افسون دوبار نمی لَخشد
بی بُته ها پنج بار رفته اند دور همی گرفته اند اما ثمره نزاعِشان یک اجاق سوت و کور است.کاش یکی برایشان قصه خر حشمت قلی را بگوید.اسمش افسون بود،بی زبان نه عشوه گری کرده بود نه جادو .حشمت از افسون خاطره تلخ داشت.اسم معشوقه اش را که توی جوانی مرده بود گذاشته بود روی او.البته اگر همنمرده بود او را به حشمت نمی دادند چون یک تخته اش کم بود.افسونِ بی زبان همدمش بود.بدنش یکپارچه خاکستری بود و چشم های مشکی شهلایی داشت.بار می آورد .گاهی بارَش موشک.....نه ببخشید آب بود.هِلِک و هِلِک می آمد توی حیاط خانه اسمال آقا اینها ،بار آبش را می ریخت توی حوض.زبانبسته چند دفعه می رفت و می آمد تا حوضِ کاشی پر شود.شب عید کار رُفت و روب خانه اسمال آقا که تمام شد روشنک خانم دستور صادر کرده بود که حشمت قلی با خرش آب بیاورد و حوض را پر کند.هر بار حشمت افسار حیوان را می گرفت و تا دم حوض می آورد.آب حوض هنوز به نیمه نرسیده بود که چشم های افسون چاله نوِ پایین حوض را ندید و پایش لخشید و پخش زمین شد.بار آب ول شد کف حیاط.زبان بسته دردش آمده بود،با عر و عرحیاط را گذاشته بود روی سرش.اسمال آقا کهنه چرک را پیچید دور پای افسون.
این آخرین باری نبود که خر حشمت بارِ آب را تا لب حوض می آورد.اما آخرین باری بود که پایش لخشید و زمین خورد هر بار روشنک خانم از پشت شیشه های ارسی دیده بود که افسون موقع آوردن بار کمی مانده به چاله پایین حوض مسیرش را کج می کند که زمینگیر نشود.
دیوانه ها پنج بار دورهمی گرفته اند یک بار قُپی می آیند که می زنیم،یک بار یک چیز دیگری می گویند.عین روز روشن است که راه پیش و پس ندارند.تنگههرمز چاله نیست چاهِ عمیق است،تنگهباب المندب هم.
زیر پای افسرها و سرباز هایشان پر از چاله است....چاه عمیق!
کاش به اندازه خَرِ حشمت می فهمیدند.
افسون به آن خری دو بار نمی لخشد.
*لخشیدن:لغزیدن
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
« بی پلاک»
بابا رفته بود جنگ.دیر به دیر می آمد.من اصلا نمی شناختمش.او هم خیلی مرا ندیده بود.یکبار از کردستان که برگشت برایم شلوار صورتی خریده بود.آن قدر پیشمان نبود که نمی دانست چه اندازه ای شدیم.شلواری که بابا خریده بود آستین هایش کوتاه بود و هیچوقت نشد بپوشمش.مامان توی شهر غریب سه تا بچه قد و نیم قد داشت.گاهی می رفت ستاد پشتیبانی و ما را می گذاشت توی خانه.تَه خلافمان این بود که قابلمه ای بگذاریم زیر پایمان جلوی اجاق گاز تا قدمان بالا بیاید و دوپیازه آلو درست کنیم.دوپیازه ای که پیازهایش سوخته بود و بوی زردچوبه می داد و نصفش می چسبید به بشقاب.مادرم زن خلّاقی بود.هنوز هم هست.صبحی که خواهرم را برده بود مدرسه مشتاقیان خانم جعفری معلم بلاتکلیف نهضت سواد آموزی را آن جا دیده بود که از بی جایی گلایه می کرد.مادرم گفته بود اتاق بزرگ خانه ما هست میایی آنجا ؟خانم جعفری هم از خدا خواسته گفته بود برایم شاگرد هم پیدا می کنی؟و مادرم از بین زن های همسایه ها شاگردهای خانم جعفری را پیدا کرده بود و اتاق بزرگ خانه را کرده بود کلاس نهضت.خلاقیت های مادرم به همینجا ختم نمی شد.شاید هم غربت در نقش آفرینی اش بی تاثیر نبود.چیزی نگذشت که خانم جعفری و زن های کلاس نهضت را به کار گرفت و با تیر و تابه نان پزی که از همسایه ها قرض گرفته بود اتاق کلاس نهضت را کرد محلِ پخت نان تیری برای رزمنده ها.صبح ها نان می پختند و عصرها می نشستند پای درس و مشق.بعد از دوهفته یک عالمه کارتون نان انبار شده بود توی خانه خودمان و خانه در و همسایه.روز آخر ماشین بزرگی آمد که نان ها را بار بزند و ببرد جبهه.از صدا و سیما آمده بودند فیلم بگیرند.اهالی کوچه دور ماشین جمع شده بودند و گریه می کردند...
بعد از قصه نان مادرم به فکرش رسیده بود با بچه های کلاس نهضت برای رزمنده ها شال و لباس و کلاه ببافند!اگر صدام از جنگ خسته نمی شد مادرم وِلکُن خلاقیت هایش نبود.
«کتاب پلاک پِ» نوشته اسما جان میرشکاری را خواندم .دَمِ برو بچه های دفتر تاریخ شفاهی شیراز گرم. این اثر برای آدم خاطره بازی مثل من یادآور روزهایی بود که وسط آرمان مادرهایمان توی خانه هایی که رنگ پدر نمی دید با قرقره و خمیر نان، بازی می کردیم و خورده کامواها را می پیچیدیم دور انگشتهایمان .روزهایی که کوچه های مان اسم نداشت و خانه هایمان پلاک.
کتاب پلاک پ روایت آدم هائیست که از پشتیبانی جنگ کلی جزئیات یادشان مانده،کلی خاطرات قشنگ دارند.اگر گریه می کنند می دانند چرا اگر می خندند می دانند برای چه!آرمانهای مشترک دارند.کتاب «پلاک پ» را بخوانید و بدهید بچه هایتان هم بخوانند.حب وطن از ایمان آدم است.
راستی یادم رفت بنویسم که وقتی بابا برگشت چقدر شگفت زده بود که مامان کولاک کرده.....
به قلم طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
سیندرلا
همه آن ها که توی خانه شان دختر دم بخت داشتند،رفته بودند میهمانی .قرار بود پسر پادشاه برازنده ترین دختر شهر را انتخاب کند و دستش را بگیرد و باهم بروند زیر سقف بلند قصر زندگی کنند.
کالسکه دم در منتظرشان بود.نا خواهری های چُلُفته و بی بخار سیندرلا درست چند لحظه قبل از این که پایشان را از خانه بگذارند بیرون،لباسی که موش ها برای او دوخته بودند را پاره کردند!آن ها از پسر پادشاه هم اُسکُل تر بودند!چند خط پایین تر می نویسم چرا.
وقتی کالسکه نامادری سیندرلا داشت از دید او محو می شد دیگر برای رفتن به جشن هیچ امیدی نداشت.آقای شارل نویسنده سیندرلا ، به اینجای داستان که رسید نگاهی به دور و برش انداخت.راهی باقی نمانده بود.متنِ داستان کششِ یک نجات حقیقی را نداشت.فقط یک اتفاق غیر قابل پیش بینی و یک دست غیبی می توانست سر آن بزنگاه دست سیندرلا را بگیرد.شارل دستش را برد بیرون پیرنگ تا هر طور شده پای فرشته مهربان را به داستان باز کند.کفش های کوچک شیشه ای نقطه آغاز سیر صعودی قهرمان قصه اش بود.عاقبت هم به مراد دلش رسید!عین پسر پادشاه توی داستان نارنج و ترنج خودمان!
چند وقتیست دارم اثری را می خوانم که بی شک جزو شاهکارهای ادبی از ابتدای تاریخ انسان تا امروزست،شما هم دارید می خوانید.داستانی که شروعش با حادثه است ،وسطش با حادثه است و با تعلیق های جورواجور و متنوعی به پایان خوشش نزدیک می شود.داستانی که برخلاف سیندرلا،نه کفش های کوچک شیشه ای در آن قهرمان را به اوج می رساند و نه یک عامل زورکی نچسب مثل فرشته مهربان.
شاهکار ادبی پیش روی ما سیندرلا دارد .سیندرلایی که پایش را با کفش های کوچک شیشه ای اش جا می گذارد.انگار که از اول نبوده.
شاید اگر آقای شارل قهرمان های این اثر شاهکار را دیده بود قصه سیندرلا پیش چشمش رنگ می باخت. قهرمانهایی که فریاد چشمهایشان خواب زمستانی نواده های سیندرلا را از سرشان پرانده.آدم هایی که یک عمر ترکیب حوادث عالم را از دریچه چشم نامادری و ناخواهری های او می دیدند.زندگی های کوچک ،آرزوهای کوچک،دنیای بی آرمان دونِ دنی...
قهرمان های این کتاب صدها هزار بار محبوب تر از پسر پادشاه شهرند.ملاک آدم شایسته بودن، توی این اثرِ شاهکار ایمان است.قهرمان های این کتاب ابوعبیده هاهستند،یحیی سنوارها ،محمد ضیف ها....مشت های نمونه ی خروار.
آدم ها بجای دریدن هم برای رسیدن به آرزوهای کوچک ،پاهایشان را می دهند ،دست هایشان را ،جانهایشان را ،برای رسیدن به آرمان های بزرگ...
مردم جهان قهرمان های صادق و واقعی را دوست دارند.انگار عصر کفش های کوچک شیشه ای تمام شده.
ما بعد التحریر:
این روزها ملاک سنجش آدمیت فلسطین است.اصلا خدا این ها را انتخاب کرده که نه فقط شرق عالم که غرب عالم را هم بیدار کند.شاید دور نباشد روزی که مسیحیان و یهودیان آزادیخواه ومومن عالم را پشت خاکریز های مقاومت ببینیم که در دفاع از آرمان اسلام علیه دشمن غاصب می جنگند.ان شاالله.
به قلم طیبه فرید
#طوفان_الاقصی
#وعده_صادق
#جهاد_روایت
https://eitaa.com/tayebefarid
در گیر و گور مرزها
عینپنجه ی آفتاب بود.نمی دانم قشنگ تر از پنجه آفتاب کجا می شود اما اگر جایی باشد او عین همانجا بود.آن روزها، اوایل کرونا که کلاس ها مجازی بود دیدمش.نه اینکه خودش را دیده باشم ها،نه.عکس هایش را برایم می فرستاد.می گفت تو هم برایم عکس بفرست.اما من نمی فرستادم.من با شاگردهایم صمیمی هستم اما نه آنقدر که برایشان عکس بفرستم.خجالتی بودو یک عالمه هنر داشت.می گفت دوران مدرسه می رفتهخانهمعلمش و کمکش می کرده.اصرار می کرد که بیاید در کارهای خانه کمکم کند.من این حرف ها تصورش هم برایم محالست.استقلال خودم را دوست داشتم.کودکی بچهها را ،تمیزکردن خانه و بیشتر از همه شستن ظرف ها را.
صدایش مثل قیافه اش نبود.محتاط و خجالتی.بله!صدای آدمهم می تواند محتاط و خجالتی باشد.آن سال یکی از سحرهای ماه رمضان برایم پیام گذاشته بود.خودم قبلتر از روی عکس هایش حس کرده بودم اما واقعا چه فرقی داشت؟می گفت ترسیده بگوید اهل کجاست چون فکر می کرد ممکن است رفتار من عوض شود.ولی واقعا چه فرقی داشت؟تو متولد هر جا باشی اهل همان جایی.مرزها کشکند....
دو سالی با هم بودیم دیگر اخلاقهایش دستم آمده بود.خیلی خوب بود.توی فامیلشان کلی روحانی ومدافع حرم داشتند .همان ایام یکی از آشناها سپرده بود برایش دختر خوبی انتخاب کنم!من در واسطه گری آدم خوش اقبالی بودم .خصوصا از وقتی برای گُلِ پسرهای فامیلمان ،پسر عمو دیوید، بهترین رفیقم مریم را انتخاب کردم.به دیوید گفتم بخواهی این نخواهی این.خداییش مریم خیلی به دیوید می آمد.اصلا زن هر کسی مال خودش است ،حق خودش است ،سهم خودش است،خدا سهم کسی را به یکی دیگر نمی دهد العیاذ بالله مگر ندار است.واسطه ها هم وجودشان رابطی است.اینکه خوب بشود خانوادهها بگویند کار خودمان بود بد بشود بگویند کار فلانی حرف یامُفت است.بقول معروف کار خوبست خدا درست کند وگرنه سلطان محمود .....
چقدر رفتم به دل جاده خاکی ...
مطرح کردنش جرأت می خواست.یعنی نه اینکه جرأت بخواهد نه!اما حتما مورد سوال و شماتت قرار می گرفتم. ته دلم می گفتم به جهنم!بگذار حرف خودشان را بزنند.
با خواهر پسره حرف زدم.هم راضی بود هم مردد.با برادر و پدر ومادرش حرف زده بود .جلسه اول را با هم جایی قرار گذاشتیم.اینجا اولین باری بود که حضوری خودمان همدیگر را می دیدیم.خجالتی تر از آن بود که وصف شود.اما خدایی در ارسال عکس صداقت را رعایت کرده بود.من عینمجری ها دو طرف را به هم معرفی کردم .درست عینمجری ها...
مادرش همان اول کار گفت اجازه بدهید سنگمان را وا بکنیم. ما از شیعیان هزاره هستیم .اما خودمان را متعلق به ایران می دانیم.زمان جنگ بابای بچهها در جبهههای ایران جنگید.عاشق آقائیم.
زن غیرتمندی بود.بعدش کمی با هم حرف زدند.برای جلسه اول همه راضی بودند.جلسه دوم را قرار گذاشتند بروند خانه شان.من کار داشتم نرفتم....
وقتی برگشتند خبرها حاکی از این بود که همه رضایت دارند فقط برادر داماد تردید کرده!می گفت این ها هر چند اتباع قانونی اند اما آینده برای مشاغل اداری گیر و گور پیدا می کنند.همه چیز داشت خوب پیش می رفت اما نشد....برادر داماد نصف ماجرا بود.مرز کشی ها نگذاشت.مرز کشی هایی که عمرش بهاندازه عمر حمله مغول به ایران بود...
دختره همه چیز تمام بود.شیعه هزاره....
عینپنجه ی آفتاب.نمی دانم قشنگ تر از پنجه آفتاب کجا می شود اما اگر جایی باشد او عین همانجا بود.
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«عود هندی اصل»
دیشب مادر محمد را دیدم.درِ مغازه آقای فرهادی.با آقای جعفری آمده بودند....از سر خاک محمد.یک روز در میان می رود آرامگاه نور!چهره اش با دو سال پیش فرقی نکرده.هنوز غبار روز تدفین محمد روی چادرش هست.روی چشمها ومژه هایش .
چین های کنار چشمش بیشتر شده.هنوز هم منتظر است حرف جدیدی درباره محمد و رفتنش بشنود.به او می گویم :
محمد به حاج سید نورالدین تأسی کرده بود.نخ دل آدم به دکمه لباس هرکی گیر کند عاقبت رنگ و بوی همورا می گیرد.چرا دروغ!من خودم آدمهای بزرگی را دوست دارم که دعا می کنم نخدلم گیر دکمه لباسشان بشود.محمد از بس در حیاتش به دامن آسید نورالدین چنگ زده بود پایانش هم به او گره خورد!به مادر محمد می گویم فردا شب شبکه افق نقد نایب الامام را ببینی!ساعت نه پخش می شود.
خودش خبر دارد....
کجایی محمد آقا!!!کجایی....
امشب محمد علی یزدانی را شبکه افق نشان داد.برنامه ضبط شده بود.عامدانه یا اتفاقی جایی بغل دستش خالی بود.جای خالی محمد جعفری .این آدم از وقتی رفیقش رفته نیمی اش نیست....
می دانم یاد محمد همیشه همراهش هست.یاد برادر چیزی نیست که لحظه ای از ذهن آدم برود.خودش نیست اما غمش هست،خاطراتش ،صدایش،تکیه کلام هایش.
محمد عود بود .
عود هندی اصل....
از آنها که حتی وقتی سوخته و تمام شده هنوز بوی عطرش می آید...
امشب مادر محمد،فاطمه خانم ، آقای جعفری و زهرا توی قاب شبکه افق محمد را می دیدند.
محمدی که بچههای مهافیلم را تنها نگذاشته....
محمدی که هنوز دارد نفس می کشد....
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
آدم باید نارنج باشد(امثال و حِکَم)
شربت را میریزم توی لیوان و آب را می ریزم روی سرش.باهمه غلظتش در برابر فشار آب متلاطم می شود . با قاشق دسته بلند شربتخوری نه، با دم دست ترین شی که چاقوی کره خوری است همش می زنم .استادی داشتم که با پیچ گوشتی چایش را حل می کرد.باخودکار هم دیده بودم نسکافه هم بزند.نمی دانم زیادی دلش پاک بود یا زیادی بی حوصله...پالپ های نارنج دور حفره ی خالی حرکت دورانی چاقو با سرعت نور می چرخند.توی دلم بهشان می خندم!دارند دور حفره پوچ می چرخند.چاقوی کره خوری که سرعت می گیرد پالپ ها هم عجله می کنند .....همه با هم دور هیچی می چرخند.
این اولین و آخرین جیره شربت نارنج امسال است.خانم جان هرسال با نارنج های باغچه شربت درست می کند.به همه می دهد ،به بچههای خودش هم.توی خانهما از بس طرفدار ندارد خیلی طول می کشد تا تمام شود.من عاشقش هستم.دست و پایم که مور مور می کند و سر انگشت اشاره دست راستم که از زیر پوست قُلُپ قُلُپ می کند انگار لوله آبی که گیر افتاده، یک لیوان می خورم درست می شوم.نارنج و مشتقاتش طبع ریحدارد .سرعت و حرکت خون را تنظیم می کند.خیلی ها از وجود ریح بی خبرند!نمی دانند اگر ریحتوی تن آدمنباشد چه مصیبتیست!همه فکر می کنند آدمتوی چهار تا طبع خلاصه می شود...
دیگر چاقو را توی لیوان حرکت نمی دهم.پالپ نارنج ها یکی دو دور می چرخند و توی آب پخش و وپلا می شوند.
همان استادمان که چایی اش را با پیچگوشتی و خودکار حل می کرد به من می گفت:
_چرا می روی دنبال تدریس؟برو تبلیغ!مجبوری رشد کنی و مطالب جدید بخوانی.صدبار یک چیز را درس میدهی؟خب برو چیزهای جدید بخوان حرف های جدید بزن.....
به او نگفتم دارم تلاش می کنم ساختار آموزشی را به هم بزنم .دارم خودم را می کشم که منطق را زنانه تدریس کنم .یکجوری که دخترها از عهده درست فکر کردنشان بر بیایند.حس کنند درس به دردشانخورده...آخر ترم نگویند خب که چی چهار واحد دیگر گذاشتیم روی واحدهای قبلی مان......منطق و فلسفه ای که تویش ریح نباشد به چه دردی می خورد؟
اصلا زن ها چون عاطفی ترند باید منطق را با متدولوژی متفاوتی برایشان گفت.باید یکجوری گفت که ریحش بیشتر باشد و توی عروق روح زنانه شان حرکت ایجاد کند!روح زنانه!!!
یک نفر پارسال ثابت کرده بود روح هم زنانه و مردانه دارد!من که باورم نمی شود.روح وقتی به طرف کمال می رود دیگر جنسیت بودن را حس نمی کند.
بی خیال....
یک لیوان شربت اینهمه آسمان ریسمان سر هم کردن نمی خواست ،شربت را سر می کشم.....القصه خدای محمد مدد کند دور چیزهای تو خالی نگردیم و چشممان به چاقوی کره خوری و پیچ گوشتی و خودکار نباشد.کاش اصلا در دایره خلقت شربت نباشیم که در جریان کلی زندگی حل شویم.
البته شربت نارنج قیاس مع الفارق است.نارنج در هر صورتی ریح دارد.چه در مقام میوه ی سر شاخه ،چه در مقام شربت توی لیوان.
البته نارنج بودن کافی نیست کاش حالا که انگیزه دانمان کار می کند دور چیزهای توخالی نچرخیم...
امیدست حی لایموت دُرُستمان کند .
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid