eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 پارت شش وارد خانه شدند. علی:دیدی مامان جان خوددختره ام نمیخواست؟ عاطفه خانم عصبی دست هایش را
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت هفت کنارامیر(همسرعطیه)نشست:باباعطیه شمایچیزی بگید به مامان. عطیه ناراحت به علی زُل زد:ببین داداش من....مامانم حق داره خو...اولاکه تنهاپسرشی..دومامامان خیلی تورودوست داره. _نمیدونم دیگه چی بگم به مامان. زهرا(دختر۵ساله عطیه)به طرف علی رفت و روی پاهایش نشست:دایی...میخای بِلی چوجا؟ علی لحنش رابچه گانع کرد:میخام بِلَم بادشمنابجنگم. +دیگه بَل نمیگَلدی؟ _چرادایی جون.معلوم نیست بگردم..شاید برگردم شاید برنگردم. زهراسرش راکج کرد:پس من بامامان جون حَلف میزنم.میگم بذاله بلی. علی لُپ زهرارابوسید:فدای توبشم من.مرسی قربونت بشم. زهرالحنش رالوس کرد:نمیخات فدای من شی.فدای این آقاهه شو. وبادستش عکسی که از""مقام معظم دلبری❣️""به دیوار زده بودندرانشان داد. علی دوباره گونه زهرارابوسید:چشم.چشم.فدای این آقاهه میشم. +آفلین. امیرنگاهی به علی انداخت:چراولش نمیکنی؟ _چیو؟ +سوریه رفتنو. _امیرتودیگه جرااین حرفو میزنی؟توکه میدونی من حاضرم تمام زندگیمو ول کنم برم سوریه. +من میدونم توچقد دوست داری بری.ولی وقتی مامان نمیذاره. _بالاخره راضیش میکنم. +اگه نشد؟ _تاحد توانم تلاش میکنم..اگع نشد...روحرفش حرف نمیزنم و نمیرم...ولی خودت خوب میدونی بدون سوریه نمیتونم زنده بمونم... به قلم🖊️:خادم الرضا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت هشت حسین:علی خواهش میکنم ناراحت نشو. _مگه میشه ناراحت نشم؟نه آخه بگومیشه؟ +منم نمیرم...تاخانواده توراضی نشن نمیرم تنها. _حسین توبرو..بیخیال من شو.میخوام به مامان بگم دیگه نمیرم. +علی...چراتسلیم میشی؟ _خسته شدم حسین.. +تومردجنگی.نباید خسته بشی...اگه خسته بشی...چطوری میخوای ازاعتقاداتت و...دفاع کنی؟ _الان داره دوسال میشه که تلاش هام بینتیجه میشه.اگه نگم بیخیال شدم مامان قضیه زن گرفتنو تموم نمیکنه.. +خب علی...یکاری کن..بڋار برین خاستگاری..توی حرفات به خود دختره بگو میخوای بری...اگه راضی شد،عقد کن بعدبرو. _حسین نامردیه به خدا.اون دخترم حق زندگی داره خبـ..میگن بیوه شده.. +من دیگه عقلم قد نمیده. _حاجی اونروز استخاره کردبرام..برای سوریه..خوب اومد...نمیدونم اگه خوبه..پس چراقسمت نمیشه برم؟ +به حاجی بگودوباره بامامانت صحبت کنه. _مامان راضی نمیشه هیچ جوره..مگه اینکه معجزه بشه. +ان شااالله که راضی میشه.. _ان شالله. حسین نگاهی به ساعتش انداخت:داداش من باید برم. علی لبخندی زدودستان حسین راگرم فشرد:بروخدابه همرات. +بازم فکرمیکنم اگه راه حلی به ڋهنم رسید میگم بهت. _باشه..ممنون. +خواهش..یاحق. به قلم🖊️:خادم الرضا ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
الهی از عمق جانم و با تمام وجودم شهادت می دهم به وحدانیت تو و رسالت رسول محمد(ص) و امامت علی (ع) و اولاد طاهرین او و از تو می خواهم که به حق محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین، پنج تن آل عبا که تمام جهان به خاطر آنها برپاست، ❇️ مرا از دوستان علی و اولاد علی (ع) قرار دهی. 🕊️
🌷 در راه برگشت صدای اذان آمد احمد گفت: کجا نگه میداری تا نماز بخوانیم؟ گفتم بیست دقیقه دیگر به شهر میرسیم و همان جا نماز میخوانیم. از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت من مطمئن نیستم تا بیست دقیقه دیگر زنده باشم و نمیخواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم. دوست دارم نمازم با نمازامام زمان (عج)  در همان وقت به سوی خدا برود. 📚 شهید احمد مشلب •┈۰۰••••✾•🌿🦋🌹🦋🌿•✾•••۰۰┈• 💥رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا💥
✨شهید اسکندری، انسان مسئولیت پذیری بود که در نهادهای مختلف و سمت‌های گوناگونی خدمت کرد. ✅ در عین حال بسیار «صندلی گریز» بود؛ یعنی در طول دوران خدمت به هیچ عنوان به دنبال پست و شغل نبود. به همین دلیل به هر جایی که به او ماموریت خدمت می‌دادند، می‌رفت و زمانی که مدت زمان خدمت و ماموریت تمام می‌شد، بسیار راحت پست و محل خدمت خود را تحویل می‌داد. 💫🌸 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️دختری یک سال پیش از دنیا رفت!!! پدرش گفت: ......... دکترها گفتند: .......... دشمن گفت: ......... سلبربتی‌ها گفتند: .......... ✅و امروز پس از یک سال پشت پرده‌ی ادعاهایی که در مورد مرگ این دختر صورت میگرفت، افشا شده است!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۱ شهریور ۱۴۰۲ میلادی: Tuesday - 12 September 2023 قمری: الثلاثاء، 26 صفر 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹تکمیل سپاه اسامة، 11ه-ق 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️4 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️9 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️12 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️13 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
🌸پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله و سلم: 🍃هر كه حسين را دوست بدارد، خداوند دوستدار او است. 📚بحار الأنوار، ج 43، ص 261
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 📌 شهید رضا پناهی، نوجوانی که با خط خود، روی پیراهنش نوشت.. : ۲۷ بهمن ۱۳۶۱ 🔹 در سن ۱۲ سالگی در محل کنونی جاده پایانه خسروی(قصر شیرین) به شهادت رسید. ◇ این مردان، سیدالشهدا(ع) را زودتر از مزار اباعبدالله الحسین(ع) زیارت کردند. 🩸 کوچکترین کماندوی دنیا و کوچکترین شهید اطلاعات و عملیات دفاع مقدس و کوچکترین شهید البرزی است. ✍ یک خط وصیت : امید است که شهادت ما موجب آگاهی و رشد فکری جامعه جهانی اسلام گردد. 🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و 🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🌸
برای اثباتِ عشقِت؛با قلبت بیا وسط! نه با پولت، مَقامِت و... 🔆ازت یه قلب میخوان؛ که خوب ساخته باشیش! اونوقت دست بقیه رو هم میگیری و بهشون رنگِ عشـــق میزنی👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
پارت هشت حسین:علی خواهش میکنم ناراحت نشو. _مگه میشه ناراحت نشم؟نه آخه بگومیشه؟ +منم نمیرم...تاخانو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت نُه کلید راچرخاندووارد خانه شد.بلند سلام کرد.چندلحظه بعد عاطفه خانم ازآشپز خانه خارج شد.پیشبندسفید،قرمزراپوشیده بود:سلام پسرم. به طرف پله ها رفت که مادرش اوراصدازد:علی..یلحظه بیابشین کارت دارم. _برم لباسامو عوض کنم بیام. +نمیخواد.بیابشین. _چیزی شده؟ +نه. روی مبل کنار مادرش نشست:جانم؟ +توچرانمیری پیش بابات کارکنی؟همش میری هیئت برمیگیردی.هیچ کار نمیکنی. _چیشده به این فکرافتادید؟ +خب اگه بخوای زن بگیری باید کارداشته باشی. عصبی گفت:مامان من دبگه نمیرم سوریهـ.ببخال شوزن گرفتنو. +چه سوریه بری چه نری باید زن بگیری. _باشه..پس به شرطی میام خاستگاری که برم سوریهـ.ینی اجازه بدید برای رفتن. +باشه قبوله. چشمانش برق زد.برق خوشحالی. _واقعا؟قبوله؟ +قبول.ولی اول باید عقدکنی بعدبری. متعجب پرسید:چی؟ +همین که گفتم.شرط منم اینه برای رفتن. _مامان میدونی اگه من برم وبرنگردم سراون دخترچی میاد؟ +من شرطموگفتم.بامحمدم حرف زدم.امروز زنگ میزنم به خانواده دوست عالیه.اسمش سمیه س. _مامان۱۷سالشه؟؟؟؟ +آره خب مگه چیه؟ _مگه چیه؟؟؟...اینوبیخیال شو. +یاسوکه منصرف کردی.این یکیرو نمیذارم منصرف کنی. وبلندشدوبه سمت آشپزخانه رفت... به قلم🖊️:خادم الرضا 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 پارت ده _مامان رضایت دادبرم...به شرط اینکع برم خاستگاری... حسین ذوق زده گفت:واقعا؟؟؟چقدخوب. _آره... +حالااین خانم خوشبخت کی هست؟ _آره خیلی خوشبخته..وپوزخندی زد:دوست عالیه س.اسمش سمیه س. حسین باشیطنت گفت:علی وسمیه..قشنگه،بهم میان. _حسین...واخم کرد. +خب علی.هرچی شدبهم زنگ میزنیا. _باشه.فعلا. +یاحق.... 🌷🌷🌷 سمیه همکلاسی عالیه است.یک برادربه نام سینا۲۳ساله دارد. علی خوشحال ازاینکه به سمیه همان حرفهای قبلی رامیزند ومنصرفش میکند،آماده شدوهمراه خانواده به حانه خانواده سلطانی میروند.بعدازحدودنیم ساعت به مقصدرسیدند...... 🌷🌷 روبروی سمیه روی تخت نشست.شروع کرد:خانم سلطانی بی مقدمه میرم سراصل مطلب.. سمیه گفت:بفرمایید. _اینکه من اومدم خاستگاری شما..یه شرطه...نمیددنم عالیه چیزی بهتون گفته یانه..من نزدیک دوساله میخام برم سوریه..مامان راضی نمیشه.گفت به شرطی که بیام خاستگاری میڋاره برم..الانم..هبچ اصراری نیست که شماقبول کنید..خب شماهم زندگی دارید...حق داریدقبول نکنید..این تمام چیزی بودکه باید میگعتم. سمیه باصدایی آرام گفت:امم...آقای مهدویان..من..نمیدونم چطوری بگم..راستش..چنددفعه که من شمارودیدم..یجورایی..ازتون خوشم اومد...قرار نبودمن ایناروبهتون بگم...ولی بنظرم لازمه...من شمارودوست دارم..سرش راپایین انداخت. علی باتعجب نگاهی به سمیه انداخت ودوباره نگاهش راپایین انداخت سمیه ادامه داد:من...جوابم به شمامثبته..البته اگه خودتون بخواید بخاطرشماهم که شده جواب منفی میدم.. _راستش شرط مامان اینه که عقد کنم و بعدبرم.. سمیه لبخندزد:منم میخوام بهتون بگم که..حتی اگه شمابخواین برین بعد عقد هم...مشکلی ندارم..من..فقط این برام کافیه که یه چندوقتی مَحرمتون باشم.. _ولی اگه من برم و برنگردم.شما.بیوه میشید.اونم توی این سن.. +اشکالی نداره..من راضیم.. _پس جوابتون... +مثبته. _خوب فکرهاتون رو کردید؟ +بله. علی نمیدانست خوشحال باشد یاناراحت؟!کلافه گفت:نمیدونم دیگه چیکارکنم؟! +مگه به راهی که دارین میرین اعتقاد ندارین؟مطمئن نیسید لزراهی که میرید؟ علی بااطمینان گفت:چرا.بهش اعتقادواطمینان دارم. +پس تردیدنکنید. نگاهی به ساعت دبواری اتاقش انداخت:خیلی وقته اومدیم توی اتاق. ...بریم بیرون؟ _شمامطمئنید ازکاری که دارید میکنید خانم سلطانی؟ +بله.مطمئنم. _ان شاالله که هردوراه درست رو انتخاب کرده باشیم. +ان شاالله.. به قلم🖊️:خادم الرضا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در‌بین‌مشغله‌های‌زندگیم‌تو‌را‌یافتم‌داداش‌بابک.. 🥺❤️‍🩹