ٺـٰاشھـادت!'
خواب های خوب رو نباید تعریف کرد ‼️
پدرم همیشه ما را به خواندن #زیارت_عاشورا تشویق میکرد.🌱 همیشه بعد از نماز صبح زیارت عاشورا میخواند و رأس ساعت هفت صبح #دعای_عهد میخواند.این دو را آنقدر خوانده بود که حفظ شده بود👌،حتی یاد دارم،آنقدر به خواندن دعای عهد متعهد بود،که چندبار وقتی مرا به مدرسه میبرد،دعای عهد را به من میداد و از من میخواست که نگاه به برگه کنم تا ببینم که از حفظ درست میخواند یا خیر🙈!
اوایل غلط هایی داشت اما به مرور غلط هایش برطرف شد و دیگر حفظ شده بود...
اما پدرم چون مداح اهل بیت بود، از همان روزی که نذر کرده بود صبح ها بعد نماز، زیارت عاشورا بخواند،حفظ بود اما جالب این است که بعد از ماه ها دیدم بعد سلام در زیارت عاشورا سلامی هم بر حضرت عباس میدهد🌸
یعنی میگفت : السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی الاولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی اخیک الحسین 🍁
وقتی پرسیدم دلیل این سلام چیست گفت به خاطره اینکه جواب نذری که برای خواندن ۴۰ زیارت عاشورا کرده بودم را گرفتم و بعد از آن خوابی دیدم که باعث شد این سلام را به آن اضافه کنم اما هیچوقت خوابش را تعریف نکرد...🍀
نقل از پسر شهید مدافع حرم
حسین رضایی 🌺
▪️ @taShadat ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخرین فیلم 💔
شهید مدافع حرم سعید علیزاده🌸
▪️ @taShadat ▪️
خاطرات
#شهید_فرهاد_طالبی ❤️
آخرین تماس فرهاد گفت نگران نباش مادر که #ششم_محرم برمیگردم و همان ششم محرم هم بازگشت💔 و افتخار میکنم که پسرم در این راه و به خاطر حضرت زینب (س) شهید شده است.🕊
راوی؛ مادر شهید
یاور #یخی مدافعان حرم‼️
شهید طالبی در جبهه مقاومت چندین کیلومتر طی میکرد و آبخنک برای رزمندگان مدافع حرم تهیه میکرد.👌
مدافعان حرم به شهید طالبی میگفتند یاور یخی که نمیگذاشت رزمندگان تشنه باشند و کمتر دیدیم خودش روزها آب بخورد.😔💔
شهید طالبی در معرفی خودش میگفت من ایرانیام و انتخابشده حضرت زینب(س) هستم.🌴
راوی: همرزم شهید طالبی
▪️ @taShadat ▪️
حمید #شبهای_جمعہ هیئت میرفت . چندین بار بہ من گفت ڪه باهاش برم ؛ ولی چون خجالت میڪشیدم نمیرفتم ؛ این بار حرفش را رد نڪردم ♥️.
فردای آن روز بعد از ڪلاس حمید طبق معمول با موتور دنبالم اومده بود ولی این بار با دستہ گل قشنگ🌹🌺
پرسیدم بہ چہ مناسبت گرفتی ؟😍 گفت : این گلها قابلتو نداره ، ولی از اونجا ڪه قبول ڪردی بیای هیئت این دستہ گل رو برای تشڪر برات گرفتم ... ☺️
✍ همسر شهید ...
حمید سیاهکالی مرادی 🌺
▪️ @taShadat ▪️
#درخواستے_کاربر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی دو دسته گل شهید
شعرخوانی فرزندان شهید مدافع حرم «نادر حمید» بر روی مزار پدر در روز اول مدرسه
@tashadat
🌴🌴🌹🏴🌹🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|🌿🌹
#کلیپ
🎞 روضه خوانی سردار #قاسم_سلیمانی برای شهدای دفاع مقدس
🔻چقدر به شهــدا و ایثارگــــران دوران دفاع مقدس مدیــون و بدهکـاریم؟
🍃هفته دفاع مقدس گرامی باد🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @tashadat
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید رسول خلیلی بعد از شهادت یکی از دوستانش "شهید محرم ترک" که به اصرار دوستاش برای عوض شدن حال و هواش به زور به مسافرت می برنش که تو این فیلم می گویدشهدا من نمی خواستم بیام اینا من و به زور آوردن
▪️ @taShadat ▪️
#خاطرات_شهدا 🕊
پنج شش روزی قبل از شهادتش بود که برایم نامه 💌فرستاد.
نوشته بود: سعی کن خودت را به خدا نزدیک کنی؛ تا به حال امتحان کردهای؟
وقتی به او نزدیک شوی تمام غمها را فراموش میکنی و همه غصهها را از یاد میرود. سعی کن به او نزدیک شوی. 😇
از رفت من هم ناراحت نباش.
برفرض که الان نروم و زنده بمانم؛ فوقش ده یا بیست سال دیگر باید رفت❤️
پس چه بهتر که رفتن را همین حالا خودم انتخاب کنم که زیبا ترین رفتنها مرگ سرخ است.
