eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ٺـٰاشھـادت!'
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠 ⚜ #جزء_۵ #قرآن_کریم ⚜ 💐 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج) ⏲ «در ۳۰ دقیقه یک ج
📜 نکات کلیدی جزء پنجم قرآن کریم - مدیریت خانواده با مرد است و او موظف است هزینه های زندگی را تأمین کند.(نساء: 34) 2- همسر شایسته متواضع و نگهدار اسرار، اموال و آبروی خانواده است. (نساء: 34) 3- یک نفر از خانواده مرد و زن تعیین کنید تا به اختلافشان رسیدگی کنند. (نساء: 35) 4- در خوبی کردن با خویشان، یتیمان، نیازمندان و همسایگان سنگ تمام بگذارید. (نساء: 36) 5- نیکی کنید که خدا در ازای کوچکترین کار خوب، چندین برابر پاداش می دهد. (نساء: 40) 6- از خدا و پیامبر اطاعت کنید تا گرامی شوید و همدم و هم مسیر پیامبران و شهدا باشید. (نساء: 69) 7- اگر به شما خوبی شد، به صورتی بهتر یا دست کم به همان صورت جواب دهید. (نساء: 86) 8- سهل انگاری و اشتباه خود را به شخص دیگری نسبت ندهید. (نساء: 112) 9- عادل باشید حتی اگر به ضرر خودتان، والدین یا خویشان باشد. نساء: 135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپی کوتاه از شهید مدافع حریم شیخ محمد حسین مومنی ... از غیور مردان لشگر همیشه پیروز فاطمیون... 🌹شادی روح پر فتوح اش صلوات...🌹
قرار بود سِقط بشه....!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 خواب عجیب همسرشهیدمدافع حرم حضرت زینب به من فرمود: برای حفظ اسلام باید جون داد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت15 شب شده بود و همه چیز آماده بود واسه مراسم خاستگاری اصلا باورم ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت16 همه چیز تند و سریع انجام شد و یه عقد ساده تو خونه برگزار کردیم سفره عقد و منو زینب جون دختر خالم که الان خواهر شوهر زهرا هم میشه چیدیم خیلی قشنگ شده بود مهمونا کم کم اومده بودن منم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم یه پیراهن بلند آبی نفتی که با مرواردی سفید و شکوفه سفید داشت و پوشیدم با یه روسری ابی آسمونی که لبنای بستم یه چادر حریر رنگی هم گذاشتم سرم و رفتم پیش مهمونا بعد چند دقیقه زهرا و اقا جواد هم اومدن پشت سرشون هم عاقد اومد منو زینب جون و سارا جون ( زنداداش اقا جواد) رفتیم واسه سابیدن قند حس خیلی خوبی بود دلم میخواست با قند بزنم تو سر زهرا ولی دلم نیومد بعد بار سوم زهرا بله رو گفت اولین نفری بودم که رفتم تبریک گفتم اشک تو چشمام جمع شده بود زهرا رو بغل کرد - تبریک میگم آجی خوشگلم زهرا: فدای صدای گرفته ات بشم ،( آروم زیر گوشم گفت) انشاءالله تو هم به عشقت بشی -(خندم گرفت): کلک الان تو هم عاشق بودی و رو نمیکردی؟ زهرا: عع نرگسی زشته برو برو آبروم میره اون شب زهرا همراه اقا جواد رفت خونشون منم اولین شبی بود که تنها توی اتاقم بودم صفحه گوشیمو باز کردم تقویم و نگاه کردم ،باورم نمیشد ۵ روز دیگه مونده بود تا سفرم خدایا ،زنده ام بزار بهشتت و ببینم بعد اگه خواستی منو ببری ببر ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت17 روز موعود رسیده بود بعد از خوندن نماز صبح خوابم نبرد یه چمدون کوچیک برداشتم ،چند دست لباس برداشتم ،با چند تا وسیله هایی که نیاز داشتم و گذاشتم داخل چمدون لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون مامان و بابا هم آماده شده بودن مامان( اومد جلو و بغلم کرد): الهی قربونت برم مواظب خودت باش،از طرف ماهم زیارت کن - چشم مامان خوشگلم صدای زنگ در اومد درو باز کردم دیدم زهرا با اقا جواده زهرا: باریکلا ،خوشم باشه ،بدون خداحافظی با من میخواستی بری؟ - نه خیر میخواستیم تو مسیر بیایم خداحافظی، دختر رفتی که رفتی ،چادر زدی اونجا زهرا: ععع بی ادب ،خجالت بکش داری میری حرم امام حسینااا ،من راضی نباشم زیارتت قبول نیست - ( گونه اشو بوسیدم) : تو راضی نباشی؟مواظب خودت باش اینقدر این دامادمونو اذیت نکن دختر خوب مامان: هیچی ،باز شروع شد ،نرگس بریم دیرت میشه هاا زهرا: چه بهتر ،نمیره - خدا نکنه من و بابا و مامان سوار ماشین بابا شدیم زهرا و اقا جواد هم سوار ماشین خودشون شدن با هم رفتیم سمت فرودگاه رسیدیم فرودگاه و رفتیم داخل فرودگاه که خانم موسوی با چند تا از بچه های دانشگاه یه گوشه ایستاده بودن خانم موسوی با دیدنم اومد سمتم : نرگس جان کجایی تو - سلام ،همینجا موسوی: اقای ساجدی بیاین چمدون خانم اصغری رو ببرین آقای ساجدی: چشم زهرا: (آروم زیر گوشم گفت )نرگسی زمانی کجاست پس؟ ( یه نگاهی به اطرافم کردم ) نمیدونم ،انشاءالله نیاد زهرا: ععع نرگس حرفت قشنگ نبود! - اره حق باتوعه ،خدایا ببخش زهرا: دیونه موسوی: خوب نرگس جان خداحافظی کن بریم - چشم بابا رو بغل کردم : باباجون اگه دختر خوبی نبودم حلالم کن بابا( از چشماش اشک میاومد ): این حرفا چیه نرگس بابا، مواظب خودت باش ما رو فراموش نکنیااا - چشم حتمن مامان : نرگس جان غذاتو بخوریااا ،یه موقع فشارت نیافته! - چشم مامان خانم زهرا: بابا خالی میبنده هیچی نمیخوره ،زنده برگرده معجزه میشه اقا جواد: زهرا خانم دم رفتن این حرفا رو نزن زهرا: ببخشید اقا جواد - وااایی سیاستت منو کشته آبجی آقا جواد: نرگس خانم ،التماس دعا ،از آقا بخواین ما رو هم بطلبه - چشم حتمن خدا حافظی کردم و رفتم ،خیلی سعی خودمو کردم تا بغضم نشکنه وقتی ازشون جدا شدم اشکام شروع به ریختن کرد ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت18 سوار هواپیما شدیم که یه دفعه اقای زمانی وارد هواپیما شد موسوی: سلام کجایین شما؟ زمانی: شرمنده یه کاری پیش اومد نتونستم به موقع برسم موسوی : برین کنار صندلی آقا ساجدی بشینین زمانی: چشم یه لحظه نگاهمون به هم افتاد ساجدی سرشو به علامت سلام تکون داد و رفت نشست گوشیم زنگ خورد زهرا بود - جانم زهرا زهرا: پریدی؟ - نه عزیزم زهرا: یه چیزی بگم ،منفجر بشی؟ - چی؟ زهرا: تو محوطه فرودگاه بابا آقای زمانی و میبینه - خوب؟ زهرا: هیچی ،بابا هم تو رو سپرد دستش - یعنی چی؟ زهرا: نمیدونم بابا از کجا این زمانی و میشناخت ،هیچی کلی سفارشتو کرد دیگه اجی - دیونه زهرا: سفر خوش بگذره ،آجی خوشگلم بوس خانم موسوی: نرگس جان گوشیتو یا خاموش کن یا بزار رو حالت پرواز - چشم اصلا باورم نمیشد بابام اینکارو کرده باشه ،دوباره تپش قلب گرفتم از تو کیفم یه شکلات برداشتم و خوردم ،هندزفری رو گذاشتم رو گوشم و مداحی گوش کردم ،کمی حالم بهتر شد بعد یه ساعت و نیم رسیدیم نجف از هواپیما پیاده شدیم و سوار یه اتوبوس شدیم رفتیم سمت هتل نفس کشیدن در این شهر لذت بخش بود باورم نمیشد که رسیدم جایی که آرزوشو داشتم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحیم🌸 ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۸ فروردین ۱۴۰۲ میلادی: Tuesday - 28 March 2023 قمری: الثلاثاء، 6 رمضان 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹ضرب دینار به نام امام رضا علیه السلام 201ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️9 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️12 روز تا اولین شب قدر ▪️13 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️14 روز تا دومین شب قدر
