eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
689 دنبال‌کننده
369 عکس
65 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم رد بال فرشته را موقع باران روی شیشه ی پنجره ی اتاقش دیده بود،فرشته نگاهش کردو ناگهان چشم هایشان در هم قفل شد.آشنا از آب در آمدند.فرشته از چال پشت لبش او را شناخت، آدم از بال هایش.... بیچاره آدم از آن روز هوایی شد. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«سلطان تراریخته» به قلم طیبه فرید
«سلطان تراریخته» مُراد سجلّش، سجل نبود. سیاهه بود.شایداگر شرع دست و بالش را نبسته بود باز هم می گرفت،هشت تا،ده تا،صدتا.اصلا حرمسرای پالانی می ساخت.فقط از یک زنیکه صیغه ای قفقازی هفت تا پسر داشت که هفتمی اش عباسقلی بود. ریز و درشتشان توی دست و پای روس ها چرخیده بودند.پادویی می کردند.پیش چشم افسرهای شوروی خودشان را به موش مردگی می زدند اما زورشان به رعیت بدبخت می رسید. عباسقلی هم لنگه خودش بود.دو سه جین بچه پس انداخته بود.دلال بود، توی دربار ناصری. دلال دخترهای گرجی خوش بر و رو.سلطانْ جماعت از یک جایی جنس بومی می زند زیر دلشان، می روند توی کار واردات. مجال حرف زدن از قوانلوهای قجر نیست.برگردیم سر ریخت و پاش پالانی ها.... رضا پسر عباسقلی برعکس پدر و جد پدری اش تَرَقیده بود.نوجوانی هایش فعلگی کرده بود و توی اصطبل قزاقخانه پِهِن اسب ها را می روفت.کم کم حال و هوای اصطبل روس ها به ریه اش ساخت وخودش را کشید بالا و شد وکیل باشی گروهان شصت تیر.با این خیزی که رضا برداشته بود یک نسخه معیوب از پالانی ها را پیوند زد به قزاق ها. خداییش آدمی که ننه اش را توی قبرستان چهار راه حسن آباد خاک کرده اند و همه می دانند هنوز استخوان هایش نپوسیده اما او دستور می دهد خاک قبرستان را به توبره بکشند و جایش ساختمان اطفاییه بسازند، این آدم معیوب نیست؟! درست بود که ترقی کرد و شد یک رأس قزاق اما جان به جانش هم که می کردی همه اخلاقهای دوره پالانی اش را برداشته بود با خودش آورده بود.بخاطر خوش خدمتی هایش تیمور آیرُملو دخترش تاج الملوک را به عقدش درآورد.رضا توی سنگلج تهران خانه جمع و جوری اجاره کرد.تا من دو خط دیگر بنویسم به لطف پدر تاج الملوک،فرمانده سپاه قزوین شده و تا شما یک گلویی تازه کنید نسخه احمدشاه را پیچده و با پدرسوختگی انگلیس ها کودتا کرده و رسیده به مسند سردار سپهی.آخرش هم که تاسف شاعر افاقه نکرد که:یارب مباد آنکه گدا معتبر شود و شد. محصول پیوندی پالانی ها و قزاق ها شده بود شاه تراریخته مملکت،کسی که محصول مزرعه مشروطه چی ها را لگد کرده بود و کفشش را زده بود توی خون مجاهدهای جنگلی شده بود اعلی حضرت همایونی.از هزار و سیصد و چهار تا هزار و سیصد و بیست چند سال می شود؟او همینقدر شاه بود.اما اجاره نشین خانه سنگلج تهران تبدیل شد به بزرگترین زمین دار آسیا.باغ ها و مزارع و روستاهای شمال را با اخلاق قزاقی اش از چنگ رعیت فلک زده درآورد،آن هم زیر قیمت و مفت،عطش زمین خواری اش تمامی نداشت. از بس مار خورده بود، افعی شده بود.... «جراید خارجی آن روز نوشتند: در ایران جانوری پیداشده که زمین می خورد.» خون رعیت را کرد توی شیشه.از تجدد خواهی و به باد دادن حیثیت ناموس ایرانی تا قصه راه آهن. هر غلطی احمد شاه با آن عقل ناقصش نکرد او انجامش داد. بنام رعیت ایران و به کام انگلیس ها. ریل های راه آهنی که ساخت به جایی که شرق را برساند به غرب از بر و بیابان های جنوب از جایی بیرون شهرها می گذشت تا تجهیزات انگلیسی ها را ببرد شمال،مالیاتش را هم بستند به قند و شکر و چای!اروپایی ها می گفتند ایران راه آهنی ساخته که از هیچ جا به هیچ جا می رود! شهریور سال بیست، روزی که رفت، خیابان های تهران زیر چکمه قزاق ها و انگلیس ها بود اما رعیت خوشحال بودند. پایان طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«آخرین روز تابستان» به قلم طیبه فرید
