eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۹۷ و ۷۹۸ :_بشین،بشین صندلی روبه رویش را بیرون میکشم :_مزاحم که نیستمـ ؟ لبخند میزند +:اختیار دارین خانم... روي صندلی مینشینم و کتاب را روي میز میگذارم. طلا دوباره مشغول میشود. :_کمک نمیخواي؟ +:نه خانم،ممنون :_تو یخچال سبزي نداشتیم؟ +:پلاسیده شده بودن خانم...بهتره سبزي رو نشسته،داخل یخچال گذاشت.. سر تکان میدهم :_نمیدونستم... طلا لبخندِ عمیقی میزند +:خانم شما خیلی جوونین...آقامسیح هم واسه همین به من گفتن بیام.. به صرافت میافتم :_واسه چی؟ +:خب خانم،خونهداري سخته...آقا گفتن نمیخوان شما بیشتر از این دچار ضعف بشید و از درساتون عقب بمونین... راستش شرارهخانم هم... طلا حرفش را میخورد. یک تاي ابرویم را بالا میدهم و با لحنی پر از شک و ابهام میپرسم :شراره خانم چی؟ طلا با چاقو و ساقههاي کرفس خودش را مشغول میکند +:هیچی خانم،هیچی... یاد تماس دیشب زنعمو میافتمـ. کنجکاوي،قلقلکم میدهد. از بچگی خیلی اهل کنجکاوي نبوده ام،اما نمیدانم چرا راجع هرچه به مسیح مربوط میشود،گوشتیز میکنم. با لحنی شمرده و محکم میگویم :_طلا خانم،مٻگم زنعمو چی میگفتن ؟ طلا آرام میگوید +:هیچی به خدا خانم...فقط مٻگفتن آقامسیح خیلی شما رو دوست دارن..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۹۹ و ۸۰۰ به پشتی صندلی تکیه میدهم و فکر میکنم ناآگاهانه،پوزخند میزنمـ . طلا میگوید +:شرارهخانم همیشه راست مٻگن...در این مورد هم حق با ایشونه... خودِ من دیدم،دیروز که شما بیخبر رفتین بیرون،آقا وقتی برگشتن خونه چقدر نگران شدن... تا وقتی من اینجا بودم،پنج شش بار رفتن تا سر خیابون و برگشتن... مدام موبایل و تلفن خونه دستشون بود و به شما زنگ میزدن... من هیچوقت آقا رو اینطور پریشون ندیده بودم... میخواهم بحث را عوض کنم :_شما کی رفتی؟ +:من سه ربع از چهار گذشته بود،رفتم..میدونین آخه شوهرم یه کمی حساسه... حس میکنم میخواهد درد و دل کند. میپرسم :_چند سالته شما،طلاخانم؟ +:من نزدیک پنجاه سال از خدا عمر گرفتم... لبخند میزنم،درست حدس زده بودم حالا یکی دوسال اینطرف آنطرفتر.. حرفش را ادامه میدهد. +:راستش خانم... میگن پیري هزار دردسر و آفت دنبالش داره،راس میگن...شوهرمنم،سر پیري،معرکه گرفته... اینروزا همش میگه دیر نیا خونه،قبل غروبی خونه باش... لبخند میزنم. :_خب طلاخانم،لابد دوستتون داره، نمیخواد بیش از حد کار کنین و خسته بشین... لبخند شرمآگینی میزند. از شنیدن این حرف،لپهایش گل میاندازد. یاد وقاحت بعضی از دختران همسن و سال خودم میافتم..کاش گذر زمان خیلی چیزها را عوض نمیکرد. طلا با خجالت روسریاش را مرتب میکند. :+آره خانم... راستش بهم میگه بچهها دیگه از آب و گل دراومدن... لازم نیست زیاد کار کنیم.. اما وقتی شرارهخانم زنگ زدن گفتن واسه آقامسیح و تازهعروسشون میخوان آشپزي کنم،به شوهرم گفتم اینجا رو نمیشه نرم...آقامسیح خیلی گردن من و خونوادهام حق دارن... ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۴ تیر ۱۴۰۲ میلادی: Sunday - 25 June 2023 قمری: الأحد، 6 ذو الحجة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹سالروز ازدواج امیر المومنین با حضرت زهرا علیهما السلام (بنابرقولی)، 2ه-ق 🔹مرگ منصور عباسی لعنة الله علیه، 158ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️3 روز تا روز عرفه ▪️4 روز تا عید سعید قربان ▪️9 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️12 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
صفحه۹۱
تفسیر صفحه۹۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺پیامبر اکرم ﷺ فرمودند: خداوند در غروب عرفه نزد فرشتگانش به اهل عرفه می‌بالد و می‌فرماید: بندگانم را بنگرید ژولیده و غبار آلود نزد من آمده‌اند ↲مسند أحمد، جلد۲، صفحه۲۲۴
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 نام پدر: ابراهیم تاریخ تولد: 1339/12/01 محل تولد: تهران وضعیت تاهل: مجرد مسئولیت نظـامی: فرمانده تیپ ذوالفقار لشکر۲۷محمدرسول الله ص تـاریخ شـهادت: 1361/12/01 مـحل شـهادت: فکه عـملیـات: والفجرمقدماتی مـحل مـزار: بهشت زهرا (س) قطعه: 28 /ردیف: 102/شماره: 1 🌷 "شهادت را دوست داشت. یک بار با حالت عصبانی به یکی از واحدهای سپاه رفته و با داد و فریاد گفته بود برای چه مرا به کردستان نمی فرستید؟... به او گفته بودند برای تو هنوز خیلی زود است. او وقتی جریان را برای من تعریف کرد، گفتم همینجا هم کار زیاد است. اگر راست می گویی همینجا کار کن. با من به جهاد(سازندگی) بیا و به مناطق محروم و مردم محروم کمک کن. گفت ولی اینجا ها که می گویی، شهادت نیست. گفتم اسلام به زنده تو بیشتر نیاز دارد. آرام گفت آخر نمی دانی شهادت فی سبیل الله یعنی چه." راوی : خواهر شهید 🌸شادی روح پاک همه شهیدان .🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۰۱ و ۸۰۲ میگویم :_مگه شما،کمک حال زنعمو نبودین؟ +:نه خانم... شرارهخانم خودشون آشپزي میکنن... فقط دوهفته یه بار یه خانمی هست که میره واسه نظافت... من فقط روزایی که مهمون دارن میرم که دستتنها نباشن... چقدر زندگی هاي مامان و زنعمو شبیه است و چقدر رفتارهایشان متفاوت... از وقتی به یاد دارم،منیر کارهاي آشپزخانهمان را برعهده داشت.بین مامان و زنعمو،من ترجیح میدهم شبیه زنعمو باشمـ. میپرسم :_چند تا بچه داري طلاخانم ؟ طلا به یاد بچههایش که میافتد لبخند میزند +:سه تا ...سه تا پسر... الآن دیگه هرکدوم واسه خودشون مردي شدن... لبخند میزنم :_خدا حفظشون کنه..ـ +:ولی الآن بهشون برمیخوره که من میام اینجا... لب پایینش را میگزد. انگار از حرفی که زده،پشیمان شده. +:ببخشید خانم،اصلا قصد بدي نداشتم :_حرف بدي نزدي طلاخانم.... +:خانم به آقامسیح نگید...ممکنه منو مرخص کنن... دستم را به گرمی روي دستش میگذارم :_نگران نباش طلاخانم... لبخند تلخی میزند. +:میدونین خانم؟ حتما آقامسیح بهتون گفتن... من به عنوان دایه،این روزا بهش میگن پرستار،آقامسیح رفتم تو خونه ي آقاي آریا...از بچگی دیدمشون،یعنی از وقتی چند ماهشون بود...اگه بیشتر از پسراي خودم دوسشون نداشته باشم کمتر هم ندارم... باز انگار،حس میکند حرف ناشایستی زده. خودش را جمع و جور میکند.. نمیخواهم از حضورم معذب شود.روزها در این خانه،به یک همصحبت نیازمندم. :_میفهمم چی میگی طلاخانم... +:راستش خانم،الآن دیگه به پولِ کار کردن من نیاز نداریم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۰۳ و ۸۰۴ اونقدر آقامسیح و آقامانی کمکمون کردن که خداروشکر،الآن دیگه دستمون به دهنمون میرسه.. لحنش محکم میشود +:ولی به شوهرم و بچههام گفتم،گفتم هرطور شده باید برم...آقامسیح کم در حق من و خونوادم لطف نکردن لبخند میزنم،پس از این کارها هم بلد است. طلا با لبخند گرمی میگوید +:خانم،قدر آقامسیح رو بدونین، ماشاءالله هزار ماشاءالله یه پارچهآقان... خدا رو صد هزار مرتبه شکر،فرشته اي مثل شما،نصیبشون شد... لبخند تلخی میزنمـ. دو هفته بعد که خبر طلاقمان پخش شود،نمیدانم چه حسی خواهند داشت. صداي موبایلم از اتاق بلند میشود. "ببخشید" میگویم و از جا بلند میشوم. گوشی را برمیدارم. "ناشناس" روي صفحه حک شده با پیششماره ي تهران.. منتظر تماس کسی نیستم. بیخیال رد تماس میدهم و به طرف طلا برمیگردمـ. طلا خوب و گرم حرف میزند و آدم دوست دارد ساعتها کنارش بنشیند. میخواهم از مسیح بیشتر بدانم،از دلیلش هم خبر ندارم!! :_مسیح بچگیاش چطوري بود؟ طلا نگاهش را از من میگیرد و به نقطه ي نامعلومی خیره میشود. انگار میخواهد تکتک روزهاي گذشته را به خاطر بیاورد. خط لبخندش عمیق میشود و میگوید +:خیلی شلوغ و پر جنب و جوش....از دیوار راست میرفتن بالا....یادمه یه بار از شمال که برگشتن،یه جوجهاردك با خودشون آورده بودن.شرارهخانم میگفتن مجبور شدن اونو واسه آقامسیح بخرن... آقامسیح عاشق اون جوجهاردك بودن..میخواستن بیارنش تو اتاقشون اما شرارهخانم منع کرده بودن... یهبار پنهونی جوجهي بیچاره رو آوردن تو خونه... خانم،یهویی رفتن تو اتاق آقا...آقامسیح اونقدر هول شدن که جوجه رو پرت کردن تو سر شرارهخانم.... جوجه ي بدبخت،بین موها و بیگودیهاي سرِ خانم گیر کرده بود و خانم از ترس بالا و پایین میپریدن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۰۵ و ۸۰۶ از تصور این صحنه،با صداي بلند میخندمـ. طلا هم از خنده ي من و یادآوري آن روزها میخندد. بلند و بیملاحظه قهقهه میزنم که طلا سریع از جا بلند میشود :سلام به طرف ورودي برمیگردم که با دیدن مسیح جا میخورمـ. *مسیح* براي بار دوم،قهقهه اش را میبینم. چقدر خواستنی میشود. صداي سلامِ طلا میآید،اما نمیخواهم حتی ثانیهاي چشم از نیکی بردارم. مسخِ صورتش شدهام و ناخودآگاه با دیدن نیمرخ قشنگش لبخند میزنم. نیکی با شنیدن صداي طلا برمیگردد. هنوز آثار خنده از روي لبهایش پاك نشده. مرا که میبیند جا میخورد. بلند میشود و "سلام" میدهد. ناخودآگاه به طرفش کشیده میشوم؛بدون اینکه چشم از صورتش بردارم. دست خودم نیست وگرنه به پاهایم دستور ایست میدادم. یک قدمیاش که میرسم میایستم. کیف و موبایل را روي میز،جلوي نیکی میگذارم،بدون اینکه چشم از او بگیرم. نیکی سرش را بالا میگیرد تا بتواند در صورتم نگاه کند. آرام میپرسد:خوبین؟ متوجه موقعیتم میشوم. سري به تأیید تکان میدهم و با چند سرفه ي مصلحتی،گلویم را صاف میکنم. صورتم را برمیگردانم:به چی میخندیدین؟ طلا میگوید:خاطره ي اردكتون رو برا خانم تعریف کردمـ... نیکی سرخ میشود و سرش را پایین میاندازد. دوباره به طرف نیکی برمیگردم. با خنده میگویم :من از این خاطره ها زیاد دارم...طلاخانم بیشتر واسه نیکی تعریف کن،تا بهتر بدونه من چه آتیشپاره اي بودم.... نیکی با خنده سرش را پایین میاندازد. طلا، "چشم،بااجازه" میگوید و تنهایمان میگذارد. کاش نمیرفت... من از تنها شدن با تو میترسم دختربچه جان!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۰۷ و ۸۰۸ من که مستِ خندههایت میشوم... اگر واقعا زنم بودي که ممکن بود سنگکوب کنم... "دامادي از ذوقزدگیـمرد" خندهام میگیرد. بعید نیست... اما حیف که از آنِ من نخواهی شد. راستی! چند روز از آن قولِ مسخره و بیجا گذشته است؟ چند روزش مانده؟ چند روز دیگر میهمان من هستی؟ سخت است... سخت است و فکرش قلبم را میلرزاند. اینکه بروي و روزي براي مجلس عروسیت.... نه! من خودخواه تر از این حرفها هستم... نمیتوانم،حتی خوشبختیت را در کنار فرد دیگري تصور کنم... فکرش هم وحشتناك است... پسرعمویت را ببخش،نمیتواند تو را کنار دیگري تصور کند.. ببخش من را،اگر تو را دست در دست مردي دیگر دیدم و مُردم.... ببخش،اگر تو را کنار دیگري،حتیـمردي شبیه خودت،ببینم و بعد،به جرم قتل او در زندان باشم! ببخش که نمیتوانم.... از تصور ده روز بعد،که نیکی دیگر اینجا نباشد،دهانم گس میشود. ناخودآگاه ابروهایم درهم فرو میرود. روي اولین صندلی مینشینم. نمیدانم نیکی چه چیزي در صورتم میبیند که میپرسد :چیزي شده؟ سر تکان میدهم. صداي زنگ موبایل مانی بلند میشود. نیکی،سریع،مثل بچهها گوشی را به طرفم میگیرد. قبل از اینکه گوشی را به دستم بدهد، با دقت نگاهش میکند. میگویم:گوشی مانیه... سر تکان میدهد. موبایل را که میگیرم نگاهی به شماره میاندازم میگویم:مال خودم شکسته... ببخش که تمام واقعیت را نمیگویم. ببخش که نمیگویم گوشی را به جرم بدحرف زدن با تو شکستم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۰۹ و ۸۱۰ :_بله،بفرمایید... +:آقاي مسیح آریا ؟ صدا غریبه است و از آن عجیب تر اینکه سراغ من را از شماره ي مانی میگیرد.. _:بفرمایید +:آقاي آریا،از کلانتري مزاحمتون میشم...شما برادر آقاي مانی آریا هستید دیگه،بله آقا ؟ از جا میپرم. سعی میکنم خودم را کنترل کنم :_بله... +:لطفا هرچه سریعتر خودتون رو به کلانتري... برسونین... نگاهم به صورت نگران نیکی میافتد. مانی،چرا آنجاست ؟ *نیکی* براي بار هزارم طول و عرض سالن را درمینوردم. نگرانی،مثل خوره به جانم افتاده. مسیح گفت:مانی رو گرفتن... و به سرعت از خانه بیرون رفت. طلا،مانتو و مقنعهاش را پوشیده و کیفش را در دست گرفته :_خانم،شام آمادهاست.گذاشتم تو ماکروویو گرم بمونه.. اگه اجازه بدین،من برم دیگه.. نگاهی به ساعت میاندازم.چهار و سی و پنج دقیقه... سر تکان میدهم. +:برو طلاخانم... برو تا قبل تاریکشدن برسی خونهتون... طلا تشکر میکند و از خانه بیرون میرود. دلنگرانم. براي هزارمین بار شمارهي مانی را میگیرم. همچنان صداي اپراتور سوهانِ روحم میشود:دستگاه مشترك مورد نظر خاموش میباشد... به فکر میافتم سراغ مانی و مسیح را از عمومحمود بگیرم. شماره را میگیرم. قبل از اینکه بوق اول بخورد،به صرافت میافتم و سریع قطع میکنم. شاید عمو از این موضوع بیخبر باشد. شاید مسیح و از آن مهمتر مانی نخواهند که کسی را مطلع کنند. موبایل را روي مبل میاندازم و خودم کنارش مینشینمـ. سرم را بین دستانم میگیرم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۱۱ و ۸۱۲ کلافهام. هرچقدر فکر میکنم ذهنم به جایی قد نمیدهد. مانی و رفتارش را معقول شناخته ام. سردرگمی تا سر حد مغز استخوانم را دربرگرفته. کاش حداقل آدرس و شماره ي کلانتري را میدانستم.نمیتوانم بیکار بنشینم. دوباره شمارهي مانی را میگیرم "دستگاه مشترك موردنظر،خاموش میباشد"... ★ صداي چرخیدن کلید در قفل میآید. به طرف در،اوج میگیرم. مسیح،خسته و کلافه،با شانههایی آویزان و ابروهایی گرهخورده،وارد خانه میشود. به طرفش میدوم:سلام چند ثانیه فقط نگاهم میکند. عصبانیت،خستگی و کلافگی در برق چشمهایش میرقصد. سرش را تکان میدهد و روي اولین مبل،خودش را پرتاب میکند. خسته است...خیلی خسته. کنارش مینشینم. سرش را روي پشتی مبل میگذارد و چشمانش را میبندد. نمیخواهم مزاحمش شوم،اما از طرفی خیلی نگرانم. میدانم از صبح تابه حال چیزي نخورده.لبهاي خشک و صورت بیحالش اینطور نشان میدهد. این پا و آن پا میکنم. کلمات بدون اینکه فرصت اداشدن پیدا کنند تا پشت دهانم میآیند و برمیگردند. مثل ماهی،لبهایم را بین تردید براي گفتن و نگفتن باز و بسته میکنم. :_چیزي میخوري برات بیارم؟ عاقبت،طلسم سکوت را میشکنم. خودم هم جا مٻخورم. بیاختیار و ناخودآگاه،فعلها و ضمایرم را در باب مفردِ مخاطب بیان میکنم. شاید در دلم،"پسرعمو" ؛ "مسیح" شده و عقلم هنوز بیخبر است... نمیخواهم فعلا ذهنم جز نگرانی مانی،درگیر چیز دیگري باشد. در پی جملهي سوالیام،مسیح چشمانش را آرام باز میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۱۳ و ۸۱۴ خستگی از نفسهاي نامرتبش هم پیداست. نگاهم میکند. +:نه،میل ندارم... ساعت چنده؟ آرام میگویم :_یه ربع به ده... لب میزند +:شام خوردي؟ با صداقت میگویم :_نه..منم میل نداشتم... حس میکنم قصد کرده، استراحت کند. میخواهم بلند شوم که میگوید +:بمون نیکی... :_آخه شما خستهاي باز هم چالش ضمایر مفرد و جمع... +:بمون دلم ضعف میرود از غربتِ صدایش. لحن دستوري کلامش،خارج از هرگونه تکلفی،عاجزانه است... سرجایم مینشینم. جابهجا میشود و کمی تکان میخورد. پاهایش را بلند میکند و روي مبل،دراز میکند. دراز میکشد و سرش را هم درست کنار پایم روي مبل میگذارد. بیهیچ برخوردي،اما در عین حال،بیهیچ فاصلهاي... احساسی بکر و تازه در رگهایم جریان مییابد از این همه نزدیکی. سرم را کمی روي صورتش خم میکنم. با احتیاط و با فاصله. چشمهایش بازند. مردمکهایش را میچرخاند و بالاي سرش را نگاه میکند. :_چه خبر؟ با حسرت سر تکان میدهد و نگاهش را از صورتم میگیرد. +:نتونستم براش کاري بکنم. با ترس و نگرانی میپرسم :_تصادف کرده؟ +:نه دنبال فرضیهي بعدي میگردم. هرچقدر از ظهر تا به حال فکر کردهام،هیچ جرمی به ذهنم نرسیده. مانی را نمیتوانم در کسوت یک مجرم یا متهم تصور کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۱۵ و ۸۱۶ نمیتوانم جلوي زبانم را بگیرم. :_آخه آقامانی چی کار کردن؟ اصلا فکر نمیکردم پاش به کلانتري وا بشه.. حلقهي لرزان دور چشمان مسیح، عقل و دلم را سست میکند. پلک میزند تا اشک درون چشمانش جمع نشود. انگار با خودش حرف میزند،آرام اما محکم میگوید :+آره... هیچوقت پاش وا نشده بود... بلند و با حسرت میگوید +:نتونستم کاري براش بکنم... مسیح اصلا خوب نیست.حالش خوب نیست. آشفتگی را میتوان از رگهاي برجستهي کنار پیشانیاش دید.سیبک گلویش مدام میلرزد و بالا و پایین میرود. نگرانش شدهام. :_پسرعمو.... نفسش را با صدا بیرون میدهد و بلند میشود و مینشیند. بدون اینکه نگاهم کند،به روبهرو خیره میشود و دست راستش را بیاختیار،مشت میکند. به نیمرخش خیره میشوم. تهریشهایی که چهرهاش را از یک پسربچهي تخس و سربههوا ؛ به یک مرد مطمئن و قابلاعتماد تبدیل کردهاست. چهرهاي مردانه و دوستداشتنی... نگاهم نمیکند،اما آرام چشمانش را میبندد و باز میکند. +:هرکاري کردم شکایتش رو پس نگرفت مرتیکهينُزولخور. شوکه میشوم. جا میخورم. با صداي لرزان میگویم :_یعنی...یعنی آقامانی.... مسیح اینبار سر پایین میاندازد. +:برادر دیوونهي من نُزول گرفته...به خاطر من...واسه اینکه سهم بقیهي سهامدارا رو بخرم و کل شرکت مال خودمون بشه..بهم گفت قرض گرفته،اما... با اینکه میدونست این سود و بهرهها بدبختمون میکنه،بازم.... :_خب الآن چی میشه؟ یعنی نمیشد با ضمانت و وثیقه.... مسیح سرش را به نفی تکان میدهد +:فردا قراره برن دادگاه...باید دید دادستان قرار وثیقه رو تأیید میکنه یا نه..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۱۷ و ۸۱۸ :_بعدش چی؟؟ +:بعدش باید پول این آشغال رو بندازم جلوش تا دست از سر خودم و خونوادهام برداره... اینبار من نیز به روبهرو خیره میشوم. رِبا،اعلان جنگ با خداست...خانمانسوز است.. جامعه را به دوقطب فقیر و غنی تقسیم میکند. عدهاي مثل زالو،روز به روز خون مردم را میمکند و پول روي پول تلنبار میکنند. عدهاي روز به روز فقیرتر میشوند تا سودِ پولِ بهرهاي را بپردازند. لعنت به این وامهاي حرام... بدون اینکه نگاهش کنم،میگویم :_چقدر؟؟ +:یک میلیارد گرفته... الآن شده یک میلیارد و پونصد... تعجب میکنم. با حیرت به طرفش برمیگردم :_پونصد میلیون سود؟ +:پسرهي دیوونه،خواسته به من کمک کنه خودشو انداخته تو دردسر. با دلآشوب میگویم :_حالا میخواي چی کار کنی ؟ سرش را پایین میاندازد و آرام و زمزمهوار میگوید +:اینقدر پول نقد ندارم.. یه سري از پروژهها هنوز بهم بدهکارن،اگه اونا طلبشون رو صاف کنن،شاید بتونم یه مقدارشو... چند لحظه میگذرد. سرش را بالا میآورد و در مردمکهاي لرزانم خیره میشود. لبخند میزند. میخواهد آرامش را میهمان قلبم کند. میخواهد به او تکیه کنمـ میخواهد امن باشد برایم. +:نگران نباش...تا حالا رو پاي خودم وایسادم...اینبارم خودم از پس مشکلاتم برمیام.. لبخندش آرامم میکند. بلند میشود. به رفتنش خیره میشوم. شاید تا به حال تنها بودهاي..اما این بار نمیگذارم تنها بمانی.کنارت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۱۹ و ۸۲۰ ـ میایستم. با چنگ و دندان از تو و زندگیام حفاظت میکنم. من نمیگذارم ریالی پولِ حرام بپردازي... حیف است... پدرهایمان هرطور که بودهاند،به خاطر جلوگیري از زیان،اصلا به سمت این وامها و سودها و بهرهها نرفتهاند. با پولِ حلالِ دسترنج پدرهایمان قد کشیدهایم. نمیگذارم،آینده ي خودت،مانی و فرزندانتان را تباه کنی... ★ مسیح با عجله،کیف سامسونت به دست از جلوي آشپزخانه میگذرد. :_من رفتم نیکی.. سریع به دنبالش میروم و جلویش را میگیرم. +:صبحونه... مهربان نگاهم میکند :_دیره... باید برم... مصرانه میگویم +:اول صبحونه... مسیح بیاختیار میخندد و نگاهم میکند. مثل بچهاي بازیگوش که به خواستهاش رسیده،جلوتر از او وارد آشپزخانه میشوم. :_چند لقمه میخورم،باید برم نیکیجان مثل برقگرفتهها از جا میپرمـ. نگاهش مٻکنم. کلمات محبتآمیزش بدجور مرا وابسته کرده. نمیخواهم به این فکر کنم که چند روز از آن قرار کذایی مانده. بقیه ي عمرم کافیست تا با ذوقِ 'جانِ' بعد از اسمم،با صداي او خوش باشم. سریع به خودم میآیمـ +:باشه فنجان چایش را جلویش میگذارم. نگاهم میکند. :_سیصد تومن تو حسابم هست... نمیدانم چرا،ولی از فکر اینکه خیلی پولدار نیست،خوشحالم! هیچ نمیگویم. :_نزدیک دویست میلیون دیگه سر پروژههاي پاساژ و مجتمع الهیه بهم طلب دارن،ولی طول میکشه تا وصولش کنن....باید برم شاید ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۰۵ تیر ۱۴۰۲ میلادی: Monday - 26 June 2023 قمری: الإثنين، 7 ذو الحجة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹شهادت امام محمد باقر علیه السلام، 114ه-ق 🔹خطبه حضرت عباس علیه السلام بر فراز کعبه، 60ه-ق 🔹زندانی کردن امام کاظم علیه السلام در بصره 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا روز عرفه ▪️3 روز تا عید سعید قربان ▪️8 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️11 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️23 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
صفحه۹۲
تفسیرصفحه۹۲
امام محمد باقر (علیه السلام) : قولوا للناسِ أحسَنَ ما تُحِبُّونَ أن يُقالَ فيكُم بهترين سخنى را كه دوست داريد درباره شما گفته شود، به مردم بگوييد. ▪️شهادت مظلومانه امام محمدباقر (ع) تسلیت باد ┄┄┄┅═✧❁❁✧═┅┄┄┄
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 محل تولد: دهبید فارس تاریخ تولد : 1334 وضعیت تاهل : متأهل تاریخ شهادت : 1365/10/04 پس از فتح خرمشهر، مسئولیت آموزش نظامی پادگان 21 حمزه و سپس مسوولیت فرماندهی یگان دریایی لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) را به عهده گرفت. وی درنهایت در عملیات کربلای چهار در جزیره بوارین درسال 1365 به درجه رفیع شهادت نائل آمد. مزار:گلزار شهدای علی بن جعفر 🌷_ حاج اکبر نسبت به ازدواج جوانان آماده‌ی ازدواج مجرد خیلی اهتمام داشت... بعضی مواقع به شوخی می‌ گفت: من چهل تا داماد دارم. چون واسطه ازدواج چهل نفر شده بود. با خانمش صندوق خیریه‌ی ازدواج تشکیل داده بودند تا ازدواج های آسان را ترویج کنند. در اش آورده بود: از ثلث مالم ۲۵ هزار تومان به دختری در فامیل که قصدِ ازدواج دارد بدهید. اگر کسی در فامیل نبود، آن را به غیر فامیلی که قصد ازدواج دارد بدهید 🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و صلوات🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🌸