#تلنگر
تازمانۍڪھ
همنشینِ گناه باشیم💔
همنشینِ امامِزمان نخواهیمبود!
تازمانۍڪھ
گرفتارِ نَفس باشیم
همنَفَسِ امامِزمان نخواهیم بود ..!
#بهخودمونبیایم
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۸ اسفند ۱۴۰۱
میلادی: Monday - 27 February 2023
قمری: الإثنين، 6 شعبان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️9 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️25 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️34 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️39 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
#حدیث
◽️امام سجاد علیه السلام می فرماید:
❄️إیّاکَ وَمُصاحَبَةُ الْفاسِقِ، فَإنّهُ بائِعُکَ بِأَکْلَةٍ أوْ أَقَلّ مِنْ ذلِکَ وَإیّاکَ وَمُصاحَبَةُ الْقاطِعِ لِرَحِمِهِ فَإنّى وَجَدْتُهُ مَلْعُونا فى کِتاب ِاللّهِ
🌔بر حذر باش از دوستى و همراهى با فاسق چون که او به یک لقمه نان و چه بسا کمتر از آن هم ، تو را مى فروشد؛ و مواظب باش از دوستى و صحبت کردن با کسى که قاطع صله رحم مى باشد چون که او را در کتاب خدا ملعون یافتم.
📘تحف العقول ص 202، /بحارالا نوارف ج 74، ص 196ح
#رفیق شهیدم ابراهیم هادی
می گفت: اگر می گویید الگویتان
حضرت زهرا(سلام الله علیها) است باید کاری کنید ایشان از شما
راضی باشند و حجاب
شما فاطمی باشد.
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت 💗
قسمت سی و یکم
الان دقیقا یک ساعته که خیره شدم به سقف اتاق و فکر کنم فقط 30 بار آهنگ ارغوان رو گوش کردم.
آره منم از بچگی با راهنمایی های پدرم خادم این تبار محترم بودم ولی الان چی؟
چرا بابا عشقی رو که خودش بهم یاد داده ، عشقی که خودش با بند بند وجودش به قلب تزریق کرده رو درک نمیکنه ؟
چرا درک نمیکنه که این عشق الان به پسرش بال و پر داده ؟
تنها راه آرامش صحبت با معبوده.
نماز شفع میخوانم به سوی قبله عشق قربه الله.
واقعا سبک شدم.
نماز شب همیشه برای من منبع آرامش بود.
تصمیم گرفتم کاری که حاج آقا گفت رو انجام بدم ، کاری که همیشه برام نتیجه مطلوب داشت ؛ همه چیز رو میسپرم به خدا و خودم هم در کنار توکل تلاش میکنم ولی بدون نگرانی و ناراحتی ؛ چون وقتی چیزی رو میسپری به خدا اگه بابتش نگران و ناراحت باشی یعنی به خدا اعتماد نداری. وقتی معبودم گفته از تو حرکت از من برکت جای هیچ شک و گمانی نبود ، باید به برکتش توکل میکردم.....
🍁نویسنده :ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت💗
قسمت سی و دوم
🍃به روایت زینب🍃
این خوددرگیریه آخرش هم کار دستم میده. هوووووف. مامان دیشب گفت فردا میخواد بره خونه خاله مرضیه اینا و منم گفتم که میام . الان موندم که چرا گفتم میرم ؟ واقعا به خاطر یه تعارف فاطمه ؛ برم بگم بعد از 7.8 سال سلام. اونم چی با این تیپی که اصلا خانواده اونا قبول نداشتن. البته الان اوضاع یکم بهتر شده بود ولی بازم بلاخره حجابم کامل کامل که نبود. در یک تصمیم آنی دوباره تصمیم گرفتم که نرم.
_ ماااامااان. مااامااان. من نمیام.
مامان_ دیگه چی؟ مگه من مسخره توام؟ به فاطمه گفتم که تو هم میای بچه کلی ذوق کرد. اجباری در کار نبود ولی وقتی بهشون گفتم که میای، باید بیای.
_ولی...
مامان_ ولی نداره. میدونی بدم میاد حرفمو عوض کنم. .
همون مانتویی و روسری که گرفته بودم بایه شلوار پاکتی مشکی و البته برعکس همیشه فقط و فقط یه رژ کمرنگ تیپم رو تکمیل کرد.
یک ساعت بعد ماشین جلوی در کرم رنگ خونه فاطمه اینا ایستاد. خاطره های بچگیم اگرچه محو و گمرنگ ولی برام زنده شد ، هئیت های محرم ، دسته های سینه زنی که ماهم پدرامون رو همراهی میکردیم، مولودی ها ؛ همه و همه تو این کوچه و تو این خیابون بودن ، خاطره هایی که ناباورانه دلم براشون تنگ شده بود.
به خودم که اومدم، تو حیاط بودم و بغل پر مهر فاطمه. آروم خودم رو کنار کشیدم و به یه لبخند اکتفا کردم و بعد هم خیره شدم به خاله مرضیه تو چهارچوب در شیشه ای بالای پله ها وایساده بود و با همون لبخندی که صمیمیت و مهر توش موج میزد به ما نگاه میکرد؛ الان من باید ذوق کنم و سریع برم بغلش کنم ، ولی نمیدونم انگار که اعضای بدنم تحت فرمان خودم نبود و به جای اینکه به سمت خاله مرضیه برن کشیده شدن به سمت چپ حیاط یعنی در حسینیه.
تقریبا 7.8 سالم بود که پارکینگ این آپارتمان 3 طبقه که خیلی هم بزرگ بود به حسینیه تبدیل شد و از اون سال هرسال دهه اول محرم اینجا مراسم بود.
یه در کرکره ای ساده بود که بسته بود و توش معلوم نبود. رو به فاطمه گفتم _ اینجا هنوز حسینیس ؟
فاطمه هم متعجب از اینکه به جای سلام و علیک با مامانش اول رفتم سراغ حسینیه و دارم سراغش رو میگیرم آروم جواب داد _ آ....ره
به محض ورود فاطمه دستم رو کشید و به سمت اتاقش برد و منم فقط فرصت کردم خیلی سریع و گذرا نگاهی به پذیرایی بندازم. چیزی از مدل قدیمی خونشون به خاطر نداشتم و فقط میدونستم که نوسازی کردن. اتاق فاطمه اتاق خوشگلی بود و حس خاصی رو به من القا میکرد ؛ حسی از جنس آرامش....
و این حس برام عجیب بود ؛ دیوار سمت چپ و بالای تخت یه قاب عکس خیلی شیک بود که عکس توش یه جای زیارتی بود. و روی دیوار سمت راست چند تا پوستر که معنی جملات روش برام گنگ و نامفهوم بود. پایین تخت به کتابخونه بود که طبقه اولش مفاتیح و قرآن و یه سری کتاب قطور دیگه قرار داشت و طبقه های دیگه کتاب هایی که حدس زدم باید کتابای مذهبی باش. کنار کتابخونه هم میز کامپیوتر بود که روی اون هم یه تابلو کوچیک بود که روش به عربی چیزی نوشته شده بود.
با صدای فاطمه دل از برانداز کردن خونه برداشتم و به سمت تخت که روش نشسته بود ، برگشتم.
فاطمه_ خوب بیا بشین اینجا تعریف کن ببینم.
و بعد به روی تخت جایی کنار خودش اشاره کرد. کنارش نشستم و گفتم
_ چیو تعریف کنم؟
فاطمه_ همه این 10.11 سال رو.
همه این 10 سالی که قید دوست صمیمیت رو زدی نامرد.
_ همشو؟
فاطمه_مو به مو
_اومممم. خب اول تو بگو.
فاطمه_ حانیه خیلی دلم برات تنگ شده بود.
این جمله مصادف شد با پریدنش تو بغل من و آزاد کردن هق هق گریش.
_ فاطمه، چی شدی؟؟
فاطمه_ کجا بودی نامرد ؟ کجا بودی؟
آروم از بغلم کشیدمش بیرون سرش رو انداخت بالا. دستمو بردم زیر چونش و سرشو اوردم بالا.
_ فاطمه: به خاطر من گریه میکنی؟ آره؟
فاطمه به خدا خیلی نامردی.
چند بار با مامان اومدیم خونتون ولی تو نبودی کلی زنگ زدم ، هربار مامانت میگفت خونه عموتی یا با دوستات بیرونی.حتی یک بار هم سراغی از من نگرفتی.
_ قول میدم دیگه تکرار نشه.
حالا گریه نکن . باشه؟
فاطمه _ قول دادیاااااا
_ چشششم.
با لبخند من فاطمه هم لبخند زد و گفت _ چشمت بی بلا آبجی جونم.
با تعجب پرسیدم _ آبجی؟؟؟
فاطمه_ اره دیگه.
از این به بعد ابجیمی.
_ اها از لحاظ صمیمیت و اینجور چیزا میگی؟
فاطمه خندید و گفت
_ اره دیگه. حالا این ابجی خانم ما افتخار میدن شمارشون رو داشته باشیم؟
_ بلی بلی.
اختیار دارید.
بعد از دوساعت و کمی مرور خاطرات و گفتن از این چند سال گذشته ، مامان امر به رفتن صادر کرد. بلاخره با کلی تهدید فاطمه که اگه زنگ نزنی میکشمت و اگه دیگه نیای اینجا من میدونم و تو خداحافظی کردیم.
_ مامان.
میشه شما رانندگی کنید.
مامان: باشه.
کل راه با فکر کردن به فاطمه و خاطراتمون سپری شد. برام عجیب بود منی که همیشه با محجبه ها و مذهبیا
مشکل داشتم چجوری انقدر زود با فاطمه اخت گرفتم.
🍁نویسنده :ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت 💗
قسمت سی و سوم
_هوم؟
یاسمین_ هوم و..... بی ادب بگو جونم.
_ یاسی حوصله داریا. صبح زود زنگ زدی آدمو بیدار کردی توقع جونم هم داری؟
یاسمین _ از کی تا حالا ساعت 11/5 صبحه زوده؟ زود حاضرشو بیایم دنبالت بریم بیرون.
_ کجا؟
یاسمین _ پنج دقیقه دیگه حاضریا.
بای وای .
اگه الان با این مانتو برم که مسخرم میکنن بچه ها. اگرم نرم که.....
بیخیال بزار مسخره کنن بهتر از تیکه های این آدمای هوس بازه . تصمیم داشتم به جای اینکه خودمو برای همه عرضه کنم بزارم همه حسرت دیدن زیبایی هام رو داشته باشن. فقط باید بعدا میرفتم چند دست دیگه مانتو و شال میگرفتم.
سریع دست و صورتمو شستم و همون مانتو و روسریم رو پوشیدم و رفتم دم در. دقیقا همزمان با باز کردن در ماشین نجمه جلوی در ترمز کرد.
نجمه_ این چیه؟
_ چی؟
نجمه_ عاشق شدی؟
_ تو دهات شما ادم عاشق میشه باحجاب میشه؟
یاسمین _ فکر کنم عاشق بچه بسیجیه شده که باحجاب شده.
_ ببند بابا. حالا از کجا میدونی بسیجی بوده ؟
شقایق_ خب حالا حرف نزن بیا بالا.
یاسمین جلو و شقایق عقب نشسته بود. طبق معمول همشون شالاشون کلا افتاده بود و البته کلی هم آرایش داشتن. دقیقا تیپ قبلی خودم. نشستم پیش شقایق و نجمه راه افتاد.
شقایق_ خب حالا بتعریف.
_ چیرو؟
شقایق_ قضیه با حجاب شدنتو دیگه.
_ به این نتیجه رسیدم که با حجاب امنیتم بیشتره. دیگه کمتر بهم تیکه میندازن ، بعدشم چرا من باید زیبایی هام رو حراج کنم برای همه ؟
یاسمین_ اینا حرفای امیرعلیه نه؟
_اره. راهنمایی های اونه. و واقعا هم به نظرم درسته. تا حالا اینجوری به حجاب دقت نکرده بودم تازه در کنار این ، ندیدی اون پسره هم فکر میکرد ما از خدامونه که بهمون تیکه بندازن .
نجمه_ حرف مردم برات مهمه؟
_ نه ولی نجمه تنها برداشتی که میشه از ظاهر ماها کرد تشنه توجه بودنه . بعدش هم اصلا اگه اون آقا و دوستاش واقعا گشت بودن ، حالا مامان بابای من هیچی ، جواب مامان و بابای خودتونو چیجوری میخواستید بدید؟ تو که خاله های حساس من و مامان خودتو که میشناسی.
شقایق_ بیخیال فعلا
نجمه_ موافقم
نجمه_ خب رسیدیم بپرید پایین.
واای عاشق پارک آب و آتش بودم. وقتی پیاده شدیم یکم که به اطرافم دقت کردم احساس کردم نگاه های بقیه نسبت به من رنگ احترام گرفتن و دیگه از اون نگاه های پر شهوت و چشمک ها خبری نبود. یه حس خاصی داشتم همون احساس ارزشی که امیرعلی ازش حرف میزد....
نجمه_ بچه ها بیاید بریم بشینیم رو اون صندلیا
_ بریم
یاسمین
_تانی تو برو پشت شقایق وایسا.
_ اه . یه ساعته دارید عکس میگیرید پاشین بریم بابا. خسته شدم.
شقایق _ ضدحال. چته تو؟ تازه دوساعت هم نیست که اومدیم.
_ خسته شدم بابا . هی عکس عکس عکس.
یاسمین_ راست میگه بیاید بریم .
داشتم میرفتم به سمت ماشین که صدای زنگ گوشی متوقفم کرد.
دیدن اسم فاطمه روی گوشی؛ نمیدونم چرا ؛ ولی لبخند رو مهمون لب هام کرد.
_ جونم؟
فاطمه_ سلام خانوم. خوبی؟؟؟
_ مرسی تو خوبی؟
فاطمه_ فدات شم. به خوبیت. حانیه من دارم میرم کلاس ، تو هم میای باهم بریم شاید دوست داشته باشی؟
_کلاس چی؟
فاطمه_ببین حلقه صالحین بسیجه. کلاس خوبیه.
_نه بابا. بیخیال. حالا بعدا یه روز باهم قرار میزاریم میریم پارکی جایی.
فاطمه _ باشه عزیزم. فعلا....
_ بای
_یاعلی....
........................................................
درقلب من انگار کسی جای تورا یافت اما
افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کرده
.........................................................
🍁نویسنده:ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بسماللهالرحمنالرحیمـ🌸
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۹ اسفند ۱۴۰۱
میلادی: Tuesday - 28 February 2023
قمری: الثلاثاء، 7 شعبان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️8 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️24 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️33 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️38 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
💢 تربیت میماند
💠 حضرت امام جعفر صادق (علیهالسلام) :
بهترین چیزی که پدران برای پسرانشان به ارث میگذارند، تربیت است نه مال؛ چرا که مال میرود و تربیت میماند.
📚 کافی، ج۸، صفحه ۱۵۰
#حدیث
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
شهید محمود قندهاری
نام پدر :اکبر
تولد: 1344
شهادت:1365
محل شهادت :شلمچه
تا پايان دوره راهنمايي درس خواند. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و يكم دي ۱۳۶۵، با سمت تكتيرانداز در شلمچه به شهادت رسيد. پيكر وي مدتها در منطقه بر جا ماند و بيست و يكم ارديبهشت ۱۳۷۳پس از تفحص، در بهشتزهراي شهرستان تهران به خاك سپرده شد.
🌷#وصــیـــت_نـــامـــه
ای برادران عزیزم پیوسته در راه اعتلای اسلام عزیز کوشا باشید و تمام فرامین امام را به جان و دل پذیرا باشید که زمان، زمان حسین است.
و ای خواهران عزیزم عفت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید و همیشه فاطمه وار و زینب گونه مبارزه کنید و پیام شهیدان راه خدا را به گوش جهانیان برسانید و فرزندانتان را چنان تربیت کنید که هر کدام مبارزی در راه خدا باشند و ادامه دهنده راه شهیدان.
و ای امت مسلمان ترا به جان عزیزانتان علی وار بر همه دشمنان داخلی و خارجی اسلام و این انقلاب بخروشید و انقلاب را به سرتاسر گیتی برسانید، چون همکنون ما پرچمدار اسلام هستیم و باید آن را همهگیر کنیم و فقط برای اسلام باید از جان ناقابلمان بگذریم و گرنه وای به حال ما اگر این انقلاب به انحراف کشیده شود.
پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، دوستانم، و ای امت امام از شما خواستارم که راه تمام شهدای اسلام را که راه حسین علیه سلام است ادامه دهید تا پرچم اسلام در تمام دنیا برافراشته شود.
🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و شهید محمود قندهاری صـلوات🌼
وصیت شهدا
شهید حاج حسین خرازی
از مردم درخواست میکنم که پشتیبان ولایت
فقیه باشند ....خدایا! چیزی جز بدهکاری و گناه از مال دنیا ندارم. خدایا! خودت توبه مرا بپذیر و شهادت را از فیض عظما نصیبم کن..
قدردان خون مطهر شهدا باشیم
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای
برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢️"خیبر خیبر یا صهیون"
رجز خوانی حاج مهدی رسولی خطاب به صهیونیستها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت 💗
قسمت سی و چهارم
مانتو رو گرفت و رفت حساب کنه و منم مشغول وارسی بقیه مانتوها شدم. همشون خوشگل بودن ولی نه برای کسی که میخواد با حجاب باشه. نمیدونم ولی انگار این چند روزه معنای حجاب رو درک کرده بودم ، دیگه نه از تیکه ها خبری بود و نه از چشمک و کارای چرت و پرت مسخره. احساس میکردم منی که از حجاب متنفر بودم الان دوسش دارم ولی هنوز هم با خیلی از کارای دین مشکل داشتم. اصلا حجابم ربطی به دینم نداشت.
امیرعلی
_ بریم ؟
_ اوهوم
امیر علی
_ راستی مبارکت باشه.
_ ممنون. امیر میشه چند تا سوال بپرسم ؟
امیرعلی_ بیابریم حالا اینجا وایسادیم زشته تو راه بپرس.
_ اوخ. راست میگی بریم.
از مغازه که اومدیم بیرون بی مقدمه گفتم
_ چرا تو مثله بقیه نیستی؟
برگشت طرفم و با تعجب نگام کرد
_ یعنی چی مثله بقیه نیستم؟
_ خب چرا تو به دخترا تیکه نمیندازی؟
چرا بهشون گیر نمیدی؟
چرا همش چشمت دنبال دخترای مردم نیست ؟
امیرعلی_ باشه؟
_ نه ولی میخوام دلیل این نبودنش رو بدونم.
امیرعلی_ خب ببین ، دلایلش خیلی زیاده که مهمترین و سر منشا همش توصیه دینمه. حالا چرا چون دین من به من یاد داده که زن والاست و ارزشش خیلی بیشتر از اینه که هرروز زیر نگاهای شهوت آلود له بشه. از طرفی دینه من میگه هرچه برای خود میپسندی برای دیگران بپسند ؛ همونطور که من دوست ندارم که کسی به تو یا مامان نگاه چپ کنه خودمم حق ندارم حرمت ناموس دیگران رو بشکنم.
_ ولی دیگران این حرمتی رو که میگی شکستن.
_ دلیل نمیشه هرکس هرکاری کرد درست باشه یا من دنبال انتقام از اون باشم که. خواهر گل من هم میخواد لطف کنه از این به بعد بیشتر رعایت کنه که ارزش و احترام خودش حفظ بشه.
به روی امیرعلی لبخند زدم اره قصدم همین بود . ارزشم بیشتر از این بود که بزارم دیگران هرجور دوست دارن باهام برخورد کنن و درموردم فکرکنن . اگه همه طرز فکر امیرعلی رو داشتن اوضاع خیلی بهتر بود و منم مجبور به حجاب داشتن نبودم. هرچند الان با این اوصاف از حجاب بدم نمیاد...
......................................................
بین تو و چشمان من صد فاصله غوغا شده
آقابیا که منتظر جای دگر پیدا شده
......................................................
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت 💗
قسمت سی وپنجم
🍃به روایت امیرحسین🍃
محمد:وعلیکم السلام برادر
_تو دوباره صبح زود زنگ زدی به من؟
محمد:اولا که بچه بسیجی جواب سلام واجبه ، دوما که پدر مادر من به من یاد ندادن که 12 ظهر صبح زوووده.
_ چییییییییییییی؟12 ظهر؟
وای خاک بر سرم دانشگاه
با این حرف من محمد زد زیر خنده
_ وای بدبخت شدم تو میخندی ؟
ساعت8 کلاس داشتم.
محمد:حقته . تا تو باشی انقدر نخوابی.
_ راستی مگه تو کلاس نداشتی؟
محمد: بله تموم شد.
استاد ضیایی هم عرض کردن سلام برسونم خدمتتون شاگرد خرخون کلاس.
_ تا چشات دراد.
محمد:خب حالا.
زنگ زدم بگم امشب هئیت دیر نکنی دوباره گوشات رو بکشن. یه وقت دیدی دوروز دیگه به عنوان رفتگر گوش دراز ثبت نامت کنن راه بری با گوشات زمینو تمیز کنی
_ خوشمزه مزه نریز
محمد:باش....
چون تو گفتی
_ دیگه مصدع اوقات نشو میخوام بخوابم
محمد:کم نیاری از خواب؟
_تو نگران نباش یاعلی
محمد: ان شاالله خواب داعش ببینی. علی یارت
خدایا این دوست منم شفا بده.
ساعت 6 با آلارم گوشی بیدار شدم ، سریع حاضرشدم و رفتم دم اتاق پرنیان،در زدم و منتظر جواب شدم.
پرنیان_ بله؟
_ ابجی حاضری؟
پرنیان
_امیر داداش توبرو من با ریحانه سادات میام.
_باشه مواظب خودت باش.
_ سلااام علیکم
حاج آقا _ سلام . آفتاب از کدوم طرف در اومده اقا زود تشریف اوردید؟ هفته پیش که ماشالا گذاشتی لحظه آخر.
_ خوب هستید حاج آقا؟
میگما .... چیزه ..... چه خبرا؟
با این حرف من محمد و سجاد و علی و محمد جواد که تو حسینیه بودن با حاج آقا زدن زیر خنده.
حاج آقا:الحمدالله . نپیچون منو بچه .
بعد خطاب به بچه ها گفت
_من برم تا جایی کار دارم میام تا ساعت 8 .
محمدجواد:
بفرمایید شما حاج آقا خیالتون راحت
تقریبا همه کارا تموم شده بودو هنوز نیم ساعت مونده بود به شروع هئیت.
چایی و قند و قرآنا و مفاتیح ها هم همه آماده بود.
یه دفعه محمد جواد گفت:
_ راستی سید (بنده) اون روز ؛ دربند ؛
قضیه چی بود؟
_ اوووووووه محمد جواد چه حافظه ای؟ چهارشنبه هفته پیشو میگی؟
محمدجواد
_اره
_ داداش موفق باشی.
محمد_ تو زنده بمون راوی ایندگان شو.
_ پیشنهاد خوبیه.
محمدجواد
_ عه بگو حالا.
اخه رفتی اونجا مثلا آب بگیری
آب نگرفتی.اعصابتم داغون تر شد.
با پرسش محمد جواد یاد اون روز افتادم. واقعا وقتی اون صحنه رو دیدم اعصابم بهم ریخت. شاید درست نبود که اون حرف رو به اون دختره بزنم. شاید اینجوری از حجاب بیشتر زده بشه ولی چی بهش میگفتم؟
اصلا شاید همون حرف براش یه تلنگر بوده باشه.
ای کاش میتونستم دوباره ببینمش که بدونم نتیجه کارم چی بوده.....
........................................................
چشم من و شوق وصال
قلب تو و عشق محال
........................................................
🍁نویسنده :ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت 💗
قسمت سی و ششم
🍃به روایت زینب 🍃
مامان :زینب اومدم دوباره باهاش دعوا کنم که بیخیال شدم.
_ بله؟؟؟
مامان_ میای بریم امامزاده داوود؟
_ کجاااا؟
مامان _ صبح که با امیرعلی رفته بودید بیرون خاله مرضیه زنگ زد گفت با بسیج میخوان برن امامزاده داوود ، ما هم بریم باهاشون گفت فاطمه گفته بگم حتما توهم بیای.
_ اوممم. مامان من چادر سرم نمیکنما .
مامان_ اجباری نیست.
_ حالا بزار ببینم چی میشه ؟
راستی چه روزیه؟
از دوشنبه کلاس زبان هم شروع میشه .
مامان _ شنبه.
_ من تا شب بهت میگم. ولی کاش خودمون میرفتیم پارک یا شهربازی.
چیه بسیج ؟
بدم میاد. اه
مامان_ مجبورت نکردم که بیای.
فاطمه پیغام داد رسوندم.
_ باش. میگم حالا تا شب ، هنوز دوروز مونده.
مامان:خیلی خب.
پس زود بگو که ثبت نام کنم.
_خب حالا 2 روز مونده.
تازه پنجشنبس
رو تخت دراز کشیدم و دوباره مغزم پر شد از سوالای بی جواب.
دیگه داشتم دیوونه میشدم.
گوشیمو برداشتم نتمو روشن کردم.
طبق معمول گوشیم پر شد از پیامای تلگرام. بیخیال رفتم تو پی وی امیرعلی.
ایوووول چه عجب این برادر ما آنلاینه.
بهش پیام دادم.
_ داداش گلم. عشقم. نفسم.عسلم.
بیا اتاق من
حالا اگه خوند.
یه 10 دقیقه گذشت سین خورد .
امیرعلی:توکار داری من بیام؟
_ عه بیا دیگه.
تق تق تق
_ الهیییی فداااات. بیفرمایید
امیرعلی:علیک سلام.
بفرمایید . امرتون ؟
_ بیا بشین حرف بزنیم.
اونم فکر کنم بیکار بود که سریع نشست.
_ چه از خداخواسته
امیرعلی:میخوای برم اگه ناراحتی؟
نیم خیز شد که سریع گفتم
_ نه نه بشین.
امیرعلی:خب؟
_ خب به جمالت.
امیر،چرا مامان بزرگ اینا این کارارو میکنن؟
امیرعلی:دقیقا چه کاری میکنن؟
_ چمدونم.تو مهمونیاشون پرده میکشن زنونه مردونه رو جدا میکنن؟
امیرعلی:خواهر من میدونی چند بار این سوالو پرسیدی؟
_ اه پاشو برو نخواستم
امیرعلی:عه عه کلا گفتم.
خب ببین اینا افراط و یه سری عقاید قدیمی و غلطه.عقایدی که شاید باعث بشه خیلیا از دین اسلام زده بشن. چون فکر میکنن دین انقدر سختیگیرانس. نمونه بارزش تو فامیل هست دیگه. حرف زدن معمولی و ارتباط کم در حدی که کسی به گناه نیفته و ناز و عشوه ای هم توش نباشه که ایرادی نداره.
_ خب پس چادر هم افراط حساب میشه دیگه. وقتی واجب نیست دیگه
امیرعلی:اولا که چادر قضیش خیلی فرق میکنه.بعدش هم چادر یادگار حضرت زهراس . علاوه بر این باعث حجاب برتره.
تا حالا دیدی رو ماشینای مدل پایین چادر بکشن؟ یا دیدی سنگ معمولی رو بزارن تو صندق و ازش محافظت کنن؟
ولی رو ماشینای مدل بالا چادر میکشن که در برابر نور خورشید محافظت بشه . یا سنگای قیمتی و الماس تو صندوق نگه داری میشن یا مروارید تو صدف. چادر هم به زن ارزش و والایی میده.چون یه خانم باارزشه، خودش رو زیر محافظت چادر حفظ میکنه.
_ یعنی چی یادگار حضرت زهراس؟
امیرعلی:فکر نمیکنم داستانش رو بدونی ، نه؟
_ نه.
من کلا هرچی اطلاعات دارم برای چند سال پیشه که هیچی هم یادم نیست.
امیرعلی_ ببین این چادر رو سر حضرت زهرا بود ، وقتی که خانم پشت در پهلوشون شکست ، این چادر رو سر حضرت زینب و دختر سه ساله امام حسین بود وقتی که خیمه ها رو آتیش زدن ؛ شهدا رفتن تا دشمنا نتونن چادر و حجاب رو از سر خانما بکشن.....
امیر علی بغض کرده بود و حرفاشو میزد. و من گنگ تر و متعجب تر از همیشه با هزاران سوال دیگه فقط نگاش میکردم....
_ پهلوشون شکست؟
دختر سه ساله و چادر؟ خیمه و آتیش ؟
من نمیفهمم چی میگی امیر.
مم هیچی از این چیزایی که تعریف میکنی نمیدونم. یعنی چی؟
امیرعلی_ تو هیچ اطلاعاتی در این باره نداری؟ حانیه تو که تو که مدرسه میرفتی.
_ خب اره. ولی مدرسه ما اصلا اهمیتی نمیداد به این چیزا در حد همین حفظ کردن و امتحان دادن. الان خیلی یادم نیست.
امیرعلی_ خب الان از کجا شروع کنیم؟
_ این قضیه پهلو شکسته چیه؟ همون که میگفتن حضرت زهرا پشت در بوده و درو هل میدن ؟ و بعد آتیش میزنن؟
امیرعلی_ خب تو که میدونی دیگه. اره همونه. حضرت زهرا حتی اون موقع هم چیزی رو که تو اسمشو گذاشتی افراط کنار نذاشتن.
مامان زینب بیا تلفن
رو به امیرعلی گفتم: بزار برا بعد (حانیه).
مرسی.
و بعد از اتاق رفتم بیرون.
_ کیه؟
مامان: فاطمه
نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم.
_ جون دلم؟
فاطمه_ سلام عزیزم. جونت بی بلا. خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟
_ مرسی تو خوبی؟
گوشیه من کلا هیچوقت نیست.
فاطمه_ مرسی با خوبیت. راستش مزاحمت شدم ببینم فردا میای؟
_ اره. میام.
فاطمه_ اخ جون. پس میبینمت خانم گل
از لحن سر خوش فاطمه خندم گرفت و با خنده گفتم:
_ باشه عزیزم
فاطمه: خب دیگه مزاحمت نشم فعلا یا علی.....
_ مراحمی. بابای
یاعلی؟ باید در مورد این هم از ا میرعلی بپرسم یا اصلا از فاطمه. چرا همه میگن یاعلی؟
صدای مامان که مدام از اشپزخونه صدام میکرد عصبیم کرد. پتو رو انداختم اونور و بلند شدم و تقریبا با داد گفتم.
_ ها ؟ ها؟ چیه؟ پاشدم دیگه.
پدر جانمم منو از تو اشپزخونه متفیض کردن که:
بابا :این چه طرز صحبت کردنه ؟
حالا مامانت دوبار صدات کرد. علیک سلام. صبح شماهم به خیر. برو حاضرشو دیرتون شد. ساعت هفته. ساعت هشت حرکته شما هنوز حاضر نشدید نیم ساعت هم تا دم مسجد راهه .
با کلافگی و بی حوصلگی برگشتم به اتاقم و مدام به خودم فحش میدادم که منی که انقدر با زود بیدار شدن مشکل دارم چرا گفتم میرم.
یه مانتوی آبی کاربنی تا زانو و شلوار مشکی و شال مشکی و یه آرایش ملایم.
.........................................................
چادر تو ، چون لباس شبنم است.
یادگار حضرت گل، مریم است.
.........................................................
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_تفریح
✅استندآپ کمدی جالب یک روحانی
از ماجراهای خندهداری که در یک مجلس ختم اتفاق میافتد 😂😂
#شادباشید