eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 67 هاجر ساکت است. من ادامه می‌دهم: بهتون اعتماد می‌کنم و هارد رو می‌دم، ولی علاوه‌بر پول و امنیت، یه چیز دیگه هم می‌خوام. هاجر همچنان سکوت کرده است و طوری به کشیش نگاه می‌کند که انگار واقعا دارد به او گوش می‌دهد، نه به من. سکوتش را که می‌بینم، آرام می‌گویم: باید بذارید خودمم کمک‌تون کنم. زیرچشمی به هاجر نگاه می‌کنم تا اثر حرفم را بر صورتش ببینم. هاجر همچنان با دقت به کشیش نگاه می‌کند؛ اما می‌دانم ذهنش مشغول حلاجی حرف‌های من است. منتظر می‌مانم و میان کلمات کشیش، یک درمیان کلمات دانمارکی را می‌فهمم. نگاهم با اضطراب روی تصویر قدیسان و فرشتگان و عیسای روی صلیب می‌چرخد. ذهنم سمت دانیال می‌رود. در دل به خدا می‌گویم: مطمئن نیستم که هستی یا نه و نمی‌دونم اینجایی یا نه و نمی‌دونم می‌شنوی یا نه، ولی اگه هستی و اینجایی و می‌شنوی، لطفا دانیال رو ببخش. فکر کنم می‌خواست آدم خوبی بشه. اگه ممکنه، باهاش مهربون‌تر برخورد کن. احساس می‌کنم فرشته‌ها از این دعایم خنده‌شان گرفته. طلب بخشش برای یک قاتل مثل دانیال؟ به نظرم ظلم در حق بشریت است. سریع به خدا می‌گویم: می‌دونم آدم بی‌نهایت مزخرفی بود و می‌دونم که باید تقاص پس بده. ولی خب، همون دانیال اگه نبود، من نجات پیدا نمی‌کردم. الان شاید مُرده بودم. اون برای خودش و خیلی‌های دیگه بد بود ولی برای من یکمی خوب بود. اصلا به من چه؟ توی کارت دخالت نمی‌کنم. خودت حتما می‌دونی باهاش چکار کنی. بجای فکر کردن به دانیال، چشمانم را می‌بندم و به پدرخوانده و مادرخوانده‌ام فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد برایشان شمع روشن کنم، و یک مراسم یادبود درست و حسابی بگیرم. هیچ‌کس برایشان ختم نگرفت، چون توی لبنان کسی نفهمید که آن‌ها مُرده‌‌اند. -خدایا، مامان و بابای لبنانیم... اونا آدمای خوبی بودن. امیدوارم برده باشیشون بهشت. هاجر همچنان بدون پلک زدن به کشیش خیره است. زمزمه می‌کنم: چی شد پس؟ بالاخره ماسک هاجر کمی تکان می‌خورد؛ چون یک نفس عمیق می‌کشد و صدایش را به سختی می‌شنوم. - تو دیگه سوختی و از بازی خارج شدی. - می‌خوام برگردم توی بازی. -دست من و تو نیست. فکر کردی بچه‌بازیه؟ -همین که گفتم. می‌خوام کمک کنم. -قرار این نبود. پول و امنیت می‌خواستی که بهت می‌دیم. -همکاری کردنم از اون دوتا مهم‌تره. هاجر یک نفس بلند و عمیق می‌کشد و بازهم ماسکش تکان می‌خورد. -من در این زمینه تصمیم‌گیرنده نیستم. باید با مافوقم صحبت کنم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
به روایت شهید مقدم: 🔶️حاج "رضا" کسی بود که نماز شبش را ترک نمی کرد من با اینکه 28 سال با وی زندگی کردم ندیدم که رضا یک بار اش را ترک بکند و شب های پنجشنبه تا صبح بیدار بود و سر سجاده می نشست و به دعا و ذکر خدا مشغول بود. همیشه را به جا می آورد... حضور مستمر در داشت و موذن مسجد بود، او یک با تمام معنا بود. 🔶️همسر من برای حضرت و سینه چاک بود. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۷ شهریور ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 07 September 2024 قمری: السبت، 3 ربيع أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️5 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️6 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️14 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام ▪️31 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام @tashahadat313
💠 روز 💠 💎 چگونه بزرگی کنیم و عزت داشته باشیم؟ 🔻امام حسن علیه السلام: لا يَنبغي لِمَن عَرَفَ عَظَمَةَ اللّه أن يَتَعاظَمَ، فإنّ رِفعَةَ الذينَ يَعلَمونَ عَظَمَةَ اللّه أن يَتَواضَعُوا و (عِزَّ) الذينَ يَعرِفُونَ ما جَلالُ اللّه أن يَتَذَلَّلُوا (لَهُ) ❇️ سـزاوار نـيـست كـسى كـه بـزرگى خـدا را مى‌شناسد، خودبزرگ‌بين باشد؛ زيرا بلندمرتبگى كسانى كه عظمت خدا را مى‌دانند، در اين است كه افتادگى كنند و عزّت كسانى كه جلال و شكوه خدا را مى‌شناسند، در اين است كه اظهار ذلّت كنند. 📚 بحارالانوار : ۷۸ / ۱۰۴ / ۳ ‌ ‌ •┈┈••✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بعد از شھادت علی خوابش‌رو دیدم⇩ بهم گفت: « اگه می دونستم این دنیا بہ‌خاطر صلوات این‌ همه ثواب‌ و‌ پاداش میدن🎁، حالا حالاها آرزوۍ شھادت نمےکردم! می موندم توۍدنیا و صلواټ می فرستادم.....🌷🕊 شادی روحش صلوات🌸 @tashahadat313
این که گناه نیست 76.mp3
4.75M
76 آخر ⛔️با خدا لجبازی نکن! حرام؛ فقط لیست میکروبهایِ روح خودته! نه مجموعه ای از عُقده های خدا! اگه به میکروبی مبتلا شدی؛ دور بزن و برگرد! خدا عاشـ❤️ـقانه منتظرته @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 67 هاجر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 68 -من در این زمینه تصمیم‌گیرنده نیستم. باید با مافوقم صحبت کنم. -بعدش؟ -میام خونه‌ت و بهت می‌گم. دستانم را درهم قلاب می‌کنم و چشمانم را می‌بندم. در ذهن، نه با عیسای روی صلیب، که با منجی واقعی‌ام حرف می‌زنم. - عباس، خواهش می‌کنم رفیقاتو راضی کن. *** اول هاجر وارد می‌شود و بعد از سلامی نصفه‌نیمه، می‌گوید: یه نفر دیگه‌م هست. قبل از این که بپرسم کی، صدای بسته شدن در خانه را می‌شنوم و پشتش صدای «یاالله» گفتن پرطنین یک مرد. صدا آشناست. لرز به تنم می‌افتد. هاجر با یک مرد آمده که در کمال آرامش، یکی‌شان حساب من را برسد و دیگری دنبال فلش بگردد؟ نه او این کار را نمی‌کند. اگر می‌توانست زودتر انجامش می‌داد. مسعود را می‌بینم که از راهروی ورودی خانه بیرون می‌آید. نگاه کوتاهی به من می‌اندازد و سریع چشمان سبزش را به زمین می‌دوزد. ناخودآگاه دستم می‌رود به سمت گردنم و دنبال چیزی می‌گردم که سرم را با آن بپوشانم. شال ریزبافت سپیدی که روی شانه انداخته بودم، به دادم می‌رسد و با آن موهام را می‌پوشانم. مسعود برایم یک‌جورهایی ادامه عباس است و می‌دانم که عباس هم اگر بود، نگاهم نمی‌کرد. کمی از خودم خجالت می‌کشم؛ اما صدایم را با سرفه‌ای ساختگی صاف می‌کنم و می‌گویم: سلام. بفرمایید بشینید. با دست به مبل‌های توی سالن اشاره می‌کنم؛ اما نه هاجر نه مسعود، هیچ‌کدام نمی‌نشینند. هردو کنار مبل‌ها می‌ایستند و مسعود می‌گوید: داری اعصابمونو خورد می‌کنی. تصمیم گرفته‌ام ازشان نترسم و حتی اگر واقعا ترسیدم هم به روی خودم نیاورم. پس وارد آشپزخانه می‌شوم و با آرامشِ یک زن خانه‌دار و هنرمند، چای درست می‌کنم. می‌گویم: اگه اعصابتونو خورد کنم منو می‌کشید؟ مسعود نفس عمیق و کلافه‌ای می‌کشد. به این حالش و به این که توانسته‌ام تحت فشار بگذارمش ریز می‌خندم. با آن صدای زمخت و توبیخ‌گرش غر می‌زند: اگه تا الان باهات راه اومدیم، به حرمت همکار شهیدمون بوده. ولی این به این معنی نیست که می‌تونی ماها رو معطل خودت کنی. چای‌ساز را از آب پر می‌کنم و معترضانه و حق به جانب می‌گویم: من؟ من اصلا همچین قصدی ندارم. می‌خوام بهتون کمک کنم. زیرچشمی نگاهشان می‌کنم. هاجر روی دسته یکی از مبل‌ها نشسته است، دست به سینه و سربه‌زیر و با اخم‌های درهم. اینطور که معلوم است، من امروز فقط با مسعود طرفم و هاجر دیگر زورش به من نمی‌رسد؛ و این می‌تواند نشانه خوبی باشد. مسعود می‌گوید: تو گفتی پول و امنیت، ما گفتیم باشه. این شرط جدید رو از قوطی کدوم عطاری پیدا کردی؟ شانه بالا می‌اندازم و می‌گذارم آب در چای‌ساز جوش بیاید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 69 شانه بالا می‌اندازم و می‌گذارم آب در چای‌ساز جوش بیاید. -خیلی درباره‌ش فکر کردم. راستش احساس می‌کنم اگه بعد اون‌همه بلایی که اسرائیلی‌ها سرم آوردن، یه گوشه بشینم و دست روی دست بذارم، شبیه احمقا به نظر میام. شبیه کسایی که هرکسی می‌تونه هر بلایی سرش خواست بیاره و آب از آب تکون نخوره. مسعود زیر لب غرغر می‌کند، شاید دارد به خودش فحش می‌دهد که باعث شد من بفهمم عوامل اسرائیل عباس را کشته‌اند. می‌گوید: خاله‌بازی که نیست، جنگه. تو هم کاری نمی‌تونی بکنی. فقط الکی خودتو به خطر میندازی. در فر را باز می‌کنم. بوی بیسکوییت آلمانی در خانه می‌پیچد. پختن این‌ها را دانیال یادم داده بود و به طرز اعتیادآوری خوشمزه‌اند. با دستگیره، سینی فر را بیرون می‌آورم و می‌گویم: شما از کجا می‌دونین من کاری نمی‌تونم بکنم؟ اتفاقا بعد خوندن اون هارد، چندتا ایده خلاقانه به ذهنم رسید که فقط یکیش کل اسرائیلو می‌بره هوا. مسعود خشمگین می‌خندد. -برای همینه که می‌گم نه، چون فکر کردی توی نیم‌وجبی می‌تونی اسرائیلو ببری هوا! بهتره به همین شیرینی‌پزی بچسبی، شاید یه پولی هم ازش دربیاد. سینی فر را روی کابینت‌ها می‌گذارم و صبر می‌کنم خنک شود. به چشمان مسعود خیره می‌شوم و آخرین ضربه را می‌زنم. -ولی من فکر می‌کنم اگه عباس جای شما بود، اینطوری قضاوت نمی‌کرد. ضربه‌ام چندان کاری نبود. تیرم به سنگ خورد. مسعود انگار جری‌تر می‌شود. -اتفاقا من مطمئنم اگه عباس بود خیلی جدی‌تر از من باهات مخالفت می‌کرد، برای حفظ جون خودتم که شده، هرجور می‌تونست جلوت رو می‌گرفت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313