eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
جلسه ششم همراه ما باشید👇
خودسازی۶.mp3
20.84M
🔰درس گفتار ششم 👈 دروغ 🔰 آثار دروغ در زندگی و درمان آن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۲۶ و ۲۲۷ قبل که اومدیم..یادته که سیاوش؟ :_آره یادمه،بریم همونجا.. عمو میگوید:هان خاتون؟بریم؟ میگویم:آره بریم ★ دست هایم را بهم میمالم و روبه روي عمو مینشینم. میگویم:یه کمی سرده ها،نه؟ عمو کتش را به طرفم میگیرد +:خب مگه مجبوریم؟من که از اول گفتم بریم تو بشینیم. بیا اینو بپوش :_نه خودتون بپوشین +:تعارف نکن دیگه بچه،بگیرش :_نــــمیگیـــرم،چهار بخشه! +:نخوا،خودم میپوشم... کتش را میپوشد. با لحن سرزنشگرانه میگوید +:حالا سرما ك خوردي،هه هه هه به ریشت میخندم... از لحنش خنده ام میگیرد :_عمو من ریش دارم؟؟ یه نگاه به آینه بندازین،ریش تو صورت جنابعالی تجلی پیدا کرده +:مرد باید ریش داشته باشه،راستی نیکی،دوستت فاطمه،هم سن خودته؟ مشکوك از پرسش ناگهانی اش راجع فاطمه نگاهش میکنم:چطور؟؟ +:دو کلوم نمیشه باهات حرف زدا... به همه چی شک داري! لبخند میزنم و سري میچرخانم. آقاسیاوش را میبینم که کمی دورتر پشت به ما ایستاده و با تلفن حرف میزند. عمو،رد نگاهم را دنبال میکند. +:سیاوش ،با حاج خانم مشکل پیدا کرده :_چی؟ +:میدونی چرا ما یهویی اومدیم؟سیاوش از دست مهموناشون فرار کرد :_مهمون؟ +:آره،عمه اش و دخترعمه اش...پرواز ما صبح بود،مال اونا عصر! سیاوش هم تا فهمید اونا میان،پاشو کرد تو یه کفش که وحید پاشو بریم ایران،به خاطر اختلافش با حاج خانم :_خب سر چی اختلاف دارن؟ +:میدونی،از قدیم سیاوش و دخترعمه شو... چی میگن...آها،به اسم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۲۸ و ۲۲۹ هم خوندن و این حرفا... عقد پسردایی و دخترعمه رو تو آسمونا بستن و از اینا.. نمیدانم چرا،حس میکنم قلبم تا دهانم بالا میآید و پایین میرود..آب دهانم را قورت میدهم. :_اونکه مال دخترعمو و پسرعموعه +:حالا هرچی... :_خب حاج خانم مخالفه؟ +:نه،حاج خانم از خداشه،سیاوش مخالفه،چه بدونم؟ میگه یه نفر دیگه رو دوست داره... سعی میکنم رفتارم،عادي جلوه کند :_حاج خانم که منطقی بود... +:الآنم منطقیه،به سیاوش میگه:خب مگه یه نفر رو دوس نداري،بگو کیه،من برم خواستگاري..ولی سیاوش همینطوري نگاش میکنه،حاج خانم هم خیال میکنه سیاوش دروغ میگه. نفسم را حبس میکنم :_حالا دروغ میگه؟ +:نمیدونم....آخه اگه واقعا به یه نفر علاقه داشت،حتما به من میگفت..لام تا کام چیزي نمیگه به طرف آقاسیاوش برمیگردم. کلافه دست در موهایش میکند.مشخص است که نمیتواند طرف پشت تلفن را مُجاب کند. +:حاج خانم میگه بابا،یه کلمه بگو،یه اسم فقط.. اما سیاوش میگه یا اون دختر،یا هیچکس سرم را پایین میاندازم،چرا اینطور شده ام...دلم نمیخواهد به هیچ چیز فکر کنم. از فکري که به سرم افتاده،لرزه به جانم میافتد... خدایا،من چرا اینطور شده ام؟؟ چرا دلم خواست،آن دختر من باشم؟ گارسون،سینی کباب ها را بین من و عمو میگذارد،باز هم نگاهم کشیده میشود سمت آقاسیاوش که همچنان با تلفن حرف میزند. با دست راست موبایل را گرفته و دست چپش را داخل جیب کاپشنش کرده. با پایش به یک سنگ کوچک ضربه میزند و به طرف ما برمیگردد. کلافگی رفتارش،دلم را آشوب میکند.. دلم میخواهد نگاهم را بدزدم،اصلا به او فکر نکنم و اینقدر دخترعمه اش را در ذهنم به تصویر نکشم.. اما نمیتوانم... ناخودآگاه،سعی میکنم دخترعمه اش را نقاشی کنم.. دلم میخواهد زیبارو و خوش اخلاق نباشد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۳۰ و ۲۳۱ سرم را پایین میاندازم.. چرا اینطور شده ام؟؟ دلیل دل آشوب قلبم چیست؟؟ این رختشویخانه چیست که امروز درون قلبم افتتاح شده؟ یک جفت کفش چرم مردانه ي مشکی،برابرم میایستد. سر بلند میکنم،آقاسیاوش است... نگاهم را میدزدم،خودم را کنار عمو میکشم تا او هم بنشیند.. آقاسیاوش سعی میکند ناراحتی صدایش ملموس نباشد. :_چرا شروع نکردین؟؟ عمو نگران نگاهش میکند. +:صبر کردیم بیاي سرم را کمی بلند میکنم. آقاسیاوش مثل مرغ سرکنده مدام نگاهش را این طرف و آن طرف میدواند. عمو یک لقمه برایم میگیرد و دستم میدهد،به طرف سیاوش برمیگردد +:بخور تو هم دیگه آقاسیاوش میگوید:میخورم،میخورم و یک لقمه ي کوچک میگیرد و من،میبینم که به سختی یک قطعه سنگ،آن را میبلعد. نمیدانم چرا،نگرانی گلویم را چنگ میزند. عمو صدایم میزند. +:نیکی چرا نمیخوري ؟ آب دهانم را قورت میدهم. :_می خورم... دستم را مثل یک تکه چوب خشک دراز میکنم. هوا،سرد است اما سنگینی فضا،خون را در رگ هایم منجمد کرده. به سختی لقمه میگیرم و در دهانم میگذارم. عمو و آقاسیاوش هم،اشتیاقی به خوردن ندارند. آقاسیاوش میگوید:وحید...راستش...سفرمون باید طولانی تر بشه...میدونم کاراي شرکت و بابات مونده ولی... عمو میپرسد:چرا؟چی شده؟؟ :_فردا،مامانم با عمه ام میان ایران..میان که...یعنی میان... حس میکنم اضافی ام...انگار نباید باشم،انگار بودنم سیاوش را مقید کرده. بلند میشوم:عمو من میرم قدم بزنم... آقاسیاوش به شدت مانع میشود:نه بشینید خواهش میکنم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۳۲ و ۲۳۳ میگویم:نمیخوام مزاحم.. :_نه شما غریبه نیستید،بشینید لطفا دوباره مینشینم. عمو مردد و بااخم نگاهش میکند. آقاسیاوش ادامه میدهد:حاج خانم با عمه ام میان که شما رو ببینن.. روي صحبتش با من است... سرم را بلند میکنم... او اما سرش پایین است و پیشانی اش پر از دانه هاي درشت عرق... در این سرما..از چه این همه شرم کرده است؟ نمیتوانم حیرتم را پنهان کنم:من؟؟چرا من؟ عمو پوزخند میزند:سیاوش سر و ته حرفات معلوم نیس...اومدن حاج خانم چه ربطی به نیکی داره؟؟ تند،سرش را بلند میکند و در چشمان عمو خیره میشود... :_من نمیدونم وحید،به جون خودت نمیدونم.. فقط مامان زنگ زد گفت داره میاد(صدایش را پایین میآورد،مثل سرش) نیکی خانم رو ببینه... عمو کلافه شده... دست در موهایش میکند ،به پشتی تخت تکیه میدهد و نفسش را با صدا بیرون میدمد به معناي واقعی کلمه،گیج شده امـ... ★ در تمام مسیر،تا خانه،سکوت برقرار است. عمو مدام نفس عمیق میکشد. انگار هواي کافی به ریه هایش نمیرسد.. من هم به تنگ آمده ام. دلیلش را نمیدانم اما،گونه هایم گُر گرفته اند. عمو،ماشین را جلوي خانه پارك میکند. به طرفم برمیگردد و سوییچ را به سمتم میگیرد. :_بیا عموجان،از بابات تشکر کن..من تلفنی ازش تشکر میکنم.. +:چرا عمو؟مگه نمیاین تو؟ :_نه دیگه،اخلاق مامان و بابات رو بهتر از من میشناسی.. +:آخه پیاده کجا میرین؟ :_یه کم قدم زدن خوبه دستش را روي شانه ي آقاسیاوش میگذارد. :_یه کم هواخوري واسه این رفیقمون لازمه،مگه نه؟ آقاسیاوش سرش را بالا میآورد،سري تکان می دهد و پیاده میشود. من و عمو هم. عمو زیپ کاپشنش را بالا میکشد:زحمت بردنش تو پارکینگ با باباته.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۳۴ و ۲۳۵ :_عمو آخه هوا سرده.. +:نه خوبه،تو برو تو... کلید را در قفل میچرخانم و وارد حیاط میشوم،برمیگردم:مطمئنین تو نمیاین؟ عمو با لحن سرزنشگرانه میگوید +:نیکی خانم،خداحـــــــافظ سرم را پایین میاندازم:خدانگه دار.. آقاسیاوش با سنگریزه هاي زیرپایش بازي میکند و زیرلب چیزي شبیه(خداحافظ) میگوید. عمو اصرار میکند +:برو تو دیگه... در را میبندم. از تاریکی حیاط استفاده میکنم و چادرم را داخل کیف میچپانم. وارد خانه میشوم:من اومدم بدون اینکه منتظر جواب شوم،به اتاقم پناه میبرم... بسته اي که حاج خانم برایم فرستاده باز میکنم، یک روسري قواره دار ابریشمی.. طرح زیباي روسري سلیقه ي خریدارش را به رخ میکشد. روسري را داخل کمد میگذارم و خودم را روي تخت میاندازم... فکر و خیال از هر طرف به مغزم هجوم میآورد.. احساسات دخترانه قلقلکم میدهد،روي پهلو میخوابم. آمدن مادرش،چه ربطی دارد به من... اصلا چرا باید... صداي موبایل میآید. تاریکخانه ي ذهنم آشفته است... دست دراز میکنم و گوشی را برمیدارد. فاطمه است. صداي پر از گلایه اش در سرسراي گوشم میپیچد. :_الو رفیق چطوري؟ +:سلام فاطمه. :_علیک السلام بی معرفت الدوله! یعنی کشته مرده ي مرامتم... نفسم را با صدا بیرون میدهم +:فاطمه وقت واسه گِلِگی زیاده... ول کن این حرفا رو متوجه آشفتگی کلامم میشود. :_چی شده نیکی؟ از اول شروع میکنم به توضیح،از ماجراي دخترعمه ي سیاوش تا آمدن مادرش و اینکه میآید تا مرا ببیند...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۳۶ و ۲۳۷ فاطمه با ذوق میگوید. :_خب؟ +:تموم شد دیگه،همین :_همین؟؟ دختر حواست کجاست؟ خب کاملا واضحه مامانش واسه چی میآد مردد میپرسم +:واسه چی میاد؟ :_نیکی،طرف تا دخترعمه اش رو دیده پا به فرار گذاشته تشریف آورده پیش جنابعالی +:خب؟ دلم میخواهد فاطمه حرف دلم را بزند،چیزي که خودم ترس،شاید هم شرم دارم از گفتنش... فاطمه اما ناامیدم میکند :_واي بشر...از دست تو...بیخیال،میاد میفهمی دیگه. این دختر را نمیشود مجبور به حرف زدن کرد. +:باشه مرسی که زنگ زدي :_نیکی انگار حالت خوب نیس +:خوبم :_نیستی...فردا بیا همو ببینیم +:نه،حوصله ي بیرون اومدن ندارم... صبح کلاس دارم اونو نمیدونم چطوري برم لحن فاطمه سرد میشود. :_باشه مزاحمت نمیشم +:فاطمه...ببخش یه کم حوصله ندارم..بعدا حرف میزنیم،باشه؟ :_خداحافظ تلفن را قطع میکنم،از دست خودم عصبانیم. چرا با فاطمه اینطور حرف زدم..اصلا چرا اینطور شده ام؟ ★ پله ها را دو تا یکی میکنم و کلیدم را داخل کیف میگذارم. به طرف آشپزخانه میروم. بابا مشغول خوردن صبحانه است . :_من رفتم خداحافظ بابا میگوید:صبحونه؟ :_نمیخورم،خداحافظ منیر لقمه اي به طرفم میگیرد:نیکی خانم.. لقمه را از دستش میگیرم و با لبخند،از مهربانی هایش تشکر میکنم. از خانه بیرون میزنم. سوز سرماي آبان به جانم مینشیند. میخواهم در حیاط را باز کنم، قبل از اینکه دستم به دستگیره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۳۸ و ۲۳۹ برسد،صداي مکالمه اي آشنا به گوشم میرسد و دستم را در هوا خشک میکند. سرم را به در می چسبانم..این صدا را خوب میشناسم :_خواهش میکنم وحیـــــد +:سیاوش لطفا برگرد... :_وحید،بهش چیزي نگو...چند روز بهم وقت بده +:دارم همین کارو میکنم :_پس چرا اصرار میکنی برگردیم؟ +:لندن که باشی،بهتر فکر میکنی :_وحید؟ +:سیاوش، تو حتی از احساست مطمئن نیستی :_نبودم،قبل اینکه بیام ایران مطمئن نبودم.. ولی الآن هستم... +:من تو رو بهتر از خودت میشناسم... تو الآن براي خلاص شدن از اصرارهاي مامانت اینطوري فکر میکنی.. :_وحیـــــــــــــــــــد +:تمومش کن سیاوش،نذار بیشتر از این جلو روت وایسم... صداي پوزخند آقاسیاوش میآید.. :_خیال میکردم برادرمی و بعد صداي پاهایی که دور میشوند... صداي آه کشیدن عمو،میلرزاندم..چند ثانیه،یا شاید چند دقیقه میگذرد. میان تردیدها،در را باز میکنم...وانمود میکنم چیزي نشنیدم... :_عه...سلام عمو +:سلام کلافه است،اما نگاهش سعی میکند اوضاع را طبیعی جلوه دهد. :+دانشگاه میري؟ :_بله +:بیا،میرسونمت... سوار ماشینش میشوم،همان اتومبیلی است که روز اول با فاطمه جلوي ساختمان جلسه ي شعرخوانی دیدیم. لقمه اي که منیر داده،همچنان در دستم است. عمو میگوید:از اون لقمه ي تو دستت به منم میدي؟ لقمه را تقسیم میکنم و بخش بزرگتر را به طرف عمو میگیرم. +:نوش جان عمو در سکوت کامل،لقمه را میجود. من هم به ناچار آن را در دهانم میگذارم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۴۰ کم حرفی عمو و چین ظریف روي پیشانی اش به علاوه صحبت هاي نه چندان دوستانه اش با سیاوش نگرانم کرده... عمو سنگینی جو را حس میکند. :_خب،چه خبر؟ +:سلامتی... دلم را به دریا میزنم،باید سر از قضیه دربیاورم. قبل اینکه لب باز کنم عمو میگوید :_نیکی من بعدازظهر برمیگردم... تعجب میکنم +:چی؟کجا؟ :_کدوم طرف برم؟ +:مستقیم....عمو کجا میخواین برین؟ :_برگردم سر خونه زندگیم دیگه +:به همین زودي؟ :_اوهوم،همچنان مستقیم برم؟؟ +:چهارراه دوم بپیچید دست چپ... عمو مگه قرار نبود بیشتر بمونین؟مگه حاج خانم... لحنش تند میشود... ادامه دارد... نویسنده✍ : فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🔆اولین سلام روز🔆 🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸 🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆 ------------------------------------------------------------------- 🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸 🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀 ------------------------------------------------------------------- ☘السلام علیک یا ضامن آهو☘ 🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲ میلادی: Thursday - 18 May 2023 قمری: الخميس، 27 شوال 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️13 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️32 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️39 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️41 روز تا روز عرفه
صفحه ۵۸
تفسیر صفحه ۵۸ 🌷@tashahadat313 🌷
🌱 پيامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله براى خانه هايتان بهره‌اى از قرآن بگيريد كه اگر در خانه قرآن قرائت شود با اهل خود انس مى‌گيرد و خيرش فراوان شود و جنّيان مؤمن در آن سكونت مى‌كنند، و اگر در آن قرآن خوانده نشود، با اهلش انس نمى‌يابد و خيرش اندك مى‌گردد و جنّيان كافر در آن سكنى مى‌گزينند. 🌹 📚 كنز العمّال، حدیث۴۱۵۲۵ 🌷@tashahadat313 🌷
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷  شهید نجمه قاسم پور نام پدر : ماشاءالله محل تولد : شیراز تاریخ ولادت : ۱۳۵۷/۱۲/۱۱ تاریخ شهادت : ۱۳۸۷/۰۱/۲۴ محل شهادت :  حسینیه کانون رهپویان وصال، شیراز نحوه شهادت :  انفجار بمب حین مراسم عزاداری توسط تروریست ها مدت عمر : ۳۰ سـال محل مزار : دارالمرحمه شیراز 📚کتاب مربوط به این شهید: کد 82 🌷 نجمه قاسم‌پور جمعه 12 اسفند1357 کمی‌قبل از اذان ظهر در شیراز به دنیا آمد. نامش را بخاطر ارادت خانواده اش به خاندان اهل بیت هم‌نام با نام مبارک مادر امام رضا (علیه السلام) نجمه نهادند؛ که بعدها جزو شیفتگان این بارگاه گردید. در بحبوحه انقلاب و تظاهرات، نجمه با عشق به نماز و شهدا بزرگ شد و روز به روز سعی می‌کرد عشق به عبودیت و شهادت را در خود رشد دهد. از همان کودکی حیا در او دیده می‌شد و هر چه می‌گذشت حساسیتش به این امر بیشتر می‌شد. نجمه پس از اتمام دروس متوسطه، دیپلم خود را گرفت، تصمیم او بعد از اتمام دوره متوسطه بر این شد که به دانشگاه علوم قرآنی غدیر برود تا عطش تمام‌نشدنی روحش را با کلام وحی در رشته امام‌شناسی برطرف کند. او از اعضای ثابت جلسات کانون فرهنگی رهپویان وصال بود که بعد از گذشت اندک زمانی وارد کادر و مجموعه انتظامات شد. او مزد خادمی خود را در 24 فروردین1387 پس از بازگشت از مشهد و دریافت مهر قبولی از امام رئوف بر اثر حادثه بمب‌گذاری گروه تروریستی تندر در حسینیه سیدالشهداء واقع در شیراز به دست اربابش دریافت کرد و به فیض شهادت نائل آمد 🌼شادی روح پاک همه شهیدان و 🌼 🌷@tashahadat313 🌷
جلسه هفتم همراه ما باشید👇
خودسازی۷.mp3
24.04M
🔰درس گفتار هفتم 👈 غیبت 🔰 آثار غیبت در زندگی و درمان آن
CQACAgQAAx0CSmRjDAACPXthmVOtmsx-2B8IanOwy6kW4LBTaQACrQwAAozuyFAjaQuFb_WwHSIE.mp3
4.6M
هر وقتی گم میشم تو سختی و بلا من پیدا میکنم راهمو با این ستاره ها...💔 🎤 ...🕊
بابا رضا.mp3
15.2M
بابا رضا منتشر شد.. با صدای روح الله رحیمیان شاعر: سید صادق رمضانیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا