eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
683 دنبال‌کننده
366 عکس
64 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«چراغ های ابدی» به قلم طیبه فرید
«چراغ های ابدی» از سفر برگشته بود .چراغ گردسوز روشن را از ساکش بیرون آورد و گرفت جلو صورت لیلی و گفت: _برات سوغاتی آووردم، ببین دوستش داری!! ولیلی از خواب پریده بود، قبل ازینکه حرفی بزند و یا چراغ را از دستش بگیرد. اکبر آقا و گیتی خانم آخرین میهمان هایی بودند که از پله ها رفتند بالا. گیتی خانم در حالی که نصف بیشتر صورت استخوانی اش بیرون از در بود با استیصال از پشت عینک استیلش لیلی را نگاه کرد. اکبر آقا چمدان لباس های مرتضی را گذاشت روی صندلی عقب و رو به لیلی گفت: _بابا بعد پشیمون نشی.... و لیلی سکوت کرده بود و اکبر آقا نشسته بود پشت فرمان ماشین. ساره و محمد حسین دویده بودند سمت در و گونه اش را بوسیده بودند و چند لحظه بعد بنز سفید از ته کوچه محو شد. و لیلی درِ سبزکمرنگ را پشت سرشان بسته بود. از پیش از ظهر بزرگترهای فامیل و خاله خانباجی ها آمده بودند. هر کسی به اندازه ی وسعش هدیه ای آورده بود.یکی پارچه،یکی پیراهن، یکی روسری... ظهر موقع اذان، خاله بدر السادات رئیس انجمن بیوه زن های فامیل با گیس سپید و لُپ های آویز، همانطور که داشت با دست و پِل خیس، آستین هایش را می کشید پایین گفت: _ چهار ماه و ده روز گذشت خاله جون، عِدّه آقا مرتضی امروز تموم شد،روحش شاد،کسی نمی دونه شهید چه ارج و قربی پیش خدا داره. پاشو رخت مشکیاتو درآر، نه خدا راضیه نه بنده خدا،چند روز دیگه هم عیده، آدم زنده باید زندگی کنه،بچه هات گناه دارن.... با اصرار جمع، رفته بود توی اتاق و پیراهن گلدار آبی اش را پوشیده بود و روسری حریر را جلو آینه انداخته بود روی سرش. یادش نبود آخرین بار کی توی آینه خودش را نگاه کرده .با یک دسته موی سفید جلو سرش ، با ابروهای پر و صورت لاغرِ کشیده اش، توی سی سالگی با دو تا بچه شده بود عین بیوه های پنجاه ساله. نگاهی انداخت به صورت مرتضی که توی قاب داشت می خندید. می خواست چیزی بگوید که مامان گیتی آمده بود توی اتاق و با او چشم در چشم شده بود و توی بغل هم گریه کرده بودند، وصدایشان رسیده بود به گوش اکبر آقا! او هم یک نخ سیگار آتش زده بود و بعد از دو سه تا پُک، دودها را از دماغش داده بود بیرون و نصفه سیگار را انداخته بود توی باغچه. وقتی همه رفتند توی سکوت خانه در اتاق را باز کرد. از لباس های مرتضی فقط یکی دوتا را یادگاری نگه داشته بود و بقیه را گذاشت توی چمدانی که اکبرآقا برده بود.یادگاری ها را هم گذاشت یک جایی که جلو چشمشان نباشد، خصوصا محمد حسین که تمام خاطره ها با جزئیات به خاطرش مانده بود. لباس های خودش کف اتاق بود،بی سر و سامان و پخش و پلا.نشست یکی یکی همه را تا زد و چید توی چمدان. ژاکت یشمی را گذاشت روی همه ی لباس ها وکیسه های معطر اسطخودوس و دارچین را برداشت و با تردید و انفعال گرفت جلو دماغش. صاحب بوتیک ژاکت سبز یشمی را داد دست مرتضی و گفت: _بفرمایید، بدید بانو پرو کنند.لیلی ژاکت را پوشیده بود و مرتضی از لای در سرش را کرده بود توی اتاق پرو و در حالی که چشم هایش را گرد کرده بود گفته بود چه بانوی جا افتاده ای!!!عالی شدی... لا اله الا اللهی زیر لب گفت و کیسه های معطر را گذاشت بین لباس ها و در چمدان را تندی بست.از مرور خاطره هایش می ترسید، گاهی فکرها عین سایه ی بعد ازظهر های تابستان یواش می خزیدند توی سرش، خاطراتی که اولْ شخصش، غایب ابدی بود.خاطرات شیرینِ تلخ.حس می کرد وسط یک خلاء عمیق و تاریک مثل یک سیاهچال مبهم گیر افتاده. از پشت شیشه،جوانه های مخمل سبزی که روی شاخه های عریان درخت سیب، سبز شده بود به چشم می خورد.حس و حالش جهنم بود. دوست داشت چشم هایش را باز کند و ببیند تمام این اتفاقات خواب پریشان بوده... صدای زنگ تلفن توی سکوت خانه پیچید. گوشی را برداشت. _سلام علیکم خانم محسنی،مختاری هستم، منزل تشریف دارید؟ _بله هستم امری داشتید؟ _ دو سه دقیقه ی دیگه می رسم خدمتتون. روی پله های پشت در سبز کمرنگ نشست، با اضطراب گره پلاستیک را باز کرد، ساک مرتضی را شناخت. با انگشت هایی که می لرزید زیپ ساک را باز کرد، وسایل مرتضی بود، آخرین لباس هایی که تنش کرده بود، کلاه بافت سرمه ای که خودش بافته بود و یک جعبه کوچک و یک پاکت نامه. لباس ها را باز کرد و گرفت جلو صورتش، لباس هایی که شسته بود و اتو زده بود و خودش گذاشته بود توی ساک مرتضی. دستش را کشید روی نوشته ی سرجیبش کلنا عباسک یا زینب. توی جعبه یک سنجاق سینه پروانه ای بود، پر از نگین های شفاف آبی. نامه را باز کرد! لیلی مهربانم دیشب خواب دیدم حضرت زینب (س) چراغ روشنی به من هدیه داد که نورش می توانست تا فرسنگ ها را روشن کند. شاید قرار باشد راه روشنی پیش رویمان باز شود، فقط قول بده محکم باشی. هر جا باشم بیادت هستم. بچه ها را ببوس. دوستدارت مرتضی کمی بعد تلفن را برداشت و شماره ی مامان گیتی را گرفت. _سلام مامان! بچه هارو بیار. باچمدون لباسای آقا مرتضی..... طیبه فرید @tayebefarid
بیست و دو اسفند روز بزرگداشت مقام شهدا گرامی باد🌹
«حس خدا» باورش سخت است اما هیچ راهی برای اینکه حس خدا را نسبت به خودمان بدانیم وجود ندارد، حتی بر اساس داده ها و نداده هایش هم نمی توان نتیجه ای گرفت. حساب و کتاب خدا با دودوتا چهارتای ما آدم ها فرق دارد. ما معمولا به او که بیشتر دوست می داریمش می بخشیم اما خدا مثل ما نیست.بنظرم تنها راهی که آن هم شاید کمی با امتحانش بتوانیم به حس خدا درباره ی خودمان پی ببریم تئوری عوامانه اما دقیق دل به دل راه دارد باشد. شاید حس ما به خدا انعکاس حس او به ما باشد. طیبه فرید @tayebefarid
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
«خاک مادری»
«خاک مادری» از اولین باری که برای فرار از فشار بحث های فلسفی کتاب لیلی و مجنون نظامی را خواندم سال ها می گذرد. همیشه تصور می کردم این داستان چیزی کم دارد. یک حلقه مفقوده که عشق را دست نیافتنی و غیر منطبق با واقعیت می کند. عشقی که می توان ساعت ها از آن نوشت و از آن گفت و با آن گریست اما هرگز نمی شود لحظه ای با آن زیست!! عشقی که نسبت آن با ابدیت نامشخص است. و این پایان نامعلوم و این بی نسبتی با ابدیت حلقه ی مفقوده داستان های عاشقانه ای بودکه خوانده بودم. امروز می خواهم از داستانی بنویسم که شرح زیستن دلدادگانی را بوضوح شرح می دهد،وای کاش نظامی گنجوی بود تا می توانست شرح این دلدادگی ابدی را به نظم در آورد . شرح داستانی که آغاز آن در صور لبنان شکل گرفت.قدیمی ها می گفتند عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمان ها بسته اند و راست می گفتند. آسمان، چشم های آبی امام موسی صدر بود که در آرامش نگاهش خطبه ی عقد سید عباس و سُهام جاری شد. عباس جوان، مبارز اهل شهرک نبی شیث و طلبه ی مدرسه امام موسی صدر تصمیم داشت برای ادامه تحصیلات حوزوی به نجف برود، و بخاطر علاقه به سُهام الموسوی مشتاق بود او رفیق راهش باشد. دل کندن از جنوب لبنان در مجاورت سید عباس برای سُهامِ با ایمان، اتفاق کوچکی بود چرا که سید عباس وطن او بود و هر جا عباس حضور داشت، آنجا خاک مادری سُهام بود. زندگی در نجف با همه سختی هایش برای مهاجران جوانِ روایت، بخاطر هم جواری با عتبه علویه و عالمان بزرگ دلپذیر بود،تحصیل در نجف، غواصی در دریای عمیق معارفی بود که مرواریدهای شب چراغش می توانست روشنی بخش مسیر ناهموار و سنگلاخی شیعیان محروم جنوب لبنان باشد.لیلی و مجنون داستان هنرشان این بود که در عین وصال، عاشقانه می زیستند، سید عباس در نجف، برای سُهام شرایط فقاهت را فراهم کرد تا مباد لیلی داستان از مجنون عقب بماند. و سُهام دیگر عباس را نه همسر، بلکه مقتدای خود می دید که لحظه ای حاضر نبود از او فاصله بگیرد. با فشار حکومت عراق بر روحانیون لبنانی، سید ناگزیر به وطن بازگشت و با تاسیس حوزه علمیه امام قائم و تبلیغ در روستاهای دورافتاده می کوشید رنگ محرومیت را از چهره ی مناطق شیعه نشین جنوب بزداید. با آغاز تهاجم اسرائیل به لبنان،لیلی و مجنون روایت به یاری حزب الله شتافتند، یکی با جنگیدن در زیر آتش و دیگری با سرکشی به خانواده های شهدا و جمع آوری کمک های مردمی برای حزب الله وشستن لباس های رزمندگان مقاومت. سُهام که حالا ام یاسر شده بود در تامین نیازهای خانواده های شهدا چنان محکم و مصمم بود که حتی ابائی از بخشیدن فرش های خانه اش نداشت! و عباس وقتی با خانه بدون فرش مواجه شد و داستان را شنید از شدت شوق سُهام را که زنجیر تعلق و وابستگی از پیکره حیات خود گشوده بود را در آغوش گرفت! با انتصاب سید عباس به سِمَت دبیر کلی جنبش حزب الله زندگی موسوی ها به حساس ترین برهه حیاتی خود رسید. سُهام می دانست که انتهای این مسیر قطعا به شهادت منتهی می شود، او آرزو کرده بود که با مقتدایش عباس که عطر امیرالمومنین را از وجودش استشمام می کرد به شهادت برسد. روز شانزدهم فوریه سال 1992مردم روستای جبشیت که برای سالگرد شهادت رهبر فقید حزب الله شیخ راغب حرب گِرد شمع سید عباس جمع شده بودند شاهد حرکت بالگردهای آپاچی اسراییل در آسمان روستا بودند،بالگردهایی که لحظاتی بعد در پیچ جاده سبز روستای تفاحتا کاروان خودروهای حزب الله را هدف قرار دادند. ماشین مرسدس مشکی که حامل سیدعباس و سُهام و سید حسین کوچک بود در همان لحظات اول منفجر شد،دود و آتش از خودرو حامل موسوی ها زبانه می کشید. سربازان اسراییل مانع ورود نیروهای امدادی به جاده تفاحتا شدند. چند روز بعد فرماندهان وقت اسراییل از تصمیم عجولانه خود پشیمان شدند چرا که شهادت عباس خیزش های جدیدی در جبهه مقاومت علیه اسراییل ایجاد کرد. از ساکنان سرزمین های اشغالی کسی نام فرماندهان آن عملیات را به ذهن نسپرد اما یاد و خاطره قهرمانان این روایت در حافظه شیعیان جنوب و جبهه مقاومت به روشنی باقی ماند، وکودکان و نسل جدید فرزندان حزب الله پس از چهل سال در سرود سلام فرمانده با سید عباس بیعت کردند.... طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علیکم خوبید الحمدلله؟ تقارن ماه رمضان بانوروز مبارکتون باشه. روایته که خورشید اولین بار در نوروز طلوع کرد،باد اولین بار در این روزها وزیدن گرفت، کشتی نوح در نوروز به دامنه کوه جودی نشست، حضرت ابراهیم بت ها رو توی نوروز شکست، غدیر در نوروز رقم خورد و دجال در همین روزها به دست امام زمان شکست می خوره و... ان شاالله امسال سال فرج امام زمان وفرح مومنین باشه و به احسن حال براتون رقم بخوره. امسال، شروع سال متفاوتی داشتم، خیلی متفاوت و غیر قابل پیش بینی. آقاجانمان امیر المومنین علیه السلام فرمودند «عرفت الله بفسخ العزائم»(خدا را با بر هم خوردن تصمیم ها و اراده ها شناختم)،و من این حدیث را چند ساعت مانده به تحویل سال تجربه کردم! ان شاالله شرح این تجربه فسخ عزائمی رو در پست بعدی برای شما روایت می کنم🌹 در پناه خدا ودر کنف حمایت امام زمان عج سالی پر از حرکت استکمالی رو براتون آرزو می کنم. یاحق طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
روایت«مسافر راه دور»
«مسافر راه دور» بعد از نماز ظهر از درخت انار توی باغچه دوتا شاخه ضخیم بریدم، آقا مصطفی پایش را گذاشت روی پدال و بتاخت رفتیم، خارهای شاخه انار و جوانه های کوچک سبزش را جدا کردم. خار کوچکی نشست توی دستم، یادم افتاد به دوخت و دوزهایی که نیمه کاره مانده بود.فرصت نشد لباس زهرا را برای عید کامل کنم. فقط یک روز زمان داشتم، به خودم گفتم فردا را می مانم خانه، لباس را تمام می کنم، بعد از نماز صبح شروع می کنم و تا عصر تمامش می کنم، پوشیدن لباس نو در نوروز سنت پیامبر (ص) است. شب هم برای تحویل سال می رویم حرم... اما بعد از یک تلفن کوتاه همه چیز عوض شد.تا شب زمان خالی نماند، لباسی دوخته نشد، حرم نرفتیم!چون اراده خدا با اراده ما فرق داشت، قدرت او غلبه داشت. کلی برنامه چیده بودیم اما درست چند ساعت مانده به سال جدید او تصمیم دیگری گرفته بود! درِ آهنی با صدای قیژ کشداری باز شد،زن قدکوتاه ریزنقشی که صورتش پر از لکه بود و چشم های عسلی روشنی داشت،آمد داخل. همانطور که زیر چشمی مرا می پایید رفت سمت میز کنار دیوار و حبه های سفید و براق کافور را با فشار ته قوطی گرد فلزی پودر کرد.عطر کافور توی فضا پیچید... _چکاره شی؟ _خاله بزرگمه... _خدا رحمتش کنه. _ممنون _اینکه سفیده کافوره! همه فکر می کنن نمکه،! اون سبزه هم سدره. _روی وسایل میتمون تربت بوده، ولی جامونده! زن داخل قوطی فلزی گرد را نشانم داد. _ اینا تربت امام حسین،اینجا خودمون داریم. دوباره در آهنی با قیژ کوتاهی باز شد و زن میانسالی با روپوش سفید و چکمه بلند مشکی با مقنعه سیاه از در آمد تو. از سر و وضعش پیدا بود او هم غساله است. با صدای کشیده شدن دو صفحه آهنی روی هم توجهم به ریل های سفیدی جلب شد که تا پیش از آن تصور می کردم یک میز فلزی کرم رنگ باشد، صفحه ای که با ریلی روی صفحه زیری خود با یک اشاره دست حرکت می کرد وکاور حامل جنازه را از حفره چهارگوش توی دیوار سردخانه به داخل فضای غسالخانه می فرستاد. صفحه روی ریل که ایستاد از روی حجم زیر کاور سبز شناختمش.چه لحظات عجیبی! این اولین بار بود که او را بدون روحش می دیدم. غساله زیپ کاور را که کشید رفتم نزدیکش،انگار خوابیده بود،خواب عمیق. صورتم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: _سلام خاله جان، خوبی الحمدلله؟! ملت غافلگیر شدن سر سال نویی! چه وقت رفتن بود؟ نمی دونم چرا فکر می کنم می خواستی تمام تنهایی های این سال هارو با این موقع رفتنت تلافی کنی! توروحت صلوات... غساله میانسال بسم اللهی گفت وشلنگ سبز آب گرم را گرفت روی سر خاله و گفت: خانم خیس نشی.... از سنگ غسالخانه فاصله گرفتم، پیرزن برای عید گیس های سفیدش را رنگ کرده بود. شروع کردم سوره ملک و مستحبات تکفین را تا جایی که فرصت بود از روی مفاتیح خواندم... خاله داشت می شنید. غساله با سلام و صلوات شروع کرد به شستن.با یک سطل پر از آب و سدر. توی چشم بر هم زدنی رسیده بود به حنوط...(کافور کشیدن به مواضع هفت گانه در سجده) از پیشانی اش شروع کرد با سرعت کافور و تربت را می کشید. یادم افتاد به جملات امام که گفته بود :«الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا»(مردمان در خوابند، وقتی می میرند بیدار می شوند) او حالا بهتر از همه آدم های توی غسالخانه داشت حرف ها را می شنید و مکنونات قلبی آدم ها را می دید،از خواب بیدارش کرده بودند،سبکبال شده بود! بیدارش کرده بودند و بعد از این بیداری راه برگشتی برایش وجود نداشت! پشت درهای خروجی این عالم، گیرِ مناسک آخر بود. اعمالی که ما خواب ها به آن می گوییم کفن و دفن! تنها مراسمی که خواب ها برای بیدارها می گیرند. مستحبات تمام شد. تکفین هم.... خداحافظی کردیم. او باید می رفت سردخانه و منتظر می ماند تا ظهر که همه فامیل، که رفتنِ نابهنگامش توی ذوقشان زده بود جمع می شدند و او را تا کنار قبر مشایعت می کردند! او هیچ فرقی با بقیه نداشت، لباس نو، خانه نو، حس و حال نو..... تنها فرق مسافر راه دور روایت با بقیه آدم ها پریدنش از خواب عمیق بود و دو تا شاخه تر اناری که در بغلش بود. اولین صبح سال در کنار یک آدم بیدار احسن الحال بود.... طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت اول ناداستان« پنجره های مبهم» به قلم طیبه فرید
«پنجره های مبهم» ۱ دو سه روز مانده بود به عید، مامان چادرش را انداخت روی سرش و قبل از اینکه سوار ماشین شود گفت: _حواستون به تلفن باشه، فرهاد زنگ می زنه.... با رفتن مامان احترام و بابا، امیر با پاچه های خیس شلنگ سبز آب را گرفت روی درخت پرتقال وشاخه ها و برگ های خاک آلود را با فشار کم آب شست،آب از سر و روی درخت می ریخت پایین روی خاک باغچه.بابا دور تا دور حیاط را گلدان های گِلی شب بو و شمعدانی گذاشته بود. احترام سادات دستور صادر کرده بود که وقتی با بابا مرتضی برای خرید می روند،امیر حیاط را بشوید که بابا کمتر حرص ریختن آب را بخورد. قالی ماشینی نه متری شسته شده روی دیوار پهن بود. من شیشه را هاا می کردم و با روزنامه برق می انداختم وگاهی که چشمم می افتاد به بشقاب های سبزه پشت پنجره توی دلم قند آب می شد،مامان هر سال با دو سه مشت از گندم سمنو برای خودمان و خواهر و برادرهایی که به خانه بخت رفته بودند گندم سبز می کرد و این بار یک بشقاب بیشتر به نیت مسافری که به زودی می رسید.با صدای بم برخورد چیزی به شیشه برق از کله ام پرید و رشته افکارم پاره شد،آب از سر و روی شیشه می ریخت پایین و امیر عین دلقک ها از خودش شکلک در می آورد شلنگ را گرفته بود سمت پنجره و آب با فشار به شیشه می خورد. کنار پنجره را باز کردم و با خنده گفتم: امیر روانی نمی بینی یه ساعته دارم می سابمش؟ هنوز حرفم تمام نشده بود که این بار فشار آب را گرفت توی صورتم و من از ترس خیس شدن اتاق، پنجره را بستم. امسال رنگ و بوی خانه تکانی عید، با سال های قبل فرق داشت. دایی فرهاد برادر کوچک مامان احترام بعد از هشت سال با زن و بچه داشت از خارج بر می گشت. اتاق امیر را آماده کرده بودیم برای دایی، چون هم پنجره اش رو به باغچه باز می شد و هم بزرگتر بود. کار حیاط که تمام شد امیر در هیبت موش آب کشیده اما با حس و حال یک فرمانده فاتح نشسته بود روی تخت آهنی داخل بهار خواب، وسط سینی های روییِ بزرگ جعفری و ریحان که مامان برای دایی خشک کرده بود ،همه خانه برق می زد و بوی نوئی و تازگی می داد. با صدای زنگ امیر از جا پرید و به سمت در رفت، و کمی بعد احترام سادات و بابا مرتضی با قیافه های عبوس و ترش کرده وارد حیاط شدند. مامان پلاستیک ماهی قزل آلا را داد دست امیر و روی تخت نشست و به بابا مرتضی که داشت زیر شیر آب دستش را می شست گفت: _آقا مرتضی تورو خدا مارو بی خبر نذار. بابا بلند شد و رفت و در حیاط را پشت سرش بست. امیر داشت خیلی آرام با مامان حرف می زد. از لای پنجره سرم را کردم بیرون،امیر داشت می گفت: _دیروز دیدمش چیزیش نبود که! کدوم بیمارستانه؟ دلم هُری ریخت، بی معطلی پرسیدم مامان سادات چرا اینقدر زود برگشتین؟ مامان همانطور که گره روسری اش را باز می کرد گفت: نمی دونم والا! وسط خریدمون عمه فرنگیست زنگ زد به بابات که برو بیمارستان همایون بد احواله..... طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
قسمت دوم ناداستان «پنجره های مبهم» به قلم طیبه فرید
«پنجره های مبهم» ۲ صدای جیغ و فریاد از ته کوچه بود، از سمت خانه عمه فرنگیس . احترام سادات با اضطراب گفت:یا جده سادات، چه خبرشده! امیر با زیرشلواری و زیرپوش پرید توی کوچه! مامان هولکی چادرش را روی زمین می کشید و دنبال امیر راه افتاد.من هم چادرم را انداختم روی سرم وپشت سرشان رفتم، همسایه ها آمده بودند توی کوچه،بعضی ها هم از توی پنجره سرشان را آورده بودند بیرون که ببیند چه اتفاقی افتاده،نادرآقا بقالی سرکوچه محکم می زد پشت دستش و می گفت: اَی تف به این روزگار! بنده خدا جوون مردم شب عیدی!! با شنیدن این جمله دیگر طاقت نیاوردم و رفتم سمت خانه عمه فرنگیس. وسط حال، عمه با موهای افشان و یخه پاره از حال رفته بود و زن ها دورش جمع شده بودند،احترام سادات داشت شانه هایش را می مالید... راستی راستی همایون مرده بود! تا عصر دوست و آشنا جمع شده بودند، خانه عمه غلغله بود. خواهر شوهر عمه،با چشم های خیس در حالی که سیاهی ریمل و خط چشمش قاطی شده بود دماغش را می کشید بالا وبا ناخن های کاشتنی زرشکی حلوای خرما را برمی داشت،یک تکه اش را میگذاشت توی دهانش و یک تکه را با کف دست گرد می کرد و می گذاشت توی دیس. بوی اسپند و گلاب توی کوچه پیچیده بود.گاهی بین صدای قرآن و همهمه آدم ها صدای جیغ عمه فرنگیس که ناباورانه همایون را صدا می زد بلند می شد.... مامان احترام من را به بهانه شلوغی فرستاد خانه. اما می دانستم نگران است که دایی فرهاد زنگ بزند و کسی خانه نباشد. از سکوت و تنهایی می ترسیدم.از تاریکی باغچه،دستشویی حیاط، راه پله های بالا، اتاق امیر! و از روح همایون که شاید داشت آن اطراف پرسه می زد.... از ترس سرجایم میخکوب شده بودم که زنگ تلفن افکارم را پخش و پلا کرد. دایی فرهاد با خوشحالی می خواست خبر بدهد که پروازشان افتاده یک روز زودتر، و با این حساب تحویل سال را در کنار ما خواهد بود. اسپری آب را برداشتم و رفتم سر وقت سبزه های پشت پنجره. روی هر کدامشان کمی آب پاشیدم. حتما روح همایون داشت مرا می دید و با دلخوری می گفت: من مردم اونوقت این دختره داره به سبزه های نوروزشون آب می ده. شاید هم روحش داشت دنبال رابطه ای چیزی بین ارواح می گشت تا وساطت کند و دوباره زنده شود! شاید هم الان توی سردخانه زنده شده باشد و توی تاریکی و تنگی کشوی سردخانه از ترس سکته کرده باشد! اما نه! اگر می خواست زنده بشود تا حالا شده بود! دلم برای همایون می سوخت! لابد غافلگیر شده بود! جلوی در مغازه اش توی بازار قبل از اینکه کرکره را بدهد بالا تمام کرده بود! یعنی چه اتفاقی برای خنزر پنزرهای قدیمی توی عتیقه فروشی اش می افتاد؟! کاش آینه شمعدان نقره عروسی مامان که از سر ناچاری فروخته بود و شده بود دکور مغازه همایون به خودمان به ارث می رسید.احترام سادات هر وقت می رفت بازار از جلو مغاره همایون که رد می شد آینه و شمعدان نقره را که از پشت شیشه می دید با حسرت می گفت: حیف! دستمان توی ساخت و ساز بود،همایون این ها را مفت خرید!!!! می دانست پول لازمیم.... از پشت شیشه های براق و شفاف احترام سادات را دیدم که در کوچه را باز کرد و آمد داخل، چادرش را انداخت روی بند لباس ها و رفت روی تخت کنار سینی های رویی نشست و شروع کرد سینی ها را یکی یکی روی هم چید، همه را زد زیر بغلش و آورد توی خانه. _مامان سادات چیکار می کنی؟ ریحونا هنوز خشک نشده بودن!! _مهمونای شهرستانی عمه ت دارن میان خونه ما، شبو اینجا می مونن. _ولی مامان ما خودمون مهمون داریم! _شلوغش نکن، فردا همایونو خاک می کنن فوقش تا فردا شب اینا رفتن! فامیل باید به داد فامیل برسه تو این شرایط، بیچاره فرنگیس...... _آخه دایی فرهاد زنگ زد یه روز زودتر میاد! احترام سادات همانطور که با سینی های ریحان و جعفری رفت سمت اتاق انباری گفت: _فرهاد کی زنگ زد؟ _همین نیم ساعت پیش.... _ یه روز زودترم که حرکت کنن بیست ساعتم که پروازشون طول بکشه تحویل سال اینجا هستن. خوبه دیگه.... تا فردا جواب پزشک قانونی مشخص میشه و جواز دفن رو صادر می کنن..... خدا به فرنگیس صبر بده. این سه تا بچه یتیمو به دندون گرفت بزرگ کرد! قربون خدا برم که هر کاری می کنه از سر حکمتشه. پاشو مریم پاشو یه کم جمع و جور کن مهمونای شهرستانی عمت دارن میان اینجا! طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
قسمت سوم «پنجره های مبهم» به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
قسمت سوم ناداستان«پنجره های مبهم» امیر بالای قبر ایستاده بود و آینه شمعدان نقره را گرفته بود،تصویر عمه با تنگ بلور ماهی در آینه منعکس شده بود، خواهر شوهر عمه فرنگیس با ناخنهای زرشکی بلند و رد اشک سیاه روی صورتش، گندم های سبز مامان احترام را شت و پت می کرد و می ریخت توی قبر. بابا تلقین می خواند و جنازه را تکان می داد!مثل وقتی می خواست یکی را از خواب بیدار کند. همایون بال کفن را پس زد و هاج و واج وسط قبر نشست. فامیل از ترس جیغ می کشیدند و فرار می کردند اما وسعت قبر همایون داشت بزرگ می شد و زیر پای فامیل را خالی می کرد و همه را می کشید پایین.توی چشم بر هم زدنی همه فرار کرده بودند.فقط دایی فرهاد مانده بود بالای قبر،برای همایون سمنو آورده بود.... یکی سُر خورده بود وافتاده بود توی قبر، داشت جیغ می کشید، زن بود! نور صورتم را قلقلک می داد،از خستگی چشم هایم باز نمی شد اما با صدای فحش و فضیحت خواب از سرم پرید. حوصله تکان خوردن نداشتم، آرام کنار در آشپزخانه را باز کردم! صدای جیغ منیژه دختر هووی عمه فرنگیس بود که از عصبانیت صورتش قرمز شده بود و با شکم برآمده چنگ انداخته بود یخه لباس پسرش را می کشید و احترام سادات را که سعی می کرد او را از پسرک جدا کند پس می زد. _عین بابای بی....... تی، هرجا میرم باید دست و دلم بلرزه که یه افتضاحی درست نکنی، آخه بچه جای تخم مرغ تو رختخوابه؟ ببین همه چیو به گند کشیدی... _مامان غلط کردم، فکر کردم روش بخوابم گرم بشه، میشه جوجه، مامان توروخدا نزن. منیژه دوباره با آن شکم خیز بر می داشت و به سمت پسرک حمله می کرد و مامان احترام سعی میکرد جلویش را بگیرد. _ منیژه جون برای بچت خوب نیست، آروم باش، با بچه کَل ننداز، ولش کن، رختخوابا شسته میشه... اما منیژه ول کن نبود. بچه عین بید داشت می لرزید و هق هق می کرد. داریوش برادر منیژه که تا آن لحظه با عطری زنش مثل تماشاچی ها، دعوای منیژه و آرش را می دیدند و پچ و پچ می کردند با خنده گفت: _دایی حقا که پسر باباتی..... با حرف داریوش،منیژه دوباره گر گرفت و حمله کرد سمت آرش، داریوش سعی می کرد از هم جدایشان کند باصدای گریه دختر داریوش که با ترس از خواب پریده بود. احترام سادات لا اله الا اللهی گفت و منیژه را محکم گرفت و داریوش آرش را کشان کشان برد توی حیاط. آب ها که از آسیاب افتاد احترام سادات آمد توی آشپزخانه و گفت: _پاشو صبحانه اینارو بدیم می خوان برن سر خاک. حاج مرتضی و امیر رفتن جنازه همایونو تعیین تکلیف کنن. تا حالا حتما تمام شده کارشون. خانه عمه فرنگیس همه داشتند برای خاکسپاری همایون آماده می شدند، منیژه جلو آینه قدی ایستاده بود و داشت خط چشم می کشید،پنکیک زیر چشم هایش ماسیده بود.داشتم ظرف های صبحانه را می شستم که امیر زنگ زد،انگار کار اداری دفن همایون گیر پیدا کرده بود و خاکسپاری به فردا موکول شده بود. داریوش و عطری با شنیدن خبر شروع به پچ و پچ کردند و کمی بعد داریوش رفت بیرون و با چیزی شبیه جعبه ابزار از در وارد شد و رفت توی اتاقِ من، جایی که منیژه و عطری دیشب خوابیده بودند...... طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بنام او» همه چیز تکراری می شود..... الّا خاطر عاطرت! شاهد مدعایم اربعین ها چهره موکب دارهای طریق نجف به کربلاست. با آن لهجه غلیظ عراقی: آقا، خانم بفرماااا شای عراقی! هلابیکم یا زوارالحسین... مدعایم چشم های سیاهیست که تمام سرمایه اش را قهوه خریده بود برای طریق محبت تو! و وقتی قهوه هایش تمام شد، شیشه های خالی را با حسرت روی هم می چید. یادت هست! خواب های شیرین شب های طریق با صدای جیرجیرک ها.... تو هیچوقت تکراری نمی شوی! اوج تکراری نبودنت درست زمانیست که آدم به عمود آخر می رسد! دوباره از اول شروع می شوی..... آخرین بار غروب روبروی باب الشهدا دیدمت، کاش پرده اشک میان من و تو حائل نبود.... کاش با تو به وحدت می رسیدم و تمام می شدم! دنیا برای بعضی آدم ها گران تمام شد، مثل من، بدون تو!!!! امشب آرزو کردم، یک سفر اربعین از میان راه طریق مرا با خودت به کربلا ببری.... هوای آسمان اینجا از تو خالیست. دست نجنبانی خفه می شومـ.... ـ طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«عاشقانه ای برای فرشته ها» به قلم طیبه فرید
«عاشقانه ای برای فرشته ها» از پشت شیشه اشک دارد نگاهت می کند، زیباترین چشم هایی که یک انسان می تواند داشته باشد. با احساس ترین مخلوق خدا... دارد با خودش مرور می کند آنروزی که تو داشتی آسیمه سر شیب سنگلاخی پر از خار کوه صفا را بالا می رفتی و با گریه صدایش می کردی و پژواک تپش قلب مضطربت توی کوه پیچیده بود! عاشقی چون علی علیه السلام برای تو از محبوبت خبر آورده بود، محبوبی که بزرگی روحش در تنگنای شهر نمی گنجید. محبوبی که پیشانی اش را شکسته بودند وقتی از بالای کوه با صوت داوودی اش گفته بود أنا رسول رب العالمین.همین چشم هایی که حالا دارد نگاهت می کند! دختر بلند اقبال قریش بلند شو..... کوه و قله و دامنه و سنگ ها و بوته ها و صخره ها و جنبنده ها و پرنده ها به زبان آمده بودند و به رسالت او شهادت داده بودند، اما انسان نه.... مگر اندکی چون علی و تو..... فرشته ها روز ازل ابوجهل را دیده بودند که طاق ابروی محبوب تو وخدا را می شکند که گفتند خدایا کسی را در زمین جانشین خود قرار می دهی که فساد می کند و خون می ریزد*.... آنروز تا تو به بالای کوه برسی جبرییل شرح گریه و اضطراب تو را به محبوبت رسانده بود و گفته بود از گریه های تو در شیب کوه صفا، اشک در چشم اهالی آسمان حلقه زده! سبحان الله... شرح عاشقی دختر بلند اقبال قریش در سربالایی کوه صفا، شده بود نقل محفل ملائکة الله! این اولین داستان عاشقانه ای بود که اهالی عقلی آسمان را متأثر کرده بود... دختر بلند اقبال قریش بلند شو..... چشم هایت را باز کن... مثل آنروز در شیب کوه که چشم های خیست به چشم هایش افتاد!به گل های سرخی که از جای شکستگی روی پیشانی بلندش روییده بود... بلند شو! از پشت شیشه اشک دارد نگاهت می کند.... زیباترین چشم هایی که خدا آفریده! با احساس ترین مخلوق خدا....... *وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ ۖ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ(بقره/آیه ۳٠) طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid