eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
685 دنبال‌کننده
363 عکس
62 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«جایِ خالیِ نسبت ها» وقتی کودکی متولد می شود با تولدش حقیقت های زیادی را ایجاد می کند!حقیقت هایی که تا پیش از آن وجود نداشتند!حقیقت مادری !حقیقت پدری!حقیقت خواهری و برادری.امید توی زندگی جوانه می زند! چقدر طول می کشد بچه ی آدم بزرگ شود . وقتی بزرگتر می شود این حقیقت ها وسعت پیدا می کنند .... حقیقت رفاقت ،هم کلاسی ،هم محلی،هم باشگاهی،هم شهری ...... «هم وطن» شاید پیش ازینها اتفاق افتاده باشد اما من ندیده بودم!شاید چیزهایی شنیده بودم!اما با چشم هایم ندیده بودم! اینکه آدمی از شدت کتک خوردن چشم هایش بسته شود و دیگر باز نشود!سرش خونی باشد ،بدنش خونی باشد ،محاصره شده باشد !کتک بخورد ... فحش بخورد ... چاقو بخورد.... بلوک بخورد... بگویند به آرمانهایت فحش بده!!! و او ندهد... چشم هایش را ببندد و دیگر بیدار نشود! یکجوری بخوابد که تمام آن حقیقت هایی که با تولدش آورده بود در یک لحظه تمام بشود! همه چیز تمام بشود! یک حفره ی خالی عمیق توی دل همه ی این حقیقت ها درست بشود !حفره ای که با هیچ‌ ملاتی پر نمی شود. نسبت مادری... نسبت پدری... نسبت برادری... نسبت هم وطنی.... چقدر داغدار و دلتنگ! چشم‌ها ناباورانه می بیند و دلها باور نمی کند.... بعضی جاهای خالی هیچ گزینه ی مناسبی برای پر شدن ندارند! جای خالیی که هیچ کلمه ای سنگینی بارِپر کردن آن را بدوش نمی کشد! وقتی آرمان را توی خیابان با بلوک زدند وقتی آرمان را توی خیابان با چاقو زدند وقتی آرمان را توی خیابان شهید کردند!!!! خدا خودش جای خالی او را با شهادت پر کرد ! با خودت تکرار کن! خدا جای خالی او را با شهادت پر کرد!!!! وشهادت از همه ی نسبتهایی که او با تولدش ایجاد کرده بود بزرگتر بود! از نسبت مادری! از نسبت پدری! از نسبت برادری ! از نسبت هم وطنی....... شهادت نسبت آدم های خوب با خداست! آدم هایی که پای آرمان ها ایستاده اند و توی خیابان خونی شده اند و جان داده اند! کاش خدا جای خالی ما را با «شهادت» پُر کند..... تقدیم به شهید مظلوم فتنه آرمان علی وردی🌷 🖋طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«مدادِ خونی»
«مداد خونی» عصر کوتاه پاییز، وقتی که رد کمرنگ نور از پشت شیشه افتاده بود روی فرش، کلاس های درس حوزه مجتهدی تهرانی تمام شده بود ،طلبه ی جوان کتابها و عبایش را گذاشته بود توی کوله پشتی اش تا بچه های یگان امام رضا را همراهی کند!می گفتند: «مداد علما افضل است از دماء شهدا » امّااو با خودش می گفت یکشب هزارشب نمی شود،مرد با جهاد کامل می شود!!حسرت مبارزه در سوریه که به دلم ماند،اینروزها را دریابم! تا اینروزها را دریابد شب شده بود! شب بلند پاییز.... با همان کوله پشتی که آینده اش را گذاشته بود داخلش،نا انسان ها دوره اش کرده بودند. شب های سرد پاییز بلندند. دردهایش بلندتر ... غصه هایش خیلی بلندتر..... او را می زدند!دستش را حائل کرد روی سرش!روی موهایی که پر از خون بود ،یکنفر منتظر بود تا یکی دو سال دیگر عمامه اش را روی سرش ببیند!قربان صدقه اش برود و بگوید: آرمان ،مامان چقدر بهت میاد حاج آقا شدی!!! شب های پاییز بلند است!دردهایش هم اشیاء سختش هم بخت آرمان هم.... وقتی پیدایش کردند هم مداد علما را داشت هم مرد کامل شده بود .رسیده بود به آخر راه! راست می گویند یک شب هزار شب نمی شود!خصوصا یک شب بلند پاییز ،توی پارکینگ ناکجا آباد توی شهرک اکباتان! تا عصر یک طلبه ی معمولی بود اما وقتی گوشه ی خیابان پیدایش کردند ره صد ساله را یکشبه طی کرده بود! توی شب بلند پاییز ذره ذره شهید شد... هم مداد علما را داشت و هم دماء شهدا.... 🖋️طیبه فرید/آبان ۱۴۰۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«متولد ۲۶ آبان»
«متولد ۲۶ آبان» راننده توی آینه به چشم‌های مرد جوان نگاه کرد!با خودش گفت چه مدیر جوانی!پیداست وقت آزاد نداشته که توی این سن و سال به ثمر نشسته. بوی عطرمدیر جوان با دود ترافیک قاطی شده بود. راننده شیشه های ماشین را بالا داد.مدیر جوان به همراهش گفت : _ترافیک سنگینه ،بنظر میاد اگر پیاده برم زودتر می رسم به نماز و زیارت.با هم در تماس باشیم برای برگشتن ،باید حدود ساعت ۸ فرودگاه باشم. _بفرمایید جناب دکتر .می رسم خدمتتون. _یا علی مرد از ترافیک و دود فرار کرد وتوی چشم بر هم زدنی خودش را روبروی در ورودی حرم دید!از باب الرضا آمد داخل ، چشمش که به کاشیکاری ها افتاد ،بناگوشش گرم شد،چشم هایش رو به تر شدن رفت ، برای پایانِ خوبِ یک ماموریت کاری، زیارت بهترین گزینه بود. توی صحن نفس عمیقی کشید ،حس می کرد روحش سال ها متعلقِ به این رواق ها بوده،مثل کبوترهایی که می آمدند پر و‌بالشان را می کشیدند توی مقرنس ها. حس می کرد در اعماق وجودش با این فضا وشهیدی که توی ضریح نشسته قرابت دارد.قرابتی عمیق تر از سیادتشان! داشت چهل ساله می شد. چهل سالگی سن عجیبیست! بیست و دو روز دیگر ! آدم هرچه قرار باشد بشود تا قبل از چهل سالگی اش می شود! وارد حیاط حرم شد. چشمش به گنبد و گلدسته ها افتاد. به رسم ادب دست روی سینه اش گذاشت و خم شد،برای دقایقی چشمِ دل به جلوه های ندیدنی حرم دوخت ! چشمش که به ایوان افتاد بی تاب شد ، کفش هایش را سپرد به کفشداری وتوی آینه کاری های ایوان منیت هایش را دید که شکسته اند! دل به قاب اذن دخول سپرد و با چشم هایش حرف های دلش را تکرار کرد: یا سَیِّدی یَا بنَ رَسُولِ اللهِ اَنَا العارِفُ بِحَقِّکَ اَتَیتُکَ مُستَجیراً بِذِمَّتِکَ قاصِداً اِلی حَرَمِکَ مُتَوَسِّلاً اِلَی اللهِ تَعالی بِکَ ءَاَدخُلُ یا الله..... ناگهان صدایی ناهمگون با آرامش حرم، فضا را به هم ریخت! صدای تیراندازی با جیغ زن ها یکی شد. واژه های اذن دخول توی گلویش شکست ،آدم های مضطرب هجوم آوردند توی حرم‌ ،زن و بچه و پیرمرد و جوان..... خیلی اتفاقی عده ای باهم رسیده بودند به درِ مسجد بالاسر ! قلبهای آدم هایی که پشت اسپلیت پناه گرفته بودند داشت از توی سینه هایشان می زد بیرون! انگار پشت در مسجد بالاسر شاهچراغ، ایستگاه آخر بود.ایستگاه آخر دنیا. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد!!!رد خون از زیر اسپلیت راه افتاده بود ..... دیگر نگران پرواز ساعت ۸ نبود! هرچه قرار بود بشود تا قبل از چهل سالگی اش شده بود! شهید شده بود... راننده توی پارکینگ منتظرشان بود ،بوی عطرش هنوز توی ماشین بود..... 🖋️طیبه فرید /آبان ۱۴۰۱ تقدیم به روح‌ پاک شهید دکتر سید فرید الدین معصومی دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
داستان کوتاه «قرار بود....»
«قرار بود بمیرد» مرد پلاک را ازجوان کفشدار گرفت و از یکی از درهای باز ایوان آینه کاری حرم رفت داخل . با صدای شلیک پشت سرش زائرها هجوم آوردند توی دالان! پسر تکفیری تفنگ کلاشش را گذاشته بود روی رگبار! آدمهای ریز و درشت عین برگ پاییزی می ریختند روی زمین. قلبش سوخت! افتاد.... هنوز چشم هایش نرفته بود! نبض داشت ،چشمش قفل شده بود توی آینه کاری های سقف!!!!به فرشته ها که پر و بالشان می گرفت به زنجیره ی اشکال بلوری تراش خورده ی لوستر و تکان می خورد. تکانی به روحش داد وبلند شد. نبضش ایستاد!این اولین بار بود که دیگر قلبش نمی زد.... داشت دنبال خودش می گشت! دور از جانش قرار بود بمیرد!توی بیمارستان!!! چقدر با خودش فکر کرده بود : «یعنی چطور می میرم!!!» گریه کرده بود! قرار بود بمیرد!توی خیابان! گریه کرده بود! قرار بود بمیرد ،توی خانه ،وسط تب و درد و مرض!!!! گریه کرده بود و گفته بود ،خدایا خواهش می کنم!لطفا .... قرار بود بمیرد! اما الدعا یرد البلا! بارها با گریه دعا کرده بود و حالا بلا از دور سرش چرخیده بود و رفته بود و رفته بود و رفته بود.... چیزی یادش نمی آمد جز اینکه مستجاب شده بود!دَم اذان مغرب! درهای بزرگی درست پشت در بسته ی مسجد بالاسر باز شد ! داشت به سمت درها کشیده می شد!سیال بود و بی زمان!!!!داشت می رفت سمت خدا... یکبار دیگر برگشت و به مستجاب شدنش نگاه کرد!به پلاک کفش و تسبیح خونی که از دستش افتاده بود و سر خورده بود وسط خون ها.... به ضریح احمد ابن موسی که شاخه های نارنج دعا روی مشبک های نقره ای اش بهار داده بود. خون قلبش روی سنگهای مرمری کف حرم منعقد شده بود! شبیه معجزه بود!!! بوی بهار نارنج حرم را پرکرده بود. 🖋️طیبه فرید /آبان ۱۴۰۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«ساکن خیابان فرشته»
«ساکن خیابان فرشته» دم غروب دود سیاه لاستیک هایی که می سوختند می رفت توی جان ساختمان ها و برج های چند طبقه ،آدم ها توی پنجره ها داشتند بیرون را می دیدند. چند نفر توی چهار راه جلوی رفت و آمد ماشین ها را بسته بودند. کامرانِ تاج ،لیدری که رابین معرفی کرده بود با هودی سفید، از توی جمعیت کشید بیرون و با انگشت تجمع را نشانش داد.او هم سر ماشین را داد سمت جمعیت .دخترها و پسرها ریختند دور ماشینش ! یکی دوتا شیشه می گرفتند و می رفتند سمت چهار راه اول !آتش بازی راه انداخته بودند. دورس آلبالویی اش را پوشیدبا شلوار لی سرمه ای ،توی آینه خودش را نگاه کرد.چند تا نخ سفید توی شقیقه هایش سبز شده بود.دست کشید روی صورتش! همین دیروز شیو کرده بود. توی سالن چرخید و همه چیز را وارسی کرد! بقیه ناهار ظهرش روی میز بود! خرچنگ با جام خالی شراب سفید ... لابستر هم دوست داشت ،از آنهایی که رابین زنده زنده می انداخت توی روغن!لذت خوردنش بیشتر بود! دوست داشت همه چیز را تجربه کند ،همه چیز را..... یک نخ سیگار کنت از توی جعبه ی فلزی آورد بیرون و آتش زد... دست هایش بو می داد. کل خانه را هم بوی الکل و بنزین برداشته بود. شیشه های نوشابه و دلستر را که تا نیمه از الکل و بنزین پر شده بود و برایشان فتیله گذاشته بود و با چسب برق در شیشه هارا محکم کرده بود چید توی جعبه و گذاشت توی صندوق عقب!!! همه شان منتظر یک جرقه بودند! از یکنواختی خسته بود،دلش اتفاقات بزرگتری می خواست. زندگی عادی توی این خانه ی بزرگ‌ کسل کننده بود،آن هم توی مملکتی که آخوندها با قوانین دست و پاگیر جلوی لذت بردن آدم ها را می گرفتند...دستی کشید روی فیتیله ها ! صندوق عقب ماشین بوی آزادی می داد!یک آزادی عمیق و بی حد و‌مرز !!!! . زندگی برایش تکراری و بی هیجان بود!حتی دخترهای لوندی که به بهروز سفارش می داد... باید شرایط را تغییر می داد . توی ذهنش خطور کرد: تهرانو می کنیم پاریس!!!با دخترهای موبلوند. توی الهیه یه جشن آزادی مفصل می گیریم!اصلا خانه را می کنم دیسکو ! تمام خیابان فرشته را! دارندگی و برازندگی.... یکبار دیگر نگاهی کرد به نوشته های روی شیشه های نوشابه « برای زن ،زندگی ، آزادی!» «برای قاتل مهسا.‌..» لپ تاپش را باز کرد ، برای رابین ایمیل زد: عشقم ، تمام شد !!!من رأس پنج توی تجمعاتم با کامی تاج هماهنگ کن .گزارش ها را برایت مخابره می کنم. نگاهی کردبه صندوق خالی عقب ماشین،میدان و مغازه هاداشتند توی آتش می سوختند.از دیدن شعله های آتش لذت می برد. چند تا شیشه بیشتر نمانده بود.پسره ی ریشوی بسیجی را نشانه گرفت . فیتیله را آتش زد . شیشه را انداخت.... اما نه!!! انگار نینداخت! قبل از اینکه بیندازد توی دستش منفجر شد ،ماشین آتش گرفت و ..... لابستر داشت زنده زنده توی روغن می سوخت !دست و پا می زد داشت سوخاری می شد!!! رابین داشت با لذت و هیجان از شیوه ی فیکس نگه داشتنش وسط روغن داغ حرف می زد! جوانک ریشو که تا چند دقیقه قبل قرار بود توی آتش بسوزد با کپسول آتش نشانی، خودش را رسانده بود نزدیکش.ماشین را خاموش کرده بود و لباسش را درآورده بود و انداخته بود روی بدنش! از درد سوختن توی خودش جمع شده بود ،دست هایش بوی الکل و بنزین می داد. بوی خون خودش.... بوی سوختن .... صورتش زبر شده بود ،پر از خرده شیشه! نزدیک بود اما...... 🖋️طیبه فرید /آبان۱۴۰۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«خاکستر آزادی»
«خاکسترِ آزادی» نفس توی سینه ها حبس شده بود به جز صدای لزج کنده شدن لجن های کف رود از کفش ها از کسی صدایی در نمی آمد.فرشته داشت اوج می گرفت،زیر نور،مرد توی تاریکیِ مطلق خاک هایی که پشت اوج گرفتن او از روی زمین بلند شده بود را می دید.خم شد و توی مسیر خشک رود چنگ انداخت توی خاک،درست همانجایی که قدم های فرشته از زمین جدا شده بود،یک‌مشت خاک برداشت و رندانه گذاشت توی جیب پیراهنش.خاک هنوز بوی عطر می داد.ازین عجایب کم ندیده بودند.وگرنه کدام آدم عاقلی دست زن و بچه اش را می گرفت و توی ظلمات شب راه می افتاد توی مسیر رودخانه! خورشید رسیده بود وسط آسمان تا با آن بار سنگین از کوه بیاید پایین نفسش به هن و هن افتاده بود،خبر رسیده بود که توی صحرا اتفاقی افتاده.گاهی خارهای ضخیم بین سنگها و صخره هااز بغل های باز صندل می نشست توی پایش ،از شدت درد دندانهایش را روی هم فشار می داد. پاهایش آش و لاش شده بود.صدای هلهله و پایکوبی توی دامنه ی کوه پیچیده بود .از همان جا می دید که عده ای از مردم جایی جمع شده اند. کار مجسمه تمام شده بود ،تمام خلاقیت و ذوق هنری اش را بکار گرفته بود.یک مجسمه ی طلایی با برقی خیره کننده !به جز او کسی نمی توانست اینقدر سریع این اثر پیچیده را بسازد!میخواست کارش را به کمال برساند یکجوری که هیچکس انگشت رویش نگذارد.از توی جیبش کیسه ی خاک را درآورد! توی تاریکی آن شب ،توی بستر خشک رود یک چیزهایی دیده بود که بقیه ندیده بودند! خاک مقدس را از حفره دهان مجسمه، ریخت داخلش.صدای بمی که از مجسمه درآمد غرور همه ی وجودش را پرکرد خسته و کوفته رسیده بود جایی که همه جمع شده بودند. از بین جمعیت با بار سنگینی که با خودش از کوه آورده بود خودش را کشاند به مرکز شلوغی! قلبش داشت از حرکت می ایستاد!انگار قلبش داشت بیرون از سینه اش با صدای بلند می تپید.دست هایش شل شدند و بارش افتاد روی زمین!صدای شکستن چیزهایی که با زحمت آورده بود عین خار نشست توی جانش... خون توی رگهایش داغ شده بود.داشت می سوخت.صورتش ،دست هایش،قدم هایش....پر از خشم بود! نبودنِ او قرار نبود اینقدر طول بکشد!با خودش گفت: حتماتوی کوه مُرده که نیامده! نوبتی هم که باشد نوبت من است پسر خاله!تمام این سال ها صبر کردم.تصمیمش را گرفته بود. رفت بین آدم ها،مردم او را می شناختند ،چهره ی نخبه ی !سرشناس!مسلط به علوم غریبه .چیزهایی دیده بود که خیلی ها از دیدنش عاجز بودند... مردم دورش حلقه زدند و او داشت حرف می زد.طولی نکشید که آدم ها رفتند و با دست پربرگشتند.هر کسی هر چه داشت آورده بود.جواهراتی که توی آن شب تاریک از شهر برداشته بودند و از مسیر خشک رودخانه آورده بودند.چشم هایش از خوشحالی درخشید پریشان و ناراحت رسید به خانواده و دوستانش که آمده بودند استقبال!به تک تکشان نگاه کرد. به برادرش که رسید ایستاد!باهم چشم در چشم شدند. بغض راه گلویش را بسته بود. انگارتمام چراهای دنیا روبروی تمام اضطراب های دنیا ایستاده بود،با خشم دست انداخت و ریشهای قهوه ایش را گرفت!!!خشم توی صدایش موج می زد!توی چشم هایش ،توی صورتش که از فرط گرسنگی لاغر شده بود! _من نبودم تو که بودی!!!! مگر همین ها به من نگفتند برو؟!چرا مانعشان نشدی؟! اشک توی چشم های هارون حلقه زده بود ،با کلماتی که از شدت بغض می لرزید گفت: _تو اینها را نمی شناسی؟می خواستم مانعشان بشوم کم مانده بود خونم را بریزند!اگر می خواستم بجنگم خودت نمی گفتی چرا بین مردم اختلاف انداختی؟ اینها باطن سیاهشان با ظاهرشان یکی نبود.از همان اول هم نبود.از همان شبی که از مسیر خشک نیل آمدیم هم با تو یک دل نبودند... برادر!یکروز بهانه هایشان شهره ی عام و خاص می شود. دستش شل شد و ریش هارون را رها کرد. پهنای صورتش از اشک خیس شده بود . این غم بزرگ را به کجا باید می برد.سُفلگی این جماعت دمدمی مزاجِ بهانه گیر پر مدعا را؟!رفت سراغ آنکه مردم را دور خودش جمع کرده بود،همان که به همه گفته بود او مُرده !پیشتر پسر خاله بودند اما حالا هیچ نسبتی نداشتند.باید سر فتنه را می زد وجواب ننگی که به دامان قوم نشانده بود را می داد. سامری داشت وارد فاز جدید فتنه می شد!با جواهراتی که از بنی اسرائیل جمع کرده بود می خواست گوساله ی جدید درست کند،این بار خیلی خلاقانه تر ،خیلی موذیانه تر ... شاید هم گوساله های جدید. اینبار انگار شمشیر را از رو بسته بود ،یکجوری که اگر موسی حرفی بزند بگوید کار خودشان است!کار هارون ! مگر توی کتاب مقدس ننوشتند هارون گوساله ساخته؟کار خودشان است!!!!!یکجوری دروغ گفتند خودشان هم باور کردند. سامری توییت زد ای مردم بنی اسراییل آزادی تان را پس بگیرید.سفله های قوم دورش جمع شدند،بعضی ها هم سفله نبودند اما غیاب موسی دلسردشان کرده بود!حواسشان به هارون نبود.... سفله ها ریختند توی خیابان برای گوساله ی طلاییِ آزادی.راهبندان راه انداختند،ماشین ها بوق می زدند https://eitaa.com/tayebefarid/322
هارون نه تفنگ داشت نه اسپری فلفل. گوساله پرست ها ترک موتور آمدند، کلاش توی دستشان بود ،همه را به رگبار بستند.ماشین ها را با آدم هایی که داخلش نشسته بودند . عابرهای پیاده را!!!مردها ،زن ها ،پیرها ،بچه ها...آدم ها روی زمین می ریختند! هارون را آنقدر زدند که شهید شد !کف خیابان،با سنگ و بلوک و قمه.برای گوساله ی طلایی ،برای آزادی.... هارون وقتی شهید شد چشم هایش باز بود ، زیر باران توی خونش غرق شد. موسی برای گرفتن الواح مقدس به کوه رفته بود. سامری با جواهرات قوم برایشان خدا ساخته بود ولی نمی فهمیدند! نکبت تمام وجودشان را گرفته بود ولی نمی فهمیدند! چهل سال بعد از این داستان دچار سرگردانی شدند و نمی فهمیدند! موسی از طور برگشته بود و میانشان بود و صدایش را نمی‌شنیدند!حتی وقتی که از بینشان رفت باز هم نمی فهمیدند! سامری به دردی مبتلا شد که حتی خاک پای فرشته و علوم غریبه برایش درمانی نمی شناخت!خاکسترِ گوساله را به آب دادند و.... و خدا آن ها را آن قدر پشت درهای سرزمین موعود نگه داشت تا نسل جدیدی از آن ها پدید آمد که خدا سموئیل را به نبوت آن ها برگزید. واینگونه خدا از میان ناپاکان قوم ،بندگان پاک خود را بیرون می کشد. طیبه فرید /آبان ۱۴۰۱/شیراز https://eitaa.com/tayebefarid/324
یادداشت سیاست «پدرسوختگی یا کسب فضیلت» به قلم طیبه فرید
سیاست «پدرسوختگی یا کسب فضیلت» تا قبل از اینکه ماکیاولی برای توجیه عملکرد دولتمردان معاصرش برای واژه ی سیاست جعل معنا بکند و جوری پای قدرت را به سیاست باز کند که دیگر اثری از سیاست به معنای کسب فضیلت باقی نماند ،سیاست امر محترمی بود !آنروزها کسی نمی گفت سیاست پلید و کثیف است!پدر و مادر ندارد! خواهر و برادر هم .... ماکیاولی توی خوابش هم نمی دید که امروز زن همساده ی ما که باستان شناسی خوانده حرف های او را اینقدر مو به مو تکرار کند! اینکه سیاست خیلی ترسناک است !!! زن باستان شناس همساده می گفت :چه معنی می دهد مُلّا سیاسی باشد ، ملّا باید برود سر درس و بحثش ،برود کنج مسجد به عبادتش برسد!!!حکومت افتاده دست ملّاها که کار به اینجا رسیده!!!! حتم دارم خانم همساده واقعا معتقد بود سیاست خیلی پلید است و همه ی این اتفاق های بد این روزها را از چشم بی پدر و مادری سیاست می دید!سیاستی که دست ملّاهاست! اما تحلیل خانم همساده هوشمندانه نبود!شاهدش هم حرف های امانوئل کانت و ژان ژاک روسو!! کانت ساندیس خور نبود!دست بر قضا جیره خوار نظام هم نبود وکارت اعضا فعال بسیج هم نداشت اما معتقد بود سیاست و دین جوری در هم تنیده اند که امکان جدایی ندارند. گفتم کانت چون همیشه مرغ همسایه غاز است!وگرنه ازین حرف ها بهتر و درست ترش را مدّرس شهید خودمان زده بود! «سیاست ما عین دیانت ماست و دیانت ما عین سیاست ما» کانت معتقد بود دین و سیاست باجناق نیستند که فامیل نباشند!بلکه وابستگان نسبی هم هستند!آن هم از نوع درجه یک. با کانت موافقم!اما با مدرس موافق تر!!!! اگر سیاست را با تعریف ارسطویی کسب فضیلت برای رسیدن به سعادت ببینیم آن هم سعادتِ پایدار فقط دم و دستگاه دین از عهده اش بر می آید!البته نه هر دینی!!!! دینی که عهده دار تکفل دنیای آدم نیست کشک است!کدام آدم عاقل نقد را ول می کند نسیه را می چسبد؟ مگر دین یعنی چه؟ چرا بعضی اسم دین می آید کهیر می زنند و تمام جانشان به خارش می افتد؟ دین فقط برنامه ی رسیدن به سعادت دنیا و عقباست.سیاست هم کسب فضیلت برای رسیدن به همین سعادت است! خب این کجایش پلیدست!!!!کجایش خارش آور است!!!! پلیدی و کثیفی از ذات سیاست نیست از سیاست بدون دین است!از سیاستمدارهای بی دینی که شهوت قدرت کر و کورشان کرده! حالا هر لباسی می خواهد تنش باشد ،دکتر باشد یا آخوند یا باستان شناس.... دین و سیاست باجناق نیستند که فامیل نباشند!دین برنامه و قانون است و سیاست ابزار رسیدن به هدفِ همین قانون! دفعه ی بعد که خانم همساده را دیدم یادم باشد بگویم که آثار باستانی یونان فرقی با تخت جمشید خودمان ندارد! آثار هنری میکل آنژ با کمال الدین بهزاد هم !!!!مکتب هنری بغداد با مکتب هنری اصفهان هم!!!!! تمام چیزهایی که توی دانشگاه خواندی هم کشک!شما را چه به این حرف ها !باستان شناس باید برود توی بنای تاریخی بنشیند و عتیقه ها را تخمین بزند... اگر اعتراض کرد به او می گویم چطور آثار باستانی هر منطقه جغرافیایی مختصات خودش را دارد اما دیانت و سیاست ماکیاولی با دین و سیاست مدرس فرقی ندارد!!! به خانم همساده می گویم محصول فکر ماکیاولی مثل شامپوی ترک است!مال همان اقلیم و آب و هواست..... بیا یک دور دیانت و سیاست خودمان را بخوان ببین با خودمان چند چندیم. اما درباره ی طرفداران وطنی ماکیاولی!راستش من که نمی بینمشان اما شما اگر می بینیدشان برایشان زیاد مولوی بخوانید!!!!! کار پاکان را قیاس از خود مگیر گر چه باشد در نبشتن شیر ،شیر آن یکی شیر است کآدم می خورد وین یکی شیرست کآدم می خورد آن یکی شیر است اندر بادیه وین یکی شیر است اندر بادیه.... 🖋️طیبه فرید/آبان ۱۴۰۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«آسمان دودی شهر» از سری داستانهای جهاد تبیین https://eitaa.com/tayebefarid
«آسمان دودی شهر» باران داشت بی وقفه می بارید !با سر انگشت هایش بخار روی شیشه را پاک کرد .صدای آوازِ ضبط با گرمای مطبوع داخل ماشین و رد باران روی شیشه برای لحظاتی تمام اتفاقات دیشب را از خاطرش برد. بیا، که جان مرا بی تو نیست برگ حیااااات بیااااا، بیا که چشم مرا بی تو نیست بینااایی...یاهاآااا از پشت شیشه ها همه چیز مشجر بود!آدم ها ،خیابان ،ماشین ها و حتی مغازه دارهایی که تازه داشتند کرکره ها را بالا می دادند.انگار خواننده داشت جایی شبیه همین فضا آواز می خواند!پشت شیشه های باران خورده ی روزهای آخر پاییز. از توی کیف پولش یک اسکناس ده هزار تومانی در آورد و گفت:آقا لطفاً سرچهار راه نگه دارید. راننده ی میانسال کنار دکه ی روزنامه فروشی ایستاد، زن پیاده شد و چتر سرمه ای گلدارش را باز کرد و رفت سمت پیاده رو .باد می خورد توی گونه ها و پیشانی اش!با شال صورتش را پوشاند و با جلو کشیدن چادرش راه نفوذ سرما را بست.مادر و دختری که چیزی سرشان نبود از کنارش گذشتند !نگاه های معنی دارشان به هم افتاد . با دیدن آن ها دوباره حرف های دیشب پدربزرگش حاج ابراهیم توی ذهنش جرقه زد! _آقای خدا بیامرزم این ها خاطرات بچگی اش بود ،تعریف می کرد ،بعضی از زن ها رو به دیوار ایستاده بودند و عین بید می لرزیدند و گریه می کردند!بار اولشان بود و ازین تجربه ها نداشتند،شما فکر کن وقتی همسر و دختر رضا شاه اولش سختشان بوده زن های مومنه و عفیفه چه حال و روزی داشتند!!!!!این اگر اسمش جنایت نیست چی هست؟ وزیر معارف هم آمده بوده ،هر چه بود از گور علی اصغر خان حکمت در می آمد.می گفت دخترها آمدند روی جایگاه و یک دفعه حجاب هایشان را برداشتند و شروع کردند به رقصیدن.بعضی از متدینین که یکه خورده بودند پاشدند از مجلس رفتند بیرون. روزهای اول فروردین سال ۱۳۱۴بود.کشف حجاب را از مدرسه شعاعیه شیراز شروع کردند!آن موقع ها می گفتند مدرسه ی شاپور.راستش رضاخان آدم این حرف ها نبود،یعنی اصلا عقلش به این چیزها قد نمی داد.محمد علی فروغی این آدم کوته فکر بی سواد را مدیریت می کرد ،او را فرستاده بود ترکیه تا به اصطلاح تغییراتی که مصطفی آتاتورک توی مملکتش انجام داده بود ببیند و جرأت پیدا کند وبعد هم بیاید توی جامعه ی مذهبی ایران به اسم نوگرایی بکشد زیر اعتقادات مردم و همانها را پیاده کند .بعد از جشن شیراز، شاه هم توی پایتخت جشن مفصلی گرفت و اول از همه حجاب از سر زن و دختر خودش برداشت.بابا جان بی غیرتی و بی حیایی را بار اول پهلوی ها قانونی کردند. باران بند آمده بود ،رسید به پاساژ پارچه فروش ها.بوی اسفندی که مغازه داری داشت دود می داد همه جا را پر کرده بود ،شروع کرد یکی یکی پارچه ها را برانداز کرد ،پارچه های نخی گلدار ،پارچه های مجلسی ،پارچه های چادری .به پارچه های مشکی چادری رسید ،روی بعضی هایشان کار شده بود ،خیلی قشنگ بودند،آدم دوست داشت همینطوری نگاهش کند!!!بعضی هایشان بدن نما بود !بیشتر از اینکه حجاب باشد یک پوشش لوکس تزیینی بود. رسید به پارچه های ساده ،بعضی ها از شدت مشکی بودن می درخشیدند ،به قیمت های روی پارچه ها نگاه کرد ،یک قواره چادر اعلی سه میلیون تومان،رفت سمت پارچه های متوسط !با همه ی متوسط بودنشان اما باز گران می افتاد! با خودش فکر کرد چرا محجبه بودن اینقدر گران شده!کمی سبک و سنگین کرد،اگر از بقیه ی خریدهایش فاکتور می گرفت، می توانست یک قواره چادر متوسط بخرد. یک راه دیگر هم بود! چادرش را بگذارد کنار و اکتفا کند به مانتوی بلند و روسری قواره دار!واقعا یک خرج سنگین کمتر می شد!توی خانه هم کسی نمی گفت چرا دیگر چادر نمی پوشی و.....بدون چادر هم حجابش خوب بود. اما با خودش کنار نیامد!با احساس غرورش وقتی که چادرش را می پوشید ،با عظمت و شکوهی که در خودش حس می کرد ،با حرف هایی که دیشب آقابزرگ تعریف کرده بود. _فردای روز جشن، مدرسه ی شعاعیه ،صحن مسجد وکیل مملو از جمعیت بود،صدای علما در آمده بود.آقا حسام الدین فال اسیری رفته بود روی منبر و داشت از توطئه ی خارجی ها وحماقت های پهلوی می گفت!از اینکه حجاب نماد حیات اسلام است و خارجی ها می خواهند حیات را از اسلام بگیرند ،شعائر را که حذف کنند و دینداری محصور بشود به خانه ها و وقت نماز و مسجد!شعائر مذهبی یعنی قدرت دین و اگر دین قدرتمند باشد استعمار چطور مملکت را بچاپد؟دینی که قدرت داشته باشد نمی گذارد مردم غارت شوند!وقتی نفوذ علما از شاه بیشتر باشد یعنی عملا اکثریت مردم گوش به فرمان پهلوی ها نیستند.پس باید با حذف نشانه های حیات اسلام ،حساسیت مردم را نسبت به تقیدات کم می کردند تا بتوانند از مردمی که درگیر برهنگی اند بهره کشی کنند. صدای گریه ی مردم توی مسجد وکیل پیچیده بود.بعد مجلس نیروهای نظمیه آقا حسام را بردند و جمعیت را متفرق کردند. از فردای آن روز فشارهای نظمیه روی مردم شروع شد ،زن ها حق نداشتند با چادر چاقچور و روسری بیایند توی معابر و خیابان ها،آقای
خدابیامرزم می گفت چه خانواده هایی که چندین سال زن و دخترهایشان از در خانه بیرون نیامدند بخاطر همین جنایت. بالاخره یک قواره چادر مشکی خرید و از پاساژ بیرون زد و در جهت خلاف عابرهای پیاده راه افتاد سمت چهار راه سینما سعدی. هنوز چند قدمی از پاساژ فاصله نگرفته بود که چندتا جوانک آسمان جل با خنده از پشت چادرش را کشیدند،چون چادرش را محکم گرفته بود سر و گردنش به عقب کشیده شد ،زمین زیر پایش لغزنده بود .نزدیک بود از پشت بیفتد اما خودش را جمع و جور کرد.جوانک خیلی عادی توی جمعیت داشت خودش را گم و گور می کرد که یک دفعه توی پیاده رو شلوغ شد.انگار یکنفر این صحنه را دیده بود، جوانک را شناخته بود . یقه اش را گرفت وچسباند سینه ی دیوار و دستش را گذاشت بیخ گردنش و داشت فشار می داد .خیلی ها جمع شده بودند و داشتند نگاه می کردند ،مرد به جوانک می گفت بگو غلط کردم ،بی غیرت ! جوانک داشت خفه می شد. مرد حسابی عصبانی بود ،رو کرد به زن که داشت نگاهشان می کرد و گفت : خانم شما ببخشید،بی غیرتی اینها را بحساب همه ی مردها نگذارید،برید به سلامت.اینها یابو ورشان داشته، دوماه توی خیابان ها پلاس بودند دیدیم چجوری چادر از سر ناموس مردم کشیدند و کف خیابان جوان ها را کشتند!!!!!خدا می داند مملکت بیفتد دستشان عِرض و ناموس مردم را غارت می کنند.اینهااز تخم و ترکه ی همان هایی هستند که مملکت را تا نچاپیدند و نبردند قلبشان آرام نگرفت. بگو غلط کردم.... زن خودش را جمع و جور کرد و از شلوغی بیرون آمد.رسید به چهار راه.توی ایستگاه اتوبوس ایستاد ،تنها موجودی اش یک کارت بلیط بود با یک قواره چادر مشکی..... آسمان چهار راه یکدست خاکستری بود ،ابرها داشتند دست به دست هم می دادند تا دوباره باران ببارد . اتوبوس سفید توی ایستگاه ایستاد ،زن سوار شد . نشست کنار پنجره . _بابا جان فکر نکن با رفتن پهلوی ها ماجرا تمام شد نه! آن موقع انگلیس دستش توی آستین رضاخان بود حالا شکلش عوض شده!!!تا زمین و زمان پابرجاست اینها دست از دشمنی شان با ما بر نمی دارند. مردم ما اگر بی حجابی را بر می تابیدند قانون کشف حجاب باید جواب می داد نه اینکه بیایند انقلاب کنند! باران دوباره داشت می بارید. ودود های آسمان را می شست و با خودش می برد... 🖋️طیبه فرید /آذرماه ۱۴۰۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
🔽🔽🔽 نام کتاب: از بیلانکوه تا اوهایو نویسنده: طیبه فرید موضوع: مجموعه روایت با محوریت آشوب‌های سال ۱۴۰۱ تعداد صفحات: ۶۶ ناشر: صریر ⬅️معاونت ادبیات و تاریخ دفاع مقدس➡️ اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان فارس
اثر تازه منتشر شده پیرامون اغتشاشات ۱۴۰۱ نویسنده طیبه فرید انتشارات صریر (اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان فارس) چند سطر از کتاب: دارم سعی می کنم دل گنده باشم و بی عار ،اما نمی شود.درست وقتی خودم را سرگرم بودن با جمع می کنم تو به هر بهانه ای می آیی و مرا از با جمع بودن بیرون می کشی!من خیلی با خودم درباره ی با تو بودن حرف می زنم .کاش وقتی بر می گردی ریش هایت بلند شده باشد !بدون ریش می شوی عین غریبه ها!دور از جانت نچسب می شوی.شاید هم اینها نتایج انس باشد .ریش هایی که ریشه دارد نور می آورد،توی صورتت.... بارها موقع خداحافظی مان تصور کردم شاید این آخرین باری باشد که می بینمت!! شاید بار بعد مجبور باشم دست محمد حسین را بگیرم و بیاورمش معراج شهدا . استغفرالله... خدایا! لطفاً امید را سالم برگردان. دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«سودای نارنج ها» وقتی خانم جان رفت آسمان پر از ابر بود ،ابرهای باران زا. خانه اش را کوبیدند و جایش آپارتمان ساختند،سه چهار طبقه!! بعد ازینها اخلاق باغچه عوض شد!باغچه که نه !درخت نارنج.... درخت توت مثل قبل بود و گلایه ای نداشت! اردیبهشتِ اول ،بهارهای درخت نارنج ریز شد و پاییز بجای نارنج ،نارنجک داد اندازه ی گردو! خشک و بی خاصیت.... نارنجک هایش عطر داشت و سبزی اش رفته رفته زیر نور خورشیدِ پاییز زرد می شد اما نارنج نمی شد!طفلک درخت نارنج! هر کدام از واحدها نسخه ای پیچیدند برای درخت ،طبقه اولی می گفت سیمانی ،آهکی چیزی ریخته توی خاکش ،واحد چهار می گفت آبیاری اش کم شده... دست آخر مدیر ساختمان باغبانی آورد و خاک باغچه را عوض کرد ، نهال انار زد ،یاس رازقی زد ،بوته ی شمعدانی زد! باغچه سبز و خرم شد اما پاییز دوم هم آمد و سر شاخه های درخت نارنج پر بود از نارنجک !!! درخت انگار غم سنگینی داشت ،نه با عوض شدن خاک و نه با آمدن ساکنان جدیدِ باغچه ،حالش بهتر نشد‌! پاییز سوم نهالِ انار، درخت شده بود و شاخه های یاس بلند و پربرگ!اما دیگر کسی از درخت نارنج توقعی نداشت! دیگر کسی حواسش به باغچه نبود !هر کسی پی زندگی خودش بود. زندگی وسط انبوهی از بلوک و آهن اوقات آدم را تلخ می کند!سودا را می برد بالا.آدم سودایی می رود توی خودش ،حواسش به دور و برش نیست! خانم جان خدا رحمتش کند می گفت ننه ،سودا که بالا برود برای آدم روح و روان نمی ماند.سودا توی تن آدم سر ریز کند می شود درد و مرض!آدم های سودایی پرِ غمند!اگر بدادشان نرسی از غم‌می میرند. اردیبهشتِ آخر توی حیاط، اثری از عطر بهارنارنج نبود،و کمی بعد توی پاییز ،دیگر درختِ نارنجی هم نبود! دیشب خواب خانم جان را دیدم!زیرِ روح درخت نارنج نشسته بود و داشت دنیا را نگاه می کرد !درخت انگار پیش خانم جان حالش خوب شده بود. پر از نارنج های بزرگ ،شبیه درخت های باغ دختر نارنج و ترنج...... برایم یک دسته بابونه ی وحشی آورده بود ،آن موقع ها که هنوز نرفته بود ،بساط جوشاندنی ها و دمنوش هایش براه بود ،شب های پاییز بابونه دم می کرد . می گفت بابونه درمان سردی و خشکی سوداست. پیرزن ،گل ها را داد دستم و گفت :ننه چرا اینقدر زمین کدر شده؟چرا گذاشتید درخت نارنج از سودای تنهایی و بی همزبانی دق کند!!! خانم جان داشت حرف می زد، دیگر صدایش را نمی شنیدم،بابونه ها را گرفتم جلوی بینی ام،از بوی عطرش از خواب پریدم... روی بالشم پر از پرهای بابونه بود . 🖋️طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
روایت «موزه ی پراکندگی ها» به قلم طیبه فرید ،با اقتباس از سخنرانی دکتر دیوید مناشری رییس مرکز مطالعات ایران در تلاویو
«خانه ی پراکندگی ها» شمعون شاخه ی عود را گذاشت توی عود سوز برنجی و طولی نکشید که دود اسطوخودوس توی فضا پیچید. _هنوز برای نظر دادن خیلی زوده،این همه ابهام رو نمی بینید؟باید صبر کنید تا این گرد و غبار فروکش کنه تا بتونید به یک تحلیل دقیق برسید !آقای مایکل شما خیلی عجله دارید!من سال هاست در مورد ایران مطالعه می کنم و صراحتا میگم هنوز ایران رو نمی شناسم!برای من شبیه یه معماست! زیر نور ضعیف ِچراغ آویز، چشم های دیوید از پشت عینک می درخشد مثل چشم های عمر شریف توی فیلم دکتر ژیواگو،درشت و مرموز و مطمئن!! _چه ابهامی دکتر دیوید؟بنظرم حوادث هیچوقت به اندازه ی امروز روشن نبوده.حس می کنم اینجا درباره ی فهمیدن حقیقت ،یک مقاومت عمدی وجود داره!اینکه ما چقدر در منطقه قدرتمندیم و ایران دچار فروپاشی و اضمحلال داخلیه! دیوید مناشری ابروی راستش را با اختلاف زیاد می اندازد بالا و صحبتم را قطع می کند: _عجله نکنید آقای مایکل روبین،شما برای نظر دادن در این باره خیلی عجول هستید. ایران چیزی نیست که شما در رسانه ها می بینید!آن فضای سیاه و سفید !!!ایران آمیزه ای از رنگ ها و اندیشه هاست ...چیزی شبیه یک معمّا... بنظر می رسه شما هم دچار خطای سایر سران شدید و درباره ی ایران یک مسئله ی اساسی رو نادیده گرفتید!اینکه اونها یک امپراطوری و فرهنگ قوی دارند با احزاب و نژادهای مختلف ،من گاهی اوقات حس می کنم هر چه درباره ی ایران بیشتر مطالعه می کنم وهرجا که بیشتر وارد جزییات می شم کمتر می فهمم! سیگاری روشن می کنم و نگاهی به اشیاء اطرافم می اندازم،موزه ی میراث فرهنگی وارداتی یهودی های مهاجر! میراثی که هیچ تعلقی به این خاک ندارد و هر صهیونیستی که آمده اینجا ،باخودش آورده ! اسم موزه با اشیاء داخلش کاملا تناسب دارد!خانه ی پراکندگی ها.....دیوید توی دود سیگارم سرفه می کند،سیگار را توی زیر سیگاری فشار می دهم . _من به شما حق میدم ، شما سال ها درباره ی ایران مطالعه کردید. اما من با اطمینان می گم ،رژیم ایران نمی تونه ارتباط ایرانیان خارج رو با داخل کاملا قطع کنه و اتحادیه ی اروپا هم در حال وضع تحریم های جدیدی علیه ایرانه.با بولد شدن حجاب اجباری و تحریک زنان و دختران ایرانی و تحقق اختلاف نظر بین سران رژیم و قیام های مردمی ،اونها دچار جنگ های داخلی میشن وحضور جوان ها توی خیابان های ایران درست مثل یه کاتالیزور برای سرعت دادن به فروپاشی عمل می کنه. دیوید دستش را زیر چانه اش زده و با حالتی خسته و خواب آلود حرف های مرا گوش می کند ،هر بار می خواهد صحبت کند ناخودآگاه ابروی راستش می رود بالا! _البته خائن ها و نفوذی های دوتابعیتی در همه جا برای سقوط دولت ها نقش کاتالیزور رو ایفا می کنند ایران هم ازین ماجرا مستثنی نیست! اما ،من معتقدم اطلاعات شما خیلی واقعی نیست آقای مایکل ، تحلیل های شما چیزی شبیه نوشته های ژورنالیستی ایندیپندنت و اینترنشنالِ!شما خوب می دونید که اونها وظیفه ای جز طرح اخبار غیر واقعی ندارند البته برای گیج کردن مخاطب ایرانی نه برای دکتر مایکل روبین!بنابرین از شما توقع دارم در محیط دانشگاه تل آویو علمی صحبت کنید!مستند از نظر ما اخبار شبکه های داخلی ایرانِ.و متاسفانه باید بگم گزارش عوامل ما در ایران خلاف یافته های شمارو نشون میده! دیوید جمله ی آخر را می گوید و ظرف نقره ی روی میز را هدایت می کند سمت من! _آقای روبین از این باقلوای ایرانی بخورید ،حتم دارم طعمش برای شما هم بی نظیره!ایرانی ها در همه ی ابعاد پیچیده اند وشک نکنید، نژادهای پیچیده مشکلات هر قدر پیچیده را به سادگی حل می کنند.ژنرال تهرانی مقدم رو بیاد میارید؟او نماد نژاد پیچیده ی ایرانیه که یاد گرفته بود چالش های مارو به فرصت تبدیل کنه! ما فکر می کنیم رژیم ایران افرادی مثل اون کم نداره! با خنده می گویم: _دکتر دیوید شما جوری صحبت می کنید که شنونده فکر می کنه یه ایرانی متعصبید! _نه برعکس !من یک صهیونیست معتقدم ،اما جامعه ی مذهبی ایران پر هزینه ترین و پیچیده ترین دشمن ما در طول تاریخ یهوده!به اشیای این موزه نگاه کنید!رژیم مذهبی ایران از زمانی که حکومت رو از آخرین سلسله ی پادشاهی گرفت تا امروز اجازه نداد شیئی از ایران خارج بشه،در حالی که آخرین ملکه ی ایران به شکل رسمی و قانونی میراث فرهنگی ایران رو خارج می کرد و به دولت ما در اسراییل می فروخت! امروز رژیم ایران می خواد مستقل باشه!نفوذ اون ها رو در خاور میانه نمی بینید؟در یمن ،در فلسطین ،در عراق و لبنان و بحرین .اونها در خیلی از کشورهای جهان فعالند!حتی در اطراف مرزهای اسراییل!!!!گرافیست های ایرانی ها روی دیوار های مرزی ما شعار می نویسند و این یعنی اونها مرزهاشون رو تا دیوارهای اسراییل گسترش دادن، می بینید آقای مایکل!!! ما هرجا تلاش کردیم جلوی اونها رو بگیریم از راه دیگه ای وارد شدند. باید اعتراف کنم که ما چوب کوته بینی خودمونرو خوردیم!ما رژیم مذهبی ایران را خیلی دستِ کم