6.01M
▪️مداحی #شهدایی
🔸 #شهدا رفتن و همہ پرپر شدن...😭😭
آرزوم اینـہ کہ
آقا یـہ روزے کربلایے شم ،
مثـلِ تمومِ #شهدا😭😭
برا حسین فدایے شم...
سید رضا نریمانے
#سلام_بر_شهـیدان🕊
▪️ @taShadat ▪️