کلمه به کلمه نامهاش با نامههای قبلی فرق داشت. با خواندن نامه به یقین رسیدم که به زودی از کنارم پر میکشد.....
#شهید_محمدرضا_نظافت✨
#شهدا_را_یاد_کنیم_باذکر_صلوات 🌷
▪️ @taShadat ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطرهای زیبا و تکاندهنده از حماسهآفرینی "سردار شهید علیاکبر جزی" که زمینهساز پیروزی در عملیات فتحالمبین شد
تو این هفته دفاع مقدس کلاهمون رو قاضی کنیم که ما چقدر حاضریم خودمون رو برای دین خدا خرج کنیم...
🏴 @taShadat 🏴
°•|🌿🌹
#سرلشکر
#خلبان
#شهید_غفار_رامینفر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#برگی_از_خاطرات
#اسلام_آوردن_یک_مسیحی
◽️از کودکی دارای هوش سرشاری بود به طوری که در شش سالگی توانست به کمک پدرش در خواندن قرآن مسلط شود.
◽️زمان اقامتش در آمریکا را این گونه نقل می کند: «زمانی که دوره عالی ویژه آشنایی با جنگنده های شکاری خریداری شده از امریکا را در آن کشور میگذراندم، هر روز قبل از عزیمت به محل کارم، قرآن را تلاوت مینمودم.
◽️بعد از چند روز خانم تقریباً ۴۵ سالهای که مسیحی بود و در پانسیون ما زندگی میکرد، از من پرسید: این اشعار و سرودها چیست که میخوانید؟
◽️به او گفتم: این کتاب وحی و معجزهی پیغمبر خدا و راهنمای بشر میباشد. در مورد قرآن مجید صحبتهای زیادی نمودم، به حدی علاقهمند گردید که از من درخواست یک جلد قرآن مجید برای تلاوت، تلفظ و معانی آیات به او بدهم.
◽️خواندن قرآن مجید و درک معانی آن، چنان آن خانم را تحت تاثیر قرار داد که اواخر دوره به نزد من آمد و طریقه مشرف شدن به دین اسلام را جویا شد. بعدها فهمیدم در مسجد مسلمانان، در نزد امام جماعت مسجد به دین اسلام مشرف گردیده است.
°•{نــشــــربمنــــــاسبتــــــــ
#ســالــــروزشھــــادتــــــــــــــ💔}•°
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣@tashadat
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🌍🇮🇷بمناسبت
هفته دفاع مقدس؛
کربلاکربلاماداریم
میآییم ، 🇮🇷🌷🇮🇷
🏴 @taShadat 🏴
ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣1⃣ #فصل_سوم رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و رو
#داستان_واقعی
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣2⃣
#فصل_سوم
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣2⃣
#فصل_سوم
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🔸فصل چهارم
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود.
ادامه دارد...✒️
▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
#داستان_واقعی ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣2⃣ #فصل_سوم لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر ش
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣2⃣
#فصل_چهارم
دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.
ادامه دارد...
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣2⃣
#فصل_چهارم
طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
ادامه دارد...
▪️@taShadat ▪️
هر چقدربگوییم؛
#غواص...
بگوییم #اروند...
باز هم کم است
برای دانستن از اروند
فقط باید؛
غواص باشی ..
دستت بسته باشد
شب باشد
و اروند بی تاب...
#هنیئا_لک_الشهداء
#التماس_شفاعت
▪️ @taShadat ▪️
#خاطرات_شهید
چنان با #شهدا عجین بود ڪہ در سخنرانے هایش مے گفت:
"من با شهدا راه مےروم
غذا مےخورم و مےخوابم
و این آسایشے ڪه برای من شهیدان بوجود آورده اند هرگز نخواهم گذاشت پرچـم #یامهــدی_ادرکنے، آن ناله های رزمندگان در نمازهای شب و هنگام شب عملیات زمین بماند..."
#حاج_عباس_عبدالهے همــواره در سخنرانے هایش میگفت: “جسمم را به خاڪ و روحم را به خـدا و راهم را به آیندگان مے سپارم ”
جزو بهترین تڪ تیراندازهای ایران بود او همواره سخت ترین راه را انتخاب مےکرد چه آن زمان که فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان(عج) لشڪر عاشــورا بود و چه زمانے که بعد از بازنشستگے نشستن را بر خود حرام کرد و راه سوریه در پیش گرفت...
منبع: کتاب مدافعان حرم، خاطرات #شهیدجاویدالاثرعباس_عبداللهی🌷
▪️ @taShadat ▪️
همسر شهید💞:
يك روز بعد از شهادت عبدالمهدی دلم خيلی گرفته بود.😭
گفتم بروم سراغ آن دفتری كه خاطرات مشتركمان را در آن می نوشتيم. 😍
بهمحض بازكردن دفتر، ديدم برايم يك نامه نوشته با اين مضمون كه
«همسر عزيزم! من به شما افتخار می كنم كه مرا سربلند و عاقبت بهخير كردی و باعث شدی اسم من هم در فهرست شهدای كربلا نوشته شود.
آن دنيا منتظرت هستم!»😍🌟
▪️ @taShadat ▪️