eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
817 دنبال‌کننده
419 عکس
69 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
بام های کوتاه
«بام های کوتاه» https://eitaa.com/tayebefarid/252 بچگی های خیلی از آدم ها پر است از توپ توی شیشه زدن و شکستن ،پر از چسب زخم زدن روی دکمه ی فشاری زنگ همسایه ها در یک ظهر تابستان و فرار کردن پر از دزدکی از کیف هم کلاسی ها کف رفتن و کارهای یواشکی کردن !کارهایی که کافی است یک آدم بالغ یک قلمش را انجام بدهد تا همه به عقلش شک کنند!!!فارغ از اینکه خیلی ها هم توی بچگی هایشان ازین دست مردم آزاریها نکردند!چون تربیت یک امر کاملا اکتسابی بوده و هست!حتی مرام داشتن هم نگاه کردنی و یاد گرفتنیست. تصورش را بکنید! نه ببخشید !تصورش خوب نیست!برای حساس ها تصورش سخت است !خصوصا آن هایی که حجاب را برای پوشیده بودن می خواهند،تصور اینکه در یک نزاع وسط پاساژ یکنفر باابعاد انسان بالغ با هر دلیلی بخودش این اجازه را بدهد که حجاب از سر مخاطب مذهبی بردارد!این اتفاقات مرهون عدم بلوغ فرهنگی یک جامعه ست که هر از چند مدتی یکبار زخم های درمان نشده و رها شده ی عفونی سرباز می کند ! زخم های عفونی که دردش سهم بام های کوتاهست.بام های کوتاه همان هایی هستند که همیشه در معرضند!ساکنین پایین ترین طبقه !آنهایی که با دست خودشان قرآن را روی سر محبوب هایشان گرفتند و چشم هایشان را بستند و دل از زیبایی های زندگی شستند و عطای دنیا را به لقایش بخشیدند و به چشم خویشتن دیدند که جانشان می رود ! ساکنین پایین ترین طبقه همان هایی هستند که با پای خودشان می روند کف شهر از مغازه ها خرید می کنند!ساکنین پایین ترین طبقه ،بام هایشان کوتاه است!قدر عافیت را می دانند چون برایش خون نه!محبوب هایشان را داده اند! حالا تصور کنید محبوبْ از دست داده ها ،ببینند که آرمان های روشنی که برایش محبوب داده اند دارد بازیچه ی دست ساکنین سایر طبقه ها می شود !!!! ساکنین طبقات بالا،ساکنین طبقه ی وسط!!!!!غالبا محبوب از دست نداده ها و بعضا بی تفاوت ها. خدا نکندحس کنند که بامشان کوتاه بوده!ساکنین طبقه ی پایین . بچگی ها وقتی کودکی زنگ در خانه ای را میزد و می گریخت ،وقتی کودکی با سنگ شیشه ی پنجره ای را می شکست،می گفتند فرزند فلانی بود !!!می‌رفتند از پدرش خسارت می گرفتند و گلایه می کردند که آقا موقع تقسیم تربیت کجا تشریف داشتید!!! توی مقیاس بزرگتر بلوغ فرهنگی هم کاملا اکتسابیست .همان که اگر نباشد تا چند سال دیگر باید همین ما محجبه ها آسه برویم و بیاییم که..... حالا باید یقه ی آن بیست و چند نهاد متولی امر حجاب را گرفت و ازشان پرسید موقع تقسیم وظایف شما کجای صف بودید که میز و صندلی اش را شما گرفتید و کتکش را بام های کوتاه خوردند؟ حرف آخر: آقای مسوول فلان نهاد مربوطه که سال هاست که برای ترویج حجاب و نه چادر! ردیف بودجه دارید!شما متهم ردیف اولید ! چوب تنبلی و عدم خلاقیت شما را بام های کوتاهی می خورند که پیش ازین هم برای حفظ آرمان ها عزیز از دست داده اند! «عزیز».... درد آرمان ها با راهپیمایی و تظاهرات مردم علیه مردم درمان نمی شود. زخم های عفونی را شما باید درمان کنید ،حالا هی مسکن به خورد زخمی ها بدهید. شما در این درگیری هایِ میان مردم متهم ردیف اولید.امنیت طبقات وسط و بالا از همین بام های کوتاه طبقات پایین است... مجموعه دست نوشته های طیبه فرید :اینستاگرام @baghchekma :ایتا https://eitaa.com/tayebefarid
«طریق محبت» قربانش بروم توی نوشته های مسیحایی اش که روح مرده را زنده می کند مطلبی نوشته بود که ملاصدرا ،را هم از شگفتی سر ذوق آورده بود!البته بماند که ذوق و اشراق صدرایی تومنی هفت صنار با ذوق های معمولی فرق دارد،صدرا با اطمینان عقلش را به کلام معصوم گره می زند و از دلِ حدیث اشراق می کند و بطرزی هنرمندانه استدلال عقلی بیرون می کشد! آقا جانمان در روایتی نوشته بود: «عرفت الله بفسخ العزائم» می نویسد خدا را با همینکه تصمیم می گیرید کاری کنید و نمی شود شناختم!!! آقاااا!الان بیست روز آزگارست که گرفتار «برهان فسخ عزائمیم»! ما کوله بارمان را بستیم و آماده نشستیم!اما نمی شود. آنهایی که آماده نبودند ،آنهایی که قرار نبود بروند رفتند و‌ما هنوز هستیم!عالم ،عالم اسباب و مسببات است اما ما همه ی اسباب و مسببات را نمی شناسیم.اینجا طریق محبت است،سبب ساز جور دیگری می بیند و ما جور دیگری. ما می خواستیم چون حبیب و رقیه همراهمانست به شلوغی های نزدیک اربعین نخوریم اما انگار برنامه این نبوده! چرا دروغ!من تا همین دوماهه پیش فکر می کردم حتی به محرم نمی رسم!اما قسمت بود و رسیدم . مخلص کلام اینکه در این طریق اراده می کنی که چنین و چنان بشود بعد چشم باز می کنی می بینی اصلا جور دیگری شد. طریق اربعین یک درس چهار واحدیِ برهان فسخ عزائم است.حداقل همه ی سالکان این راه این مسئله را تجربه کردند که: «عرفت الله بفسخ العزائم». حرف آخر: اگر زیارت، بی حق معرفت باشد، رنج و زحمتی بی فایده است اما امید است این اضطراب ها و نگرانی ها و ناهمواری های مسیر محبت در ایجاد معرفت بی اثر نباشد!همینکه بدانی سر رشته ی امور دست اوست و تسلیم باشی و دل بسپاری... 🖋️طیبه فرید پ.ن: «عَرَفْتُ اللهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَم»/نهج البلاغه،حکمت۲۵۰
طریق محبت را در بالا بخوانید.....
پرده ی اول «عاشقِ بی گذر» پشت در سالنِ گیتِ پایانه ی مرزی پر شده بود از آدم های جورواجور. اتباعِ کشورهای افغانستان و پاکستان و هند. از بلندگوها دائما اعلام می شد که اتباع محترم، کشور عراق از ورود شما ممانعت می کند فقط کسانی بمانند که پاسپورت دارند!بقیه ازدحام نکنند و برگردند! بعضی مهاجرین هنوز کورسوی امیدی داشتند،جوان تر ها بیشتر! از بین جمعیت خودشان را می کشیدند نزدیک نرده های محافظ ِورودی سالن و بعد از لَختی کل کل با مامورین، با سر شکستگی و بدتر از آن دل شکستگی بر می گشتند .چشم های غالبا خیس و دل های شدیداً سوخته.اگر از کنارت رد می شدند صدای بلند نبض یک انسانِ شکسته را می شنیدی .وچه کسی جز امام، این حالِ خراب را می فهمید!حال جوان حسرت زده ی مهاجرِ بی گذرنامه را...زن ها و بچه های مهاجرین وسط حیاط پایانه پخش زمین بودند.آفتاب همه را سوزانده بود ،صورت ها کباب ،دل ها کباب.... گذرنامه ها را بالا گرفتیم ،و مامور در ورودی سالن گیت اذن ورود داد! پشت سر پر بود از جماعت سوخته ای بنام اتباع و مهاجرین و پیش رو سالن خنک گیت که نوید آغاز سفری بود بسوی جانِ عالم.... و هیچکس از حال آن جوان عاشق مغرورِ بی گذر ، خبر نداشت که با سرشکستگی موقع برگشت با چشمان خیس زیر لب می گفت: ای عهده دار مردم بی دست و پا حسیییییین.... آنها به عقب می گشتند و من به پیش می رفتم، اما انگار بخشی از وجودم مانده بود بین ازدحام انسان های پشت سرم ،بی اختیار همراهشان گریه می کردم و میخواندم: ای عهده دار مردم بی دست و پاحسیییین.... ازین حال پر گدازگریزی نبود. پرده دوم «امن ترین جای جهان» همه گفته بودند نروید!حالا که می روید با زن و بچه نروید!خودتان بروید .گرما بیداد می کند،تشنگی و کم آبی هم... شلوغی جاده ها و تصادف و از همه‌ی اینها بدتر اوضاع خراب و ناامن عراق!!!! زورِ عاقله جماعتی به حسین نرسید و کاروانِ عاشورا راهی شده بود : «فخرج منها خائفاً یترقب قال ربّ نجّنی من القوم الظالمین» شب با ترس و اضطراب کوله ها را پیچیده بودند! اما در خواب سحر «او» پشت گذرنامه هایشان نوشته بود: «ادخلوها بسلام آمنین» امضاء ق.ا.س.م_س.ل.ی.م.ا.ن.ی پرده ی سوم «نجف ،شارعِ کربلا ،عمود اول» چشم دل باز کن که جان بینی ،آنچه نادیدنیست آن بینی... مشایه نوشتنی نیست!قدم زدنیست!! پرده ی چهارم می نویسم...... ط.فرید
عاشق بی گذر را در بالا بخوانید
«یادداشتی کوتاه درباره ی مهسا امینی» آقا جانمان امیر المومنین فرمودند: لا تُحَدِّثِ النّاسَ بِكُلِّ ما سَمِعْتَ بِهِ، فَكَفى بِذلِكَ كَذِبا هر چه شنیدی بازگو مکن که همین برای دروغگویی تو کافیست! از زمانی که مهسا امینی به کما رفت قریب به بیست و‌چهار ساعت رسانه ها در اختیار جریانات معاند بود و بدون هیچ معارضی به خبر پراکنی مشغول بودند. سید جواد هاشمی که سال ها نان شهید شدنش در صدا و سیمای جمهوری اسلامی را خورده بود با کنایه علیه نظام توییت زد و شبنم فرشادجو در دفاع از مهسا کشف حجاب کرد.... مهدیار سعیدیان با استفاده از اصطلاحات تخصصی تلاش کرد ظاهر ماجرا را قتل حکومتی معرفی کند هرچند پس از ساعاتی کل مطالب و توئیت های تخصصی خودش را در باب قتل حکومتیِ مهسا امینی پاک کرد!!!!!ایندیپندنت لحظه به لحظه در حال بارگزاری اخباری با جزییات تکراری ازین ماجرا بود و ایران اینترنشنال و بی بی سی و سایر رسانه های معاند نیز به همین ترتیب مطابق خباثت ذاتی خود عمل کردند. در آنسوی عالم همایش میلیونی اربعین در حال برگزاریست اما این رسانه ها از آن جمعیت چند میلیونی هیچ گزارشی نمی دهند و باز هم صف چند کیلومتری والبته کم رمق وداع با جسد ملکه و مهسا امینی و عصبانیت چارلز سوم از جوهر خودنویسش و عمل جراحی رهبر انقلاب همچنان تیتر یک خبر گزاری های مذکور است. هنوز فیلمی از ضرب و شتم و چگونگی مرگ مهسا امینی بیرون نیامده ،اما آمار تحلیل ها و اخبار و مطالب وایرال شده از سوی اندیشمندان و جریانات رو به افزایش است!حتی پیج هوشگ ابتهاج هم در رسای مهسا امینی می خواند: می بینم آن شکفتن شادی را /پرواز بلند آدمیزادی را.... فضاهای مجازی برای ساعات مدیدی دست جریانات مخالف نظام بود !در این میان برخی دوستان حزب اللهی هم از قافله عقب نماندند و تا توانستند بدون هیچ مستندی هم نوا با رسانه های خارجی به نیروهای خدوم ناجا تاختند و مطالبه ی بحق خودشان در مخالفت با برخورد قهری با بی حجابی در مرحله ی اول ،را درست همزمان بااین پروپاگاندای رسانه ای بیان کردند.غافل از اینکه برخی از مطالب وایرال شده و زمان نشناسی در طرح مسئله مهر تاییدیست بر آنچه دیگران درباره ی اصل نظام می گویند!!! وقتی تمام مجازی پر شد از خبر قتل حکومتی یک زن به دلیل بد حجابی ،در یک حرکت دیر هنگام تازه فیلم های پلیس به اشتراک گذاشته شد! و سیل شبهات در دست تولید بود که وارد صفحات مجازی شد! کسی داخل ون گشت ارشاد را که ندیده !دکترها گفتند از روی عکس هم پیداست که قطعا ضربه به سرش وارد شده و فایل های صوتی از افراد بی نام و نشان به عنوان شاهدان عینی داخل ون گشت ارشاد که شاهد کتک خوردن دختر کُرد بودند!!!! دختر کُرد !!!