eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
947 دنبال‌کننده
440 عکس
73 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«بلای عظیم» توی کوچه پس کوچه های دمشق زن ها و دخترهای سوری را با یک الله اکبر بر خودشان حلال می کردند و مردها و پسرها را تیرباران .اثری از زندگی نمانده بود.کأنه مصداق این آیه بودند که یذبحون ابنائکم و یستحیون نسائکم! صدای مخالفان مردمی دولت بشار که تا چند وقت قبل خیابان ها را قرق کرده بودند خاموش شده بود.آخر یا کشته شده بودند یا آواره....برای داعش و خارجی ها توده ی مردم اعم از موافقین و مخالفین بشار فرقی نداشت.حالا سوری ها مصداق و فی ذالکم بلاء من ربکم‌ عظیم بودند.اختلاف و لجبازی بلای عظیمی بود که دامن همه مردم را گرفت.داعش از زمین و اسراییل از آسمان شهر را ویران کرد.رد چکمه غریبه ها همه جای شهر بود حتی روی دیوارها و هوایی که نفس میکشیدند. شب های زیبای دمشق شده بود جهنمِ ارواح.... مسلمان و مسیحی و ایزدی همه پایمال شدند.این سرنوشت طبیعی سرزمینی بود که ملت پشت حاکمیتش را خالی کردند. اگر خواستید رأی ندهید!ندهید فقط چند سال بعد ملت های دنیا برای درس عبرت شدن مردمشان چیزی شبیه این متن را می نویسند،فقط به جای دمشق می گذارند تهران ،شیراز ،اصفهان....و به جای سوریه می نویسند ایران. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
سسلسله استوری های جهاد تبیینی به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/atayebefarid
«شمام بلدید سوت بزنید؟» به قلم طیبه فرید
«شمام بلدید سوت بزنید؟» برای انجام کاری می روم مرکز شهر.بافت قدیم.حال و هوای خیابان ها حسابی انتخاباتی شده.یکی از نامزدها از محلات تبلیغات مفصلش را شروع کرده .هر چند متر یک عکس با زاویه متفاوت،تمام رُخ ،سه رُخ،نیم رخ ،تمام قد.از آن عکس های آتلیه ای که آدم ها سالی یک بار می گیرند و می گذارند توی آلبوم تا روند پیر شدنشان را ببینند!چشم هوادارهاش کف پاش.من را سَنَنَه.آدم های این تیپیْ شلوغ، انتخاب من نیستند.مگر من رأیم را از سر راه آوردم !پس کارنامه ی جماعت به چه دردی می خورد! توی مسیر همه جا را آباد کرده اند.تیر برق و تنه درخت و نرده و حصار پله های هوایی نبوده که از نگاهشان مخفی مانده باشد.بعضی نماینده های قبلی هم تبلیغات مفصلی کرده اند حتی بیشتر.یکی نیست بگوید شما دیگر چرا!نا سلامتی شما آنچه از خدمت به مردم بوده بیختید و الکتان را آویختید.قصه مُشک وخود ببوید و اینجور حرف ها.توی فلکه ها و میدان های توی مسیرمان هر جا امکان داشته «ملتِ احساس وظیفه کن»، از خودشان عکس وبنر آویزان کرده اند .این همه آدم کجا و چهار نفر منتخب کجا!قطعا خیلی هایشان مُلتفتند هیچ شانسی در انتخاب شدن ندارند.بسوزد پدر نام و رزومه..... توی بافت قدیم نزدیک‌ یکی از امامزاده ها تبلیغات یکی را می بینم.او‌گزینه ی احتمالی من است.کنجکاو می شوم .اولش فکر می کنم ستاد تبلیغاتی اش باشد.