eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
📲 | 🏴ویژه ماه 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان احساسی متحول شدن جوان معتاد در حرم امام حسین(ع)؛😭 حسینیه معلی شبکه سه 🔹زندگیم رو مثل یه فیلم بهم نشون دادن 🔹حضرت عباس به مادرم گفت ما بخشیدیم شما هم ببخشید ✍آقا جان من گناهکارم ببخش😭 تو ایام محرم خیلی ما رو دعا کنین @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 72 - فقط تیم حفاظت سالن می‌تونن سیستم رو دستی فعال کنن و متاسفانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت 73 تمام این چهار سال، دانیال همه تلاشش را کرده بود که هیچ اثری از ارتباط من با اسرائیل و آموزش دیدنم توسط موساد ثبت نشود و برای دستگاه امنیتی ایران سفید بمانم. برای همین، همه دوره‌هایم را فقط با دانیال و در همان لبنان گذرانده بودم؛ طوری که هیچ‌کس شک نکند. نسیم خنک شهریور، گرمای نسبتا شرجی بعبداء را قابل تحمل می‌کرد. تا یک بستنی‌فروشی قدم زدیم و داخلش نشستیم. دانیال، دوتا بستنی سفارش داد، هردو به طعمی که من دوست داشتم. زیرچشمی به فروشنده مغازه نگاه کرد و به فارسی گفت: راستش خیلی نگرانتم. نیشخند زدم: مشخصه. برای همین داری برای رفتن آماده‌م می‌کنی. خودم را روی میز جلو کشیدم، به چشمانش زل زدم و با لحنی نه چندان دوستانه گفتم: اگه خیلی نگرانی، می‌تونی خودت بری. ولی ما با هم فرق داریم. من مثل تو ترسو نیستم. سرش را پایین انداخت و به پشت گردنش دست کشید. چهره‌اش وارفته‌تر از همیشه بود. با صدایی گرفته، آرام گفت: احساس من به تو... کاملا واقعیه. باز هم یک پوزخند تحویلش دادم و به صندلی تکیه زدم. تلاشش برای اثبات احساساتش ترحم‌برانگیز بود؛ ولی من نمی‌توانستم ابراز عشق یک رابط سازمانی موساد را باور کنم. شاید عشقش هم مثل کمک مالی هنگفتش، فقط برای جذب من بوده. باید اعتراف کنم از بعد رفتن خانواده‌ام از لبنان، دانیال همه‌کس من شد. قهرمانی بود که جانم را نجات داد و از این نظر، با عباس برابری می‌کرد. نه‌تنها بدهی‌ها را داد، بلکه به لحاظ مالی در حد اعلی تامینم کرد. طوری که در این چهارسال، زندگی‌ام شبیه یک شاهزاده‌ها بود. مسافرت، تفریح، خرید... ولی مشروط و موقت. مدیون شده بودم. اگر خودم می‌خواستم چنین چیزی را برای خودم بسازم، باید این عملیات را انجام می‌دادم. سفارشمان را آوردند و هردو برای لحظات کوتاهی سکوت کردیم. دانیال ظرف بستنی را مقابلم گذاشت و گفت: نگرانتم؛ چون اگه کارت رو درست انجام ندی... -می‌کشنم؟ چشمانش را بر هم فشار داد و لب گزید. گفتم: می‌دونم. ولی چاره‌ای نیست، اگه می‌خواستم کار به اینجا نرسه، از اول نباید توی تور تو می‌افتادم. الان دیگه باید تا تهش برم. -منو ببخش. من نباید... -اگه بعدش از گذشته‌م آزاد بشم و یه آینده بهتر منتظرم باشه، ارزششو داره. می‌دونم که تو مثل من مجبور بودی. *** آخر کلاس نشسته‌ام تا کسی حواسش به من نباشد و چشم‌به‌راه یک پیامم. کلمات استاد، گنگ و نامفهوم وارد گوشم می‌شوند و از گوش دیگر در می‌روند. جزوه‌ام مقابلم باز است؛ بدون آن که کلمه‌ای در آن نوشته باشم. چیزی شبیه یک گوی یخی، دارد در دلم چرخ می‌خورد و به تلاطمم می‌اندازد. در اینترنت، کلمه سارین را جستجو می‌کنم و اولین نتیجه را می‌خوانم: سارین، یک ترکیب شیمیایی فُسفُری مخرب سیستم اعصاب و ماده‌ای بسیار سمی و مرگبار با فرمول شیمیایی C4H10FO2P است. شکل ظاهری این ترکیب، مایع بی‌رنگ شفاف و در شکل خالص بی‌بو است. سارین در طبقه‌بندی جنگ‌افزارهای شیمیایی در دسته عوامل عصبی و جزو عوامل سری جی قرار می‌گیرد. این ماده عضلات قلب و سیستم تنفسی را از کار می‌اندازد و قرارگرفتن در معرض گاز آن در چند دقیقه می‌تواند منجر به مرگ ناشی از خفگی شود. در خودم جمع می‌شوم و صفحه را می‌بندم. قبول دارم که ظالمانه است؛ ولی بلاهایی که سر من آمد هم ظالمانه بود. دیگر برای فکر کردن به این چیزها دیر شده. اگر عملیات انجام نشود، مرگم حتمی ست. آدم‌های توی آن سالن هم آخرش یک روز می‌میرند؛ اینطوری بمیرند بهتر هم هست. جمهوری اسلامی یک شهید پشت اسم همه‌شان می‌چسباند و معروف می‌شوند. نگاهم به تابلوی کلاس است و استادی که درس می‌دهد؛ ولی صدایش گنگ و نامفهوم است. ادای یادداشت کردن درمی‌آورم تا نفهمد حواسم در کلاس نیست. عکس کسانی که سال‌ها پیش به دست رژیم ایران کشته شده بودند را باز می‌کنم و دوباره از نظر می‌گذرانم. دانیال برایم فرستاده بودشان. قرار نبود انتقام آن‌ها را بگیرم یا بخاطر آن‌ها کاری انجام دهم؛ فقط قرار بود دلم برای جمهوری اسلامی نسوزد. فقط قرار بود ریشه محبتی که عباس در دلم کاشته بود را بخشکاند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 74 جمهوری اسلامی زن‌ستیز است و این همایش‌ها را برگزار می‌کند تا وجهه بین‌المللی‌اش را درست کند؛ این حرف را دانیال تا توانست در گوشم خواند؛ اما باورش سخت می‌شود وقتی در کلاس درسی نشسته باشی که استادش خانم است و توی دانشگاهی درس بخوانی که یک خانم تمام کارمندان و استادان مردش را مدیریت می‌کند. صدای هشدار پیام بلند می‌شود و قلبم تندتر به تپش می‌افتد. ایمیلم را باز می‌کنم. امیدوارم خودش باشد... خودش است؛ اسحاق. دلال‌کوچولوی لبنانی من. دانیال احمق است که فکر کرده من فقط روی اخبار خودش حساب می‌کنم. یکی دو سال است دوباره با اسحاق ارتباط گرفته‌ام؛ یعنی از وقتی فهمیدم او هم به شغل شریف دلالی اطلاعات روی آورده. ایمیلش را باز می‌کنم. یک فایل است با حجم بالا و رمز شده. بی‌خیال کلاس می‌شوم و تا گردن روی گوشی خم می‌شوم. فایل را باز می‌کنم. اولش، خود اسحاق نوشته: گرفتن این مدارک خیلی برام خرج برداشت. پسره دندان‌گرد... انگار دارد رایگان کار می‌کند که منت می‌گذارد. حقش است تحویلش بدهم به حزب‌الله تا بخاطر جاسوسی چندجانبه، پدرش را دربیاورند. عکس چند سند قدیمی و محرمانه موساد است؛ همراه همان تصاویری که قبلا از عباس دیده بودم، همان تصاویری که مخفیانه ثبت شده بودند. نفسم بند می‌آید. یعنی عباس تحت نظر موساد بوده. چشم‌هایم تندتند خطوط را دنبال می‌کنند. گزارش تعقیب و مراقبت عباس است؛ از مرداد نود و شش. در پایگاه چهارم قاسم‌آباد شدیداً مجروح شده و همان‌جا، یک عامل موساد با تزریق زیاد مسکن، تلاش کرده بکشدش. اگر عباس آنجا مرده بود، هیچ‌کس برای نجات من نمی‌آمد. حالت تهوع می‌گیرم. صدای استاد در گوشم زنگ می‌خورد و بیشتر بهمم می‌ریزد. وسایلم را داخل کوله‌ام می‌ریزم و از جا بلند می‌شوم. بدون این که ذهنم را درگیر نگاه متعجب استاد و همکلاسی‌ها کنم، از کلاس بیرون می‌روم و کف زمین، در راهرو می‌نشینم. انگار مرگ و زندگی‌ام به خواندن این اسناد وابسته است. عباس از آن اقدام به ترور، جان سالم به در برده؛ ولی چند روز در کما بوده. بعد از این که دوباره سرپا شده، برگشته سوریه؛ شهریور نود و شش. این‌بار یک نفر همراهش فرستاده‌اند تا مواظبش باشد؛ و آن یک نفر کسی نیست جز کمیل؛ همان که تا شب شهادت، همراه عباس بود. باز هم برای ترور عباس برنامه داشته‌اند، آن هم در خط مقدم نبرد دیرالزور. از همان‌جا برش می‌گردانند به ایران تا جانش را حفظ کنند و در تهران ماندگار می‌شود. یک پرونده را در تهران برعهده می‌گیرد و باز هم چندین بار، خطر مرگ از بیخ گوشش می‌گذرد. یک بار سعی می‌کنند با تصادف بکشندش، یک بار آدم اجیر می‌کنند که چندنفری سراغش بروند و کارش را تمام کنند... ولی از همه این‌ها جان به در می‌برد. و بعد... در جریان پرونده‌اش رد یکی از پرستوهای موساد را در تهران می‌زند. آن شبی که کشته شده، داشته سراغ همان پرستو می‌رفته. قبل از این که گیرش بیندازد، یکی از عوامل نفوذی عباس را از پشت سر غافلگیر می‌کند و... گوش‌هایم سوت می‌زنند. دستم را بر گوش‌هایم فشار می‌دهم. عباس لحظات آخر، آن پرستو را زده و گیر انداخته و بعد جان داده. گزارش اینجا تمام می‌شود، با همان عکس‌های تکراری. عباسِ غرق در خون. بی‌توجه به سرمای سرامیک‌های راهرو، به دیوار تکیه می‌دهم و به روبه‌رو خیره می‌شوم. وسط دعوای موساد و جمهوری اسلامی، من یتیم شده‌ام. من نابود شده‌ام. دوست دارم از جا بلند شوم و با تمام توان، خطاب به هرکس که می‌شناسم، فریاد بزنم: قاتل عباس، خودِ اسرائیل بود. خودِ خودش. بعد منِ احمق، شدم بازیچه دست همان اسرائیل... کاش آن شب از گرسنگی می‌مُردم؛ ولی کمک دانیال لعنتی را قبول نمی‌کردم و خودم را در دامش نمی‌انداختم. الان دیگر هیچ راهی ندارم. اگر دست از پا خطا کنم، به راحتی می‌کشندم. دست اطلاعات ایران هم بیفتم، باز هم تمام جوانی‌ام را باید در زندان بگذرانم؛ در بهترین حالت البته. یک لحظه خودم را در بیچاره‌ترین حالت عمرم می‌بینم. بیچاره‌تر از وقتی سوریه بودم، بیچاره‌تر از تنهایی‌ام در لبنان. الان دیگر هیچ‌کس نیست که نجاتم بدهد. نه عباسی وجود دارد و نه دانیالی که بشود به او اعتماد کرد. الان منم و یک دوراهی که هردو سرش به نابودی می‌رسد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۸ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 08 July 2024 قمری: الإثنين، 2 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹رسیدن امام حسین علیه السلام به کربلا، 61ه-ق 🔹ارسال نامه امام حسین علیه السلام به کوفه، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا عاشورای حسینی ▪️23 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️33 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️48 روز تا اربعین حسینی ▪️56 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام @tashahadat313
💎 امامـ حسين عليه‌ السلامـ صاحِبُ الحاجةِ لَم يُكرِمْ وَجهَهُ عن سُؤالِكَ فَأكرِمْ وَجهَكَ عن رَدِّهِ. نيازمند با درخواست كردن حرمت خود را نگه نداشته است، پس تو با نوميد نكردن او آبرو و حرمت خود را نگه دار. 🦋 📚 كشف الغمّة، ج٢، ص٢۴۴ @tashahadat313
. ▪️سعی کنید از خط امام و از مسیر انقلاب خارج نشوید و این تنها راه سعادت است. تاریخ تلخ گذشته تکرار نشود، نکند خدای نکرده امام غربت گردد، علی در خانه نشیند، زیرا غربت امام غربت اسلام است. ...🌷🕊 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای ما بسیار سخت و جانکاه است که بدون آقای رییسی خدمت شما می‌رسیم.💔😭 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 حال و هوای بین‌الحرمین در مراسم تعویض پرچم حرم امام حسین(علیه‌السلام) علیه السلام صلے‌اللہ‌علیڪیااباعبداللہ🖤 آجَرَڪ اللہ یا بَقیَّہ اللہ ف مُصیبَة جَدِّڪ‌ الحُسین علیہ‌السلامـ‌💔 @tashahadat313
♦️‌سلام امام زمانم 🔹‌نَشَـوَدصُبـح‌ 🔹‌اَگَـرعَـرض‌ِاِرـٰادَت‌نَڪُنَم . . 🔹‌نـٰام‌ِزیبـٰاےِتـورـٰا 🔹‌صُبـح‌تِـلآوَت‌نَڪُنَم! 🔹‌السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌يَاحُجَّة‌اللّٰهِ‌فِى‌أَرْضِهِ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه خوانی رییس‌جمهور شهید: ارزش هیچ چیزی مانند ارزش گریه کردن برای اباعبدالله نیست😭🖤 ای عزیز دلها حسین جان😭😭 @tashahadat313
مداحی آنلاین - این صحرا داره بوی غم - نریمانی.mp3
10.74M
این صحرا داره بوی غم آسمونه غرقِ ماتم دلهره میگیرم کم کم میشه برگردی می‌ترسم 🎙 🔊 💔 @tashahadat313
📆سن رؤسای جمهور در زمان آغاز به کار @tashahadat313
▪️آقارضا ارادت خاصی به علیه‌السلام و اهل‌بیت داشت. که می‌شد لباس سیاه می‌پوشید و در کارهای مسجد کمک می‌کرد. ▪️به نذری دادن خیلی اعتقاد داشت. در ماه محرم که در مسجد موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام مراسم داشتیم، آقارضا یک شب بانی می‌شد و نذری می‌داد. ▪️می‌گفت:«برای علیه‌السلام هرچه هزینه کنیم کم است. همیشه آش‌رشته نذری می‌داد، حتی اگر هزینه‌اش زیاد میشد.» 🎙به روایت: مادر بزرگوار شهید ...🌷🕊 @tashahadat313