eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم امام رضا(ع) نائب الزیارة و دعاگو هستم 🌸
دعای عرفه- ترجمه روان.pdf
1.82M
پی دی اف دعای عرفه(درشت خط همراه با ترجمه)
التماس دعا 💔
🎧آنچه میشنوید؛👇 ✍چرا دلمان برای امام زمان تنگ نمیشود؟ چرا داشتنش، آرزوی حقیقی ما نیست؟ ❣رسیدن به دلتنگی و انتظار؛ مسیری است، که باید آنرا با...؟؟...پیمود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۶۱ و ۸۶۲ وسطِ خط حملهي مانی میگیرم. :_مثلا چه خبري؟؟ مانی تکنیکهایم را از بر است. مدام خط حملهاش را میچرخاند تا نتوانم توپ را وارد زمینش بکنم. +:میگم اگه قول و قرارت با نیکی رو یادت رفته یا قول و قرار جدیدي گذاشتین... میان کلامش میدوم :_چی داري میگی مانی ؟؟دختر بیچاره دو تا میوه واسم پوست گرفت،تو تا کجاها رفتی،... میدونی اگه نیکی نبود تو هنوز تو.. صدایم را پایین میآورم. :_تو هنوز تو بازداشت بودي و من در به در پول... +:معلومه که میدونم...دمش گرم..ولی حرفم چیز دیگهاست... دوباره توپ را به عقب پاس میدهم تا از زیر پاي دروازهبانم با شدت به خط حمله برسانم. :_حرفت چیه؟؟ +:حرفم نگاه خاص توعه به نیکی..تعصبه توعه رو نیکی... حرفم علاقهي توعه به نیکی... اختیار از دستم خارج میشود. توپ زیر پاي بازیکن حملهي مانی میرسد و او بدون هیچ مکثی ، بدون اینکه مهلت فکر کردن و دفاع بدهد،توپ را وارد دروازهام میکند. با لبخند،توپ را برمیدارد و نشانم میدهد. +:چهارده تو،دوازده من.. نفس عمیقی میکشم. توپ را از دستش میگیرم و زیر پاي دروازهبان میکارم. سعی میکنم صدا و لحنم عادي به نظر برسد. :_کی گفته من به نیکی علاقه دارم؟؟ مانی نمیگذارد توپ را رد کنم. همچنان بیوقفه خط حملهاش را میچرخاند. :+لازم نیست کسی چیزي بگه..من تو رو بیشتر از خودم میشناسم..نگرانتم مسیح... :_تو نگران خودت باش مانی چند ثانیه نگاهم میکند. بهترین فرصت است تا بین تعللهاي مانی،توپ را زیر پاي بازیکنهاي حملهام برسانم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۶۳ و ۸۶۴ مانی متوجه اشتباهش میشود و حواسش را جمعِ بازي میکند. در عین حال میگوید +:به هرحال نیکی،همسر شرعی و قانونیاته...تو حق داري هر کاري میخواي... اما مسیح نگرانتم... میگن آدمیزاد از جایی ضربه میخوره که انتظارشو نداره...میترسم چند صباح دیگه،که مسئلهي عمو و بابا حل شد و پدربزرگ،از شکایتش صرفنظر کرد؛وقتی نیکی ازت خواست این غائله رو تموم کنی... میترسم مسیح..میترسم دست و دلت گرم نشه به طلاق دادنش... با حرص،توپ را به طرف دروازهاش شوت میکنم. خوابیدهام.. انگار خوابیدهام و قشنگترین رویا را میبینم،اما یکی سعی دارد بیدارم کند و دنیاي بیداري را نشانم بدهد. میدانم که حق با مانی است... اما دوست ندارم بپذیرم. مانی با خونسردي،ضربهي سرعتیام را زیر پاي دروازهبانش مهار میکند. دستم پیش مانی رو شده است...انکار بیفایده است. :_من فقط... من فقط یه کم بهش وابسته شدم..اینم کاملا طبیعیه.. مانی توپ را زیر پاي بازیکنان حملهاش میرساند. با لحن خاصی میپرسد +:وابسته یا دلبسته؟؟ عصبی میشوم. توپ را از زیر پایش بیرون میکشم و با مهارت بین بازیکنانم رد و بدل میکنم و در نهایت داخل دروازهاش میکنم. مانی با لبخند توپ را برمیدارد و نشانم میدهد. آرامشش دیوانهکننده است. +:گل زدي داداش...پونزده،دوازده... دست به کمر میزنم و کلافه میپرسم :_چی میگی تو؟؟حرف حسابت چیه؟؟ مانی میز را دور میزند و خودش را روبهرویم میرساند. با لبخند دست روي شانهام میگذارد و روي سنگفرش مینشیند. +:رك بگو از چی نیکی خوشت اومده؟؟ من میدونم تو به نیکی علاقمند شدي..حالا بگو به کدوم نکات خاص و مثبتش.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۶۵ و ۸۶۶ کنارش مینشینم. مثل کف دست،زیر و بَمم را میشناسد.مجال دروغگفتن و انکار نیست... :_خب میدونی...نیکی یه جور خاصه.. همه چیش... رو گرفتناش... سرخ شدناش.. خجالت کشیدناش.. محبت کردناش.. یادته تو بهش گفتی من به جاي صبحونه،شیر میخورم.. نیکی هم گفت شیر رو باید شب قبل خواب خورد ؟ مانی سر تکان میدهد. حسِ پسربچهاي را دارم که میخواهد به پدرش توضیح دهد چرا براي جایزه دوچرخهي پشت ویترینِ فروشگاه در مسیر مدرسهاش را میخواهد... _:مانی از اون شب تا حالا،هر شب قبل خواب برام شیر و عسل درست میکنه.. متحجر نیست. امل نیست... یه آرامشی بهم میده که قبلا هیچجا نداشتم.. اصلا انگار این دختر،بلده منو... میدونه با حرفاش چطوري میتونه آرومم کنه.. سرم را پایین میاندازم. دیگر حرفی براي گفتن ندارم.بعضی چیزها را نمیشود گفت.. نمیشود شرح داد.. نمیتوان در تحقیرِ کلمات گنجانید.. بعضی حوادث را باید با چشمِ بسته حس کرد... باید شنید.. باید با گوشِ جان،شنید... از چشمانش براي مانی نمیگویم. از تیلههاي درشتِ درون چشمانش که پر از ستارهاند و برقِ عمیقِ درونشان... از صداي روحبخشش که حتی {پسرعمو} گفتن هایش را هم به بهاي جان میخرم. صورت مهتابی و صاف و بیغل و غشش نمیشود گفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۶۷ و ۸۶۸ نمیتوانم براي برادرم زیباییهاي ظاهري همسرم را واگویه کنم. مانی دست روي شانهام میگذارد و بلند میشود. +:نه...دل و دینت رو باختی برادر من... عاشق شدي رفت... چند قدم از من دور میشود و برمیگردد. منتظر نگاهش میکنم. +:این همه از نیکی تعریف کردي یه کلمه از ظاهرش نگفتی... یعنی رسما عاشق نیکی شدي...متأسفم دیگه کاري برات نمیشه کرد.. و با شیطنت سر تکان میدهد و میخندد. بلند میشوم :_چرا چرت و پرت میگی مانی؟ +:باور کن جدي میگم...اگه نمیدونستی،حالا بدون... عاشق شدي داداش،دو بخشه..عـــا...شــــق... گیج نگاهش میکنم. واقعا عشق،اینقدر لطیف و شیرین است؟ این احساس پاك،که با دیدن نیکی یا شنیدن صدایش،آرام،از قلبم به تمام نقاط بدنم پمپاژ میشود،عشق است؟؟ این جنون و شیدایی که در رگهایم نبض میگیرد و حیاتم میبخشد،عشق است؟؟ اما اگر من واقعا عاشق شدهام...پس سرانجامم چیست؟ نکند حرفهاي مانی درست باشد؟نکند نیکی قصد رفتن کند؟ نکند روح از کالبد خانهام بکند و برود؟ نکند ملکالموت جانی باشد که خودش به رگهاي خانهام بخشیده؟ آنوقت،اگر برود... من میمانم و دلی که شکسته و غروري که لگدمال شده... مانی برابرم مینشیند و دستش را مقابل صورتم تکان میدهد. +:چی شد؟؟ کجایی مجنونجان؟ کلافه از جا بلند میشوم. دستم را بین موهایم حرکت میدهم و بعد آرام روي صورتم میکشانم. سرجایم میایستم و با پاشنهي پاي راستم روي زمین ضرب میگیرم.صدایم،ابتدا از ته حنجرهام خارج میشود و بعد کمکم جان میگیرد. :_لعنت به من...لعنت به من... مانی بلند میشود و روبهرویم میایستد. +:چی کار میکنی مسیح؟؟ آرومتر..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۸۶۹ و ۸۷۰ :_من خیلی بیجنبهام مانی حالم از خودم بهم میخوره.. +:چی میگی پسر؟تو هم حق داري... بالاخره هرکسیم جاي تو بود ممکن بود این اتفاق بیفته... خب طبیعیه..نیکی خوشاخلاقه،مهربونه،باکمالاته؛خوشگله... یک لحظه خون به مغزم نمیرسد. نمیتوانم تحمل کنم که مَردي غریبه، ظاهر همسرم را تمجید کند. با دست،محکم تختِ سینهي مانی میکوبم و به عقب،هلش میدهم. :_خفهشو مانی...اول بفهم چی میگی بعد.... مانی لبخندي میزند و پیراهنش را صاف میکند. به او پشت میکنم،نفس عمیقی میکشم و دوباره برمیگردم. :_ببخشید...یه لحظه کنترلم رو از دست دادم..اصلا من..من نباید وارد این بازي میشدم... مانی دستانش را روي شانههایم میگذارد. +:مسیح... آروم باش...ببین منو...اینا همش طبیعیه پسر... به بازي سرنوشت اعتقاد نداري؟میفهمم نگرانیتو... ولی از اونجایی که معلومه زنداداش هم از جنابعالی بدشون نمیاد. با تعجب به چشمان مانی خیره میشوم. :_چی میگی؟ سرش را کمی به چپ خم میکند. +:اینورو نگا کن... برمیگردم. نیکی کنار مامان رو به اجاق ایستاده و با لبخندي تماشایم میکند. مرا که میبیند،نگاهش را میدزدد. سرم را پایین میاندازم. بغضم را قورت میدهم. :_چرا باید از من خوشش بیاد؟؟خب طبیعیه که از امثالِ سیاوش.. آب دهانم را قورت میدهم. براي اولین بار در عمرم،از خودم احساس نارضایتی میکنم. کاش،این،من نبودم... کاش فقط کمی شبیه سیاوش بودم.. کاش از دار و ندار دنیا هیچ نداشتم،جز محبتِ نیکی.. کاش فقط یک خانه در دنیا داشتم.خانهي قلب نیکی... زهرخندي میزنم و دستهاي مانی را از شانهام جدا میکنم. مانی میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۷۱ و ۸۷۲ +:چرا اینقدر نگرانی؟؟ :_قول و قرارام یادت رفته؟؟ به نیکی..به عمووحید... من قول دادم،قولِ مردونه! مانی با امید میگوید +:نگران نباش مسیح... باور کن میتونی نیکی رو عاشق خودت بکنی...اگه نیکی هم تو رو بخواد،دیگه قول و قراري بینتون نمیمونه... احساس سرخوردگی در تمام سلولهایم جاریست.. هیچوقت در عمرم تا این حد،احساس حقارت نکرده بودم :_چه خوشخیالی تو مانی...یه نگاه به من بنداز...نیکی چرا باید عاشق یکی مثل من بشه.. +:مسیح به من گوش بده.. تو میتونی مثل یه فرمانده جنگی، مدیریت کنی و خیلی راحت،قلب نیکی رو تصرف کنی... تو خانمها رو نمیشناسی به همین خاطر من با کمال میل حاضرم کمکت کنم.. ولی اول باید خودت بخواي..میخواي یا نه ؟ کلافه پشت به مانی میکنم و از او دور میشوم. صدایش از پشتسرم میآید. +:اگه دوسش داري پاش وایسا..مردونه،پاي خواهش دلت وایسا.. به قول عمووحید ادم نباید مشمولالضمهي قلبش بشه... میشنوي صدامو فرمانده؟؟ * *نیکی مشتاق به صورت زنعمو خیره شدهام. زنعمو میگوید :_آره دیگه..واسه همین غدبازيهاش هیچ وقت نذاشت واسش تولد بگیریم.دهساله که شد گفت دیگه من بزرگ شدم و مرد شدم و این حرفا..حتی یه کیک تولد ساده نتونستیم براش بگیریم.. بین خودمون باشه،من با این هیبت،خیلی از مسیح میترسم.. میخندم. زنعمو ادامه میدهد :_ولی امسال شرایط فرق میکنه.. تو امسال کمکم میکنی که یه تولد بزرگ براش بگیرم و همه رو دعوت بکنم،آره؟ نمیدانم چه بگویم. به شدت در محظور قرار گرفتهام.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۷۳ و ۸۷۴ از طرفی نمیتوانم دست یاري زنعمو را رد کنم و از طرف دیگر مطمئنم مسیح از این کار خوشش نمیآید. +:آخه زنعمـ...یعنی آخه مامانجان...وقتی خودتون میدونین از این کار خوشش نمیآد... :_آخه دخترم..من مطمئنم اگه تو بهش بگی نه نمیگه... من دوست دارم واسش یه جشن خوب بگیرم. صداي محکم و مردانهاي از ورودي آشپزخانه میآید :نه هراسان برمیگردم. مانی در چهارچوب در ایستاده :مامانجان وقتی میدونی دوست نداره،چرا به نیکی اصرار میکنی ؟ از این بچهبازیا و سورپرایز و این چیزا خوشش نمیآد..امسالم براش فرقی نداره با پارسال.. زن گرفته،سند تحول بنیادین که امضا نکرده.. زنعمو با ناراحتی سرش را پایین میاندازد. با لبخند،از مانی قدردانی میکنم و میپرسم :مسیح کو؟ مانی به طرف یخچال میرود و میگوید: رفت قدم بزنه... به سرعت به طرف ورودي میروم. نگاهی به بیرون میاندازم. قامت بلند مسیح را در تاریکی انتهاي حیاط میبینم. از اتاق،کت مسیح را برمیدارم و با قدمهایی بلند خودم را به آشپزخانه میرسانم. +:آقامانی..هواي بیرون سرده... میشه این کت رو بدین بهش؟ مانی با شیطنت میخندد :چرا خودت نمیبري؟خوشحالتر میشه که.. با خجالت گوشهي روسريام را مرتب میکنم و میگویم:آخه سگتون...یه کم میترسم... مانی کت را از دستم میگیرد و به طرف ورودي میرود. دستش را روي دستگیره میگذارد،چشمکی میزند و میگوید:ممنون... نمیدانم تشکرش براي چیست.. هرچه که هست حالا من ماندهام و پسربچهي لجبازي که سهشب بعد تولدش است و از سورپرایز خوشش نمیآید.. به نظر میرسد فرصت خوبی باشد براي آشتیکنان پدرها! *مسیح* بین درختهاي قطور و کهنسالِ خانهي پدري قدم میزنم. ذهنم درگیر است. مشغول حرفهاي مانی،رفتارهاي نیکی و تپشهاي تند قلبم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۷۵ و ۸۷۶ چرا حتی به زبانآوردن نامش ضربان میدهد به جانم...نبض میبخشد به زندگیام... کلافهام..مرددم... صداي خشخش برگها پشت سرم باعث میشود برگردم. مانی روبهرویم میایستد. :_بیا،شاهد از غیب رسید... و کتم را به سمتم میگیرد. +:شاهد؟؟ دست راستم را داخل آستین میکنم و به مانی زل میزنم. :_آره..نگفتم نیکی هم بهت فکر میکنه؟ آستین چپم را میپوشم و به طرف مانی برمیگردم. با شیطنت ابروهایش را بالا میاندازد و میگوید :_خانمت فرستاد.. گفت هوا سرده... گرم میشوم. در سردترین روزهاي اسفند،از درون گر میگیرم و لبخندي روي لبهایم شکوفه میکند. همقدم با مانی به طرف خانه میرویم. در سکوت،به خشخش برگهاي خشک زیر پاهایمان گوش میدهیم به سقف پرستارهي بالاي سرمان نگاه میکنیم. صداي باز و بستهشدن در خانه میآید. نیکی،پالتویش را روي شانهاش انداخته و چند قدم به طرف ما میآید. با ترس نگاهی به پشتسرمان میاندازد. میگوید:پسرعموهــــا... بیاین شام آماده است..مامان گفتن زودتر بیاین.. به چند قدمیاش میرسیم. مانی با تعجب میپرسد :مــامــــان؟؟ نیکی گوشهي شالش را در دست میگیرد:آره..مامانشراره.. با لبخند و ستایش نگاهش میکنم. مانی سقلمهاي به پهلویم میزند : اینم دومین نشونه.... سرم را بالا میبرم و به آسمان صاف نگاه میکنم. یعنی میشود حق با مانی باشد؟ ★ دکمهي آسانسور را میزنم. دربها بسته میشوند. نیکی کنارم رو به آینه ایستاده. بین پرسیدن و نپرسیدن،بین فهمیدن و نفهمیدن...میترسم از جوابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۷۷ و ۸۷۸ که قرار است بشنوم.. گاهی بهتر است شبیه کبک سرت را زیر برف بکنی... با خودم کلنجار میروم. بدون اینکه نگاهش کنم،میپرسم : _این پسره... از اینپسره چه خبر؟؟ نیکی با تعجب نگاهم میکند:کی؟ آب دهانم را قورت میدهم. اما براي پشیمانی کمی دیر شده.. :_همین دوست عمووحید...این پسرهي لوس که خواستگارت بود... نیکی با حیرت میپرسد +:شما از کجا میدونین؟ بعدم پسرعمو..درست نیست راجع کسی که نمیشناسین اینطوري صحبت کنین.. اینپسرهام اسم داره..اسمش آقاسیاوشه.. آسانسور میایستد و نیکیبه سرعت از من فاصله میگیرد. با ورودمان،چراغهاي راهپله روشن میشود. جلوي در واحد میایستم و کلید را از جیبم درمیآورم. :_چقدر خوب ازش دفاع میکنی. +:نمیدونم این چه عادت بدیه که شما دارین...بابامم حاضر نبود حتی اسمشو بیاره.. در را باز میکنم و خودم زودتر از نیکی وارد خانه میشوم. دست به کلید برق میبرم و با یک ضربه،خانه را به ضیافت نور دعوت میکنم. نیکی پشت سرم وارد میشود. سریع برمیگردم و دستم را بالاي سر نیکی روي در میگذارم و در را به شدت میبندم. نیکی براي جلوگیري از برخورد با من و براي اینکه جلویحرکت ناگهانیام را بگیرد،به در میچسبد. سرم را نزدیک صورتش میبرم. دست راستم بالاي سرش روي در است و دست چپم نزدیک پهلویش،روي دستگیره. نیکی اسیر حصار دستانم شده. آشکارا ترسیده.مردمکهایش فراخ شدهاند و لب پایینش کمی میلرزد. چشمانش را میبندد،آبدهانش را قورت میدهد و دوباره به من خیره میشود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۷۹ و ۸۸۰ آرام و مضطرب صدایم میزند:پسرعمو.. عصبانیام. رگِ گردنم برجسته شده و نمیتوانم جلوي کارهاي غیرارادیام را بگیرم. :_چرا اون سیاوشه و من،پسرعمو؟؟هان؟؟ نیکی با ترس سرش را به چپ و راست تکان میدهد. شبیه دختربچهاي شده که پدر و مادرش را گم کرده. :+من...من چی باید بگم؟؟ :_از این به بعد بهم بگو "مسیح" +:آخه... :_آخه و اما نداره..همین که گفتم...باشه؟؟ آبدهانش را به زحمت قورت میدهد و سریع،چند بار سرش را بالا و پایین میکند. خندهام را به سختی کنترل میکنم. دستم را از بالاي سرش برمیدارم و چند قدم از او دور میشوم. دختربچهي همسایهام چقدر ترسیده بودي! همین سرخ و سفید شدن هایت کار دست دلم داد.. نمیدانم این حسِ خوبِ جاري درون رگهایم را مدیون کدام عملنیک نداشتهام ؟ یا حتی نمیدانم حضورت کنار مجنونی چون من را تاوان کدام گناهت نوشتهاند؟؟ هرچه که هست،تصمیم خودم را گرفتهام. فرماندهي جنگی میشوم که هدفش،فتح قلعهي قلب توست. به سربازهاي مشکیپوش چشمانم دستور میدهم پایههاي دلت را بلرزانند. حتی اگر دوستم هم نداشته باشی،من تو را عاشق خواهم کرد...محکومت مٻکنم به حبس ابد در قلبم.. تو تا همیشه،در حصار دستان من خواهی بود.چه بخواهی،چه نخواهیمن و تو تا ابدالدهر کنار هم میمانیم. صاحب قلبت خواهم شد... حتی اگر نخواهی.. * *نیکی فنجان چاي را روبهروي مسیح روي میز میگذارم. لبخند میزند :_ممنون +:نوشِ جان ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
مـن کی‌ام ؟!
میشه بین بندگی هاتون، برای مریض ها هم دعا کنید؟؟
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۸ تیر ۱۴۰۲ میلادی: Thursday - 29 June 2023 قمری: الخميس، 10 ذو الحجة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹عید سعید قربان 🔹شهادت عبدالله محض و جمعی از آل حسن علیه السلام، 145ه-ق 🔹نماز عید امام رضا علیه السلام در خراسان 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️8 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️20 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️29 روز تا عاشورای حسینی ▪️44 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
صفحه ۹۵
تفسیرصفحه۹۵
عن شریح بن هانی عن علی (ع) أنه قال لو علم الناس ما فی الأضحیة لاستدانوا وضحوا انه لیغفر لصاحب الأضحیة عند أول قطرة تقطر من دمها حضرت امیر(ع) فرمود: اگر مردم می‌دانستند در قربانی (چه آثار و برکاتی) است، قطعاً قرض کرده و قربانی می‌کردند. اولین قطره‌ای که از خون قربانی بر زمین ریخته می‌شود، گناهان صاحب آن قربانی آمرزیده می‌شود. 📘بحار الأنوار، ج‏۹۶، ص۲۹۷
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 ولادت: ۱۳۴۵ شهادت: ۱۳۶۵ محل شهادت:شلمچه نام عملیات:کربلای پنج 🌷 بدانید با سکوت کردن و نشستن در خانه و گاهی هم سنگ اندازی در راه اسلام به جایی نمی‌رسید. خوشا به حال آن افرادی که همیشه به فکر اسلام و امام بوده‌اند و این افراد بدانند که روزی خداوند اجر این زحمت‌ها را می‌دهد. پدر و مادر عزیزم اگر شما چشمانمان هستید اما امام قلب ماست و بدون چشم می شود زندگی کرد ولی بدون قلب هرگز... 🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🌸