eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
687 دنبال‌کننده
365 عکس
62 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«گنجشکی به اسم آهو جان» یاقوت خانم،الله اکبرِ صلاة ظهر پسر زاییده بود،شبیه فرشته ها.صورت گردش عین قرص قمربود.اکبر آقا پدرش اسمش را گذاشت سهراب اما قدرت خدا بخاطر چشم های مشکی شهلایش یاقوت صدایش می کرد «آهو جان».عین بچه آدمیزاد نبود،تو بگو پسر شاه پریون.دختر باغ نارنج و ترنج را شنیدی؟!آهو جان پسرشان بود.شیر یاقوت را که خورده بود سر کتف هایش نم نمک دوتا بال کوچک جوانه زد،فقط یاقوت دیده بودشان!روی بال ها،پر سبز شده بود،اما چون زیر لباسش بود کسی نمی دید.یاقوت می ترسید یک روز آهو جان بپرد.پر بزند برود قاطی گله آهوهای صحرا،چشم های آهوها را که ببیند،مسحورشان بشود.یاقوت و خانه شان و اکبرآقا را یادش برود وآن وقت یاقوت دیگر پسر نداشته باشد.به آهوجان گفته بود اگریکروز گله آهوها را دیدی به چشم هایشان نگاه نکن. خدایی کی دیده آهو پرواز کند؟ یا گنجشک اسمش آهو جان باشد؟ گنجشک، گنجشک است و آهو آهو.... اما چیزی که یاقوت زاییده بود گنجشکی بود که چشم هایش عین آهو بود.داشت بزرگتر می شد،حالا بالهایش از زیر لباسش پیدا بود.دور از چشم یاقوت پرواز کرده بود.این ها را اکبر آقا دیده بود. یکشب وقتی یاقوت خوابیده بود پنجره ها را یادش رفته بود ببندد.آهو جان از لبه پنجره پرواز کرد و رفت آن بالا بالاها،جایی که توی تاریکی شب روشن بود.آنقدر دور شد تا رسید به گله آهوها. نتوانسته بود به چشم هایشان نگاه نکند! همان موقع یاقوت از خواب پریده بود. آهو جان نبود. «تقدیم به مادر شهید مفقودالاثر» طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«آداب مجاورت» توی مسیر هیئتم،تلفنم زنگ می خورد شماره ناشناس است.جواب می دهم. ازیادگارهای جبهه و جنگ است.خونش به جوش آمده. می گوید شما که اظهارات شهاب الدین حائری را دیدی چرا از قلمت استفاده نکردی جوابش را بدهی؟!مگر نفهمیدی امروز سی و یک تیر چی گفت و چی نوشت؟! به او قول می دهم درباره اش بنویسم. امانه درباره آن چه می گویند در سی و یک تیر گفته!که اگر درست باشد تکلیف روشن است،دیگر نوشتن ندارد. درباره این می نویسم که همتتان را مصروف آبی که رفته نکنید.آب های رفته را کسی به چشمه زاینده و فزاینده بر نمی گرداند.برای توجیه او که حالا هیچ پست کلیدی و مهمی ندارد و رسما منزوی شده و همه پل های پشت سرش را خراب کرده دست و پا نزنید. او اگر بنا بود مثل پدرش آن حکیمِ بصیرِ فانیِ فی الله باشد به اندازه کافی مجاورت داشت،هرچند من معتقدم او همان آداب مجاورت را هم درست بجا نیاورده. القصه اینکه« ولایت سایه توحید است»و انقلاب اسلامی امتحانش را در دنیا پس داده،ابعادش هم مشخص است.آدم وقتی می خواهد به مصاف چیزی برود باید به اندازه خودش نگاه کند و من معتقدم امثال مهدی نصیری و شهاب الدین حائری قد و قواره خودشان را با ابعاد آنچه به مصاف آن رفته اند ملاحظه نکرده اند. مهدی نصیری با شیرجه زدن در ماندابهای لجن گرفته فتنه ۱۴٠۱ زودتر از انتظار،به پایان راه رسید،بگذارید کسی که نه مصاحبت اولیا در او تاثیر دارد و نه نصیحت ناصح مشفق هم،راه خودش را برود. این سنت الهیست که کسی که مومنین را در سختی ها و تهاجمات یاری نکند ناگزیر دست در دست اغیار خواهد گذاشت. ولله عاقبة الامور طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«جمع مونث حاضر» نه فقط گهواره که بعضی از برهه های مهم تاریخ را زن ها تکان داده اند. ابدان شهدا روی زمین مانده بود ومردها از ترس رذالت آل امیه جرات نداشتند دست به تدفین ببرند. زن های بنی اسد اما یک پا مرد بودند. با کلنگ آمدندکربلا برای حفاری قبور.اینجاتاریخ تکان خورد و خون مردهابه جوش آمد. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
حس می‌‌کنی زمین و زمان گریه می‌‌کنند وقتی که جمع سینه‌زنان گریه می‌‌کنند «باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟» در ماتم تو، پیر و جوان گریه می‌‌کنند این سیل اشک‌ها که ز هر دیده جاری است چون ابر با تمام توان گریه می‌‌کنند تو کیستی که در غم از دست دادنت مردان ما شبیه زنان گریه می‌‌کنند با یاد آن نماز جماعت که نیمه ماند گلدسته‌ها اذان به اذان گریه می‌‌کنند زینب اسیر می‌‌شود، آری عجیب نیست سرها اگر به روی سنان گریه می‌‌کنند امیر تیموری https://eitaa.com/tayebefarid
«بیدارشو» به قلم طیبه فرید
«بیدارشو» با صدای مبهمی به هوش آمد .تنش یکپارچه درد بود.با سوزش شدیدی چشم هایش را باز کرد،چند بار پلک هایش را به هم زد تا بتواند خوب ببیند.آسمان، آسمان همیشه نبود،آنقدر سنگین و شکننده که کم مانده بود خراب شود روی سر زمین.افتاده بود بین جسد قابیل های صد پشت غریبه ! یادش نمی آمد کی از حال رفت.با خودش مرور کرد که بعد از شهادت اسلم رفت شانه امام را بوسید،امام بغلش کردوحرف هایی زد که هیچکس جز خودشان دونفر نشنید.اذن جنگیدن خواست و امام رخصت داد.برای آخرین بار به چشم های خیس امام نگاه کرد و دستش را از دست هایش بیرون کشید و دلش را جاگذاشت توی آغوش او و بعد با آن صدای مردانه عربی شروع کرد رجز خوانی و تاخت سمت میدان.او صدای گرم و بغض آلود امام را از پشت سرش می شنید که می خواند:«فَمِنْهُم‌ مَن‌ْ قَضی‌ نَحْبَه‌ وَ مِنْهُم‌ْ مَن‌ْ ینْتَظِرْ وَ ما بَدَّلوُا تَبْدیلا» سربازهای کوفی با دیدنش حمله ور شدند،هر کسی با هر چه داشت!توی آن صدای چکاچک شمشیرها و هجوم بی امان نیزه هایی که توی تنش می نشست نفهمید چند جای بدنش چشمه خون جوشیده. سعی کرد تمام توانش را جمع کند اما حس کرد محکم به زمین چسبیده.قطره اشکی ازکنار چشمش لغزید وبین ریش های سفید خونی اش گم شد.امام گفته بود سوید تو شهید می شوی! اما چرا نشده بود؟! زبان توی کامش عین یک تکه چوب خشک بود.دلش داشت می لرزید با نگاهش دنبال ردی از یک آشنا بود اما تا چشم کار می کرد همه چیز غریب بود. دوباره چشم انداخت سمت آسمان،به التهاب و بغض ابرها وتاریکی خورشیدی که مثل همیشه نبود!انگار توی همین زمان کوتاهی که شهید نشده بود یکی از عناصر اصلی زمان و مکان کم شده بود. همهمه ای توی باد به گوشش خورد، گوش تیز کرد ببیند چه می گوید. اولش خیلی مبهم بود اما به حسین که رسید با وضوح می شنید. _شمر روی سینه حسین نشست، هنوز نفس می کشید، سرش را.... باصدای هلهله کوفی ها قلبش از جا کند شد، تمام توانش را متمرکز کرد روی کنده شدن از زمین.بلند شد، از میان هفت پشت غریبه ها.خنجر کوچکی که گذاشته بود توی ساق پوتینش را درآورد.با هر حرکتی از چشمه های توی تنش خون فوران می کرد. تمام قد ایستاد،به چشم هایش التماس کرد سیاهی نروند تا بتواند کوفی ها را ببیند.به دستش التماس کرد بی رمق نشود و خنجر را رها نکند، به پاهایش التماس کرد و گفت: چیزی نمانده به سعادت برسم شمارا به حسین قسم همراهی ام کنید.همه عناصر و اجزای بدنش دست به دست هم دادند تا او جاماندگی اش را جبران کند. سرباز کوفی که داشت بین کشته ها دنبال غنیمت می گشت با دیدن او که آن وسط ناگهان ایستاده بود ترسید و چند قدم به عقب رفت و فریاد زد: از سپاه حسین یکی زنده مانده..... با صدای او دسته قابیلی ها به سمتش حمله ور شدند.چند دقیقه بعد همه چشمه های تنش از جوشش ایستاده بود.امام زد روی شانه اش. سوید جانم بیدار شو جانمانی.... طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده.... https://eitaa.com/tayebefarid
«از خیابان جمهوری تا گوریلا مارکتینگ» به قلم طیبه فرید
«از خیابان جمهوری تا گوریلا مارکتینگ» سعید و حمید طول و عرض خیابان را گز کردند همه مغازه های دوربین فروشی را زیر پا گذاشتند تا بالاخره توانستند پس از مدت ها تحقیق و بررسی دوربین دیجیتال مورد نظرشان را پشت یکی از ویترین های خیابان جمهوری انتخاب کنند.دو قلوها بعد از کمی چانه زنی با اطمینان آن دوربین دیجیتال حرفه ای را خریدند ولی چندی بعد متوجه شدند لنز دوربین دیجیتال نوِشان پیش ازینها تعمیر شده و این یعنی تقلبی صورت گرفته.محمدی ها چون دستشان به جایی بند نبود این چالش و شکست را به فرصتی برای رسیدن به پیروزی تبدیل کردند.تاسیس استارت اپ دیجی کالا با الگو برداری از شرکت آمازون با سرمایه ای حداقلی،شرکتی که در ابتدا فقط کالاهای دیجیتال را به فروش می رساند اما پس از مدتی از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در ویترین های مجازی آن دیده شد.طی مدت زمان کوتاهی دیجی کالا توانست به معروفترین استارت آپ ایرانی بدل شود.فروشگاه بزرگی که با الگو برداری از آمازون پیش رفته بود اما فقط تا میانه راه! چرا که برخلاف نگرش مشتری مداری سفت و سخت آمازون دیجی کالا به مرور از شعار اصلی خودش فاصله گرفت.حذف کالا از فهرستِ نهایی شده بدون اطلاع مشتری،تغییر زمان ارسال کالا بدون هماهنگی،تاخیر در ارسال مرسوله و کاهش کیفیت بسته بندی و.... این ها فقط موارد معدودی از نارضایتی مردم نسبت به این استارتاپ داخلی بود که آن را با بحران نارضایتی مشتری مواجه کرد. بحرانی که موجب افول تدریجی دیجی کالا بود.تا اینکه چند روز پیش خبر مبادرت به بی حجابی توسط عناصر چند استارت آپ داخلی از جمله دیجی کالا،موجب پلمپ دفاترشان شد.دراین رابطه پرونده قضایی تشکیل شد.به نظر می رسد درنتیجه برخورد قضایی با این هنجار شکنی معنا دار،چنانچه صرفا به جریمه نقدی اکتفا شود،در این صورت متخلفین سیاس پیروز این میدانند.چرا که این داستان صرفا یک شیطنت رسانه ای به نظر نمی رسد بلکه شگردی تبلیغاتیست که امروزه در بازارهای دیجیتال و غیر دیجیتال دنیا رایج است.تبلیغات به سبک گوریلا مارکتینگ یا بازاریابی پارتیزانی که یکی از شگردهای نوین جذب مشتریست.روشی که درست مثل نبردهای پارتیزانی از هیچ قاعده والگویی پیروی نمی کنند،قابل پیش بینی نیست،آرمان آن سود بیشتر و تامین منافع نظام سرمایه داریست. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«زیر علمت» مکالمه آقای همسایه واحد...... با همسرم خیلی کوتاه بود. _آقای رفیعی پرچم مشکی را از سر در کوچه بردارید. ده روز تمام شده. توی روحیه ما اثر منفی دارد افسرده می شویم. ومن به این فکر می کنم که خانه ای که پرچم تو سر در ورودی اش سنگینی کند خانه نیست. زندان است. اشکم بند نمی آید..... طیبه فرید
«فروشی» دختربا موهای پریشان از در بازار بیرون زد و چراغ قرمز را رد کرد.دستفروش آب پاشید روی دسته تربچه های قرمزو ریحان های سبز و بنفشِ روی گاری و داد زد: _بدو بدو خانوم، آقا، تر و تازه حراجش کردم. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
یادداشت مردانه(لطفا مخاطبین عزیزی که بلحاظ عاطفی حساسند نخوانند) «اشک های ناموسی»
«اشک های ناموسی» _از من نپرس.... من اصلا دوس ندارم درموردش فک کنم. اصرار می کنم، اصلا خوشش نمی آید، تحویلم نمی گیرد.حرفم غیرتش را تحریک می کند.می دانم اصلا تصورش را هم نمی کند.بعضی مردها این شکلی اند. ازاین طرف خیابان که می روم آن طرف،نگاهش را از من بر نمی داردکه مبادا توی شلوغی و سرعت ماشین ها بی احتیاطی کنم یا مبادا کسی مزاحمم بشود. تابرسم مقصد ده بار زنگ می زند که رسیدی؟ اذیت نشدی!!!! وقتی ما توی عالم زنانه خودمان غرقیم مردها به چه چیزهایی فکر میکنند!به هیچ صراطی مستقیم نیست!می گوید من از این سوال ها بدم می آید. می روم ویراستی سوالم را می گذارم توی پست جدیدم: «یه سوال از آقایون: فرض کنید با خانوم بچه ها رفتید سفر، یهو یه جایی یه نامرد دور از جونتون چاقوشو میذاره زیر گلوی شما.همراهای اون نامرد میرن سمت خانوم بچه های شما، می تونید اون لحظه که تیزی رو فشار میده روی گردنتون و شما چشمتون سمت خانواده ست حستونو توصیف کنید؟» چند دقیقه بعد پیام های مردانه یکی یکی می رسند.یکیشان اصلا سوژه نوشتن است. _اومد خفت گیری کنه ماشینو ببره باخودش،گفتم بذار زنم پیاده بشه،گفت جلوتر پیادش می کنم. طاقت نیاووردم،پای خونش وایسادم.مجبور شدم دیه بدم،اونم مجبوره یه عمر رو ویلچر بشینه.همه وجودم نفرت بود اون لحظه.... چشم هایم داغ می شود.دیه، خون، چاقو..... نقل ناموس است،ناموس برای مردها مسئله مهمیست.اسم ناموس بیاید سرعت خون توی رگهایشان شدت می گیرد و اخلاقشان تلخ می شود.می شوند یکپارچه برزخ!!! آن قدر ناموس مسئله مهمیست که بخاطرش هم خون می دهند هم خون می ریزند!!!! عمق بعضی چیزها را فقط مردها درک می کنند.چاقو و خفت گیر و سفر و ناموس وخون و این ها بهانه بود.تازه ما آدم های معمولی ای هستیم! یکنفر اما تمام وجودش یکپارچه درد بود و زخم و تیرهایی که تا نیمه فرو رفته بود توی جانش.اصلا شبیه ما آدم های معمولی نبود.... عین سنگ نشسته بود روی سینه اش که حمله کردند سمت خیمه ها.تیزی خنجر روی گلویش بود،چشمه خون از همه جای تنش می جوشید، مثل دلش که عین سیر و سرکه می جوشید! چشم هایش رد پای آن ها را می دید که می روند سمت خیمه زن ها و بچه ها.... چشم هایش شروع کردند جوشیدن. گفت شرف داشته باشید من هنوز زنده ام..... نرفتند،اما منتظر بودند. نگران بود وقتی گلویش را بریدند. نفس های آدم نگران با نفس های آدم های معمولی فرق دارد. کی گفته مردها گریه نمی کنند.... خودم دیدم سرش را که جدا کرد چشم هایش خیس اشک بود. اشک های ناموسی.... لایوم کیومک یا ابا عبدالله طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
عزیز جونم می گفت: ننه دل آدم عین چینیه! بشکنه شاید با غلط کردم راضی بشه و دردش کم بشه اما جاش می مونه. دل خلق الله رو نشکن، جاش خوب نمیشه!!! https://virasty.com/tayebefarid/1691332330886665639
«ایمان لوطی ها» عابس* آستینش را کشید روی رد خون پیشانی اش . برجستگی زخم کهنه را زیر دستش حس کرد.یادگار لوطی شدنش بود.نتیجه ایمان به آقاجان،وقتی در لشکر معاویه قرآن بالای نیزه بود. پاهایش را با فشار توی رکاب فشرد.اسب شیهه ای کشید و به سمت میدان تاخت. توی آینه چشم های پسر آقاجان، عابس هر لحظه از خیمه ها دورتر می شد. وسط کارزار زره را از تنش کند،می خواست بین نیزه ها و ایمانش به پسر آقا جان فاصله ای نباشد.آخر این مسیر مشخص بود. ماه که از پشت کوه در آمد قصه عابس به سر رسید. پسر آقاجان قرآن شده بود! روی نی..... *عابس ابن ابی شبیب شاکری طیبه فرید (بیاد شهید مصطفی صدرزاده) https://eitaa.com/tayebefarid
ببخشید مخاطب عزیز،در متن «ایمان لوطی ها»عابس هیچ عکسی نداشت تا با شما به اشتراک بگذارم ، مثل پسر آقا جان و یا حتی خود آقاجان..... مصطفی صدرزاده در ذهن من سیمای عابس را تداعی می کرد...... عابس را در چشم های او ببینید!
روایت اول بعد نماز مغرب می روم از صحن جامع رضوی برسم به صفوف پیچ در پیچ زوار در صحن انقلاب که با امام رضا جان وداعیه بخوانم که تلفنم زنگ می خورد.صدای پشت تلفن یکجوری می پرسد حالتان خوبست که مطمئن می شوم خبری شده!توقع هر چیزی را دارم الا آن چه را که می شنوم! بقول شاعر جان خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود.راه دور باشی و خبر بد بشنوی... یک لحظه زمان می ایستد،زمین هم!شاید برگشته ام به چهارم آبان حواسم نیست. اما نه.... امشب بیست و دوم مرداد داغ است و من ارگ بمم درست ساعت پنج و بیست و چند دقیقه پنجم دی آن سال،که خشت به خشتم وسط صحن فرو می ریزد. دلم می شورد،می شکند،می سوزد،می ریزد. اشکم هم. خبرها را باز می کنم. عملیات تروریستی در حرم احمد ابن موسی با دو شهید! حس غریبیست.خیلی غریب. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«عاقبت بخیری اگر عکس بود» زاویه دیدِ غصه دار قصه برای ماهاییست که از این پایین همه چیز را می بینیم،او دارد از آن بالا می خندد.... ما خون می بینیم و قلبی که درعملیات احیا به تپش بر نمی گردد و جایی که با شهادت پر شده،و او خودش را با ریش سپید توی شصت و نه سالگی اش در سکانس پایانی دنیا می بیند و با خنده می گوید: آخیییییش!نزدیک بود بمیرم..... عاقبت بخیر شدمااااا طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«ارتش عَیّاران» به قلم طیبه فرید
«ارتش عَیّاران» سلطان اعظم و خاقان افخم، شاهنشاه مملکت،مظفر الدین شاه قاجار،رفته بود توی کار واردات وزیر و وکیل!عین نُقل و نبات آدم های خارجکی می آورد سوار گُرده اجداد یک لا قبای من و شما می کرد، مملکت بی صاحب را می گذاشت به امان اجنبی ها و خودش با آن شکم گنده و یال و کوپال پشمکی با یک کاروان خدم و حشمی که اموراتشان را از جیب سوراخ ملّت یتیم و یسیر سر هم کرده بود،می رفت هفت ماه کل ممالک غرب را دور می زد و کیفور بر می گشت. نشئگی اش هم مال رعیت بدبخت بود. توی آن شلوغی اما کسی نمی دانست پشت آن سیبیل های کت و کلفت جوگندمی و آن درجه های عنتر و منتر روی سینه اش، پسر بچه نحیفی نشسته بود که از فوبیای تاریکی رنج می برد،و اعتماد به نفسش از سطح کویر لوت هم پایین تر بود. قجر زاده ی مریض احوالِ بی حوصله،رفته بود آن مرتیکه دیو صفتِ کج و کوله «مسیو نوز» را از بلژیک وارد کرده بود که بشود رییس گمرکات! بی اصل و نسبی از چشم هایش می بارید.لباس پیغمبر را می کرد تنش وسط رقص بالماسکه توی دل طهرانِ غریب،قِر و اَطوار می آمد.کم از این فسق وفجورها نداشت،مردم بی نوا بارها دیده بودنش دم در کافه می ایستد مشروب تعارف طلبه ها می کند.یکی نبود به مظفرشاه بگوید حالا که ملت را یک هِل پوک هم حساب نکردی حداقل چشم بازار را در نمی آوردی!ارواح عمه ات تو پادشاهی،پادشاه پدر رعیت است! خودش بارها گفته بود: "ایرانی جماعت آن قدر از قافله پیشرفت عقب افتاده که هیچ راه جبرانی ندارد،برای اداره مملکت ناچاریم از خارجه آدم بیاوریم!" این بود که از وکیل و وزیر گرفته تاقزاق را وارد می کرد.خدا می داند این دست مملکت داری ها چقدر شرافت و غرور رعیت یتیم را لکه دار کرد.پهلوی ها هم از قجرها کژ پسند تر وبی ذائقه تر بودند.هم از خاکمان کندند هم از گوشت تنمان.بگذریم که سلاطین سر و ته یک کرباسند. مورخان تاریخ را یکجوری می نویسندکه به تریج قبای فاتحان بر نخورد.اما شما یادتان نرود اگر کسی انقلاب پنجاه و هفت را مسخره کرد،سرگذشت رعیت را در عصر سلاطین بکنید توی چشم و چارش!تا فرق مملکتی که پدرشاهش نان از حلق رعیت می کشید و می رفت دور دنیا می چرخید و قزاق ها امنیت خاکش را تامین می کردند را با آبادانستانی که امام خمینی فهمیده بود جوان های با غیرتش مشتِ نمونه خروارند و نژاد ایرانی قابلیت ارتش بیست میلیونی شدن را دارند بفهمد! القصه «فرزاد بادپا» جوانی که عین رستم دستان، دیو سفید را توی حرمِ شاه چراغ جانمان خِفت کرد،و قصه اش این روزها نَقل محافل است مشتِ نمونه خروار است. حکایت قهرمان های دهه شصت،فهمیده ها و بهنام محمدی ها و..... قصه هزار و یک شب نسل های بعد ماست.این قهرمان ها و عَیارانی که عددشان به شماره درنمی آید ثمرات انقلاب پدران ما در سال پنجاه و هفت است و ملت ما از همان نژاد ارتش بیست میلیونی اند که امام خمینی گفته بود. ارتش هشتاد میلیونی برای دفاع از آیین و خاک منتظر کسی نمی ماند. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
عزیز جونم خدابیامرز می گفت: «ننه آدما فکر می کنن فقط نون حرومه که از پا درشون میاره!اما حواسشون نیست فکرای حروم،حرفای حروم، نگاه حروم، صدای حروم، بوهای حرومم اندازه نون حروم آدمو بیچاره می کنه» پیرزن راست می گفت! https://eitaa.com/tayebefarid
کفش هایم کو.... به قلم طیبه فرید
«کفش هایم کو» اول صبحی دل توی دلم نبود.اولش فکر کردم درها بسته است اما با حرکت در چوبی براق روی لولای برنجی فهمیدم دارند در رواق ها را باز می کنند.با خودم گفتم بالاخره طلسم فراق شکست و رسیدم. خم شدم کفش هایم را بردارم بدهم کفشداری که دیدم کفش ها مال من نیست! هاج و واج نگاهشان کردم و نگاهی به در باز رواق.با کفش مردم زیارت رفتن قرب نیست، غربت است.کفش ها را دستم گرفتم و برگشتم حسینیه.توی حسینیه بودم که از خواب پریدم. یک هفته به سفرمان مانده بود.پیش خودم گفتم: _ یا امام رضا دوباره دارید چه بهانه ای درست می کنید من نیااام؟ خواب را برای آقاجانم تعریف کردم و گفت: مصطفی را یک وقت توی سفرتان اذیت نکنی،یک وقتی نظرت را تحمیل نکنی..... خندیدم و گفتم آقاجان باور کن مصطفی زورش می چربد،نظرش را یک جوری تحمیل می کند که من اصلا نمی فهمم نگرانش نباشید. تمام طول سفر نگران بودم که نکند تعبیر کفش های اشتباهی ام توی نرسیدن باشد.اما همچین که پایم رسید به مشهد گنبد و گلدسته را که دیدم خیالم راحت شد و یادم رفت.یادم رفت کفش های اشتباهی پوشیده بودم. برگشتن مصطفی زورش چربید و بردمان شمال.تمام سال های بعد از ازدواجمان فرصت نکرده بودیم شمال برویم!تقصیر خودم بود که به سفر دور و دراز با ماشین شخصی ذهنیت منفی داشتم.خصوصا که مصطفی، کم سابقه تصادف ناشی از خوابیدن پشت فرمان نداشت... همیشه هم سمت من آسیب می دید.بگذریم که چند سال زندگی توی قم دست فرمانش را خوب کرد. شمال،هوا شرجی بود.و ما که قوچان هوای اول زمستان را وسط مرداد تجربه کرده بودیم حسابی غافلگیر شدیم. عصر آخر رسیده بودیم چالوس.به مصطفی گفتم: _ تورو خدا مسیر معمولی را برای رفتن به تهران انتخاب کن.برمان نداری ببری توی جاده پیچ در پیچ!من بچگی هایم چند باری که از انجا گذشتم نزدیک بود قالب تهی کنم.او هم صفحه گوشی اش را نشانم داد و گفت باشه نگران نباش ببین همه جایش صاف است، اصلا مارپیچ ندارد... راه که افتادیم به سمت تهران نماز مغرب را مرزن آباد خواندیم.کمی که از مرزن آباد گذشتیم سر و کله جاده پیچ در پیچ چالوس پیدا شد.مسیر برگشت جاده پر از ماشین بود.محاسبات و پژوهش مصطفی درباره مسیر غلط از آب درآمده بود.توی دل ظلمات برمان داشته بود آورده بود جاده مارپیچ چالوس.گاهی اتوبوسی از روبرو می چرخید و من حس می کردم الان است که کار تمام بشود و ما قولنج روحمان زیر چرخ های اتوبوس بشکند، تند تند دانه های تسبیح را می انداختم و با ذکر خودم را آرام می کردم ویواشکی دو تا «تو روحت صلوات» نثار مصطفی می کردم یکجوری که نشنود و تمرکزش توی تاریکی جاده به هم نریزد. با سرعت چهل مسیر یکی دو ساعته را از اذان مغرب تا دوازده شب طولش دادیم.نزدیک های یک نیمه شب رسیدیم شاه عبدالعظیم.داشتم از خواب می مردم. عین شاگرد شوفرها تمام مسیر پا به پای مصطفی بیدار بودم که مبادا خوابش ببرد و برویم ته دره... صندل هایم را کندم که چند دقیقه سرم را زمین بگذارم و حالم جا بیاید.هنوز چشمم گرم نشده بود که با خنده زهرا از خواب پریدم که می گفت: _مامان چرا صندلات تابه تا شده! اولش فکر کردم بچه توی تاریکی چشم هایش آلبالو گیلاس چیده اما نور موبایل را که انداختم دیدم راست می گوید یک لنگه صندل خودم با یک لنگه صندل کهنه درب و داغان پیرزنی اشتباه شده و من از شدت خستگی نفهمیدم. تنها چیزی که یادم می آمد این بود که مرزن آباد صندل هایم را زیر فضای خالی جاکفشی جفت کرده بودم و وقتی بیرون آمدم دیدم جایشان عوض شده و با توجه به اینکه ما نفرات آخری بودیم که از مسجد خارج شدیم یحتمل یکی گیج تر از من اشتباهی پوشیده و رفته و من هم توی تاریکی به خیال جفت بودن پوشیده بودمشان.... صبح که درهای شاه عبدالعظیم را باز کردند یادم آمد خواب دیده بودم رفتم زیارت،کفش های اشتباهی پوشیده بودم. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid