eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت9 یه دربست گرفتم و رفتم سمت حسینیه وارد حیاط شدم و همینجور که سر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت10 سر میدون ساجدی پیاده شد توی مسیر هیچ حرفی بینمون زده نشد اقای زمانی حتی یه بار هم از آینه به من نگاه نکرد وقتی که رسیدیم انگار ریتم قلبم دوباره برگشت ،یه نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم خدایا شکرت از ماشین پیاده شدم ،همینجور که سرم پایین بود : خیلی ممنونم ،لطف کردین منو رسوندین زمانی: خواهش میکنم ،وظیفه بود ،به خانواده سلام برسونین ،یا علی - اصلا نزاشت خداحافظی کنم ،رفت وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن - سلام بابا: سلام بابا، چقدر دیر کردی؟ مامان: عع اقا سلمان ،صبر کن تازه رسیده دخترم - ببخشید بابا جون ،رفته بودیم خرید واسه حسینیه بابا: بابا جان من اینو میدونم ،در و همسایه هم میدونن؟ نمیگن این موقع شب دختر اقا سلمان کجا بوده تا حالا؟ زهرا: بابا جان ملت خیلی حرفا میزنن ،مهم اینه که شما و مامان حرفاشونو باور نکنین - ببخشید من برم بخوابم خستم مامان: مادر غذا نخوردی - گرسنه ام نیست ،مامان جون شب بخیر رفتم توی اتاقم لباسامو درآوردم ،رفتم روی تخت دراز کشیدم دراتاق باز شد ،زهرا با یه ظرف برنج و خورشت قیمه اومد داخل زهرا: پاشو ،پاشو ،صبح تا الان چیزی نخوردی - چرا خوردم زهرا: حتمن کیک و آبمیوه - اره ،تو از کجا میدونی ؟ زهرا: اخه منم دیروز کیک و آبمیوه خوردم ، - الان بهتری، تبت پایین اومد ؟ زهرا: اره بابا ،همین که تو رفتی خوب شدم ،انگار همش نشونه بود تو امروز بری جای من - زهرا جان من از فردا دیگه نمیام حسینیه زهرا: چرا ؟ - از درسام عقب افتادم،نمیتونم بیام زهرا: من که باور نمیکنم ولی باشه ،به خانم موسوی میگم حالا پاشو غذاتو بخور بعد بگیر بخواب - دستت درد نکنه ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 ................................................. دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت11 یه هفته ای میشد که نرفته بودم حسینیه چهارم محرم بود و من بیتاب بی تابه رفتن به حسینیه ،بیتابه شور و شوق محرم ،توی این مدت خانم موسوی خیلی تماس گرفت که برم حسینیه ولی من هر بار یه بهونه ای می اوردم دلم نمیخواست محیطی که من عاشقش بودم به گناه آلوده بشه دانشگاه هم هر موقع مراسم یا جلسه ای برای بسیج میزاشتن ،اگه اقای زمانی داخل اون مراسم بود نمیرفتم یا به محض ورودش ،از جلسه خارج میشدم ولی باز هم حالم خوب نبود باز هم فکرم درگیر بود شب و روزم فقط استغفار میکردم و از خدا طلب آمرزش میکردم یه روز زهرا اومد و گفت قراره معراج سه تا شهید بیارن داشتم دیونه میشدم یه دلم میگفت برو یه دلم میگفت نرو ولی تصمیمو گرفتم که برم توکل کردم به خدا و از همون شهدا خواستم کمکم کنن صبح با صدای زهرا بیدار شدم زهرا: نرگس پاشو دیر میشه - تو برو من خودم میام ‌ زهرا: بیایییااااا،باز قسمتت نمیشه شهدا رو ببینی - باشه زهرا که رفت ،تا یه ساعت داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید برم ،دیگه مهم نبود که اقای زمانی هست اونجا یا نه مهم اون شهدا بودن که من باید برم ببینمشون و ازشون بخوام کمکم کنن بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم و رفتم توی راه سه تا گل نرگس خریدم وقتی رسیدم رفتم یه گوشه ای ایستادم و نگاه میکردم صدای مداحی ،به گوشم میرسید باشنیدنش اشک از چشمام جاری شد شهادتون مبارک ،به آرزوتون رسیدین یه دفعه چشمم به اقای زمانی افتاد یه چپیه رو گذاشت روی صورتشو گریه میکرد شونه های لرزانشو از دور میتونستم ببینم بعد از اینکه آقایون وداعشون تمام شد خانما رفتن سمت شهدا منم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمتشون رسیدم به تابوت هاا گلا رو گذاشتم روی هر تابوت به عکسای روی تابون نگاه میکردم که چقدر جووون بودن ،چه طور تونستن از آرزوهاشون،بگذرن و برن شاید شهادت هم از آرزو هاشون بوده زانو هام سست شد و نشستم روی زمین سرمو گذاشتم روی تابوت ،بغض گلمو آزاد کردم توی ایو همه صدا ها ،صدای گریه ی منو کسی نمیشنید سلام شهدا، شما که میدونین من دختر کثیفی نیستم ،کمکم کنین ،کمکم کنین از این منجلاب گناه بیرون بیام دارم داغون میشم بعد از کمی درد و دل کردن بلند شدمو خودمو از جمعیت بیرون کشیدم یه دفعه چشمم به آقای زمانی افتاد در یه قدمی من بود اقای زمانی تا منو دید: سلام خانم اصغری انگار لال شده بودم و چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 ............................................... دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت12 نزدیکای غروب بود که زهرا اومد خونه منم تو پذیرایی نشسته بودم و تلوزیون نگاه میکردم زهرا: سلام مامان: سلام مادر زهرا: خانم خانمااا سلام کردمااا،جواب سلام واجبه! ( یه دفعه یاد سلام آقای زمانی افتادم ،چقدر کار زشتی کردم که جوابشو ندادم) زهرا اومد کنارم زهرا: کجایی خواهر من ،حواست نیستااا،مشخصه عاشق شدی - همینجام زهرا: چرا نیومدی معراج؟ - اومدم زهرا: جدی؟ من چرا ندیدمت - تو اون شلوغی منو چه جوری میخواستی پیدا کنی؟ زهرا: اره راست میگی ،بین اون همه چادری ،تو رو پیدا کردن کار حضرت فیل بود حالا یه خبر خوش بدم ؟ - اره بگو شاید حال این روزامو بهتر کنه زهرا: خانم موسوی گفت بعد محرم ،میخوان چند نفرو ببرن کربلا البته لیست افراد و نوشت گفت قرعه کشی میکنن - من اینقدر گناه دارم که اقا نگام نمیکنه چه برسه ببره منو به حرمش زهرا: ععع نرگس،این حرفا از تو بعیده ،حالا امشب بابا بیاد ببینیم اول اجازه میده یا نه - باشه هر کاری دوست داری انجام بده شب بابا اومد خونه ،موقع شام بود که زهرا موضوع رو گفت بابا: زهرا جان ،من دستم خالیه الان،وگرنه از خدامم بود که بفرستمتون کربلا زهرا: بابا جون پول نمیگیرن که، قرعه کشی میکنن با هزینه خودشون میبرن مامان: جدی چه خوب؟ انشاءالله که اسمتون بیافته بابا: باشه بابا ،میتونین برین - بابا جون ،هنوز معلوم نیست اسممون بیافته یا نه ، زهرا: من که دلم روشنه اسممون میافته بابا: انشاءالله ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 ........................................... دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قرار عاشقی صلوات خاصه امام رضا عليه السلام 🔷 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِّ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلَاةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِک 🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷 ❤️سلام علیکم دوستان   شهید محمود پسند از دهستان سیاهکلرود بخش چابکسرهستم   سپاسگزارم از دعوتتون 🌹.        ختم 14 صلوات و فاتحه    امروز به نیت دوازده امام       و چهارده معصوم و       شهید محمود پسند 🌹
- رخت سیاه داغ پدر کرده ای تنت .. - قربان ریشه های نخ شال گردنت‌مهدی‌جان...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمـ🌸 ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۶ فروردین ۱۴۰۲ میلادی: Sunday - 26 March 2023 قمری: الأحد، 4 رمضان 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹هلاکت زیاد بن ابیه (زیاد بن ابی سفیان)،‌ 53ه-ق 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️11 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️14 روز تا اولین شب قدر ▪️15 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️16 روز تا دومین شب قدر
🌸 پیامبر خاتم (ص) میفرمایند: ماه رمضان، ماه خداست و آن ماهی است که خداوند در آن حسنات را می‏افزاید و گناهان را پاک می‏کند و آن ماه برکت است.
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهید مدافع حرم  محمد حسین معز غلامی نام پدر : علی اکبر محل تولد : امیدیه - خوزستان تاریخ ولادت: ۱۳۷۳/۱/۶ تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۱/۴ محل شهادت: حماه- سوریه مدت عمر: ۲۳ سال محل مزار : گلزار شهدای بهشت زهرا تهران قطعه و ردیف و شماره : ۱۸ - ۱۱۶ - ۵۰ 📚کتاب مربوط به این شهید: سرو قمحانه
ٺـٰاشھـادت!'
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷#مـعـرفـی_شــهــدا شهید مدافع حرم  محمد حسین معز غلامی نام پدر : علی اکب
مجروحیت شهید معز غلامی در فتنه ی ۸۸ فتنه ۸۸ و دیدن گریه های سید مظلوم امام خامنه ای، حسین را که تنها ۱۵ سال داشت جذب بسیج کرد و در درگیری با عناصر فتنه در همان سال از ناحیه کتف آسیب دید که هرگز قابل درمان نبود. شهید مداح هیئت و مداحی و به قول معروف نوکری دستگاه حضرت اباعبدالله علیه السلام یکی دیگر از نمایه های زندگی اوست، حسین دانش آموخته و مبلغ مکتب عاشورا بود. شهید معز غلامی عشق به آل الله داشت؛ عشق به ابا عبدالله و عشق به خانم زینب (س)‌ و سه ساله امام حسین (ع). خط قرمز شهید معز غلامی ولایت فقیه بود حسین می‌گفت در بیرون از کشور در عراق، سوریه و لبنان و جاهایی که ما رفتیم، دیدیم رهبری عزیز ما را با عنوان امام خامنه‌ای می‌شناسند و مورد خطاب قرار می‌دهند شهید معز غلامی حافظ قرآن بود در دانشگاه امام حسین در مسابقات حفظ مقام اول را کسب کرده بود. 🌷 امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود. تا می‌توانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود انشالله مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام سر خود با لبه سنگ لحد می‌شکنم اللهم الرزقنا شفاعه الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین علیه سلام 🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان و شهید حسین معز غلامی صـلوات🌼
CQACAgQAAx0CWwayaQAC0xtkH4bBCUauvmyzO0nGzgymtC5f5wACOwsAAvJbaFIriFlDSQsppy8E.mp3
8.1M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠 ⚜ ⚜ 💐 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج) ⏲ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 📩 به دوستان خود هدیه دهید.
ٺـٰاشھـادت!'
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠 ⚜ #جزء_۴ #قرآن_کریم ⚜ 💐 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج) ⏲ «در ۳۰ دقیقه یک ج
نکات کلیدی جزء چهارم قران کریم 1- از تفرقه دوری کنید و دین را محور وحدت قرار دهید. (آل عمران: 103) 2- مردم را به خوبی سفارش کنید و از زشتی باز دارید تا خوشبخت شوید.(آل عمران: 104) 3- سفره دلتان را پیش دشمن باز نکنید که آنها آرزو دارند همیشه در سختی باشید. (آل عمران: 118) 4- در حال رفاه و سختی از حال نیازمندان غافل نشوید. (آل عمران: 134) 5- خشن و تند خو نباشید تا محبوب مردم شوید. (آل عمران: 159) 6- بدانید که حتماً از طریق مال و جانتان آزمایش می شوید. (آل عمران: 186) 7- در زندگی شخصی و اجتماعی صبور باشید و در برابر فتنه ها همبستگی تان را تقویت کنید. (آل عمران: 200) 8- توبه را تا دم مرگ عقب نیندازید که قبول نمی شود. (نساء: 18) 9- با همسرانتان خوش رفتاری کنید و در مشکلات خانوادگی فوری به فکر جدایی نیفتید.(نساء: 19)
🌹زیباترین شهید مدافع حرم شهید بابک نوری هریس میروم سوریه که بی مادر نمی‌مانم!.😢 مادر شهید می‌گوید : قرار بود به آلمان برود برای ادامه تحصيل، وقتی گفت کارهای اعزامم به سوریه درست شده خیلی گریه کردم شاید منصرف شود، ولی اون تصمیم خود را گرفته بود. گفت "من حضرت زینب را در خواب دیده ام و دیگر نمیتوانم در اینجا بمانم و باید به سوریه بروم." حتی شنیده ام که به او گفته اند چطور میخواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی؟ بابک هم گفته مادر همه ما در سوریه است، من بروم سوریه که بی مادر نمی‌مانم، پیش مادر اصلی‌مان حضرت زینب(س) میروم😭
یه کاری کردی که از سیاهی در بیامُ عاشق نور شَم...✨
🔰شهیدی که سوژه مستندسازها شد؛ شهید عبدالمجید رحیمی به‌خاطر جثه کوچکش هم اسلحه از قدش بلندتر بود و هم کلاه برای سرش بزرگ؛ اما تصمیم گرفت خونش در راه اسلام ریخته شود، او که سنش کمتر از ۱۵ سال بود جمله‌ای سوزاننده دارد که با آن می‌خندد به ریش تمام دنیاپرستانی که زیانکارِ دو عالمند؛ «همه خیال می‌کنند جنگ، سر من یک کلاه گشاد گذاشته، اما این منم که سر زندگی را گول مالیدم» سوژه خبری سال ۱۳۶۱ گروه مستندساز صدا و سیما، شهید عبدالمجید رحیمی بود؛ با گذشت زمان، این سوژه، توجه اهالی رسانه را به خود جلب کرد و چندین مرتبه عکسش در محصولات فرهنگی استفاده شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت12 نزدیکای غروب بود که زهرا اومد خونه منم تو پذیرایی نشسته بودم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت13 سه روز بعد پاسپورتم اومد که فردای اون روز به همراه بابا رفتیم دانشگاه که مدارک و به خانم موسوی تحویل بدیم در اتاق و باز کردیم فقط خانم موسوی داخل اتاق بود - سلام خانم موسوی با دیدن بابا ،از جاش بلند شد : سلام خیلی خوش اومدین بابا: سلام خیلی ممنون ،اومدیم که مدارک نرگس جان و تحویل بدیم ،بعد اینکه میخواستم سفارش بکنم که خیلی مواظبش باشین خانم موسوی: اول اینکه تبریک میگم به نرگس جون که اسمشون افتاد ،بعد اینکه چشم من خودم مواظبش هستم - ببشخید زمان رفتن کی هست؟ خانم موسوی: آخر همین ماه ،تاریخ دقیقشو چند روز دیگه میگم بهتون بابا: خدا خیرتون بده،خیلی ممنون - باشه پس منتظر میمونم بابا: نرگس جان مدارک و تحویل خانم بده ،بریم - چشم ، بفرمایید خانم موسوی: دستت درد نکنه خدا حافظی کردیم و از اتاق خواستیم بریم بیرون که آقای زمانی جلومون ظاهر شد آقای زمانی به بابا دست داد و سلام و احوال پرسی کردن ،من آروم سلام کردم زمانی: سلام خانم موسوی: آقای اصغری،اقای زمانی از بهترین دانشجوهای این دانشگاه هستن،ایشون هم اسمشون افتاد با گفتن این جمله تمام بدنم خشک شد ای کاش زودتر میفهمیدم ،نمیتونستم الان بگم پشیمون شدم اه لعنت به من خداحافظی کردیم ورفتیم سمت خونه توی راه ،اصلا هیچ فکری به ذهنم نمیرسید توی راه بابا رفت مغازه منم رفتم خونه درو باز کردم ،مامان داخل حیاط بود داشت به گل ها آب میداد - سلام مامان: سلام ،عزیزم، مدارک و دادین؟ - اره رفتم داخل اتاق زهرا داشت درس میخوند زهرا: سلام کربلایی خانم - سلام زهرا: باز چت شده ؟ - زهرا میدونستی که آقای زمانی هم اسمش افتاد؟ زهرا: نه جون مامان، مگه اسم اونم افتاده؟ - اره زهرا: خوب ،چرا تو ناراحتی؟ - هیچی بابا ،بیخیال زهرا: من که میگم همه اینا یه نشونه اس ،حالا تو باور نکن - تو منو کشتی با این نشونه هات ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت14 دو سه روز بعد تاریخ دقیق سفرو اعلام کردن،۲۷ این ماه واایی باورم نمیشد ۱۲ روز دیگه قراره بریم از طرف ترس تو وجودم بود ،از یه طرف میگفتم خوب آقا خودش طلبیده ،توکل کردم به خدا یه روز تلفن خونه زنگ خورد مامان گوشی رو برداشت نفهمیدم چی میگفت ،فقط هی میگفت تشریف بیارین بعد از اینکه خداحافظی کرد رفتم سمتش - کی بود مامان؟ مامان: خاله معصومه ات بود - چی میگفت؟ مامان: امشب قراره بیاین واسه امر خیر! - امر خیر؟ مامان: خانم تحصیل کرده ،یعنی دارن میان خاستگاری واسه زهرا - وااییی شوخی نکن ،واسه جوادشون؟ مامان: اره دیگه - زهرا چی میدونه؟ مامان: اره قبلن ازش پرسیدم ،مزه دهنشو متوجه شدم -وااایی میکشمش تند تند رفتم توی اتاق زهرا: واااییی ترسیدم دیونه این چه جور اومدنه؟ - خوب؟ مزه دهنت چیه؟ زهرا: هاااا ( یه بالشت و گرفتم ،شروع کردم به زدنش ) - الان من غریبه شدم هااا، خاستگار میاد چیزی به من نمیگی زهرا: واااییی ،،ماماااااان بیا نجاتم بده از دست این دیونه - دیونه خودتی زهرا: اخه چیزی نشده بود که،مامان یه سوال پرسید منم جوابشو دادم ( نشستم کنارش): چی پرسید؟ چی جواب دادی؟ زهرا: ولا نکیر و منکر کمتر از تو سوال میپرسن - بگو دیگه لوس نباش زهرا: گفت نظرت درباره اقا جواد چیه؟ گفتم پسر خوبیه - اها پس پسره خوبیه؟ پاشو، پسر خوب داره امشب میاد خاستگاری زهرا: ( قرمز شد ): چی؟ امشب؟ - نه خیر گذاشتن یه کم بزرگتر بشی بعد بیان زهرا: دیونه ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت15 شب شده بود و همه چیز آماده بود واسه مراسم خاستگاری اصلا باورم نمیشد که جواد یه روز بیاد خاستگاری زهرا رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم ،یه چادر رنگی سرم کردم رفتم سمت آشپز خونه مامان: الهی قربونت برم ،انشاءالله خاستگاری خودت - زهرا خانم برو اماده شو الان آقا داماد میاد اشتباهی منو به جای تو قبول میکنه زهرا: بیخووود ،هر جوری هم باشم ،باید منو ببینه نه تو رو - میبینم که نیومده دلتو برده مامان: بس کنین الان میاناااا،زهرا مادر برو آماده شو زهرا رفت و منم رفتم داخل یه سینی چند تا استکان گذاشتم رفتم داخل پذیرایی چند دقیقه بعد زهرا اومد - به به عروس خانم ،حالا برو چند تا چایی امتحانی بیار ببینم بلدی یا نه زهرا: ععع ماماااان ببین نرگس ووو مامان: واااییی دیونه شدم از دست شما دوتااا بابا: نرگس بابا اذیت نکن خواهرت و - چشم صدای زنگ در اومد زهرا رفت تو آشپز خونه بابا در و باز کرد منم چادرمو مرتب کردم رفتم کنار در ایستادم خاله معصومه و اقا رضا و آقا جواد اومدن مامان: سلام خواهر خوش اومدین خاله: سلام ملیحه جان با خاله روبوسی کردم - سلام خاله جون خیلی خوش اومدین خاله: سلام نرگس جان خوبی؟ - مرسی اقا جواد هم اینقدر سر به زیر بود که صدای سلامشو هم نشنیدم جواد یه برادر بزرگتر و یه خواهر کوچیکتر از خودش هم داره ، فقط جواد مجرد بود همه شروع کردن به صحبت کردن انگار یادشون رفته واسه چی اومدن بیچاره زهرا حتمن داره حرص میخوره تو آشپز خونه یه دفعه گفتم - زهرا جان خواهری چایی بیار همه زدن زیر خنده آقا رضا: احسنت بر شما ،ما که به کلی همه چیو فراموش کرده بودیم زهرا چایی رو آورد و یه کم نشستن بعد به همراه اقا جواد رفتن داخل حیاط حرفاشونو بزنن چقدر خوشحال بودم که زهرا داره با کسی ازدواج میکنه که واقعن لیاقتشو داره بعد نیم ساعت زهرا و اقا جواد اومدن داخل ،لبخندی زدن منم از خوشحالی یه صلواتی فرستادمو و گفتم مبارکه ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمـ🌸 ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۰۷ فروردین ۱۴۰۲ میلادی: Monday - 27 March 2023 قمری: الإثنين، 5 رمضان 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️10 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️13 روز تا اولین شب قدر ▪️14 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️15 روز تا دومین شب قدر
💠 💠 💎 عاقبت مدح و ستايش زياد 🔻امام علی علیه‌السلام: ثُمَّ رُضْهُم عَلى اَلاّ يُطْرُوكَ ولا يَبْجَحُوكَ بباطِلٍ لم تَفْعَلْهُ، فاِنَّ كَثرَةَ الإطْراءِ تُحْدِثُ الزَّهوَ وتُدْنى مِنَ العِزّةِ ❇️ اميرمؤمنان به مالك اشتر چنين توصيه می‌كند: مردم را عادت بده كه تو را زياد تعريف و ستايش بي‌جا نسبت به كارى كه انجام نداده‌اى نكنند، چرا كه مدح و ستايش زياد، عُجب و غرور و تكبّر می‌آورد. 📚 نهج‌البلاغه، نامه ۵۳ بند ۳۴
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 ‍ ‍ یـادی که در دلهـا هــرگــز نمی میرد یـاد شهیــدان اســت قرار عاشقی با سه برادر شهید 🌷اولین برادر شهید تاریخ تولد 1334/2/29 تاریخ شهادت 1367/5/6 🌷دومین برادر شهید . تاریخ تولد 1337/7/5 تاریخ شهادت 1367/5/6 🌷و سومین برادر شهید . تاریخ تولد 1340/2/12 تاریخ شهادت 1367/5/6 روزی که رهبر انقلاب زنگ خانه شهیدان مظفر را زدند محمود یک خاطره زیبا تعریف کرد که برایم بسیار جالب بود. روزی که حضرت آیت الله خامنه ای زنگ درب خانه شهیدان مظفر را زدند. محمود می گوید: زمستان سال 1380 ساعت هفت غروب بود که زنگ خانه ما به صدا در آمد. وقتی درب خانه را باز کردیم حیرت زده شدیم. پشت درب مقام معظم رهبری بودند. با عزت و احترام ایشان را به خانه دعوت کردیم. فضای معنوی خاصی بود. وقتی مادرم به حضرت آقا گفت سه فرزند دیگرم هم آماده شهادت هستند حضرت آیت الله خامنه ای فرمودند: امروز روز تولید علم و خدمتگذاری به مردم است به فرزندانتان بگوئید درس بخوانند و خدمتگذار مردم باشند زیرا امروز جنگ فرهنگی و اعتقادی است فرزندان مرحوم محمد مظفر از این رو به راه راست هدایت شدند زیرا به گفته مادر شهید هر پولی که در خانه خرج می شد ابتدا خمس آن پرداخت شده بود و حلالیت پول برای ما اثبات بود. 🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان و شهیدان مظفر صـلوات🌼