🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۰ و ۳۱
فاطــمه میگوید:واي نیکی بقیه شو تعریــــف کن.
:_بلند شو،مگه دارم فیلم سینمایی برات تعریف میکنم؟؟ پاشو بریم
حالا بعدا بهت میگم.
فاطـــمــه با اکراه بلند میشود.
★
صداي زنگ موبایلم بلند میشود،کتاب را میبندم و گوشی را
برمیدارم،فاطمه است:
:_الو،سلام فاطمه جون
:+سلام نیکی جونم،چطوري؟خوبی؟مزاحمت کــه نشدم؟
:_نه بابا،مراحمی این حرفــا چیه.
:+خلاصه اگه مزاحمت هم شده باشم حقته،چقدر درس میخونی آخه
تو!
:_دیگ به دیگ میگه ماکروویو!
صداي خنده اش از پشت تلفن میآید
:+خب حالا،ماکروویو جان،زنگ زدم دعوتت کنم، حق نه گفتن هم
نداري،گفته باشم!
:_عه؟کجا دعوتم؟
:+خونه ي ما. همین الآن :_به چه مناسبت؟
:+به مناسبت بی مناسبتی،به صرف عصرونه!
:_نه مزاحم نمیشم فاطمــه
:+چه مزاحمتی،مگــه دیروز سرکلاس نگفتی مامان و بابات خونه
نیستن؟خب پاشو بیا دیگه!تعارف نداریم که
:_آره،مامان و بابام صبح رفتن ترکیه،ولی آخه....
:+آخه بی آخه،زود بیا منتظرتم،خداحافظ
منتظر جواب من نمیماند.
کمی دو دلم...از طرفی دوست دارم مادر فاطمـــه را ببینم،از طرفی
هم کمی معذبم...
موبایل را برمیدارم و شماره ي مامان را میگیرم. بعد از سه بوق جوابم
را میدهد:
:+بله؟
:_سلام مامان
جوابم را نخواهد داد،انتظار بیهوده اســـت،صحبتم را از ســر
میگیرم.
:_مامان میشه من برم خونه ي دوستم؟
:+کـدوم دوستــت؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۲ و ۳۳
:_دوستم دیگه،تو کلاس عربی باهاش آشنا شدم.
:+باشه برو،رسیدي به منیر بگو،به من خبر بده.
:_باشه چشم،خداحافظ...
صداي بوق اشغال،مغزم را منفجـــر میکند،آه سردم را بـــا
صــــدا بیرون میدهم....روزهاي تلخ گذشته،
گرچه پــر از سیاهی معصیت بود،امـــا مهــربانی هاي مامان را
داشت... کاش شیرینی این روزها را مامان هم درك میکرد و تنهایم
نمیگذاشت......
صداي اس ام اس میآید؛فاطمه است، آدرس خانه شان را
فــرستادهـ و آخرش هم نوشتهـ :دیر بیاي، عبرت همگان میشی !
کمد لباسم را باز میکنم،انبوه لباس ها انتخاب را سخت میکند، مرغ
خیالم پرواز می کند به چهار سال پیش....چنین روزهایی ..
❤
کمـــد لباس را باز میکنم،چنــد هفته اي از عمرم را خام این
مذهبی ها شده بودم ،نمیگذارم بقیه ي عمرم را بازیچه کنند.امشب
دعوتیم به مراسم جشن کریسمس آقاي لاوانسیان، دوست ارمنی بابا
پیراهن قرمزم را از جالباسی در میآورم،زیر لب غر میزنم : مبارکتون
باشه،کل اون مسجد و همه ي صفهاي نمازش،اون صف اولش که فقط مخصوص بزرگتراست، حیفِ من،که میخواستم کاري که تو عمرم
نکردم و بکنم ،من رو چه به نماز خوندن،پیرزن،خیال میکنه تو صف
اول چه خبره... آنقدر تو صف اول وایسا تا زیر پات علف سبز بشه،
فکــر کردن خدا فقطــ مال اوناست.
جلوي آینه مینشینم،رژ لب جگري ام را با آرامش روي لب هایم
میمالم،این کار را به خوبی از مادرم یاد گرفته ام،لب هایم را روي هم
میمالم و به تصویر خودم در آینه،بوس میفرستم.
زیر لب میگویم:الهی قربون خودم برم که این همه خوشگݪم!
جوراب هاي بلند و ضخیم مشکی ام را میپوشم، زمستان است و من
اصلا دوست ندارم سرما بخورم، کفش هاي پاشنه دار قرمزم را هم از
کمد درمیآورم ، مادرم وارد اتاق می شود،با دیدنم تعجب میکند،دو
هفته اي میشد که هیچ مهمانی اي نرفته بودم ، چقدر ساده بودم !
جلوي مامان میچرخم : خوشگل شدم مامان؟ _:خوشگل بودي.. می
خندم، موهاي بلند مجعدم را بالاي سرم جمع میکنم ، گل سر کوچک
قرمز را روي موهاي مشکیام میکارم،همه چیز آماده است،براي یک
شب عالی،از اول هم اشتباه کردم که پا در مسجد گذاشتم ، مسجد و
صف هاي نمازش ارزانی همه ي اُمُل ها،مهمانی هاي شاهانه هم براي
ما .....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۴ و ۳۵
شال قرمز روي سرم می اندازم،موهایم را بیرون میریزم،پالتوي خزدار
مشکی ام را میپوشم،کیف کوچک قرمزم را دست میگیرم و از اتاق
خارج می شوم.
بابا در حیاط منتظر ماست،مامان جلوتر از من از خانه بیرون
میرود،من کمی جلوي آینه قدي مان میایستم و خودم را برانداز
میکنم. رنگ سرخ لب هایم به جنگ سفیدي پوستم دویده،از حق
نگذریم واقعا زیبا شده ام..به سبک مانکن هاي ایتالیایی کیفم را
دست میگیرم و از خانــه خارج می شوم. مامان و بابا در ماشین
منتظر من هستند،کمی سردم میشود،پاتند میکنم تا زودتر به آنها
برسم،ناگهان زیر پایم خالی میشود و با سر میافتم روي سنگفرش
هاي حیاط.
❤
فاطمـــــه لیوانش را با هیجان روي میز میکوبد: چی شد؟ افتادي؟
سر تکان میدهم :اوهوم ،با کله افتادم زمین
:_خب چی شد؟
:_رفتیم بیمارستان،پام شکسته بود،دو ماه تموم،تا عید تو گچ بود!
:_نه؟!
:_آره
:_پس یعنی مهمونی نرفتی؟
:_نه،بعدا دوستاي مامانم براش تعریف کردن که همــه مست کرده
بودن و تا خود صبح زدن و رقصیدن،فاطمه من مطمئنم خدا خیلی
دوسم داشته
پامو شکســـــت تا به اون جهنم وا نشه،با اون حالی هم که من
داشتم،مطمئنم یه بلایی سر خودم میآوردم..
:_خدا واقعا دوست داره نیکی
چند تقه به درمیخورد،فاطـمه برمیگردد: بفرمایید تو
مادر فاطــمــه در حالی که ظرف میوه را در دست دارد وارد
میشود،به احترامش بلند میشوم.
با دست اشاره میکند:بشین دخترم،بشین خواهش میکنم.
ممنون میگویم و می نشینم. میگویم:واقعا منزل خیلی قشنگی دارید
خانم زرین
مادرفاطمه میخندد،پس فاطمه این همه زیبایی را از مادرش به ارث
برده:نظر لطفته عزیزم،با چشماي قشنگت میبینی. بفرمایید،بردار
نیکی جان،من برم که شما راحت باشید،فاطمه،مامان،کارم داشتی
صدام کن.
مادر فاطمه میرود،فاطمه در بشقابم میوه میگذارد و میگوید:خب بعدش چی شد؟
ادامه دارد....
نویسنده ✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
4_5945169468576497828.mp3
3.95M
استشمام 🍃🌷
عطر خوش بوے
عیـــــد فطــر
از پنجره 🍃🌷
ملڪوتي رمضاڹ
ڪَواراے وجود پاڪتاڹ
"عاشقاڹ و روزه داران عیدتاڹ مبارڪ"🌷
و پرسیده شد : #عید_فطر یعنی چه؟
- به معنی بازگشت به فطرت [حقیقت انسانی] است .
یکی از معانی لغوی فطر شکافتن هست؛
خیلی جالبه !
انگار خدا یه دورهی سی روزه میذاره و
داخل #عید_فطر پوستهی کهنه و قدیمی
روحت رو میشکافه و تو رو از تمام
آلودگیهای قبلی پاک و طاهر میاره
بیرون :)!