دختر کردی که اتفاقا برخی افراد خانواده اش وابسته به جریان تجزیه طلب و از حامیان کومله هستند! دختر کُردی که مادرش او را پاک تر از حضرت زهرا می داند!!!! برخی تحلیل ها این ماجرا را شبیه پروژه ی قتل ندا آقا سلطان دانسته بودند !اما این اتفاق بیشتر از هر چیزی یک مغالطه ی دروغ بود شبیه مغالطه ی دروغ میر حسین موسوی در شب انتخابات که خودش را در یک اقدام عجولانه برنده ی میدان معرفی کرد .البته ظاهر آن اقدام عجولانه بود و باطنش کاملا سیاسی و حساب شده!!! مغالطه ی دروغ اتفاقیست که به سادگی رخ می دهد اما پاک کردن آن از اذهان عموم کاری سخت و گاهی بعید است! روی صحبتم در این مجال با دوستان متدین حساس به حلال و حرامست که با بی توجهی در باز نشر مطالبی که صحت و سقم آن مشخص نبود و نیست تلاش کردند!و با دیگران همصدا شدند!!و شاید تصور نکنند که مواضع شتابزده و عجولانه شرعا آنها را مدیون می کند! ودر آثار و عواقب اخلاقی و اجتماعی این حوادث شریکند!که طبق حدیث حضرت امیر در دروغگویی انسان همین بس که هر چه شنیده را تکرار کند!!!! همایش بزرگ اربعین ارباب با مدیریت شیعیان ،پر جمعیت تر و شلوغ تر از هر سال در حال برگزاریست! ضمن تسلیت به خانواده ی داغدار امینی ومطالبه ی برنامه ریزی فرهنگی در اولویت اول برای مسئله ی حجاب ،جریان سازی و تبلیغ ابعاد همایش بزرگ اربعین را جدی بگیریم و به تأسی به شیوه ی مخابره ی حضرت زینب سلام الله علیها پیام اربعین را به گوش عالم برسانیم. والسلام علی من اتبع الهدی و دین الحق طیبه فرید اربعین ۱۴۰۱
یادداشتی درباره ی مهسا امینی را در بالا بخوانید
پیچِ امین ،زبان مادری تقدیر بود یا اتفاق یا هر چیز دیگری ،ما با شما همسایه بودیم!خدا خواسته بود شاخه های پیچ امین باغچه ی شما بیفتد روی دیوار کوتاهِ حیاط ما و عطر گلهای سفید و زرد امین در تلاقی دیوار خانه ی ما باخانه ی شما ،همه ی کوچه را بردارد. آنروزها چقدر شبیه هم بودیم!خیلی ها شبیه هم بودند.صفِ نفت را یادت هست؟من حتی رنگِ قرمز پیتِ نفتیِ اوس حمید را یادم هست .لباس های آدم ها!چپق پیرمردها و زنبیل پیرزن ها را...اما تو را یادم رفته بود!پسر همسایه ی بغلی.آقای پیچ امین!! ما با هم حرف نمی زدیم !فقط نگاه می کردیم.نگاه کردن خودش زبان بود،زبان مادری همه ی آدم ها ،کلی حرف توی نگاهمان بود! غروب پاییزی که از محله رفتید یادم هست!از مدرسه بر می گشتم،لوکیشنِ پشتِ وانت ،آخرین تصویری بود که از تو توی ذهنم مانده بود!محاصره در میان انبوهی از اسباب و اثاثیه و بقچه و رختخواب پیچ ها!تا از کوچه بروید رد وانت را با چشم هایم دنبال کردم . حیاطِ خانه ،غم زده و سرد بود!آن سال بهار که شد خبری از پیچ امین نبود! نه اینکه نبود!همسایه ی بغلی، خانه ی شما را که دیگر مال شما نبود بازسازی کرده بود!دیوارهایتان خیلی بلند شده بود،جوری که دیگر دست پیچ امین به دیوار کوتاه ما نمی رسید.... تو را یادم رفته بود!اما بوی پیچ امین را هیچوقت یادم نمی رود! اینهایی که آمدند همسایه نبودند!مثل غریبه ها بودند !هفت پشت غریبه ! ظاهرشان شبیه آدم های با کمالات بود اما فقط ظاهرشان!دریغ از کمال و شعور و شخصیت!معلوم نیست وقتی معمار هستی داشته دنیا را آباد میکرده اینها کجا بیتوته کرده بودند!!دیوارهای خودشان بلند است اما سرشان دائما توی زندگی همسایه هاست .انگار فقط آنها محترمند و حریم دارند! کاش آن عصر پاییزی وانت خراب می شد و شما نمی رفتید ! چقدر من کودکانه فکر می کنم!!خب با یک‌وانت دیگر می رفتید. کاش اصلا تصمیم نمی گرفتید بروید!می ماندید و این از ما بهترانها نمی آمدند توی کوچه ی ما! کتایون خانم را یادت هست ؟همان که خیلی قشنگ بود یک پسر بزرگ داشت!آدم های خوبی بودند اما انگار صابون از مابهتران به تن آنها هم خورده بود!هر کاری از ما بهتران می کردند کتایون هم می کرد!چرا دروغ !!من از قیافه ی کتایون خوشم می آمد اما تا وقتی سعی نمی کرد شبیه از ما بهتران باشد! کتایون هم دیوارهای خانه اش را بلند کرده بود اماسرش توی زندگی اهل محل بود!مرض عجیبی به جان اهالی کوچه افتاد از وقتی شما رفتید و اینها آمدند. همه با هم غریبه بودند،هیچ شاخه ی پیچی از روی هیچ دیواری توی حیاط خانه ی هیچکسی نمی رفت!دیوارهای بلند و حیاط های سرد ..... دیگر نگاه ، زبان مادری اهل محل نبود!گاهی آدم ها با نگاهشان از هم انتقام‌می گرفتند.. کاش به کوچه بر می گشتید با همان وانت و اسباب و اثاثیه و بقچه و رختخواب پیچها! و تواز پشت وانت می پریدی پایین و خانه تان را از مابهتران پس می گرفتید! تو الان باید چهل را رد کرده باشی.مردهای چهل ساله بیشتر از اینکه شبیه پیرها باشند شبیه جوانها هستند!از مابهتران ها پیر شدند! کتایون پیر شده ! برگرد ... اینجا همه مثل کتایون نیستند .بیا کوچه ی خودمان را آباد کن،بیا خانه تان را ازین ها پس بگیر. دلم برای بوی امین در تلاقی دیوار حیاط ها تنگ شده .
«یادداشتی درباره ی زمستان»
«یادداشتی درباره ی زمستان» شنیدید فلانی از امارات برگشته؟ دیدید فلانی توییتش را پس گرفته و عقب نشینی کرده؟ برای برخی عجیب بود که ف. ح ،همسر ن.م، برای دختران هموطنش از شیعیان هزاره که به شهادت رسیدند هیچ پستی یا توییتی نگذاشته!!!اما برای مهسا امینی توییت کرده و هشتگ گذاشته!! دخترانی که دائما در هزاره کشته می شوند، دخترانی که مادران آینده ی یک نسلند!نسلی که دیگر نیستند... کی به کی است!!!!توی این شلوغی ها شیعیان هزاره قتل عام می شوند و به چشم نمی آید.جهان سومی های جان ندارِ،بی اهمیت!!!!مثلا به کجای عالم بر می خورد این نگارگری های هنرمندانه ی متحرکِ خدا با آن چشم های بادامی و لب های قیطانی و‌صورت های گرد و آن ادبیاتی کذایی پر احساس که به بیمارستان می گوید شفا خانه و یا وقتی می خواهد حالت را بپرسد می گوید جور استی!!!! دیگر نباشند؟ توی این شلوغی ها ظاهرا به هیچ جا! رسانه ها بیدارند،خبرگزاری ها فعالند ،چهره ها فقط حرافی می کنند !بگذریم که وجدان ها خوابند! مزه ی دنیا اینروز ها عین زهر مار است!نکبت سکوت های بی موقع و حرافی های بی جا یکجا گریبان صاحبانش را می گیرد!!! بروند توبه کنند ! شاید سید علی موسوی زنده شود و برگردد! شاید رد چاقو از روی گردن پلیس جوان پاک شود و آمبولانس هایی که سوختند با تجهیزاتش برگردد و مغازه های مردم سیستان که در آتش خاکستر شد دوباره مثل ققنوس از توی خاکستر خودش بلند شود... وقتی مرض های مشترک دیدید بدانید آبشخور آلوده ی مشترکی هست!درد مشترک او که برگشت با او که برای همیشه رفت با او که برای مهسا هشتگ گذاشت اما برای دختران هزاره سکوت کرد یک دردست... چه فرقی دارد کجایی باشی وقتی سلبریتی هستی!سلبریتی افغانستانی ،ایرانی یا ترک یا..... در همه جای دنیا مفهوم سلبریتی در خدمت نظام سرمایه داریست....ما هم دقیقا بطن ماجرای سلبریتی بودن را داریم می بینیم!چیزی که مردم بسیاری از جوامع سرمایه داری هنوز به ماهیت لجنش پی نبرده اند،توده هایشان شاید هرگز متوجه نشوند که این قشر ، با تمدن و فرهنگشان چه کردند !ما هم اگر فهمیدیم ،دست خودمان نبود ، در پرتو نوریست که تابیده. اینروزها می رود و روسیاهی اش می ماند به زغال! اما کاش مهر و عاطفه و‌محبت به دلها برگردد!هرچند دلِ ساکنان دیاری که هم وطن خود را به آتش بکشند و به فتنه مبتلا کنند را مگر خدا و ساکنان ملکوت اعلایش به هم نزدیک کند!!!!که مولای ما فرمود دل ها متعلق به خداست... اینروزها چیزهایی که پیش تر شنیده بودیم را دیدیم! من خودم اینجا و دلم کف خیابان خرمشهر سیستان! من خودم اینجا و دلم آشوب مشهد.... من خودم اینجا و دلم یک ایران که دست به زانوهایش گرفته و میخواهد بلند شود و این گرد و غبارها را از سر و رویش بتکاند. زمستان می رود و روسیاهی اش به زغال می ماند اما!!!! فاعتبروا یا اولی الابصار. 🖋طیبه فرید
بسم الله النّور 💢 ۶۰۰ نفر از اهالی فرهنگ: تکه‌تکه کردن ایران خوابی است از گرگ‌صفتان که هرگز تعبیر نمی‌شود 📡 https://www.farsnews.ir/news/14010711000683
یادداشتی برای او که مرامش را عشقست....
یادداشتی برای او که مرامش را عشقست.... نمی دانم شهرداری منطقه چند آمده بود نقاشی اش را روی دیوار کشیده بود،چقدر هم عین خودش قشنگ بود،چشم هایش مراقب خانه ها و خیابان بود!رفتیم با نقاشی اش عکس یادگاری گرفتیم! فرشته ای که دستی در آفرینشش داشت جوری چشم هایش را کشیده بود که ما تا عمر داشته باشیم یادمان نرود چه قدر مهربان بوده. حتما وقتی قرار بود به زمین بیاید فرشته هابدرقه اش کرده بودند!خدا به فرشته ها گفته بود قرار است درآینده ی روزگارِ خودش آدم علیه السلامی باشد. از همان ها که مولای ما گفته بود می بینم از مشرق گروهی برای بدست آوردن حق به پا می خیزند... او با شهادت رفت، تا سیر استکمالی اش کامل شود،چیزهایی که ما نه خوابش را می بینیم و نه تصوری ازآن داریم! ما قشنگی چشم‌های او را درک می کنیم و اینکه چهره اش برایمان آشناست!!!انگار سال ها با او حشر و نشر داشتیم! برایتان نگفتم!!!! می خواستم بروم کربلا ؛همه گفته بودند خطای محض است توی آن شلوغی ها بچه ها را ببرید! دو روز قبل رفتن ،سحر جمعه خوابش را دیدم !!روی خاکریزهای شلمچه منتظر بود! قشنگی چشم هایش قابل توصیف نبود!برایم هدیه آورده بود .... چند تا دفتر برای بچه ها!روی جلدش را امضا کرد که به سلامت بر می گردید.... تمام مسیر اربعین او هم بود!با ابومهدی !!!مراقب آدم‌ها !مراقب مشایه... وقتی برگشتم رفتم‌ پیش دیوار !روزهای اول نا آرامی ...پیشانی اش رنگی شده بود !رنگ‌رقیق بنفش کبود از روی پیشانی اش حرکت کرده بود تا لبه های یقه اش،تا روی اسمش.یادم آمد به حرف های آن حکیم‌که گفته بود حال امروز مردم حاکی از باطن مسوولینست!!!! چقدر منطبق بود با حال و هوای این بنفش کبود وسط نقاشی او روی دیوار.... بنفش کبوود... او که این رنگ ها را ریخته بود ناخواسته حرف های نگفته را زده بود!رنگ بنفش کبودی که روی پیشانی اش متبلور شده بود غصه های هشت ساله ی یک ملت بود... دو سه روز بعد شیر پاک خورده ای آمده بود رنگ ها را شسته بود!بماند که غصه ی آن خاطرات بنفش و هشت سال خیانت و به باد دادن یک نسل از ذهن آدم ها پاک نمی شود... خوشحال بودم ... عکس قهرمان ملی روزگارِ خودش ،او که موقع آمدن به زمین فرشته ها بدرقه اش کرده بودند همچنان روی دیوار بود و چشم هایش هنوز به خانه ها وخیابان ... نا آرامی ها که شدت گرفت یکروز دیدمش! روی دیوار .... با لکه های سیاه ... از آن سیاهی ها که نمی شود پاکش کرد... چشم هایش اما سالم مانده بود ،هنوز هم به خانه ها و خیابان نگاه می کرد.... فرشته ها کسی که رنگ نفرت را روی دیوار پاشیده بوددیده بودند! من اما ندیدم. اما اگر ببینم ازو می پرسم : اگر آشوبها و غارت اموال عمومی برفرض محال نتیجه داد نقاشی کدام قهرمانتان را می خواهی بجای نقاشی او روی دیوار بکشی؟ او برای یک سانت از تمامیت این خاک شب و روز نداشت اما قهرمان های شما بانک ها و ایستگاه های اتوبوس را به آتش نفرت می کشند و .... پرده ی خانه را کنار می زنم ،چهره اش با وجود لکه های سیاهِ وسط صورتش هنوز هم مصمم و مهربانست! چشمش به خیابان است... لطفا به آقای شهرداری منطقه ی چند بگویید به نقاشی او روی دیوار دست نزنند. بگذار برای همه این سوال ایجاد شود که اگر عده ای با نقاشی آن قهرمانِ مردم دارِ نام آشنای روی دیوار مخالفند چه کسی را شایسته ی نقاشی شدن روی دیوار های محلات می دانند! قهرمانشان کی و کجاست ؟وچقدر برای حفظ این آب و‌خاک از جان گذشته.... تقدیم به آن مسلمان ایرانی،آن قهرمان ملی ،که دشمنان این آب و خاک از چشم هایش در هراسند 🖋️طیبه فرید @tayebefarid
داستان کوتاه «هیوا ،زندگی ،هادی »
«هیوا ،زندگی،هادی» از درآرایشگاه می زنم بیرون،عرض خیابان را با احتیاط رد می کنم.سر چهارراه شلوغ شده و دود لاستیک هایی که آتش زدند آسمان خیابان را سیاه کرده! کاش این بار تلاششان نتیجه بدهد و رژیم چنج شود.خودم فردای روزی که مذهبی هااز مملکت بروند جشن می گیرم! کف خیابان پر سنگ و بلوک است ،توی شلوغی ها آرمین دایی شاهرخ رامی بینم ،دارد سنگ پرت می کند !نمی دانم به کی و کجا می خورد اما می دانم این آدم زن باره از سر شکم سیری و زیاده خواهی اش آمده کف خیابان! توی فامیل هیچ زن و دختری با دایی شاهرخ و آرمین معاشرت نمی کنند ازبس هیز و بد سابقه هستند. می رسم سر کوچه ی خودمان،دوباره بر می گردم و از سر کنجکاوی سر چهار راه رانگاه می کنم ،یگان ویژه بیشتر ازینکه بزند می خورد!اما اشکالی ندارد یک عده باید قربانی بشوند تا طعم آزادی را بچشیم.می خواستند پلیس نشوند.به درک. یکی نیست بگوید به شما چه ربطی دارد که کی چی می پوشد!آدم اختیار سر و کله ی خودش را ندارد توی این مملکت. می رسم دم در واحد ،کلید را از جیبم بیرون می آورم که در را باز کنم اما کلید توی در گیر می کند.هرکاری می کنم در باز نمی شود و کلید هم بیرون نمی آید.روی پله های پاگرد روبروی واحد می نشینم و زنگ می زنم به بابک و می گویم چه اتفاقی افتاده ،بابک می گوید برو خانه ی پدرت تا شب که از باشگاه بر می گردم ،به او می گویم عوضی خیابان ها شلوغ است می ترسم مگر ندیدی،تلفن را قطع می کند،برای من بابک نماد بی غیرت ترین آدم دنیاست!اصلا برایش فرقی ندارد که من کجا هستم و چه حال و روزی دارم.همیشه همینطوری بود!دلم لک زده که کمی نگرانم باشد،یا وقتی بیرونم زنگ بزند و بگوید سوار تاکسی نشو الان خودم می آیم دنبالت... از جایم تکان نمی خورم ،ازینکه اینقدر بدبختم اشکم در می آید ! کاش بابک می مرد و من نجات پیدا می کردم ! پله ها و لابی سرد است ،توی خودم جمع می شوم و سرم را تکیه می دهم به دیوار،موهایم را کوتاه کردم ،افروز برایم مش زد !این همه به خودم می رسم اما برای بابک فرقی ندارد من چه شکلی باشم اینکارها را برای دل خودم می کنم!بعد توی خیابان و پارک چهارتا دختر خوش بر و رو می بیند چشم هایش از حدقه در می آید.آینه را از توی کیفم در می آورم!خودم را می بینم ،قیافه ام شده شبیه کندال جنر!خاک بر سرت بابک که جوانی من پای تو تلف می شود. کاش هیچوقت گذرم به دانشگاه نمی افتاد تا بابک را نمی دیدم. توی افکار خودم غرقم که واحد بغلی در را باز می کند ،زن جوان چادری هم سن و سال خودم!تا چشمش به من می افتد سلام و احوالپرسی می کند!کیسه زباله توی دستش به سمت آسانسور می رود!شوهرش را توی جلسات ماهیانه ی ساختمان دیده بودم اما خودش را خیلی نه. بابک بی غیرت من را می فرستد توی جلسه های مردانه خودش لم می دهد روی مبل و فیلم می بیند و خانه را می کند پر دود سیگار. توی دلم فحش می دهم به خودش و هفت نسل قبلش .بابک حتی خریدهای خانه را می اندازد روی دوش من . ذهنم پر از نفرت از بابک است،دلم می خواهد بروم به قبرستانی که او نباشد. زن واحد بغلی می آید بالا .با تعجب نگاهم می کند و می گوید :خانم چرا اینجا نشستید؟ ماجرا را برایش تعریف می کنم و او با اصرار مرا می برد خانه اش. بعد هم می گوید راحت باشید همسرم نیستند! می نشینم روی مبل شالم را روی سرم مرتب می کنم و خودم را جمع و جور می کنم.یک وجب آستینم کوتاه است که دیگر چاره ای نیست. وزن بی توجه به ظاهر من گرم می گیرد ،انگار که سالهاست من را می شناسد! برایم میوه و چای می آورد و یک ظرف کوچکِ در دارِ خاتم که پرِ شکلات است. موهایش بلند است!قیافه ی آرام و قشنگی دارد.اما هنوز با کندال جنر فاصله دارد! به من می گوید :دخترها دارند مشقشان را می نویسند ،آقا هادی هم دیر می آیند،این شب ها بخاطر شلوغی ها دیرتر می آید! به زن می گویم:آقای نجفی را در جلسات ساختمان دیدمشان به سلامتی چه کاره هستند؟ می گوید :آقا هادی توی نیروی انتظامی مشغول است ،یگان ویژه.... یادم می افتد به یگان ویژه ی امروز عصر که بیشتر از اینکه بزنند می خوردند... فضای خانه شان گرم و تمیز است،مشخص است که دلش به زندگی اش گره خورده!پشتش به جایی گرم است. روی دیوار چندتا قاب عکس گذاشته !قاسم سلیمانی را می شناسم امابقیه را نه... برایم چای می ریزد و پرتقال پوست می کند . می گوید شما بچه ندارید؟ می گویم‌ نه!!!.راستش خیلی دوست نداریم .هنوز خیلی زود است .توی این گرانی و تورم از پس مخارجش بر نمی آییم.خیلی مسوولیت دارد اگر بچه را بدنیا بیاوری اما خواسته هایش را نتوانی برآورده کنی...(اما توی دلم تف و نفرین می فرستم به قبر اجداد بابک عوضی که نگذاشت من طعم مادر شدن را بچشم!صد بار هم اراده کرده سگ و گربه بیاورد اگر مدیر ساختمان ممنوع نکرده بود تا حالا حتما آورده بود) لبخند میزند و بشقاب پرتقال را می گذارد پیش رویم و می گوید بفرمایید عزیزم...
ادامه ی داستان(۱) «هیوا ،زندگی ،هادی» پرتقال را بر می دارم و می خورم. دختر نوجوانی از اتاق می آید بیرون ،چشمش که به من می افتد سلام می کند و می رود سمت آشپزخانه ،قیافه اش مثل هانده آرچل است ،همانقدر جذاب ... از آشپزخانه چیزی بر می دارد که برود توی اتاقش ،زیر چشمی مرا نگاه می کند .احتمالا او هم فهمیده قیافه ی من شبیه کندال جنر است. از خانم نجفی می پرسم چند تا بچه دارید؟ می گوید سه تا دختر . به او می گویم :عزیزم!!!!! مادربزرگم می گفت مردهایی که اهل زن و زندگی اند بچه دوستند. زن می گوید :آقا هادی عاشق بچه هاست و اینجا حرفش را کات می کند ...شاید می خواهد بگوید و عاشق من و زندگی مان اما نمی گوید! به من می گوید چکار می کنید ؟شاغلید؟ می خواهم بگویم بله من شاغلم کلفت خانه ی بابک عوضی هستم.اما می گویم نه !شاغل نیستم ،شوهرم دوست نداشت شاغل باشم (ارواح عمه اش،من خودم بی عرضگی کردم پای بابک ماندم) ،باشگاه می روم ،مشغول کارهای خانه و زندگی ام شما چطور؟ می گوید من شاغلم اما پاره وقت ،تدریس می کنم. به زن نجفی می گویم چه خوب موفق باشید و بعد توی دلم احساس بدبختی ام بیشتر می شود !این با چادرش و بچه دار بودنش چند هیچ از من جلوتر است.اسمش را می پرسم که مدام توی ذهنم نگویم زنِ نجفی!!! قبل از اینکه جواب بدهد با خنده می گویم معلومست دیگر مذهبی ها یا فاطمه هستند یا زهرا . و او با خنده می گوید اسمم هیواست.... برایم جالب است.می گویم منم پرند هستم (توی دلم می گویم بابک هم چرند است با هم می شویم چرند و پرند). تا حالا با هیچ زن مذهبی ای از نزدیک معاشرت نداشتم و فکر می کردم چادری ها خیلی عبوس و سردند اما حالا برایم جالب است که او گرم برخورد می کندو می جوشد!!! او هم می گوید پیش فرض ها را بگذار کنار ،آدم ها با هم فرق دارند. می گویم با آقای نجفی نسبت خانوادگی دارید ؟می گوید الان چرا ولی قبلا نه!!و بعد با هم می خندیم.می گوید در یک مرکز فرهنگی مذهبی با هم آشنا شدند و خاطرات آشنایی شان را برایم می گوید!حرف هایش برایم تازگی دارد!انگار هیوا زندگی را از یک پنجره ی دیگر می بیند ،زاویه ای که او انتخاب کرده انگار روی خوش زندگی را آنجا گذاشتند... بین حرف زدنش وقتی اسم نجفی را می آورد یه آقا هم میگذارد قبلش!آقا هادی...... حق دارد! نجفی آدم سنگین و وزینیست!توی جلسات، او با من همیشه محترمانه تر از بقیه رفتار می کند! هیوا می گوید بخاطر ایمان و اخلاقش او را انتخاب کرده!!!! به خودم فکر می کنم!به بابک عوضی که زندگی و جوانی ام پای خوش گذرانی و لودگی هایش تلف شد!به اینکه چقدر همه چیز را سرسری گرفتم. نگاهی به ساعتم‌می اندازم خیلی وقتست نشستم،هنوز مانده تا بابک برگردد.هیوا تلوزیون را روشن میکند.ماهواره ندارند ،همین شبکه های کلیشه ای داخلی را می بینند!می گوید وقت اذان است. این مدتی که توی خانه شان نشستم به حجابم کاری نداشت !اولش منتظر بودم که به من کنایه ای نهی از منکری، چیزی بگوید اما خیلی عادی رفتار کرد،انگار که من دختر خاله اش باشم .صدای اذان که بلند می شود هیوا می رود توی آشپزخانه وضو می گیرد ،دختر نوجوان هم می آید بیرون .هیوا از پشت اپن می گوید پرند جان اگر میخواهید نماز بخوانید بفرمایید . و من توی رودربایستی می افتم!! نماز..... یادم نیست اصلا آخرین بار کی نماز خواندم.به هیوا می گویم‌ شما بفرمایید .موبایلم را بر می دارم و مشغول می شوم!کلی پیام دارم .بین پیام ها پیام آرمین دایی شاهرخ را نگاه می کنم!همه را دعوت کرده به اعتراض! اعتراض برای تغییر رژیم... تغییر به نفع زنان با شعار «زن،زندگی،آزادی» توی دلم به آرمین می گویم ای بد ذات فرصت طلب!حتما !!! تو یکی واقعا نگران زن و زندگی و آزادی هستی.یکی تو نگرانی ،یکی دایی شاهرخ. زن و زندگی و آزادی ای که تو و امثال تو دنبالش هستید حتما به نفع زن های بی نواست.آن آزادی مورد نظر آرمین ترسناکترین شکل آزادی برای زنی مثل من است!مرده شور خودتان و شعارهایتان را ببرد که اگر در کنارتان نبودم و روش تعاملتان با زن های بدبخت را ندیده بودم می گفتم راست می گویید!!!! بابک زنگ می زند !جوابش را نمی دهم! هیوا نمازش را خوانده و می آید کنارم می نشیند .بابک دوباره زنگ می زند و‌من رد تماس می دهم! پیام می دهد .... بازش نمی کنم. الان باشگاهش تمام شده باید کم کم برسد.هیوا توی آشپزخانه مشغول چیدن میز است ،پیداست که سر شب شام می خورند.حتما نجفی دارد می آید خانه. بابک بمیری که وجودت مایه ی عذاب است. طولی نمی کشد که پیش بینی ام درست از آب در می آید !نجفی در را باز می کند و با سرو روی خاکی می آید داخل.هیوا و دخترهایش دور او را می گیرند و بوسه بارانش می کنند .اشک توی چشم هایم حلقه می زند! چقدر نجفی آدم حسابی بوده که زن و بچه اش اینقدر دوستش دارند!تا مرا می بیند خیلی مودبانه و وزین سلام و احوالپرسی می کند و من هم از فرصت استفاده می کنم و ..
ادامه داستان هیوا ،زندگی هادی (۲) من هم از فرصت استفاده می کنم و ماجرای قفل در را برایش می گویم و از او می خواهم بیاید و برایم قفل را بازکند .هیوا می گوید حالا صبر کن شام بخوریم بعدا برو اما من پافشاری می کنم که باید بروم ،همسرم الان می رسد و باید شام را حاضر کنم. نجفی با آن قیافه ی خسته می آید و با خوشرویی کلید را درقفل می چرخاند و کمی با کلید بازی می کند...چند دقیقه ای طول می کشد تا نجفی در را باز کند .از او و هیوا تشکر وخدا حافظی می کنم و می روم داخل و در را می بندم . می روم توی اتاق و روی تخت دراز می کشم.....انسرینگ تلفن را روشن می کنم ! بابا از استانبول پیام گذاشته . پرند خیابان ها شلوغ شده یک وقت برای خریدی، چیزی بیرون نرو بگو بابک خرید کند. حوصله ی شنیدن ندارم.خاموشش می کنم.تلفنم را می خواهم بگذارم روی پرواز که چشمم می افتد به پیام برادر بابک! پرند کدوم گوری هستی؟بابک رو تو شلوغی ها گرفتند...... تلفنم را می گذارم روی پرواز و تتلو را روشن می کنم! (من دلم تنگه، واسه یه دلخوشی کوچیک واسه یه همسفر ساده که باهاش...........) به هیوا فکر می کنم!به هادی نجفی که در چشم هیوا آقاست! به دخترهایشان .... به آرامش و عشقشان! نظرم با عصر خیلی تغییر کرده! هیوا راست می گفت من پیشفرض دارم! یکطرف ماجرای این شهر آدم هایی مثل هیوا و نجفی اند و یکطرف آدم هایی مثل آرمین و دایی شاهرخ و بابک با ادعای زن ،زندگی ،آزادی!!!! دلم می خواهد بروم به همه بگویم بابک و آرمین و بقیه دروغ می گویند اگر معترضید قاطی این ها نشوید آرمین و بابک و دایی شاهرخ مرد زندگی نیستند !منظورشان هم از آزادی پیداست..... این ها اگر مرد زندگی بودند به امثال هادی نجفی سنگ‌ نمی زدند!شما که هادی نجفی را نمی شناسید !!! 🖋️طیبه فرید تقدیم به شهدای امنیت که غریبانه پر کشیدند
داستان کوتاه« از بیلانکوه تا اوهایو»
ازبیلانکوه تااوهایو فکر کن ملت از آن سر دنیا وسط بهشت می آیند ایران با خودشان شامپو تخم مرغی می برند!!!جل الخالق! آقا مهندس، به سلامتی سهند خان اومدن؟ _بله حمیدآقا ،دایی رفته پیاده روی اربعین ازونطرفم اومده ایران! حمید آقا خنده ی ریز و کشداری می کند و می گوید،خوشم‌میاد داییت آمریکا هم رفت اما اصالتش تغییری نکرد ،این از همون جوونیاش اینجوری بود!یه عادتایی داره که هیچکسی نمی تونه تغییرش بده!جوونای حالا چی؟رفته بغل گوشمون تو همین ترکیه‌ی خراب شده دیگه زبون مادریشم یادش رفته!میگم خزر خان،داییت کدوم محله ی آمریکا می نشست؟؟؟ این جمله ی آخر را یکجوری می گوید که انگار خودش بچه ی یکی از ایالت های بغل است!!! _می گویم:اوهایو حمید آقا اوهایو. چندتا از مشتری ها بر می گردند نگاهم‌می کنند! کارتون شامپو تخم مرغی ها را بر می دارم ومیگذارم روی صندلی عقب ماشین و می روم سمت خانه.سر کوچه دومان با چند تا آدم کج و کوله جلسه هم اندیشی گرفته ،معلوم نیست این دفعه کدام تپه را می خواهد فتح کند ،با کارتون شامپوها که از جلواش رد می شوم سگرمه هایم را می کشم‌توی هم و با اخم تند و تیزی نگاهش می کنم ، دنبالم می آید! باهم به در خانه می رسیم ،قبل از اینکه در را باز کنم می پرسم :دیگه داری چه غلطی می کنی؟این یأجوج و مأجوج کی بودن؟ با اضطراب خاصی که توی چشم هایش موج می زند می گوید داداش بچه های دانشگاهند ،آمدند دنبالم با هم برویم. سرفه می کنم و یکجوری که در خور حرف زدن برادر بزرگتر باشد سینه ام را صاف می کنم و می گویم وای بر احوالت دومان اگر پایت را کج بگذاری،نفهمم رفته باشی توی این شلوغی ها ،من حوصله ی دردسر ندارم.دومان مثل برق از جلو چشم هایم محو می شود و من با خودم فکر می کنم که آن کج و‌کوله ها شبیه همه چیز بودند الا دانشجو! دومان اگر بجای دانشگاه آمده بود کارگاه سرامیک سازی الان می توانست برای خودش موقعیتی دست و پا کند ! یک ماهِ پیش خاتون زیر تختش شیشه ی دلستر پیدا کرده بود .بعد کاشف به عمل آمد که ودکا بوده،یکی دوبار هم خودم حس کردم دهنش بو می دهد...من هیچوقت نجسی نخوردم اما بویش را می شناسم!دوران بچگی من ،پدرم همیشه بساط عرق سگی وپاسوریازی و رفقای نابابش براه بود ! وقتی او از خانه رفت دومان بچه بود ،اصلا رنگ پدر را ندید،گلین خاتون مادرم همیشه‌می گوید تو مثل دایی هایت آدم سر براهی شدی ،دومان خشت اولش کج بود ،لنگه ی بابای بی همه چیزتان شده.خودمختار و باری به هر جهت!تف توی روحش هر جایی که هست.که نه به فکر آبروی خودش بود و‌نه ما.
عطر قورمای(آبگوشت تبریزی) خاتون با سر و صدای گنجشک ها کل خانه و‌حیاط را برداشته. خاطره نشسته توی تاب و دارد نفخ آیدا را می گیرد!بچه خوابش برده و شیر از کنار لبش ریخته روی شانه ی خاطره! سلام می کند ،می روم آیدا را از بغلش می گیرم و بویش می کنم! بوی شیر می دهد ،بوی بچه،این قشنگترین تجربه ی این چهل سال زندگی من است !خاطره می گوید،داداش توروخدا بیدارش نکن! و من آنقدر می بوسمش تا از زبری صورتم بیدار می شود وغان و غون می کند ، و شیر بالا می آورد و می خندد،خاطره با دستمال دور دهانش را تمیز می کند. کارتون را می گذارم جلو دایی و می گویم بویور (بفرما )سهند خان ،خان خانان !اینم شامپو تخم مرغی ،ذخیره ی یکسال جاری،بردار ببر اوهایو ،ملت کلی می خندند وقتی می فهمند از آن سر دنیا میایی اینجا شامپو تخم مرغی می بری! گلین خاتون از داخل آشپزخانه می گوید : بیخود که می خندند!بد است که توی آن کفرستان خودش را گم نکرده؟خدا می داند یکی مثل تو و دومان پایتان به فرنگ برسد خودتان را هم بجا نمی آورید!!!! دایی سرش را بالا می آورد ودر حالی که عینکش تا نوک دماغش پایین آمده می خندد و روزنامه را می گذارد روی میز، بعد نگاهی به کارتون شامپوها می کند و می گوید چوخ ممنون.... وبا وسواس خاصی یکی از شامپوها را از توی کارتون بیرون می آورد و درش را باز می کند و با عشق عجیبی بو می کند!!!!! بعد هم با یک قیافه ی عاقل اندر سفیهی به من نگاه می کند و می گوید :خزر تو نمی فهمی.... میگویم: باشه دایی ما نفهم اما حیف این سلسله ی موی دوست نیست،بهش شامپو تخم مرغی می زنی؟ شامپوی ترک بزن ،چرا اینقدر سخت می گیری؟ دایی ‌با تاسف می گوید هیع آقا خزر .... الناس علی دین ملوکهم!!! می پرسم یعنی چی دایی جان؟یکم فارسی رو پاس بدار بفهمیم چی میگی! دایی جواب می دهد :یعنی وای به حال مردمی که دوتابعیتی ها سوارشان باشند!!! بعد هم کارتون را بر می دارد و به سمت اتاق می رود و زیر لب می گوید: گوهری کز صدف کون و مکان بیرونست طلب از گمشدگان لب دریا می کرد.... دایی سهند روانشناس است ،با اینکه سالها ساکن اوهایوست،اما از ما بیلانکوهی تر زندگی می کند !قیافه اش بیشتر شبیه باغبان های بیلانکوه است تا روانشناس های خارج رفته!میان انبوهی از ریش و‌پشم با عینکی که تا نوک دماغش پایین آمده. حمید آقای بقال راست می گوید!گرد مهاجرت و زندگی توی غرب روی روح‌ دایی ننشسته!وقتی می آید ایران می رود باغمیشه و بیلانکوه به فک و‌فامیل و دوست و آشنا سر می زند، مراسم ها را می رودمسجد دانشگاه!همینقدر ارتجاعی و واپس گرااا... _آخ دایی ..داییی چرا اینقدر متحجری؟!!!!! اگه من موقعیت تو را داشتم!!! دایی می خندد و می گوید:مثلا چکار می کردی آقای متجدد؟ته تهش نان و ایمانِ مردم را می دوختی به برجام دایی جان! اینهایی که می بینی از تخم و ترکه ی همان محمد علی فروغی و تقی زاده اند!خجالت می کشند بگویند وگرنه قلبا مرید همان سیب کرمویی هستند که می گفت ایران آستین خالی است دست انگلیس باید بیاید توی این آستین تا تکان بخورد! بچسبید به آبادی مملکت.نگذارید این دوتابعیتی ها برایتان تصمیم بگیرند!
لم می دهم روی مبل و تلوزیون را روشن می کنم! «خیابان های ایران شلوغ شده ، دانشجویان معترض به مرگ مهسا امینی و سیاست های جمهوری اسلامی در دانشگاه صنعتی شریف تجمع کرده اند .» شبکه را عوض می کنم شبکه‌ی بعد هم دارد اخبار سرکوب معترضین توسط پلیس ایران را پوشش می دهد! دایی می گوید :این بی همه چیزها پول می گیرند به اتفاقات ایران ضریب بدهند و جوان ها را شانتاژ کنند و مردم را به جان هم بیندازند!اما پلیس نژادپرست اوهایو مثل آب خوردن سیاهپوست ها را می کشد همه ی اینها خفه می شوند! این ها نه اهل زن و زندگی اند نه دنبال آزادی !دیدند فایده ندارد با ایران وارد جنگ نظامی بشوند و جز شکست و هزینه چیزی عایدشان نمی شود با این شبکه های دروغ پراکنیشان افتادند به جان مردم!! توی ایران هم کم عامل نفوذی ندارند بی شرف ها.... گلین خاتون از آشپزخانه می آید بیرون و همانطور که با حوله دستش را خشک می کند خاطره را صدا می زند و می گوید : مادر از محمدآقا خبر داری؟امروز کی بر می گرده؟ خاطره از اتاق می آید بیرون و در را آرام پشت سرش می بندد وپیروزمندانه می گوید :بالاخره خوابید. خاتون دوباره می گوید مادر از محمد آقا خبر داری؟ و خاطره با چشم های قرمز می گوید خاتون جان نگران نباش الان وسط همین شلوغی ها یکجایی دارد از اغتشاشگرها کتک می خورد!حق حمل سلاح ندارند! خاطره می رود توی حیاط ،صدای تلوزیون را بیشتر می کنم ،خاتون و دایی سرگرم اخبارند! می روم دنبال خاطره توی حیاط و می نشینم کنارش توی تاب! چشم هایش قرمز شده و‌پف کرده!موهای قهوه ای اش از بغل روسری اش بیرون زده . دماغش را می گیرم و می گویم چیه نگران محمدی؟ کم مانده بغضش بترکد،بی صدا سرش را تکان می دهد و اشک از کنار چشمش آرام می لغزد و می آید روی گونه اش! دست هایش را می گیرم توی دستم ،انگشت هایش سردند!سرش را می چسبانم به سینه ام ! بغضش می شکند!!! دایی صدای گریه ی خاطره را شنیده ،می آید توی حیاط و می گوید:دایی قربونت بره،نگران نباش !این سر و صداها میخوابه محمد آقا هم صحیح و سالم میاد با هم میریم بیلانکوه پاشو خزر اشک بچه رو در آووردی پاشو برو که سر جای من نشستی ! دایی را با خاطره تنها میگذارم،خاتون می گوید ،الهی بمیرم این بچه هر چی بی پدری کشیده حالا حالا هم باید نگران شوهرش باشد!!! مادر یه زنگ بزن ببین دومان کجاست؟ زنگ می زنم دومان اِشغالست.احتمالا تپه ی مورد نظر را فتح کرده و دارد پرچمش را می کوبد آن بالا. دوباره می گیرمش ،از دسترس خارج می شود... صبر می کنم ده دقیقه ی دیگر ،بیست دقیقه ی دیگر ،یکساعت دیگر..... دومان از دسترس خارج است. دایی دارد نماز می خواند و گلین خاتون آیدا را گذاشته توی بغلش و برایش لالایی ترکی می خواند: «آتام توتام من سنی آتام توتام من سنی شکره گاتام من سنی آخشام بابان گلن ده اونونه آتام من سنی » تلفنم زنگ می خورد ،شماره ناشناس است ! می پرسد آقای خزر بیلانکوهی؟ می گویم بله شما؟ از کلانتری منطقه ....تماس می گیرم ،دومان بیلانکوهی پسر شماست؟ بله برادرش هستم.... با دایی راه می افتم سمت کلانتری!هزار جور فکر می آید توی سرم !یعنی چه غلطی کرده!!!