صبح سرچ کردم همان حوالیست.اما میوه فروشی به آن زِپِرتی که نمی شود ستاد تبلیغاتی او باشد.صاحبش مرد سن و سال داریست که جلو مغازه هفت سین بساط کرده.سه چهارتا تنگ بلور روی میز درب و داغانی چیده که چندتا ماهی گُلی تویشان پِل پِل می کند.روی دیوارِ پشت میز نوشته کیوی سی و پنج هزار تومان و همه این ها پشت زمینه عکس آدمیست که گزینه ی احتمالی من است.کلا انگار همین یک عکس را دارد.هم کارنامه اش هم تبلیغات اتو نکشیده ی محدودش را می پسندم.با کنجکاوی بساط جلو‌مغازه و سبزی فروشی را وارسی می کنم.پیرمرد طفلک هاج و واج نگاه می کند ومی پرسد: بابا چی میخوای در خدمتم. می پرسم: _ با ایشون فامیلید که اینجوری تبلیغشو می کنید؟ می گوید : _نه عامو فامیل کجو بود،جوون خوبیه .خوب سوت می زنه... تا اسم سوت می آید خنده ام می گیرد.دارد طرح حمایت از گزارشگران فساد(سوت زنی) را به ادبیات خودش می گوید.از ذهنم‌می گذرد که کجا هستند اقلیتی که مردم کوچه و بازار را فاقد قوه ی تحلیل می دانند که ببینند پیرمرد میوه فروشی در یک‌نقطه پایین شهر برای خودش دلیل پیدا کرده که به کی رأی بدهد. این ایام کلی ملاک جوریدم برای انتخاب نامزدها و همه را توی مجازی استوری کردم.تا دیر نشده ملاک پیرمرد را به لیستم اضافه می کنم. نماینده باید سوت زنی بلد باشد.... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«تلخِ روزهای قند» به قلم طیبه فرید
«تلخ روزهای قند» خداوکیلی همین حرف ها را می زنید که بعضی نامردها طمع می کنند.هر جا می رسید هی سفره دلتان را باز می کنید که: _مگه دفعه قبل که رأی دادیم چه گُلی به سرمون زدن؟!این دفعه دیگه رأی نمیدیم. بارها دیدمتان جلوی آدم‌های هفت پشت غریبه ای که ازین ور و آن ور قصه سختی هایمان را شنیدند و می خواهند از آب گل آلود ماهی بگیرند سیسِ غیرتی ها را گرفتید که به شما مربوط نیست،خودمان حلش می کنیم .من که اخلاقتان را می دانم ،شما دلتان به قاعده گنجشک کوچک است تاب نمی آورید.شاید آن صفحه سجلّتان که کلی مهر داخلش دارید را استوری نکنید و اصلا درباره اش حرفی نزنید اما وجدانتان اجازه نمی دهد.آخرین ساعت ها هم‌که شده یواشکی پا می شوید می روید یک جای خلوت صندوقی پیدا می کنید رأی تان را می دهید.آدم حسابی زیر دِین کسی نمی رود. گفتم دِین..... از همسن و سال های ما آدم هایی بودند که پای امنیت کشور که افتاد با همه گرانیِ اجاره خانه و گوشت و مرغ و پوشک بچه تاب نیاوردند.کنایه ی خنّاس ها را به جان‌خریدند اما بی درنگ رفتند جانشان را دادند وبرگشتند بعضی هایشان هم بر نگشتند! این روزها با همه سختی هایی که محاصره‌مان کرده اما سرمان گرم زندگی مان است،جانمان پیشمانست.درست وقتی که دارید کنار قند روزهای تلختان چایی و کیک می خورید بعضی ها روزگارشان عین زهر مار است . قند روزهای تلخشان توی خانطومان گم شده.برای اینکه پای وحشی ها به شهر ما نرسد.نارنجستان قوام مخروبه نباشد و طاووس دروازه قرآن پرپر نشود.تا ناموس های این شهر حتی آن ها که فکر می کنند ناموس کسی نیستند دست به دست نشوند.ما دیوانه ها اخبار جنگ را فراموش نمی کنیم.بخت سیاه دخترهای مسلمان و ایزدی عراق را... این را با خودتان مرور کنید.ما سهمی در ایجاد امنیت سرزمین‌ مادریمان داریم.همه خرجش یک اثر انگشت است.اثر انگشتی که هر کدامش به قاعده یک مشت محکم پهلوانی زور دارد.کفتارها دور و برمان‌کمین کرده اند.بدخواه و حسود کم نداریم. «جمعه بیایید پای صندوق» . نه به خاطر جمهوری اسلامی ،نه به خاطر مسئولینی که فکر می کنید اگر رأی بدهید پررو می شوند.نه‌به‌خاطر حرف های من.فقط به‌خاطرامنیتی که با هر قیمتی تا امروز حفظ شده.به خاطر حفظ همین حال قشنگی که دارید و صبح ها برای خودتان لَته درست می کنید و‌کوکی می پزید و استوری می کنید و‌من این‌حالتان را دوست دارم.برای تکرار عکس های دو نفره تان برای کلیپی که از دست و پای بچه تان با آرامش می گیرید و می گویید «بششه ی خودمه....» شما خیلی کم توقعید که با باران ذوق زده می شوید وبا عطر بهار نارنج حالتان عوض می شود،کور شود هر کسی این اخلاقتان را نداند.جمعه بلند شوید بروید دورهایتان را بزنید و بعدش محض رضای خدا بروید رأی بدهید.دشمن های مشترکمان دندان تیز کرده اند.... من و شما به یک اندازه ایرانی هستیم. امنیت ما خیلی به ما بستگی دارد..... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«گرفتارِ جان» ساعت از دوازده گذشته.شب آخری دلم نمی آید بخوابم.فردا شب،این‌موقع همه ی این هیاهوها تمام شده،این‌خودکشی کردن ها برای دیده شدن،این آفتابه خرج لحیم کردن ها.نتیجه انتخابِ فردایِ کسانی که رأی می دهند می شود سرنوشت چهار سال آینده همه مردم ایران و منطقه.شک ندارم چشم‌امید بعضی از بچه های جبهه مقاومت به ماست.اینکه کدام شیر پاک خورده ای رأی بیاورد خیلی مهم است.یکی فقط دغدغه ی تیر و طایفه خودش را دارد،یکی معتقد است چراغی که به استان رواست به بقیه جاها حرام است.کاش این‌هایی که رأی ما هستند راست گفته باشند و دغدغه هایشان بزرگتر و حساب شده تر از سطح استان باشد.چرا دروغ!ما یک قلب ایرانی داریم که یک تکه اش افتاده ضاحیه‌جنوبی،یک تکه اش پاراچنار و تکه های دیگرش هر جا که محور مقاومت هست.قدس اما مرکز تمام این دغدغه‌هاست.ما اگر گرفتار آب و نانیم غزاوی ها گرفتار جانند.فلسطین مظهر بی قراری ماست... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«اجاق های تا ابد کور» به قلم طیبه فرید
«اجاق های تا ابد کور» ثریّا خانم اجاقش کور بود.یعنی موقع روشن شدنش نرسیده بود.ده دوازده سال طول کشید تا رازق دادار یک بعداز ظهر بهاری مَمَّدرضا را گذاشت توی دامنش‌.تا هفت شبانه روز چراغ های خانه عباس آقا روشن بود. برو و بیایی داشتند و سور و ساتی.دوست و آشنا می خواستند ببینند ولیعهد وزیری هاچه شکلی است.ازین سر اتاق مهمانخانه تا آن طرف حیاط ،سفره ی ولیمه پهن بود و به میمنت و‌مبارکیِ قدم ولیعهدِ عباس آقا مجمعه های رنگارنگ غذا دست به دست می شد.همه اهالی محل خوشحال بودند از فردای آن روز قیچی خیاطخانه وزیری جور دیگری پارچه ها را می بُرید.کُت و شلوارهایی که عباس آقا می دوخت بوی خوشحالی می داد.بچه آدم کم طاقت است مثل درخت نارنج،زود قد می کشد،یکجوری که ننه بابایش هم نمی فهمند چجوری گذشت.با شروع جنگ جهانی دوم کم کم سر و کله قحطی پیدا شد ،توی خانه های رعیت یک هِل پوک برای خوردن نبود.وسط آن‌بی نانی و نا بسامانی سایه ی سیاه تیفوس عین بختک افتاد روی سر شهر.توی خیابان‌ها عین برگ چنار توی پاییزآدم ریخته بود.ازقصه ی تلخ‌ خانواده وزیری و تک درخت نارنجشان که هیچوقت به بهار ننشست خیلی گذشته.آدم عاقل داغ یک اجاق تا ابد کور را زنده نمی کند.البته آدم‌ِعاقل..... کو آدم عاقل؟البته دور از جان خواننده.می شود آدم این زمانه بود و این‌همه جنایت دید و باز عاقل بود!قحطی نان صد شرف دارد به قحطی آدمیت.آدم این عصر در نوع خودش دستِ کمی از قربانی های جنگ جهانی دوم ندارد.روحش را هر جوری توانستند کشتند.دیشب تصویر ثریا خانمِ فلسطینی و ممدرضاهایش توی دنیا داشت دست به دست می شد.خدا بعد از یازده سال آن دو تا شکوفه نارنج را گذاشته بود توی دامنش.اما آدمخوارها .امانش ندادند وشکوفه ها را با درخت از جا کندند.... حالا نه عباس آقایی مانده نه ممد رضا.بیچاره ثریا خانم! اجاقش تا ابد کور شد.حتما روزی صد بار با خودش آرزو می کند که ای کاش او هم با آن‌ها رفته بود.آدمخوارهای قحطی دهه سی آدمخوارهای قحطی این عصرند فقط رنگ هایشان عوض شده وگرنه رسمشان همانست.انگلیس هنوز هم استعمارکبیر است و با اسباب تفرقه افسار عالم را توی دست هایش گرفته.اسراییل را او سرازیر فلسطین کرد.شوربختانه تسخیر سفارت آمریکا دست نگارنده ی این کلمات نبود که اگر بود در و پیکر سفارت انگلستان را پیش از سفارت آمریکا تخته می کرد.انگلیسی ها تا ابد به کل دنیا بدهکارند و کل هیکلشان‌آلوده به خون مظلوم است. «ألا لعنة الله علی القوم الظالمین» به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
عکسنوشته های مخاطب شناسی را در لینک زیر ببینید. https://eitaa.com/atayebefarid/90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در دلم مهر کسی خانه نکرده ست بیا خانه‌ خالیست،نگه داشته ام جای تورا.... https://eitaa.com/tayebefarid
«تنظیمات کارخانه» هفته قبل این موقع ها در مخیله ام نمی گنجید که همه اطلاعاتم را یک شبه از دست بدهم و تمام تصاویر و دست نوشته ها و روزنگاری هایم دود بشود.گلچینِ شنیدنی های مورد علاقه ام ،فایل های پی دی اف وشماره های مخاطب هایم و فی الجمله خاطراتم.زیاد پیش می آمد اطلاعاتم در لحظه از ذهنم پاک شود و چیزهایی را فراموش کنم که این هم لازمه شرایطم بود که هوا برم ندارد .اما اطلاعات تلفنم پاک شود خیلی دور از ذهن بود. جمعه میهمان باغ یکی از آشناها بودیم.غروب جان می داد برای ثبت تصاویر. با گوشی ام عکاسی کردم وچه عکس هایی.شکوفه های بادام روی شاخه درخت ها ، زیتون های به روغن نشسته ی بین برگ‌ها ،دیوار خیس ونمور باغ و ....هوا که تاریک شد ذخیره ی شارژ برقی تلفنم رو به پایان بود.ولی هنوز دو درصد جا داشت.دو درصد یعنی ده بیست تا عکس دیگر.اما خاموش شد.خاموش ها...حتی وقتی دوشاخه را به برق زدم دیگر روشن نشد.جمعه شب بود و راهی نداشتم ناگزیر باید تا صبح صبر می کردم.سیمکارت تلفنم را انداختم روی تلفن دخترها و چند تا اپلیکیشن ضروری نصب کردم.اما ذهنم درگیر بود که چه اتفاقی افتاده.صبح با اتاق فرمان بردیمش پیش آقا حسام.توی بازار شلوغ موبایل سرش به کار تعمیر گوشی گرم بود.نگاهی به تلفنم انداخت و گفت :«هنوز یک سالش نشده ،گارانتی داری،حیف استفاده کن.احتمالا دکمه پاورش مشکل پیدا کرده.فقط یک هفته می رود تهران.» یک هفتتته!!با همه اطلاعات داخلش! با مذاکره به این نتیجه رسیدیم که عطای گارانتی را به لقایش ببخشیم و ریش و قیچی را بسپاریم به آقا حسام. گفت بیست دقیقه صبر کنید تا ببینم اصلا چه خبر شده.بیست دقیقه اش شد یک ساعت.یک ساعتش شد بروید تا عصر خبرتان می کنم! دم غروب خبرمان کرد.مشکل نرم افزاری بود و همه اطلاعات تلفنم در این خاموشی پاک شد.پاک پاک.عین روز اولش برگشت به تنظیمات کارخانه.راستش سر سوزنی احتمالش را نمی دادم با این شرایط مواجه شوم اما شده بودم.وسط روز هی یادم می آمد چه چیزهایی توی تلفنم داشتم که دیگر ندارمشان.حس وحال زانوی غم بغل گرفتن نداشتم،همه تجربیات من از دنیا همین پیام را داشت،دل نبند دنیا و هر چیزی داخلش هست برای دل بستن نیست.تلفنم‌که برگشت عین یک شی غریبه عین تیغ دو دم بود نه گوشی اهلی خودم.وسیله ی جنگیدنم.زنگ غریبه ،صفحه نمایش غریبه...گالری خالی ،هیچی به هیچی. امشب به میمنت و‌مبارکی رمضان عزیز برایش زنگ و تصویر زمینه گذاشتم. چالش تلخی بود .خصوصا بخاطر روزنگاری هایم اما فرصتی بود برای عبرت.یک روز همه اندوخته های مان در یک لحظه دود می شود اِلا آنچه در حافظه مان ذخیره مانده. به قلم طیبه فرید ( این بود شرح ما وقع .حالا در دفتر تلفنم هیچ شماره ای از شما ندارم.لطفا دوستانی که تا پیش از این با هم گفت و گو و معاشرتی داشتیم،رفقا ،اساتید و آشنایان در صورت تمایل شماره های تان را برایم ارسال کنید) https://eitaa.com/tayebefarid
قفس ظهر پنجشنبه به قلم طیبه فرید
قفس ظهر پنج شنبه تا برسم به قطعه شهدا باید از میان اموات بگذرم.ماشین شاسی بلندی همان نزدیکی می ایستد و چند تا جوان قدر قدرت و یک زن با موهای زرد عقدی پیاده می شوند‌.مردها از پشت ماشین سبد پیک نیک بزرگی را در می آورند.با صندلی و بساط پذیرائی.خیلی ها خیرات امواتشان سر ظهر سوم رمضان از مردم پذیرائی می کنند.بیچاره اموات.هر قدر خودشان بیدار شدند و از عمل دنیایشان در فشارند حالا بازمانده های ناشی باقیات طالحات تلنبار می کنند روی گرده روحشان.بین قبر ها یک‌عده تجمع کرده اند بنر بزرگ دختر جوانی که موهایش را پریشان کرده و لب های سرخش تا بنا گوشش بازست با لباسی نامتناسب خودنمایی می کند.پیش خودم می گویم خدایا خودت رحم کن. هر چه خودمان مسیر دنیا را اشتباهی می رویم ،هر چه بازمانده ها با عمل غلط به‌جای خیرات برایمان شرور می فرستند.با خودم فکر می کنم که توی دنیا مدل دوست داشتن هایمان هم همینقدر اسباب دردسر است. نزدیک مزار شهدا پسر درشت هیکل کم سن و سالی دارد گل می فروشد.توی صورتش خبری از مژه و ابرو نیست، عین‌کف دست پاک پاکست.ظل آفتاب تند و تیز آخرین پنج شنبه سال گل هایش را توی سطل های قرمز آب دسته کرده .رُز هلندی در یک سطل ،رُز قرمز با تزیینات شاخه مورد در سطل دیگر ،گلایول هم همینطور و میخک های کله‌گنده سفید و صورتی هم. میخک هم قشنگست هم مقاومتش بالاست،یک شاخه سفیدش را بر می دارم.پسرک رمزکارت را می پرسد و می کشد.خانه ابدی سید محمد تقوی نزدیک‌ است.خیلی نزدیک.خدا خدا می کنم آن طرف ها شلوغ نباشد.خانه او دیوار به دیوار خانه ابدی شهید منصور خادم صادق است که غالبا شلوغست.به دلم مانده یک بار بروم به دور از هیاهو کمی با شهید تقوا حرف بزنم و گریه هایی که توی گریه دانی ام سیو کرده ام را زار بزنم،زار بی صدا البته.به طرز عجیبی بعد از مشاهد مشرفه گلزار شهدا و زیارت اهل قبور(مومنین البته) آرامم می کند.شاید بخاطر بیداری باشد.همان بیداری که آقاجانمان امیرالمومنین می گوید الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا(ملت خوابند بمیرند بیدار می شوند)....حرف زدن با آدم‌هایی که از دنیا رفتند خیلی لذتبخش است.خصوصا شهدا که ادراکات حساس تر و قوی تری دارند و در هر لحظه صدایمان را می شنوند،باحرف های بغض آلود یا خنده دارمان متأثر می شوند،جواب سوال هایمان را می دهند هر چند که ما نمی شنویم و‌نمی بینیم .یک‌ جایی خواندم که صاحب قبر و زائر روی هم تاثیر می گذارند،شاید آرامشی که می گیرم متأثر از همین اثر گذاری متقابل باشد. بین اسامی حجاری شده شهدا آب جمع شده و این یعنی یکی قبرها را شسته.بطری آب را پر می کنم.توی قاب با چشم‌هایی آرام وغیر قابل توصیف از معنا، دارد نگاه می کند.آب را خالی می کنم روی سنگ.ریختن آب روی قبر خوبست.البته بعضی ها گفته اند فقط موقع خاکسپاری و حکمتش برداشتن عذابست اما برخی دیگر گفته اند تا همیشه خوبست!نه اینکه متوفی خنکش بشود ...نه! سنگ خاکش پاک می شود و نوشته های رویش خوانا .فلسفه اش از بعد از چهلم اینست.بردن‌گل هم جایی توصیه نشده خصوصا میخک... ابر آمده وسط آسمان ،شاخه های یاس افتاده توی قاب عکس،روی سمت چپ صورتش.سید محمد تقوا دارد با زبان حال حرف می زند.من مکالمه به زبان حال را بلد نیستم ،پرت و پلا می گویم .می نشینم روی صندلی یکدست سبز تا از نور شهدا اقتباس کنم.من مهره تسبیح شب نماهستم.شما هم هستید.باید در معرض نور باشیم که شب که شد توی تاریکی اطرافمان روشن باشد. ملاصدرا می گفت ساکنین عالم ملکوت روی عالم خاک اثر دارند.من برهان‌های عرشیه ملاصدرا را بارها با چشم‌های خودم تجربه کردم.روبروی من یک آدم خیلی خیلی زنده نشسته.ما مرده های متحرکیم.دنیا محل زندگی مرده هاست.تن ما قفس است،عادت هایمان قفس است،محبت های مان قفس است،همینکه محتاج طبیعتیم برای زنده ماندن قفس است.ابتلائات ظریف الهی خیلی تلاش می کند یکی مثل من را از قفس آزاد کند اما قفس اصلی خود منم...اگر با این حال بمیرم با قفس رفتم توی باغ‌. درباره قفسم با آدم توی قاب حرف می زنم.... من به برهان های عرشیه صدرا ایمان دارم.به اینکه شهدا زنده اند.به اقتباس نور.به اینکه قدرتی وجود دارد که می تواند قفس روح را بشکند.به تاثیر اهالی عالم ملکوت. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
بانوی مکه،گرچه خداوند مال بود در جست و جوی موهبتی لایزال بود معشوق را چو یافت ،به او داد هر چه داشت آری،که کمترین هنرش بذل مال بود عمری پس از وفات غریبانه اش رسول در حسرت خدیجه نیکو خصال بود.... https://eitaa.com/tayebefarid
این یادداشت اصلا برای خوندن نیست.روز اول عیدی محض خالی نبودن عریضه نوشتمش . لطفاً نخونیدش که قلبتون مچاله نشه. «چند قُلُپ بغض» حواست هست! انارایی که داری دون می کنی آخرین انارای زمستون امساله.سوز سرما تموم شد.باید چمدونارو از انبار بیاری و لباسای زمستونیمونو بچپونی داخلش.همینطور که چشمت به اناراست گوشِت پیش من باشه.داره بارون می باره.چیزی به تحویل سال نمونده.امسال حس و حالم یجور دیگه ست.دیروز که داشتی خاک باغچه رو زیر و رو می کردی چشمم افتاد به همسایه روبرویی که داشت شیشه های خونه شو برق مینداخت.خدا رو شکر کردم که محله مون حالش خوبه و خونه ها سر جاشونن.خدارو شکر کردم که هنوز می تونیم از پشت پنجره ی اتاق کوهو ببینیم.خدارو شکر کردم که عطر نونوایی سر کوچه، قبل افطار همه جا می پیچه و همسایه هامون کیفشون کوکه و صدای بچه ها از کوچه میاد و پشت وانت قالیشوئیِ کمالی پره فرشای رنگ‌و وارنگه.خدا رو شکر کردم که شهرداری روی دیوار پارک نقاشی صندلی و کتابو کشیده و سنگفرشای پیاده رو رو برای سال جدید نو نوار کرده .شاید باورت نشه !حتی خدارو شکر کردم که ایستگاه اتوبوس سرجاشه و توی بلوار سبزه ها سبزن....گفتم بلوار!!!!همه جا نشونه ای هست که یادم نره.... این ایام قُلُپ قُلُپ،بغضامو قورت دادم،حس میکنم غَمدونیم پُر شده!اونقدر که بچه خاک و خُلیِ خونی دیدم. اونقدر که مردای گریون دیدم!!!!آخه من باورم شده بود که مردا گریه نمی کنن. از بس زنایی رو دیدیم که با چادر نماز عربی گل گلی از زیر آوار بیرون می آووردن در حالی که پاره های قلبشون اون زیر بود.من اون آدم سابق نمیشم ،تو هم نمیشی.همه آدمایی که مثل ما فکر می کنن هم نمیشن.نور، دختر قاسم عطایا که سر سفره افطار بشقاب خالی جلوی عکس باباش میذاره هم نمیشه.دلم مچاله شده و روحم پر از انتقامه.تو می دونی ،خدا هم می دونه ما پر وبالمون بسته ست که به غصه و دعا و نوشتن بسنده کردیم. انارا تموم شد. حرفهای منم.... https://eitaa.com/tayebefarid
«بی ذکر جزئیات» به قلم طیبه فرید