📷گوشهای از زندگی شهید ناصر روشن روان
🔹مادر شهید ناصر روشنروان درباره فرزندش میگوید: " پسر بزرگم ناصر تقریباً ۱۶ ساله بود که به جبهه رفت. البته ما آن زمان خیلی راضی نبودیم و میترسیدیم چون سن او کم بود مورد سوءاستفاده منافقین قرار بگیرد."
🔹ناصر یک سال کفشهای نوی عیدش را خاکی کرده بود؛ آن زمان خانوادهاش به خاطر کارهای خیریه با خانوادههای مستضعف رفتوآمد داشتند، ناصر میگفت دوست ندارم با کفشهای نو خانه آنها بروم.
🔹ناصر مثل همه همسن و سالهایشان اهل بازی و فوتبال بود. یک روز موقع بازی با توپ شیشههای پنجره حیاط را شکست. مادرش در این خصوص میگوید: " آن قدر از این کار ناصر عصبانی بودم که در مسیر خانه توی دلم میگفتم کاش دست و پایش زخمی شده باشد که برایشان درس عبرتی شود اما خدا را شکر هیچ کدام زخمی نشده بودند. البته بزرگتر که شد شیطنتهایش کمتر شد."
#معرفی_شهید
#شهید_دفاع_مقدس
این خالکوبی یا فردا پاک میشود یا خاک میشود🚫
🔹شهید مجید قربانخانی به خاطر خالکوبیهایش طوری در سوریه وضو میگرفته که معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال میشود و راحت #وضو میگیرد. یکی از بچهها که تازه مجید را در #سوریه شناخته بود به او میگوید: مجید جان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری؟ مجید هم در جوابش میگوید: این خالکوبی یا فردا پاک میشود، یا خاک میشود.
🔹#پدرشهید میگوید: «مجید بچه زبر و زرنگی بود و درآمد خوبی داشت. اما عجیب دست و دلباز بود و اگر مستمندی را میدید، هرچه داشت به او میبخشید. فکر هم نمیکند که شاید یک ساعت بعد خودش به آن پول نیاز پیدا کند. گاهی در یک روز کلی با #نیسانش کار میکرد، اما روز بعد پول بنزینش را از من میگرفت! ته توی کارش را که در میآوردی میفهمیدی کل #درآمد روزش را بخشیده است. واقعاً دل بزرگی داشت و همیشه تکه کلامش این بود که «خدای بزرگ میرساند»
.
#معرفی_شهید••[📜🦋]••
#شهید_مدافع_حرم~~|🕌🌱|~~
https://eitaa.com/tavassolbeshohada