«آخرین روز تابستان» از خلقت آدم شش هفت هزار سال می گذشت،اما خدا اراده کرده بود مرا سی و نه سال قبل دقیقا آخرین روز تابستان دم صبح،وقتی آقاجان جبهه بود و مادرم توی شهر غریب،بیاورد اینجا.محل تولدم یک بیمارستان نظامی بود. یکی دوتا بخش آن طرفتر پر بود از مجروح جنگی و شهید.تا یکی دو هفته بعد اسم نداشتم.تا اینکه آقاجانم از جبهه برگشت. سوغات نارگیل آورده بود با یک رشته خرمای زرد خشک.برایم اسم گذاشت. همین اسم امروزم.این را هیچوقت ننوشته بودم که بعضی خاله خانباجی های فامیل منتظر بودند بعد از دو تا دختر مادرم پسر به دنیا بیاورد، اما مادرم دوباره دختر آورده بود و آقا جان برای خنثی کردن حرف و حدیث ها و گمانه زنی ها درباب انقراض نسل، در انظار عمومیِ فک و فامیل اعلام کرده بود من از خدا دوازده تا دختر خواسته ام و اینجوری آب پاکی را ریخته بود روی سر وکله بعضی ها.بعد هم مرا گرفته بود توی بغلش و برایم لالایی خوانده بود: غمش در نهانخانهٔ دل نشیند بنازی که لیلی به محمل نشیند به دنبال محمل چنان زارو گریم که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست مشکل نشیند آقاجان خوانده بود و از کنار چشم من یک قطره درشت اشک لغزیده بود..... «عین آدم های دلتنگ» تا چهارسالگی ام آقاجان غریبه ای بود که گاهی از جبهه می آمد خانه،با خودش خرمای خشک و نارگیل می اورد و گاهی چتر منور...غریبه ای که یک ذره می ماند وکلی می رفت. کودکی هایم وسط چریک چریک گنجشک ها توی شاخ و برگ درخت نارنج و بین بوته شمعدانی های باغچه گذشت. وخانه ای که آقاجانش رفته بود بجنگد. هنوز مسیر عبور جنگنده های عراق از قاب زیر زمین خانه توی ذهنم مانده، و اضطراب رادیوی مشکی لب ایوان از آژیر قرمزی که همان کنون می شنیدیم.و دست های مادر که از تشت لباس ها بیرون آمده بود و قطرات سفیدی که از سر انگشت هایش می چکید روی زمین. طفلک ما را می برد توی جان پناه و دستش را می گرفت بغل صورتش و پسر موسی ابن جعفر(ع) را قسم می داد که موشک ها دیوار خانه را روی سرمان آوار نکنند. خانه مان موشک نخورد، خودمان هم نمردیم.جنگ تمام شد. آقاجانم برگشت. و من همیشه به این فکر می کردم که خدا چی می خواست بگوید که توی این همه تاریخ از عصر پارینه سنگی به این طرف مرا درست آخرین روز تابستان آن سال به دنیا آورد، زمانی که اسمش تابستان بود و رسمش پاییز.وسط جنگ! توی یک بیمارستان نظامی،که یکی دوتا بخش ان طرف ترش پر بود از مجروح وشهید.... باعشق مادرزادی به ابیات طبیب اصفهانی: خلد گر به پا خاری آسان بر آرم چه سازم به خاری که در دل نشیند پی ناقه‌اش رفتم آهسته ترسم غباری به دامان محمل نشیند مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست مشکل نشیند. طیبه فرید ۳۱ شهریور دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرِّ التَّقِيِّ، الصَّادِقِ الْوَفِيِّ، النُّورِ الْمُضِيءِ، خازِنِ عِلْمِكَ، وَالْمُذَكِّرِ بِتَوْحِيدِكَ، وَوَلِيِّ أَمْرِكَ، وَخَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ الْهُداةِ الرَّاشِدِينَ، وَالْحُجَّةِ عَلَىٰ أَهْلِ الدُّنْيا، فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيائِكَ وَحُجَجِكَ وَأَوْلادِ رُسُلِكَ يَا إِلٰهَ الْعالَمِينَ. https://eitaa.com/tayebefarid
محبوب من در دنیا جز شما خبری نیست شما تنها خبر خوش این عالمید..... السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه https://eitaa.com/tayebefarid
«رضا پسر نوش آفرین» به قلم طیبه فرید
«رضا پسر نوش آفرین» صبح پنجم مهر لباس های سلطانی اش را کنده بود و شده بود یک رضای خالیِ خالی. بی هیچ پیشوند و پسوند اضافه ای.سوار کشتی «بندرا» رفتند به سوی سواحل هند.بدون ستاره ی دنباله داری روی سینه و سر شانه اش. بی تاج و چکمه شاهی.توی دلش گفته بود: تُف اندران ارواحت روزگار.وروزگار گفته بود اندران ارواح خودت.به من چه! فکرش را بکن پنج روزِ آزگار کشتی شاه مخلوع مفلوک روی آب دریا معلق باشد.اولش دولت صادق فخیمه ملکه قول داده بود برساندشان به ساحل بمبئی و آزادشان کند بروند هر جهنمی که دوست دارند. به راوی بابت این کلمات تند خرده نگیرید که شرف المکان بالمکین.سال ها هر جا رفته بودند بهشت خودشان بود و جهنم دیگران،اما انگار حالا همه چیز وارونه شده بود.خبری از ساحل بمبئی نبود.کشتی، جایی پرت، وسط آب های گرم و شرجی لنگر انداخته بود.سرغنسول سابق دولت بریتانیا« کلرمونت اسکرین» آمده بود توی کشتی و یک جوری فینگلیش طور بلغور کرده بود که شما درساحل بمبئی حق پیاده شدن ندارید. آه رعیت بود که دامن شاهْ پدرِ پهلوی را گرفته بود،آه میرزا وقتی داشت یخ می زد،آه مجتهدی که عمامه اش را پرانده بودند به جرم ان که اسرار هویدا می کرد و کشیده بودنش بالای دار وقتی که گفته بود افوـّض امری الی الله. آه رعیت مادر مرده ای که چادر از سر ناموسشان کشیده بودند و توی دریای خونِ گوهر شاد غرقشان کرده بود.آه ضعیفه هایی که نهال عمرشان زیر چکمه های قزاقی رضا پالان، نوه ی «مراد سجلِِّ سلطانِ تراریخته»* پایمال شده بود.همه ضعیفه ها به جز تاجی آیرُملو که شریک روزهای تباهی اش بود. رضا حالا دیگر نه شاه بود و نه سپه سالار و نه حتی رضا پالانی.فقط و فقط یک اسیر جنگی پیر بود. باید توی مسیر رسیدن به بندر، آن موقع که توی کرمان گوش درد گرفته بودو دکتر جلوه برایش استراحت تجویز کرده بود اما انگلیس ها گفته بودند« تخت گاز برو بندرعباس کشتی بمبئی سه روز بیشتر منتظر نمی ماند»، می فهمید چه خبر شده!هر چند که اگر هم می فهمید توفیری نمی کرد،مردم از جانش سیر بودند.از بس نان سنگک دو ور کنجدی اش را زده بود توی خون ملت.کشتی قفس معلقی بود روی آب. ساکنین کشتی قرار بود وقتی رسیدند هندوستان، بروند پی زندگیشان،یک جای خوش آب و هوا مثل شیلی. اما دولت فخیمه اجازه نداده بود. می خواست زندانی های بی وطن را بفرستد موریس. آدمی که به خاک و رعیتش خیانت می کند بی وطن است، هیچ جاییست.و انگلیسی ها این را فهمیده بودند. کشتی به جزیره رسید و خانواده پهلوی بی محمد رضا در میان پیشواز سرد استقبال کننده هایی که وجود نداشتند،سر به زیر،قدم به خاک موریس گذاشتند.پیر شاه توی آن آب و هوای جهنمی آرزو کرد کاش نوش آفرین گرجی مُرده بود و او را نمی زایید.تازه اولک آوارگی اش بود... جزیره دوربان، ژوهانسبورگ...... آفریقای جنوبی!!! بگذریم. ساعت سه صبح چهارم مرداد، توی خواب نه چندان عمیقش مُرد.زیر شمد نازکی که روی سینه اش سنگینی می کرد.بی تاج و تخت، بی خَدَم و حَشَم. *روایت سلطان تراریخته به قلم نگارنده به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
انتشار متن« آخرین روز تابستان» در روزنامه سراسری سراج اندیشه.
«یُسرهای کوتاهُ عُسرهای طولانی» گاه گرم و آرامی، گاه سرد و طوفانی روزهای تاریکی، شام های نورانی من تو را نمی دانم،لیک جمع اضدادی یُسرهای کوتاهی، عُسرهای طولانی روح سبز مجنونی، در توهم لیلی جسم سُرخ ایمان در عقل های روحانی بی تو من زمستانم، ای بهار بی پایان یک کویر بی جانم، ای هوای بارانی بی حضور سبز تو بی ردیف خواهد ماند بیت های آغازی، بیت های پایانی سروده طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«وطنخوار» به قلم طیبه فرید
«وطنخوار» سمت چپ پایین لبش، خال سیاه داشت،من می گویم خال سیاه تو بگو چاه نفت.دختر ایران خوشکل بود.اما بختش بلند نبود.به زور شوهرش دادند به غریبه ها، به راه دور.ابرو کمانِ پیشانی سیاه. ممد رضا چطور دلش آمد کسی نفهمید اما رعیت می گفتند مرض خونی داشت. مرضی که بابای دیلاق آسمان جُلّش هم گرفتارش بود.بابای بابایش هم!شاهانه تکیه داده بود روی تخت و باد انداخته توی دماغش و با ان صدای نخراشیده گفته بود: بحرین دختری بود شوهرش دادیم،رفت پی کارش.مثل دخترهایی که پدرش شوهر داده بود، رفته بودند پی کارشان. هفده تیرِ چهار سال قبل از جنگ دوم جهانی را یادتان نمی آید.رد سیاه سرانگشت خشنِ مردانه ای افتاده بود روی صورت ایران.پیشانی اش و گونه هایش زخم و زیل بود.بوی خون تازه پیچیده بود توی هوای سعدآباد*.از ملازم های کاخ صدایی در نمی آمد.شاه آب نطلبیده را ریخته بود توی حلق ملت.وقتی همه خواب بودند.شاعر شاید یادش افتاده بود به اتفاقات آن روز وقتی گفته بود: «آب نطلبیده همیشه مراد نیست گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند.» یکی را مُثله کرده بودند!روی همان میزی که سه طرفش وزرای ترکیه و عراق و افغانستان توی صندلی های نرمشان فرو رفته بودند.شاهی که زورش می آمد نان شب رعیت را بدهد، شاهی که باغات و مزارع شمالی ها را مفت از چنگشان در آورده بود، شاهی که جان به عزراییل نمی دادتکه ای از بهشت « آرارات» را بخشید به ترک ها،«دشت ناامید» را به افغان ها، ونصف« اروند» هم مفت چنگ عراقی ها. کسی نگفته بود چه خبر است،یک کم آرامتر ببخش،ارث بابایت که نیست،دل و قلوه وطن است.ای امان از رعیت بی نوا! .پهلوی ها نسل اندر نسل دست بِده داشتند از کیسه سوراخ رعیت.رضا ماکسیم خاک می داد. بابایش عباسقلیِ روایت سلطان تراریخته، دخترهای بدبخت گرجی را به دربار ناصری؟! بعضی مرض ها توی خون آدمست.مثل آهن و منیزیوم و قند و چربی!ممدرضا پا گذاشته بود جای پای ماکسیم رضا و عباسقلی. بیچاره رعیتِ جزیره که شب کنار ساحل پلاس بودند که شاید لنجی، قایقی چیزی بیاید و برگردند پشت مرزهای خلیج که ایرانیتشان پایمال نشود. معلوم نیست اجداد رعیت، آقاجان ها و خانم جان هایشان چه خیری از تخم و ترکه عباسقلی دیدند که امروز بعضی نوه نبیره هایشان که یک خط، قصه جولان دادنِ پالانی ها را نخواندند می گویند شادی توی روحت رضاخان!!!!انگار حواسشان نیست اگر تقدیر این ها را نکرده بود توی گونی!نه ببخشید!!اگر تقدیر اینها را نریخته بودشان بیرون مملکت،از خلیج تا خود پایتخت را بخش و بهر می کردند بین غریبه ها. القصه.... خباثت اجدادی اثرش را توی نسل آدم نشان می دهد،ممدرضا مبتلا بود. گروه خونیِ مایع توی رگ هایش سلطانی بود.پهلوی ها،قاجارها و....اندازه سلطانی نبودند.سلطنت حق اولیا بود، اما به ناحق افتاده بود توی وتر و ورید نا اهل ها. پ. ن: در هفدهم تیر سال هزار و سیصد و شانزده مصادف با اواخر پهلوی اول طی معاهده ننگین سعد آباد سه ناحیه جغرافیایی ایران به کشورهای عراق، افغانستان و ترکیه واگذار گردید. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللَّهُمَّ صَلِّ على‏ مُحمَّدٍ كما حَمَلَ وَحيَكَ، وَبَلَّغَ رِسالاتِكَ. وَصلِّ على‏ مُحمَّدٍ كَما أحَلَّ حَلالَكَ، وَحَرَّمَ حَرامَكَ، وَعَلَّمَ كِتابَكَ. وَصَلِّ على‏ مُحمَّدٍ كَما أقامَ الصَّلاةَ، وَآتى الزَّكاةَ، وَدَعا إلى‏ دِينِكَ. وَصَلِّ على‏ مُحمَّدٍ كما صَدَّقَ بِوَعدِكَ، وَأشفَقَ مِنْ وَعيدِكَ. https://eitaa.com/tayebefarid
«میرزا قبله عالم» به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid/715
«میرزا قبله ی عالم» سر صبحی انیس خانم ابروهای مشکی پت و پهنش را کشیده بود توی هم و با لُپ های گل انداخته،دست به کمر بالای سر کلفت ها توی اندرونی گرد و خاک کرده بود. باد سرد آذر هو هو کنان توی حیاط می پیچید و می تپید توی چهار گوشه ی سرسرا و پلکان های اندرونی کاخِ گلستان.جلو خوابگاه، خواجه ها و پیشکارها که یک عمر برای اهالی اندرونی بساط دود و دمشان را آماده کرده بودند،حالا داشتند قلیان ها را پیاده می کردند.ان وسط مسط ها یکی دوتا از کوزه های بلورِ آبیِ منقش به تمثال ناصری، اتفاقی یا عمدی از دست کلفتی یا نوکری افتاده و کله ی همایونی و دک و پز ملوکانه رفته بود به باد فنا.وسط حیاط لاشه ی قلیان های مدل به مدل و چپق های جور واجور تلنبار شده بود. توی آن هاگیر و واگیر، سلطان صاحبقران سر رسیده بود. به جز صدای جیر جیر کفش های براق مشکی اش صدا از احدی در نمی آمد. پیشکارها و کلفت هابه ردیف صف کشیدند و از ترسِ نگاه از حدقه درآمده و سبیل های از بناگوش در رفته اش چشم به درز سنگفرش های حیاط دوختند.نگاه شاه افتاد به بساط جلو خوابگاه، به قلیان های نقره و مرصعی که مثل اشیای بی ارزش روی زمین ریخته بودند. انگار اتفاقات بیرون، حوادث کوی و گذر، حتی تلگراف سامرا را باد، زودتر از سلطان به اندرونی آورده بود.شیرِ نر عمارت گلستان آب دهانش را قورت داد و از انیس سوگولی خود مختارِ اندرونی پرسید: _خانم این چه بلواییست توی اندرونی درست کردید؟ انیس هم پشت چشم نازک کرده و باد به غبغبش انداخته بود که قلیان را حرام کرده اند. پرسیده بود:«حرام؟ کی حرام کرده؟» انیس جواب داده بود: _همانی که اهالی اندرونی را به شما حلال کرده! پیش خودش گفت:«شاه ایران آمیرز ممد حسن است، که حرفش توی اندرونی ما از خود ما نافذتر است،ببین این ضعیفه چطور پیش چشم نوکرها مرا تکاند! تو هیچ پُخی نیستی ناصر.....».با انیس یکی به دو نکرد که ته مانده اعتبار صاحبقرانی اش نریزد.با سر شکستگی رد خاکستر تنباکوی کف حیاط را که می رفت تا روی پله های ورودی اندرونی دنبال کرد،رسید به آن وسط مسط ها که تکه های چشم و دماغ و سبیلش زیر دست و پای پیشکارها ریخته بود،به روی خودش نیاورد. مخبرها گفته بودند توی شهر اوضاع بدتر از حریم سلطان است. رعیت شوریده کبریت کشیده بود زیر انبارهای توتون و تنباکو.در اندرونیِ رجال، نوکرها سرکشی کرده بودند. خبر رسیده بود که بنّا و کارگرهای عمارت امین الدوله وقتی قلیان دست متعلّقه او دیده اند کار را کنار گذاشته اند و مدعی شدند ما توی عمارتی که حرام علنی می شود کار نمی کنیم و امین الدوله مرخصشان کرده بود بروند.خبر سکه ی روی یخ شدن رجال نَقل محافل بود. میرزا نشسته بود توی سامرا، سکان مملکت را گرفته بود توی دستش.شاه قجر دست به دامان امین السلطان شد. تصمیم گرفتند چو بیندازند که کاغذ میرزا دروغ بوده شایعه است و میرزا چنین دست خطی نداده.ملت، بروید پای بساط دود و دمتان.مردم اما اهل حلال و حرام و احتیاط بودند. هجوم بردند تلگرافخانه که ته توی ماجرا را دربیاورند. شاگردهای آتش به اختیار میرزا هر چه شاه و امین السلطان رشته بودند را پنبه کردند.اخبار فتوا رسیده بود بین توده ها،در اصفهان و شیراز و تهران و تبریز رعیت بلوا کرده بودند و جد و آباد شاه را بسته بودن به فُحشیات ملوّن و خاک بر سری.خبر رسیده بود که مردم تاجران خارجی بالاخص اتباع بریتانیا را تهدید به قتل کرده اند.دیگر این قصه را نمی شد جمعش کرد.فکرش را بکن!! نیم قرن انحصار توتون و تنباکوی وطن را بدهند دست اجنبی! تا پول سیر و سیاحت شاه قجر قوانلو جور باشد. رعیت لبریز بودند.علما بیشتر... خیلی زود شمدهای تنباکوی خشک نشده از پشت بام ها جمع شد.ناصر این شیر بی یال و کوپال جرات نداشت توی حریم سلطانی اش چپق دست بگیرد و یا دود و دمی راه بیندازد،ضعیفه ها شِت و پتش می کردند.تنباکو یکشبه از چشم مردم افتاده بود.عینِ ناصر.تیر جناب امین به سنگ خورد.شاگرد های میرزا زودتر خبر دستخط را رساندند به مردم،دروغ و شایعه کارساز نبود. کار که از کار گذشت قبله عالم، شاه بابا، خامی کرد و نایب السلطنه کامران میرزا را فرستاد میرزای آشتیانی شریعتمدار طهران را دور بزند که ای آقا اگر میرزای مُجَدّد مجتهد است خب شما چی از ایشان کمتر دارید؟چرا نظر مستقل نمی دهید!؟ ایشان تحریم کرده؟ کاری ندارد، قلمتان را بچرخانید روی کاغذ حلالش کنید. میرزای آشتیانی هم رو ترش کرده بود که برو به ابوی نان به نرخ روز خورت بگو ما با میرزای بزرگ هم نظریم.فتوای ایشان حرف آخرماست.... https://eitaa.com/tayebefarid
انگار شاعر این جا ایستاده بود وسروده بود: جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جان های مردان خداست.... کامران میرزا رویش کم شده بود و دست از پا درازتر برگشته بود کاخ گلستان. سلطان بی کرک و پر ایستاده بود توی ایوان، سگرمه هایش توی هم بود،آن دو خط شده بود بلای جانش. بسم الله الرحمن الرحیم «اليوم استعمال توتون و تنباکو باي نحو کان در حکم محاربه با امام زمان – سلام الله عليه – است.» کاغذ میرزا محمد حسن شیرازی نایب الامام هَتَک سلطان صاحب قران را وََتَک کرده بود، تاجرهای انگلیسی را به زمین گرم زده و حق رعیت را پس گرفته بود. بوی سوختن از غنسولگری بریتانیا بلند شده بود. به قلم طیبه فرید ╭┅─────────┅╮ 🌹@tayebefarid🌹 مــــجــــــــمـــــــوعــــــــه دســــت نـــوشـتـــــه هـــــای طیــــــبه فــــــریـــــد ╰┅─────────┅╯ https://eitaa.com/tayebefarid
روایت سلطانی
«پیمان ابراهیم»
«پیمان ابراهیم» همه خواب بودند وقتی انور سادات با خیال عادی سازی رابطه با اسراییل دل به دریای مواج کمپ دیوید زد،آن روزها حنظله، قهرمان قصه های ناجی علی کودک بود.با آن لباس وصله دار و پای برهنه می رفت گوشه تصویر دست هایش را می گرفت پشت سرش. از دوسانت و نیم آدم روی کاغذ جز تماشا کردن و فرو خوردن بغض کاری بر نمی آمد.با دست خالی و گاهی سنگ می خواست چطوری همه چیز را پس بگیرد؟ سال ها از حنظله خبری نبود. انور سادات را خالد اسلامبولی با نارنجک کشت،توی همان امواج کمپ دیوید غرقش کرد.تکبیر خالد چرت خیلی ها را پاره کرد. اگر سادات کشته نمی شد سران دست نشانده عرب عادت های بدی را باب می کردند.مثلا اینکه سر قربانی کردن فلسطین با اسراییل مذاکره کنند. ترورش هزینه خیانتی بود که کرد،دندش نرم!آدم که ادم نمی فروشد.فلسطینی هابه اسراییل گفته بودند نر است، انور به اسرائیل گفته بود بدوش!با شهادت خالد اسلامبولی قصه سادات را خیلی ها فراموش کردند وشاید هم خودشان را به فراموشی زدند.و این خیلی ها یعنی سران عرب نه ملت ها.امارات متحده، بحرین وشاید هم خیلی زود سعودی!دولت هایی که خربزه ملت ها را می خورند باید پای لرزش هم بنشینند. ساکنین همه این جزایر از یک خلیج آب می خوردند!نگاه نکنید عبدالطیف بحرینی و بن زاید اماراتی با نتانیاهو سر یک میز در کاخ سفید می نشینند و با نظارت آمریکا برای ثبات و آرامش خاورمیانه تصمیم می گیرند،باور کنید یک موی مردم عرب توی تن این ها نبود!اسم پیمانشان را گذاشتند« پیمان ابراهیم» که پیامبر مشترک ادیان بود اینجوری به تریج قبای مذاکره کننده ها بر نمی خورد،تنها جایی که ملاحظه مسلمان ها شد همینجا بود.مسلمان باشی و سر آدم ها مذاکره کنی!! حاشا وکلا... شهروندان عرب اما تومنی صنار با دولتمردهایشان فرق داشتند.گواهش اعتراضات مردمی بعد از پیمان ابراهیم. پیمانی بنام او و بکام شیطان. توی شلوغی ها،وسط شامورتی بازی های اسراییل و سران عرب حنظله پسر قدسی جان قد کشیده بود. شلوار هشت جیب پایش بود شاید هم شش جیب،شاید هم کمتر. بگذریم! تعداد جیبش خیلی مهم نیست،زده بود زیر میز مذاکره اسراییل و سران عرب.خدا ناجی علی را رحمت کند نبود ببیند چقدر حنظله ی قصه هایش بزرگ شده.دیگر یک آدم غمگینِ تماشاچیِ چند سانتی،آن گوشه پایین صفحه نبود . توی فاصله کمپ دیوید تا پیمان شیطان ابعادش صفحه را پر کرده بود.تمام صفحه را. شنبه حنظله را توی صف بچه های مقاومت دیدم داشت.موقع شلیک خمپاره شعرتوفیق زیاد را می خواند: انادیکم اشد علی ایادیکم وابوس الارض تحت نعالکم و اقول افدیکم انادیکم.... پ. ن: *ناجیعلی کاریکاتوریست فلسطینی مشهورترین کاریکاتوریست خاورمیانه و جهان عرب بود، که در سال ۱۹۸۷ در لندن به قتل رسید. *نام پیمانی است که به وسیله انور سادات رییس جمهور مصر و مناخیم بگین، نخست‌وزیر وقت اسرائیل در تاریخ ۱۷ سپتامبر ۱۹۷۸ به امضا رسید. * توافق‌های ابراهیم یا پیمان ابراهیم (Abraham Accords) بیانیه مشترک رژیم صهیونیستی، امارات متحده عربی و ایالات متحده بود که در ۱۳ اوت ۲۰۲۰ منعقد شد. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا