eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: جنگ در سـوریه " جنـگِ مـا " جنـگ علیه ڪفر است و ملت ما باید خودش را آماده‌‌ی هرگونه فداکاری کند .
نماز سکوی پرواز 23.mp3
4.92M
23 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣نمازچقدر شيرينه... وقتی ازش،برای ساختن آرامش ابدی مون استفاده ميکنیم. 👌وقتی میفهميم داریم باهاش بزرگترمیشیم وسیع تر میشیم؛ درست مثل خدا
💢مادر شهید نقل می‌کند: شهید از بی عدالتی‌ها، ناامنی، اعتیاد جوانان و نوجوانان و سایر مشكلات و مسائل اجتماعی رنج می‌برد و تا این كه یك روز گفت: مادر جان، من فكر کرده‌ام و می‌خواهم به نیروی انتظامی بپیوندم و دوشادوش دیگر همرزمان خود با نا امنی‌ها و مفسدان، قاچاقچیان مواد مخدر و سایر مفاسد اجتماعی مبارز نمایم. هنگامی كه صادق در بندر ماهشهر خدمت می‌کرد، هر زمان كه به مرخصی می‌آمد، هنگام رفتن یك خداحافظی ساده می‌کرد، اما یادم نمی‌رود 20 روز قبل از شهادتش به مرخصی آمد، وقتی قصد رفتن داشت، نزد من آمد گویی به او الهام شده بود، مرتب تكرار می‌کرد كه مادر حلالم كن، چون به دریا می‌روم و احتمال زیاد شهید می‌شوم. و این آخرین سفر من است، مرا ببخشید و حلالم كنید. همان طور شد و به آرزویش رسید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد
هدایت شده از  ٺـٰاشھـادت!'
دستبوسی فرشته‌ها 🧕مادرامون فرشته های توی خونه هستند🌹 با محبت دستشون رو ببوسید و یک عکس خوشگل برای ما بفرستید❤️ ✅ جوایز به نفراتی که بیشترین ویو بنرشون رو بزنن داده میشود ✨ 🎁 هدیه نفر اول ۵۰ هزار تومان 😍 نفر دوم ۳۰ هزار تومان 🤩 نفر سوم ۲۰ هزار تومان 😃 😊البته که بهترین جایزه لبخند مادرامونه ... ✅عکسهای قشنگتون رو به آیدی زیربفرستید و بنر رو دریافت کنید و برای همه فوروارد کنید شاید شما برنده ما باشید😍 @montazeralhojja ⏰فرصت ارسال عکس ها تا چهارشنبه تاریخ ۱۳دی ماه خواهد بود. 👈اعلام برندگان و اهدای جوایز روز شنبه ۱۵ دیماه می باشد . لینک کانال تاشهادت👇 http://eitaa.com/joinchat/2567897106Cb024eb90db
هدایت شده از  ٺـٰاشھـادت!'
عزیزان توجه داشته باشید که یکی از شرطهای شرکت در مسابقه عضو بودن در کاناله👌
درآستانهٔ روز زن، ﺗﻘﺪﯾﻢ به همه زنان ایران زمین❣️🙏 💚ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻧﺎﺯ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ 💚ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﯾﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺳﺠﻮﺩ 💚ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ :  ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﺁﺳﻮﺩﮔﯽ 💚ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﭘﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺁﻟﻮﺩﮔﯽ 💚ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻫﺪﯾﻪ ﯼ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ 💚ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻫﻤﺪﻡ ﻭ ﯾﮏ ﻫﻢ ﺻﺪﺍ 💛ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻋﺸﻖ ﻭ ﻫﺴﺘﯽ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ 💛ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﯾﮏ ﺟﻬﺎﻥ ﭘﺎﯾﻨﺪﮔﯽ 💛ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻟﻄﯿﻒ؛ ﻓﺼﻞ ﺑﻬﺎﺭ 💛ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻻﻟﻪ ﺯﺍﺭ 💛ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻋﺎﺷﻘﯽ؛ ﺩﻟﺪﺍﺩﮔﯽ 💛ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﮔﯽ ❤️ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻋﺎﻃﻔﻪ؛ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻭﻓﺎ ❤️ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻣﻌﺪﻥ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺻﻔﺎ ❤️ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺭﺍﺯ؛ ﻣﺤﺮﻡ؛ ﯾﮏ ﺭﻓﯿﻖ ❤️ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﯾﺎﺭ ﯾﮑﺪﻝ؛ ﯾﮏ ﺷﻔﯿﻖ ❤️ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻣﺮﺩ ❤️ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻫﻤﺪﻡ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﺭﺩ 💙ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺣﺲ ﺧﻮﺵ؛ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺐ 💙ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﻮﺳﺘﺎﻧﯽ ﭘﺮ ﻧﺼﯿﺐ 💙ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﺎﻏﻬﺎﯼ ﺁﺭﺯﻭ 💙ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺭﻭ 💙ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﻨﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺏ ﺧﺪﺍ 💙ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺟﺪﺍ 💜ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺷﻔﯿﻖ 💜ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﯾﺎﺭ ﻭ ﺭﻓﯿﻖ 💜ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﻧﻮﺭﻫﺎ 💜ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻧﻐﻤﻪ ﯼ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺭﻭﺍﻥ 💜ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺳﺎﺯ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺟﺎﻥ 💜ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﻣﺮﻫﻢ ﻫﺮ ﺧﺴﺘﮕﯽ 💜ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﻰ 🩷❤️💚💙روز زن پیشاپیش مبارک🩷❤️💚💙
◻️پاسداری که همزمان با حاج‌ قاسم در پایتخت یمن به شهادت رسید 🔹درست در ساعت اولیه بامداد ۱۳دی ۹۸ همان دقایقی که شهید حاج قاسم سلیمانی توسط دولت جنایتکار آمریکا در فرودگاه بغداد ترور شد ایران اسلامی شهیدی دیگر را در پهنه سرزمین مقاومت تقدیم ملت کرد. پاسدار شهید مصطفی میرزایی در عملیات ترور ناموفق سردار عبدالرضا شهلایی در شهر صعده یمن بر اثر اصابت موشک های امریکا به شهادت رسید. 🔹شهید محمدمیرزایی نیروی سپاه قدس بود اما یک محله او را خطاط ماهر، باربر صلواتی و اوستاکار با انصاف می دانستند. کسی خبر نداشت او امین حاج قاسم و مهندس مختل کردن سیستم ارتباطی گروهک های تکفیری است. او پیش از یمن در جبهه های عراق و سوریه حضور فعال داشت. 🔸براساس بیانیه وزارت امور خارجه آمریکا، شب ۳ ژانویه ۲۰۲۰، ارتش آمریکا پس از ترور سردار سلیمانی در بغداد، عملیات ترور سردار شهلایی را از طریق هواپیمای بدون سرنشین اجرا کرد و با هدف قرار دادن محل استقرار سردار شهلایی در صنعاء یمن، نتوانست او را بکشد، اما منجر به شهادت مصطفی محمدمیرزایی شد. این پاسدار بدون مرز اولین شهید ایرانی در یمن است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌
💢سید از همون بچگی شور شوق زیاد داشت عاشق این بود که پلیس بشه به آرزوش رسید و در آخر شهید شد ... 🔹شهید مدافع وطن سیداسدالله جعفری بزمه تاریخ 1/11/1393 به همراه همرزم خود محسن شکراللهی با موتور سیکلت هنگامی که در تعقیب و گریز چند نفر از اوباش بودند دچار حادثه شده و به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. 🌷شادی روحش صلوات 🌷
🌷ماجرای شیرین و جالب بدنیا امدن فرزند سردار شهید 🌷 زمستان سال ۶۲بود ما تو اسلام اباد غرب زندگی میکردم ابراهیم از تهران امده بود از قیافش معلوم بود که چندوقت است نخوابیده است😨 با اینکه خسته بود اجازه نداد من کار کنم🙃 خودش شام را اورد خوردیم جمع کرد مهدی را خواباند😴 رختخواب هارا انداخت من مصطفی پسر دومم را باردار بودم🙈 شروع کرد به حرف زدن با بچه توراهیمون😳😟 میگفت(بابایی اگر پسر خوب و حرف گوش کن باشی باید همین امشب سرزده تشریف بیاری،😳میدونی چرا؟چون بابا خیلی کار داره اگه امشب نیای من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم☹️ بیا و مردونگی کن همین امشب تشریف فرمایی کن😑)جالب این بود که میگفت"اگه پسر خوبی باشی"نمیدانم از کجا میدانست بچه پسر است😟😳 هنوز حرفش تموم نشده بود که زد زیر حرفش و گفت(نه بابایی،امشب نیا🙁 بابا ابراهیم خستس چند شبه که نخوابیده بمونه برای فرداشب😤)این را که گفت خندیدم 😂گفتم تکلیف این بچه رو روشن کن بیاد یانیاد؟😉 کمی فکر کرد گفت قبول همین امشب،چه شبی بهتر از امشب که تولد امام حسن عسگری هم هست🤗 بعد انگار که با یکی از نیروهایش حرف میزند گفت پس همین امشب مفهومه؟👨‍✈️😡 مدتی گذشت احساس دردکردم و حالم بدشد😰ابراهیم حال مرا که دید ترسید گفت بابا تو دیگه کی هسی شوخی هم سرت😐 نمیشه پدر صلواتی؟🙃 دردم بیشتر شد ابراهیم دستوپایش را گم کرده بود😵 و از طرفی هم اشک تو چشماش حلقه زده بود😥 پرسید وقتشه؟گفتم اره🙈 منو رسوند بیمارستان و فرزندم بدنیا اومد و بچه هم پسر بود😟😍😍 اون شب ابراهیم مثل پروانه دورم میچرخید🦋 اون شبو هیچوقت فراموش نمیکنم و هروقت یادش میوفتم خندم میگیره💔🌺😍 📎راوی:ژیلابدیهیان(همسرشهید) 📚منبع:کتاب برای خدامخلص بود
هدایت شده از  ٺـٰاشھـادت!'
دستبوسی فرشته‌ها 🧕مادرامون فرشته های توی خونه هستند🌹 با محبت دستشون رو ببوسید و یک عکس خوشگل برای ما بفرستید❤️ ✅ جوایز به نفراتی که بیشترین ویو بنرشون رو بزنن داده میشود ✨ 🎁 هدیه نفر اول ۵۰ هزار تومان 😍 نفر دوم ۳۰ هزار تومان 🤩 نفر سوم ۲۰ هزار تومان 😃 😊البته که بهترین جایزه لبخند مادرامونه ... ✅عکسهای قشنگتون رو به آیدی زیربفرستید و بنر رو دریافت کنید و برای همه فوروارد کنید شاید شما برنده ما باشید😍 @montazeralhojja ⏰فرصت ارسال عکس ها تا چهارشنبه تاریخ ۱۳دی ماه خواهد بود. 👈اعلام برندگان و اهدای جوایز روز شنبه ۱۵ دیماه می باشد . لینک کانال تاشهادت👇 http://eitaa.com/joinchat/2567897106Cb024eb90db
هدایت شده از  ٺـٰاشھـادت!'
عزیزان توجه داشته باشید که یکی از شرطهای شرکت در مسابقه عضو بودن در کاناله👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷لحظه شهادت شهید حسن قاسمی دانا به روایتگری شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده..
💢فرزندانم باید با شهادت آشنا باشند 🔻همسر شهید: وقتی در منزل بود با فرزندانش بازی می کرد.یکی از بازی هایش اینگونه بود که خود را درون ملحفه ای پوشانده و به دخترش می گفت که اگر من روزی شهید شدم من را اینگونه می بینی. وقتی اعتراض می کردم می گفت فرزند یک مرزبان باید با جمله شهادت آشنا باشد. 🔻زمانی که پیکر شهید را برای وداع آوردند دختر شهید که تنها 9 سالش بود به راحتی کنار پیکر پدر با او به صحبت پرداخت. 🔻شهید امیر نامدار از مرزبانان مرز خراسان رضوی دهم دیماه ۹۵ در درگیری با اشرار در هنگ مرزی تایباد به شهادت رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت67 توی بخش تأسيسات دبيرستان ... بين اون موتورها و دستگاه ها نشسته بودم ... گيج، مات، مبهم ... خودم به يه علامت سؤال تبديل شده بودم🥺 ... حس می كردم بدنم يخ زده ... زيارت ... فاطمه ... اربعين ... من مفهوم هيچ كدوم از اين كلمات عربی رو نمی دونستم ... و نمی فهميدم خطاب بئاتريس ساندرز برای ارباب چه كسی بود ... اون مرد كی بود كه به خاطرش گريه كرد و ازش درخواست كرد قطعاً عيسی مسيح نبود ...لب تاپ رو از روی صندلی مقابلم برداشتم و اون كلمات رو با نزديك ترين املايی كه به ذهنم رسيد سرچ كردم ... حالا مفهوم رفتارهای اون روز ساندرز رو می فهميدم ... اون روز، اون فقط يك چيز می خواست ... اينكه با خيال راحت بتونه همسرش رو برای انجام برنامه های دينی ببره ... فقط همين و من ندونسته می خواستم اون رو مثل يه معادله حل كنم هر چند هنوز هم در نظرم اون يك فرمول چند بعدی و ناشناخته بود ... اما در اعماق وجودم چيزی شكست ... فهميده بودم اين حس ناشناخته و اين اشتياق عمیق كه در وجود اونها شكل گرفته ... در وجود كريس هم بوده ... اون هم می خواسته با اونها همسفر بشه ... کریس برای من يه قهرمان بود ... قهرمانی كه براش احترام قائل بودم ... و اين سفر اشتياق اون بچه هم بود ... شايد من دركی از اين اشتياق نداشتم ... اما می تونستم برای این خواسته احترام قائل باشم ... تمام زمان باقی مونده تا بعد از ظهر و تعطيل شدن دبيرستان ... توی زير زمين تأسيسات موندم ... بدون اینکه حتی بتونم نهاری رو كه آورده بودم بخورم نشسته بودم و به تمام حرف ها و اتفاقات اون مدت فكر می كردم ... به ساندرز ... همسرش ... كريس ... و تمام افكار اشتباهی كه من رو به اون زيرزمين كشونده بود ... تمام اندوه اون روز اونها تقصير من بود و من مسببش بودم ... با بلند شدن صدای زنگ ... منم وسائلم رو جمع كردم و گذاشتم توی كيف ... صندلی های تاشو رو جمع كردم و با دست ديگه برداشتم ... و از اون زير زمين زدم بيرون ... گذاشتم شون كنار انبار و رفتم سمت دفتر مديريت ... جان پروياس هنوز توی دفترش بود ... با ديدن من از جاش بلند شد ... كارآگاه منديپ ... چهره تون گرفته اس. پريدم وسط حرفش ... اومدم بگم جای نگرانی نيست ... هيچ تهديدی دبيرستان شما رو هدف نگرفته ... اينطور كه مشخصه همه چيز بر مبنای يه سوءتفاهم بوده ... خيلی سعی كرد اسم اون سوءتفاهم رو از دهن من بيرون بكشه ... اما حتی اگر می تونستم حرف بزنم ... شرمندگی و عذاب وجدان من در برابر ساندرز بيشتر از اين حرف ها بود ... 'ارباب (Lord (اصطلاحی است كه در ادبيات دینی برای خطاب قرار دادن خدا یا حضرت عیسی به كار می رود 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 68 اول از همه رفتم سراغ مايكل ... در رو كه باز كرد، با ديدن من بدجور بهم ريخت ... - اتفاقی افتاده ... طرف تروريست بود.. در رو پشت سرم بستم ... و رفتم سمت آشپزخونه ... بدجور گلوم خشك شده بود ... از امروز ديگه آزادی ... می تونی برگردی به هر زندگی ای كه دوست داری ... اون آدم با هيچ گروه تروريستی ای توی عراق ارتباط نداره ... با حالت خاصی اومد سمتم ... من نگفتم عراق ... گفتم دارن ميرن ايران ... به نظرم اين هيجان انگيزتره ... فكرش رو بكن طرف جاسوس ايران باشه ... برای چند لحظه شوكه شدم يا... ایران چیزی نبود كه بشه به سادگی از كنارش عبور كرد ... اما ديگه باور اینکه اونها افراد خطرناكی باشن توی نظرم از بین رفته بود ... خنده تلخ و سنگينی به زور روی لب هام قرار گرفت ... - وقتی داشتی بررسيش می كردی به چيزی برخوردی.... هيجان جاسوس بازيش آروم شد ... نه ... بطری آب رو گذاشتم سر جاش و در يخچال رو بستم ... -خوب پس همه چيز تمومه ... همه اش يه اشتباه بود ... چه عراق ... چه ايران ... يعنی اين همه تلاش الكی بود زدم به شونه اش و خنديدم ... اون كی بود كه چند روز پيش داشت از شدت ترس شلوارش رو خراب می كرد برو خوشحال باش همه چی به خوبی تموم شده ..دست كردم توی كيفم ... و دو تا صد دلاری ديگه در آوردم ... پول رو گذاشتم روی پيشخوان آشپزخانه اش ... متشكرم مايك ... می دونم گفتی نرخت بالاست ... من از پس جبران كارهايی كه كردی برنميام ... اما اميدوارم همين رو قبول كنی با حالت خاصی زل زد توی چشم هام ... - هی مرد ... چه اتفاقی افتاده ... نكنه فهميدی قراره به زودی بميری جا خوردم ... واسه چی ... آخه يهو اخلاقت خيلی عوض شده ... مهربون شدی ... گفتم شايد توی خيابون فرشته مرگ رو ديدی در حالی كه هنوز می خنديدم رفتم سمت در خروجی ... - اتفاقاً توی راه ديدمش و سفارش كرد بهت بگم ... وای به حالت اگه يه بار ديگه بری سراغ خلاف ... يا اينكه اطلاعات ساندرز جايی درز كنه و بفهمم ازش استفاده كردی ... اون وقت خودش شخصاً مياد سراغت و يه طوری اين دنيا رو ترك می كنی كه به اسم جاندو * دفنت كنن ... خنده اش گرفت ... - حتی نتونستی 10 ثانيه بيشتر چهره اصليت رو مخفی كنی ... در رو باز كردم و چند لحظه همون طوری توی طاق در ايستادم ... - مايكل ... يه لطفی در حق خودت بكن ... زندگيت رو عوض كن ... نزار استعدادت اينطوری هدر بشه تو واقعاً ارزشش رو داری ... و از اونجا خارج شدم ... نمی دونم چه برداشتی از حرف هام كرد ... شايد حتی كوچك ترين اثری روی اون نداشت ... اما با خودم گفتم اگه یکی توی جوانی من پیدا می شد و اینا رو بهم می گفت ... "تو ارزشش رو داری توماس ... زندگيت رو عوض كن "... شايد اون وقت، جايی كه آرزوش رو داشتم ایستاده بودم ... * جاندو اصطلاحی است كه برای اجساد یا افراد مجهول الهویه استفاده می شود.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت69 با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف كردم ... نمی دونستم چطور جلو برم و چی بگم ... مغزم كار نمی كرد ... از زمانی كه حرف ها و اشك های همسرش رو پای تلفن شنيده بودم حالم جور ديگه ای شده بود ... همون طور، ساعت ها توی ماشين منتظر ... به پشتی صندلی تكيه داده بودم و از شيشه جلوی ماشين به در ورودی آپارتمان نگاه می كردم ... بالاخره پيداش شد ... فكر می كردم توی خونه باشه ... از تعطيل شدن مدرسه زمان زيادی می گذشت ... و برای برگشتن به خونه دير وقت بود ... اون هم آدمی مثل ساندرز كه در تمام اين مدت، هميشه رفت و آمدهاش به موقع و برنامه ريزی شده بود ... چراغ ها، زمين اون آسمون بی ستاره رو روشن كرده بود ... خيابون خلوتی بود ... و اون، خيلی آروم توی تاريكی شب به سمت خونه اش برمی گشت دست هاش توی جيبش ... و با چهره ای گرفته ... مثل سرداری كه از نبرد سنگينی با شكست و سرافکندگی برمی گشت ... حرف ها و اشك های اون روز، برگشت رو برای اون هم سخت كرده بود توی اون تاريكی، من رو از اون فاصله تو ماشین نمی ديد ... چند لحظه از همون جا فقط به چهره اش نگاه كردم ... به ورودی كه رسيد ... روی اولين پله ها جلوی آپارتمان نشست ... سرش رو توی دست هاش گرفت و چهره اش از ديد من مخفی شد ... چقدر برگشتن و مواجه شدن با آدم های خونه براش سخت شده بود ... توی اين مدتی كه زير نظر داشتمش هيچ وقت اينطوری نبود ... هيچ كدوم شون رو درك نمی كردم و نمی فهميدم ... فقط می دونستم چيزی رو از افراد محترمی گرفتم كه واقعاً براشون ارزشمند بود ... از جاش بلند شد كه بره تو ... در ماشين رو باز كردم و با شرمندگی رفتم سمتش ... از خودم و كاری كه با اونها كرده بودم خجالت می كشيدم ... هر چند شرمندگی و خجالت كشيدن توی قاموس من نبود ... می خواستم اون دبير رياضی رو مثل يه مسأله سخت حل كنم اما خودم توی معادلات ساندرز حل شدم ... متوجه من شد كه به سمتش ميرم ... برگشت سمتم و بهم خيره شد ... چهره اش اون شادی قبل رو نداشت ... و برعكس دفعات قبل، اين بار فقط من بودم كه به سمتش می رفتم ... و اون آرام جلوی پله های ورودی ايستاده بود .. . حالا ديگه فاصله كمی بين ما بود ... شايد حدود دو قدم ...ايستادم و دوباره مكث كردم ... از چشم هاش می شد ديد، ديدن چهره من براش سخت بود ... لبخند تلخ پر از شرمساری وجودم رو پر كرد ... سلام آقای ساندرز ... و اين بار، اين من بودم كه دستم رو برای فشردن دست اون بلند كردم ... و چشم های پر از درد اون بود كه متعجب به اين دست نگاه می كرد چند ثانيه مكث كرد و دستم رو به گرمی فشرد ... شايد نه به اندازه اون گرمايی كه قبل می تونست وجود داشته باشه ... نفس عميقی كشيدم ... هوايی كه بعد از ورود ... به سختی از ريه هام خارج می شد ... و چشم هايی كه از شرم، قدرت نگاه كردن به اون رو نداشت - با من كاری داشتيد سرم رو آوردم بالا ... و نگاهم روی چشم هاش خشك شد ... ـ می خواستم ازتون عذرخواهی كنم ... و اينكه ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت70 صدا توی گلوم خفه شد ... شيطان درونم دست بردار نبود ... شعله های غرورم زبانه می كشيد و اين حق رو به من می داد كه اشتباهم رو توجيه كنم ... - تو يه پليس خوبی ... با پليس های فاسد فرق داری ... وظيفه تو حفظ امنيت مردمه و اين دقيقاً كاری بود كه در اين مدت انجام دادی ... دليلی برای شرمساری نيست برای چند ثانيه چشم ها رو بستم ... آب دهنم رو قورت دادم ... چنان به سختی پايين می رفت انگار اون قطرات روی خاك خشكيده كوير غلت می خورد ... دوباره نفس عميقی كشيدم و و اينكه من در مورد شما دچار سوء تفاهم شده بودم ... و رفتار اون روزم توی پارك واقعاً اشتباه بود... با شنيدن اين جمله كمی چهره اش آرام شد . هر چند اين اولين اشتباهم در حق شما نبود ... لبخند تلخی صورتش رو پر كرد ... حس كردم اون بغض ظهر برگشته سراغش ... و می خواستم اين رو بهتون بگم ... من اصلاً در مورد شما توی پرونده چيزی ننوشتم ... و دليلی هم برای نوشتن وجود نداشت ...حالا ديگه كاملاً می شد حلقه های اشك رو توی صورتش ديد ... حالتی كه ديگه نتونست كنترلش كنه ... دستش رو آورد بالا تا رد خيس اون قطره ها رو مخفی كنه🥺 ... چشم ها و صورتش در برابر نگاه متحير من می لرزيد ... بی اختيار دستش رو گذاشت روی شونه من ... - متشكرم كارآگاه ... واقعاً متشكرم ... چقدر معادله سختی بود ... مردی كه داشت مقابل چشمان من اشك می ريخت ... بغضش رو به سختی پايين داد ... و لبخند روی اون لب ها و صورت لرزان برگشت ... و دوباره اون كلمات رو تكرار كرد ... - متشكرم كارآگاه ديدن شادی توی اون صورت منقلب برای م عجيب بود ... چند لحظه بهش نگاه كردم ... نمی دونستم ادامه دادن حرفم كار درستی بود يا نه ... غرورم فرياد می كشيد كه برگرد ... هر چی تا همين جا گفتی كافيه ... اما من با چيزهايی مواجه شده بودم كه هرگز نديده بودم ... آدم هايیی از دنيای ديگه كه فقط كنار ما زندگی می كردن ... و من سؤال های زيادی داشتم ... چند قدم ازش دور شده بودم كه دوباره برگشتم سمتش ... آقای ساندرز ... می تونم ازتون يه سؤال شخصی بكنم... با لبخند بزرگی پله ها رو برگشت پايين و اومد سمتم ... حتماً ... نمی خواستم شاديش رو خراب كنم ... و نمی خواستم بفهمه بدون اجازه تو خط به خط زندگيش سرك كشيدم ... به خصوص كه اين كار بدون مجوز دادستانی و غيرقانونی بود ... و توی اون تاريكی شب، چيزی با تمام قدرت داشت من رو به سمت ماشين می كشيد تا از ساندرز جدا كنه ... اما نيروی اراده من قوی تر بود ... چند لحظه به اون لبخند شاد و چشم های سرخ نگاه كردم ... - می دونم حق پرسيدن اين سؤال رو ندارم ... اما خوشحال ميشم اگه جوابم رو بديد ... چرا می خوايد بريد ايران.... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
قرار عاشقی بیاد سرداردبها و حضرت ام الائمه فاطمه الزهرا سلام الله علیها صلوات خاصه امام رضا عليه السلام 🔷 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِّ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلَاةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِك 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ❤️سلام علیکم دوستان سپهبد پاسدار شهید حاج قاسم سلیمانی از جبهه مقاومت اسلامی هستم سپاسگزارم ازدعوتتون 🌹. ختم 14 صلوات و فاتحه امروز به نیت دوازده امام و چهارده معصوم و شهید حاج قاسم 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 صحبتهای شهید صالح العاروری که پیشتر قبل از شهادتش درباره ترور رهبران حماس گفته بود: ♦️ترور رهبران حماس اتفاق غریبی نیست، ما وقتی وارد این راه شدیم از همه خطراتش آگاه بودیم 🌹 شهید العاروری از شخصیت‌های مشهور گردان‌های قسام بود که پس از چندین سال تجربه زندانی از سال ۱۹۹۲ تا ۲۰۱۱ در تبادل مشهور شالیت همراه با بسیاری از دیگر رهبران فلسطینی، مانند یحیی سنوار از زندان‌های رژیم صهیونیستی آزاد شد. روزنامه یدیعوت آحارونوت در سال ۲۰۱۸ در خصوص العاروری می‌نویسد: ♦️ «العاروری برنامه‌ریز عملیات‌های مسلحانه حماس شخص دوم حماس شده و انتخاب وی برای این جایگاه تکمیل تغییر ساختار رهبری حماس پس از انتخاب یحیی سنوار به عنوان مسئول حماس در غزه به شمار می‌رود. العاروری در کرانه باختری متولد شده و در آنجا رشد کرد و ۱۸ سال از عمر خود را در زندان‌های اسرائیلی به سر برد. ♦️وی به راحتی به زبان عبری سخن می‌گفت و با سرعت پله‌های پیشرفت در رهبری حماس را پیمود و پس از آنکه در سوریه، ترکیه و قطر مسئول دفتر حماس بود قبل از شهادتش نیز در لبنان عهده‌دار این مسئولیت بود. در حالی که وی حملات حماس را از لبنان برنامه‌ریزی می‌کرد انتخاب این شخص برای این جایگاه موجب نگرانی اسرائیل شده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ 🌼گفتم ڪه از فراغت 💫عمریست بیقرارم 🌼گفت از فـــراق یاران 💫من نیز بیقرارم 🌼گفتم به جز شما 💫من، فریاد رس ندارم 🌼گفتا به غیر شیعه 💫من نیز ڪس ندارم 🌺 🌼