﷽؛ 💠 💠 🏷 حکمت خداوند و مقدار تکلیف! 🔅 «همانا خداوند واجبات را بر پايه چيزهاى غالب‌تر و نيروهاى فراگيرتر مقرّر داشته و سپس ناتوانان را رخصت داده است. خداوند بر توانمندان واجب ساخته و به بيشتر تشويق كرده است؛ و اگر شايسته كمتر از آن بودند از تكليفشان مى‌كاست و اگر به بيش از آن نياز داشتند بر تكليفشان مى‌افزود » . 🔹«إنَّما أوجَبَ اللّهُ الفَرائِضَ عَلى أغلَبِ الأَشياءِ وأعَمِّ القُوى، ثُمَّ رَخَّصَ لِأَهلِ الضَّعفِ. وإنَّما أوجَبَ اللّهُ ورَغَّبَ أهلَ القُوَّةِ فِي الفَضلِ، ولَو كانوا يَصلُحونَ عَلى أقَلَّ مِن ذلِكَ لَنَقَصَهُم، ولَوِ احتاجوا إلى أكثَرَ مِن ذلِكَ لَزادَهُم». . 📚 علل الشرايع ص ٢٧٠ ح ۹
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهید علی اصغر اتحادی نام پدر :رضا متولد 1339/4/24 محل تولد :شیراز شهادت :1361/8/21 محل شهادت شرهانی مزار_شیراز 🌷 چهار دختر و سه پسر داشتم... اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم. دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین (ع) باشد! بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت... گفتم: آقا شما کی هستید؟ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)! هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!⁦ آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!! علی اصغر، در عملیات محرم سال ۶۱ ، در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد! 🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان و شهید علی اصغر اتحادی صـلوات🌼
شهید حاج حسین پور جعفری شهیدی که حاج قاسم همیشه او را با نامِ کوچک «حسین» صدا میزد و میگفت: «اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم؛ یکی خانمم و دیگری، حسین است.» کسیکه خیلی وقت‌ها به خاطر مشغله کاری اش، قبل از اذان صبح دم در خانه حاج قاسم منتظر می ایستاد.. حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند!! موقع بازگشت هم وقتی مطمئن میشد حاج‌ قاسم داخل خانه شده است به منزل خودش برمیگشت. امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
تند خوانی جز ۶از آیه ۱۴۴نسا تا ۸۱ مائده.mp3
3.98M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠 ⚜ ⚜ 💐 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج) ⏲ «در ۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 📩 به دوستان خود هدیه دهید.
ٺـٰاشھـادت!'
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠 ⚜ #جزء_۶ #قرآن_کریم ⚜ 💐 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج) ⏲ «در ۳۳ دقیقه یک ج
✍نکات کلیدی جزء ششم قرآن کریم 💫فرد مظلوم حق دادخواهی و فریاد زدن دارد (نساء:148) 💫از بدی های دیگران بگذرید، خدا هم از شما می گذرد.(نساء: 149) 💫در دین غلو و زیاده روی نکنید (نساء: 171) 💫به قراردادهایی که می بندید، وفادار باشید.(مائده: 1) 💫در رعایت حقوق دیگران و کارهای خوب به همدیگر کمک کنید. (مائده: 2) 💫به خاطر دشمنی با کسی شهادت دروغ ندهید(مائده:8) 💫هرکس برای زنده نگه داشتن انسانی تلاش کند انگار به همه مردم زندگی بخشیده است. (مائده: 32) 💫برای رسیدن به خدا به دنبال وسیله«مثل نماز،انفاق و آبروی مقربان درگاهش» باشید. (مائده: 35) 💫از قصاص کردن بگذرید که کفاره گناهانتان خواهدبود. (مائده: 45) 💫به جای بحث های اختلافی و بی فایده در کارهای خوب از همدیگر سبقت بگیرید. (مائده: 48) 💫با حسود به نرمی سخن بگویید تا آتش حسد را خاموش کنید(مائده: 52) 💫از رابطه و رفاقت با کسانی که دین شما را مسخره می کنند، بپرهیزید. (مائده: 57)
🔖 نام : قدرت الله (جهانپور) نام خانوادگی : عبودی نام پــــدر : اباذر تاریخ تولد : ۱۳۵۲/۰۳/۱۸ - بیضا🇮🇷 دین و مذهب : اسلام ، تشیّع وضعیت تأهل : متأهل تعداد فرزندان : ۲ فرزند شـغل : آزاد ملّیّت : ایرانی تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۱/۰۸ - حماه🇸🇾 مزار : فارس، بیضا، روستای شیخ عبود توضیحات : رزمنده و جانباز شیمیایی دفاع مقدس 🕊شهید مدافع‌حرم
ٺـٰاشھـادت!'
🔖#معرفی_شهدا نام : قدرت الله (جهانپور) نام خانوادگی : عبودی نام پــــدر : اباذر تاریخ تولد : ۱۳۵۲/۰
‍✨🍃🌸🌻☘🌹 🍃🌸🌻☘🌹 🌸🌻☘🌹 🌻☘🌹 ☘🌹 🌹 📜روایتی از زندگی 💠شهید مدافع‌حرم قدرت الله عبودی 🔹شهید ، هجدهم خردادماه۱۳۵۲ در خانواده‌ای مذهبی در روستای شیخ عبود استان فارس چشم به هستی گشود. مادر شهید روایت می‌کند: «پس از ازدواجم تا ۴سال باردار نمی‌شدم. خیلی نذر و نیاز کردم تا خدا قدرت خودش را به من نشان داد. سیدی نورانی را در خواب دیدم که گفت فرزندی در شکم داری که بعدها معجزه و کار بزرگی می‌کند و نشانه‌ای در بدن دارد؛ نگران گشتم که نکند فرزندم نقصی داشته باشد اما فرزندم وقتی به دنیا آمد، کاملا سالم بود. تنها پشت گوشش نشانه‌ای داشت. نامش را "قدرت‌الله" گذاشتیم.» 🔸شهید عبودی خیلی متشرّع بود و از همان کودکی به احکام و آداب دینی علاقه‌مند و پایبند بود. از هشت‌سالگی نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت و به حلال و حرام خیلی پایبند بود. او تا پنجم دبستان درس خواند؛ چون روستای‌شان فقط دبستان داشت. پس از آن به کمک پدر مشغول شد تا اینکه تجاوز صدام به ایران، شروع شد. 🔹قدرت الله در سال۱۳۶۵، سیزده‌ساله بود که به عنوان بسیجی به جبهه رفت و چهارماه در جبهه‌های حق علیه باطل حضور داشت. او در جبهه از ناحیه‌ی شکم مجروح و شیمیایی شد ولی هیچ حقوق یا مستمرّی دریافت نمی‌کرد و حتی کارت جانبازی هم نگرفت و معتقد بود جهاد در راه خدا باید مخفی باشد. 🔸قدرت‌الله در تمام کارهایش موفق بود. در کسب و کارش نمونه و بی‌نظیر بود؛ هم کارگاه پرورش مرغ داشت و هم فروشگاه لوازم خانگی. مغازه‌ی فروش آهن‌آلات نیز داشت. پس از تجاوز تکفیری‌ها به حریم آل‌الله در سوریه و عراق، قدرت‌الله عبودی برای رفتن به سوریه و مبارزه با داعش ثبت‌نام کرد و دوره‌های آموزشی را گذراند و بی‌صبرانه منتظرِ رفتن به سوریه بود. حتی چکِ سفیداِمضا هم داده بود و گفته بود هر چقدر دوست دارید بنویسید و برداشت کنید ولی مرا به سوریه ببرید! 🔹سرانجام در ۲۵اسفند سال۱۳۹۵ نخستین‌بار و بعنوان بسیجی راهیِ شام بلا شد و صبح روز ۸فروردین‌ماه ۱۳۹۶ در روستای شیحه واقع در استان حماه سوریه توسط گروه تکفیری داعش به شهادت رسید. دوروز بعد، پیکر پاک شهید مدافع‌حرم قدرت‌الله عبودی به شیراز منتقل شد و پانزدهم فروردین‌ماه، پس از تشییعی باشکوه در گلزار شهدای روستای شیخ‌عبود شهرستان بیضا استان فارس به خاک سپرده شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت18 سوار هواپیما شدیم که یه دفعه اقای زمانی وارد هواپیما شد موس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت19 اول رفتیم هتل ،منو خانم موسوی با یه خانم دیگه تو یه اتاق بودیم بعد از جا به جا کردن وسیله هامون وضو گرفتیم رفتیم پایین همه بچه ها اومده بودن یه دفعه یه اقایی گفت سلام برادران و خواهران من حسینی هستم مسئول کاروان ،ما اولین زیارتمونو باهم میریم ،دفعه های بعد اگه کسی خواست میتونه همراه ما بیاد هم میتونه خودش تنهایی بره به خواهرای گرامی هم بگم مواظب خودتون خیلی باشین ،تا جایی که امکان داره به تنهایی جایی نرین حالا بریم زیارت اقا امیرالمومنین توی مسیر اقای حسینی خودش مداحی هم میکرد خیلی قشنگ میخوند چشمم با گنبد حرم افتاد نتونستم جلو اشکامو نگیرم وارد صحن که شدیم سلام کردیم و رفتم داخل حرم حرم شلوغ بود منم وارد جمعیت شدم و دستمو سمت ضریح دراز کردم نمیدونم چی شد که یه دفعه خودمو کنار ضریح دیدم باورم نمیشد ،انگار دارم خواب میبینم ،اونم چه خواب شیرینی سلام اقای من،سلام مولای من نمیدونم به خاطر کدوم کارم منو دعوت به اینجا کردین منی که پراز گناهم اقای من خودت کمکم کن تو را جان زهرایت کمکم کن ،این فکر خراب و از ذهنم دور کن از جمعیت جدا شدم و رفتم یه گوشه از حرم نشستم و فقط به ضریح نگاه میکرم بغضم شکست ،چادرمو کشیدم جلو مو گریه کردم بعد از مدتی خانم موسوی اومد سمتم : زیارتت قبول نرگس جان - خیلی ممنون ،زیارت شما هم قبول موسوی: نرگس جان باید بریم واسه شام ،شام و خوردیم اخر شب باز میایم حرم - من میل به غذا ندارم ،شما برین من همینجا هستم تا برگردین موسوی: نرگس جان ،جایی نری گم بشی ،همینجا بمون تا برگردیم - چشم بعد از رفتن خانم موسوی، چند رکعت نماز زیارت به نیابت خانواده ام خوندم ،دورکعت نماز حاجت هم خوندم بعد یه گوشه نشستم شروع کردم به خوندن دعا و قرآن زمان از دستم در رفته بود ساعت نزدیکای ۱۲ بود چشمام به زور باز میشد از حرم بیرون رفتم شاید کسی رو ببینم که باهاش برگردم هتل ولی کسی و پیدا نکردم یه کم داخل صحن نشستم که خانم موسوی و بچه ها رو دیدم رفتم سمتشون موسوی: خوبی نرگس جان ،برات یه کم غذا برداشتم بردم توی اتاق گذاشتم - خیلی ممنون ،میگم میشه من برم هتل موسوی: خسته شدی؟ - یه کم ،میترسم به درد فردا نخورم موسوی: صبر کن ببینم یکی از اقا ها رو میبینم که همراهش بری! - نمیخواد فقط آدرس هتل و بدین من میرم موسوی: نرگس جان اینجا ایران نیست ،کشوره غریبه تنها نری بهتره صبر کن الان میام چند لحظه ای گذشت و خانم موسوی برگشت خانم موسوی: نرگس جان اقای زمانی اونجا وایستادن همراهشون برو - ( وایی خداا الان اینو چیکار کنم ،یه نگاهی به گنبد انداختم ،توی دلم گفتم،اقا جان اومدم کمکم کنی ،نه اینکه......) موسوی: نرگس؟ - بله موسوی: برو دیگه - چشم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت20 رفتم سمت زمانی سرم پایین بود و سلام کردم زمانی: سلام، زیارت قبول - خیلی ممنونم زمانی جلو حرکت کرد و من پشت سرش ،حتی یه بار هم به پشتش نگاه نکرد خوب این چه اومدنیه،میاومد و من گمش میکردم تو این جمعیت ،همینجوری میرفت؟ رسیدیم هتل و تشکر کردم رفتم سوار آسانسور شدم انگار سرم داشت گیج میرفت به زور خودمو به اتاق رسوندم روی تخت دراز کشیدم غذای کنار تختمو نگاه کردم به زور چند تا قاشق خوردم که فشارم نیافته بعد سه روز رفتیم سمت کربلا وداع با حرم امیر المومنین خیلی سخت بود انگار یه چیزی رو جا گذاشته بودم تو حرمش توی راه به خاطر غذایی که نخورده بودم حالم بد شد و بیحال شدم چشمامو به زور باز کردم دیدم به دستم سرم وصله و خانم موسوی بالای سرمه موسوی: خوبی نرگس جان؟ - چی شده؟ موسوی: چقدر گفتم که غذاتو بخور ،گوش نکردی ، اینم شد حال و روزت - شرمنده ببخشید موسوی: دشمنت شرمنده ،یه نیم ساعت دیگه سرمت تمام میشه میریم - بچه ها کجان؟ موسوی: اقای حسینی اونا رو برد هتل ،تو هم سرمت تمام شد با هم میریم بعد تمام شدن سرم سوار ماشین شدیم ورفتیم سمت هتل اقای حسینی و ساجدی و زمانی بیرون هتل ایستاده بودن از ماشین پیاده شدیم اقای حسینی اومد سمتمون : خوبی دخترم؟ - ممنونم بهترم رفتیم داخل هتل سوار آسانسور شدیم ،توی آسانسور اقای زمانی سرش پایین بود و زیر لب زمزمه ای میکرد در آسانسور باز شد و من و خانم موسوی خداحافظی کردیم و رفتیم توی اتاقمون ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت21 نزدیک اذان مغرب بود خواستم آماده بشم خانم موسوی: نرگس جان تو امشب استراحت کن ،فردا میبرمت حرم - من خوبم ،خانم موسوی خانم موسوی: عزیزم به حرفام گوش کن - چشم خانم موسوی: واسه شامم نمیخواد بری پایین ،به بچه ها میسپرم که برات غذا رو بیارن بالا ،حتمن میخوریاااا - چشم خانم موسوی: چشمت بی بلا با رفتن خانم موسوی رفتم لب پنجره ایستادم از پنجره اتاق میشد گنبد طلایی حرم امام حسین و دید از راه دور سلامی دادم و دراز کشیدم رفتم حمام یه دوش گرفتم ،لباسامو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم گوشیمو پیدا کردم نت و روشن کردم ،رفتم داخل تلگرام چه خبره ،یه عالم پیام پیام زهرا رو باز کردم یا خداا منو بست به فوحش حقم داشت از وقتی اومدیم خبری بهشون ندادم یه وویس براش فرستادم:سلام زهرا جان ،شرمندم به خدا ،یادم رفت از خودم خبری بدم تو خوبی؟ آقات خوبه، مامان و بابا خوبن؟ بعد چند دقیقه جواب داد: سلام و درد ،کجایی تو معلوم هست؟ چرا یه خبر نمیدی تو ،شانس آوردیم که خانم موسوی لااقل همراته وگرنه تا الان چند بار باید زنده میشدیم و میمردیم ،دختره ی خل - وااییی زهرا یه نفس داری میریااا،من که گفتم ببخشید خودت بیا اینجا ،دیگه هیچ کسی به فکرت نمیرسه زهرا: دیوونه الان ما کسی هستیم ، کجایی الان - تو هتلم ،دارم استراحت میکنم زهرا: غذا میخوری؟چه سوال مسخره ای ،معلومه که نه - زهرا باروتت تنده هااا ( صدای در اتاق اومد) - زهرا جان بعدن باز بهت پیام میدم فعلن یاعلی - کیه؟ خانم اصغری ،زمانی هستم - امرتون؟ زمانی: خانم موسوی گفتن براتون غذا بیارم چادرمو سرم کردم رفتم درو باز کردم - سلام زمانی: سلام ببخشید ،غذاتونو آوردم، بفرمایید ظرف غذا رو ازش گرفتم - خیلی ممنونم میخواستم درو ببندم زمانی : ببخشید خانم اصغری - بله بفرمایید (یه بسته تو دستش بود ،پسته و بادام داخلش بود ) زمانی: بفرمایید - نه خیلی ممنون زمانی: مطمئنم که غذاتونو نمیخورین باز،حیفه این همه راه اومدین ،نتونین زیارت کنین ( بسته رو گذاشت روی ظرف غذا و رفت ) ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