فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرزند شهید نیلفروشان: پیکر پدرم هنوز شناسایی نشده
🔹فرزند شهید نیلفروشان: پیکر پدرم هنوز شناسایی نشده تا مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم.
🔹 فیلمی که به نام من در شبکههای اجتماعی پخش شد از اساس کذب است.
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۲ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 03 October 2024
قمری: الخميس، 29 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️9 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️11 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️35 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️43 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
@tashahadat313
.
امام صادق علیه السلام
🔹إنَّ مِنْ أَعْظَمِ اَلنَّاسِ حَسْرَةً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ مَنْ وَصَفَ عَدْلاً ثُمَّ خَالَفَهُ إِلَى غَيْرِهِ
🔹 بيشترين افسوس را در روز قيامت كسى مى خورد كه سخن از عدالت بگويد اما خود با ديگران به عدالت رفتار نكند .🌸🌸🌸
📙الکافی ج۲ ص۳۰۰
#حدیث
@tashahadat313
🥀🕊#لاله_های_زینبی
🌹#لحظه_شهادت🕊
💐با آغاز جنگ سوریه شهید حسین تابسته به آنجا رفت.آن زمان شناخت زیادی از جنگ سوریه نداشتیم. پیش از اعزام به من گفت:می خواهم ۴۵ روز به ماموریت بروم و اگر خبری از من نشد جای نگرانی نیست.شنیده بودم که ماموریت های سوریه ۴۵روزه است. ازش پرسیدم می خواهی آنجابروی؟انکارکرد اما شک داشتم.
🌷با بیان این که همسرم هشتم شهریور به سوریه اعزام شد و دو هفته بعد در تاریخ بیست و یکم شهریور ۱۳۹۳ به شهادت رسید، گفت: شهید حسین تابَسته در اولین اعزام شهید شد. محل شهادت ایشان در مکانی پشت حرم حضرت زینب (س) بوده است. آن طور همکاران شهید می گویند، ایشان پشت توپ بوده و ترکش به پهلویش اصابت می کند. پیکر مطهر شهید، بعد از ۲،روز به ایران آمد. شهید دوران سربازی را در جنگ تحمیلی گذراند و همیشه غبطه می خورد که چرا همراه با دوستانش به شهادت نرسیده است.🕊😔
✍راوی:همسر شهید
🌹#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید #حسین_تابسته
@tashahadat313
این تصویر شهید سید حسن نیست. این سید هاشم صفی الدین است، مردی که سال ها برای جانشینی او آماده شده است. مردی که در ظاهر شبیه به سید حسن هست که گویی برادر هستند، حتی صداشون هم شبیه به هم است. اما تفاوت هایی بین این دو نفر وجود داره!
شهید سید حسن در طول عمر خود به رهبری میانه رو معروف بود، نفوذ و جایگاه تاریخی او غیرقابل انکار است، اما رویکرد او اغلب با عمل گرایی توصیف می شد. صفی الدین تمام خصوصیات سید حسن رو هم از جایگاه فکری، مدیریتی و رهبری داره، اما مواضع سید هاشم تهاجمی تر خواهد بود، و از رهبری دیپلماسی سید حسن به سمت رویکردی بیشتر نظامی حرکت خواهد کرد.
نتانیاهو و رژیم صهیونیستی از اینکه سید حسن را ترور کرد، پشیمان خواهد شد.
@tashahadat313
روانشناسی قلب 26.mp3
9.71M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 26
🎧آنچه خواهید شنید؛
بدست آوردن دل خدا؛
سخت نیست 😊
🔻فقط کافیه جهنم های قلبت رو؛
خاموش کنی!
اونوقت از تو...تا خدا؛
فاصله ای نیست...
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 116 تقر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 117
-چطوری منو پیدا کردی؟
عکسی که از مراسم یادبود پیدا کرده بودم را روی گوشیام نشانش میدهم.
-از اینجا... این تویی نه؟
سرش را کمی جلو میآورد و به عکس نگاه میکند. طوری در خودش جمع میشود که انگار عکسش را درحال انجام کار شرمآوری گرفتهاند. حتی میترسد مستقیم به چشمانم نگاه کند. عقب میکشد و آرام میگوید: آهان... آره...
هنوز هم از کارم احساس گناه میکنم. انگار جلوی آینه نشستهام و خودم را میبینم که یکی مجبورم کرده است درباره اتفاقی که در سوریه افتاد حرف بزنم. من هیچوقت حاضر نشدم آن اتفاق را به تفصیل برای کسی بگویم. فقط وقتی که خیلی واجب بود، درحد چند کلمه خلاصهاش میکردم. من با این که میدانم او عذاب میکشد، مجبورش کردهام حرف بزند... ولی نه. خودش خواست.
احساس گناه را به روی خودم نمیآورم و طوری رفتار میکنم که انگارنهانگار درباره یک کشتار حرف میزنیم.
-راستی... من فهرست کشتهها رو بررسی کردم؛ ولی کسی به اسم حسیدیم بین قربانیها نبود.
سرش را تکان میدهد.
-نبایدم باشه. قبل از سربازی فامیلم رو عوض کردم. میخواستم کلا ارتباطم رو با گذشته قطع کنم...
-ولی نشد، نه؟
تلاشش برای قطع ارتباط چشمی را کنار میگذارد، مستقیم و امیدوارانه به چشمانم خیره میشود.
-تو چی؟ تو تونستی؟
امیدوار است بگویم بله و راهکاری بدهم برای رها شدن از گذشته. مانند بیماری سرطانی که میخواهد با دیدن بیمارانِ بهبودیافته، امیدوار شود به بهبودی. من اما ناامیدش میکنم.
-نه، نشد. خیلی کارها کردم، اسممو عوض کردم و خیلی تلاشهای بیشتر از این؛ ولی شدنی نبود. مثل آدامس له شدهس، کنده نمیشه.
نگاهش را میبُرَد و خیره میشود به زمین.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 116 تقر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 117
-چطوری منو پیدا کردی؟
عکسی که از مراسم یادبود پیدا کرده بودم را روی گوشیام نشانش میدهم.
-از اینجا... این تویی نه؟
سرش را کمی جلو میآورد و به عکس نگاه میکند. طوری در خودش جمع میشود که انگار عکسش را درحال انجام کار شرمآوری گرفتهاند. حتی میترسد مستقیم به چشمانم نگاه کند. عقب میکشد و آرام میگوید: آهان... آره...
هنوز هم از کارم احساس گناه میکنم. انگار جلوی آینه نشستهام و خودم را میبینم که یکی مجبورم کرده است درباره اتفاقی که در سوریه افتاد حرف بزنم. من هیچوقت حاضر نشدم آن اتفاق را به تفصیل برای کسی بگویم. فقط وقتی که خیلی واجب بود، درحد چند کلمه خلاصهاش میکردم. من با این که میدانم او عذاب میکشد، مجبورش کردهام حرف بزند... ولی نه. خودش خواست.
احساس گناه را به روی خودم نمیآورم و طوری رفتار میکنم که انگارنهانگار درباره یک کشتار حرف میزنیم.
-راستی... من فهرست کشتهها رو بررسی کردم؛ ولی کسی به اسم حسیدیم بین قربانیها نبود.
سرش را تکان میدهد.
-نبایدم باشه. قبل از سربازی فامیلم رو عوض کردم. میخواستم کلا ارتباطم رو با گذشته قطع کنم...
-ولی نشد، نه؟
تلاشش برای قطع ارتباط چشمی را کنار میگذارد، مستقیم و امیدوارانه به چشمانم خیره میشود.
-تو چی؟ تو تونستی؟
امیدوار است بگویم بله و راهکاری بدهم برای رها شدن از گذشته. مانند بیماری سرطانی که میخواهد با دیدن بیمارانِ بهبودیافته، امیدوار شود به بهبودی. من اما ناامیدش میکنم.
-نه، نشد. خیلی کارها کردم، اسممو عوض کردم و خیلی تلاشهای بیشتر از این؛ ولی شدنی نبود. مثل آدامس له شدهس، کنده نمیشه.
نگاهش را میبُرَد و خیره میشود به زمین.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 118
نگاهش را میبُرَد و خیره میشود به زمین. نزدیک غروب است و چراغهای بلوار کمکم دارند روشن میشوند. نسیمی که میان درختان میوزید، سردتر شده و خنکتر. آسمان را به سختی میتوان از میان دختانِ درهم فرو رفته دید که دارد نارنجی میشود.
میگویم: خب، شروع کن، هرچیزی که یادت میاد، تا جایی که اذیت نمیشی.
منقبضتر میشود. حس میکنم کمی بیشتر پیش برویم انقدر عضلاتش منقبض شود که همینجا بخشکد و ترک بخورد! صدایش را با سرفهای ساختگی صاف میکند و میگوید: خب... چیزه... من متولد بئریام، از بچگی اونجا بودیم. بابام هم متولد بئری بود. فکر کنم بابابزرگم نوجوون بود که با باباش بئری رو ساختن؛ ولی اصالتا آلمانی بودن.
توی دلم میگویم: شماها همهتون اصالتا مال یه جای دیگهاین... یه نفر اسرائیلی برام بیار که بگه نسل اندر نسل اسرائیلی بودم!
-اون روز صبح، حتی قبل از این که بفهمیم چه اتفاقی داره میافته، نیروهای حماس اومدن توی شهرک. فکرشو نمیکردم، ولی در عرض یه ساعت، همهمون تبدیل شدیم به گروگانهای حماس. اونا همهجا بودن، و همه مسلح بودن و میخواستن ببرنمون غزه. یکیشون اومده بود توی خونه ما. من و خواهر کوچیکترم، مامانم و خالهم و پدربزرگم توی خونه بودیم. بابام توی نیروی هوایی ارتش کار میکرد و خونه نبود. اونا ماها رو با اسلحه تهدید نکردن، یعنی لازم نبود... همین که سلاح رو دستشون دیدیم به حرفشون گوش میکردیم. یکیشون اومد توی خونه ما، ماها رو شمرد و گفت نمیخواد ماها رو بکشه. به عبری حرف میزد، به عبری گفت ما مثل شما بچهها رو نمیکشیم.
یک نفس عمیق میکشد. همچنان نمیخواهد تماس چشمی برقرار کند. صدایش لرزانتر میشود و آرامتر.
-من خیلی ترسیده بودم. انقدر که مغزم از کار افتاده بود. نمیدونستم باید چکار کنم، ولی مطمئن بودم نیروهای ارتش به زودی میرسن. توی خونه گرم بود و برق قطع شده بود، برای همین همون مرد بهمون گفت بریم بیرون توی فضای باز. بیشتر مردم توی فضای سبز نشسته بودن و سربازای حماس هم بالای سرشون بودن. بئری شهرک خیلی کوچیکی بود. نمیدونم چقدر گذشت که اونجا نشستیم، ولی من کمکم داشت ترسم میریخت. دیگه مطمئن شده بودم قرار نیست بمیریم. مامان و خواهرمو بغل کرده بودم و خیالم راحت بود که خیلی زود نجات پیدا میکنیم.
ساکت میشود و لبش را محکم گاز میگیرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
29.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم از خاتم انگشت، تو را بشناسم
تو که انگشت نداری یمنی نیست تورا ...😭💔
#امان_از_دل_زینب💔😭
وااای خدااا سـوختم
بمیرم برات خانم جانم ❤️🔥😭
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
#روضه
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
@@tashahadat313