eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
681 دنبال‌کننده
360 عکس
60 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«جایِ خالیِ نسبت ها» وقتی کودکی متولد می شود با تولدش حقیقت های زیادی را ایجاد می کند!حقیقت هایی که تا پیش از آن وجود نداشتند!حقیقت مادری !حقیقت پدری!حقیقت خواهری و برادری.امید توی زندگی جوانه می زند! چقدر طول می کشد بچه ی آدم بزرگ شود . وقتی بزرگتر می شود این حقیقت ها وسعت پیدا می کنند .... حقیقت رفاقت ،هم کلاسی ،هم محلی،هم باشگاهی،هم شهری ...... «هم وطن» شاید پیش ازینها اتفاق افتاده باشد اما من ندیده بودم!شاید چیزهایی شنیده بودم!اما با چشم هایم ندیده بودم! اینکه آدمی از شدت کتک خوردن چشم هایش بسته شود و دیگر باز نشود!سرش خونی باشد ،بدنش خونی باشد ،محاصره شده باشد !کتک بخورد ... فحش بخورد ... چاقو بخورد.... بلوک بخورد... بگویند به آرمانهایت فحش بده!!! و او ندهد... چشم هایش را ببندد و دیگر بیدار نشود! یکجوری بخوابد که تمام آن حقیقت هایی که با تولدش آورده بود در یک لحظه تمام بشود! همه چیز تمام بشود! یک حفره ی خالی عمیق توی دل همه ی این حقیقت ها درست بشود !حفره ای که با هیچ‌ ملاتی پر نمی شود. نسبت مادری... نسبت پدری... نسبت برادری... نسبت هم وطنی.... چقدر داغدار و دلتنگ! چشم‌ها ناباورانه می بیند و دلها باور نمی کند.... بعضی جاهای خالی هیچ گزینه ی مناسبی برای پر شدن ندارند! جای خالیی که هیچ کلمه ای سنگینی بارِپر کردن آن را بدوش نمی کشد! وقتی آرمان را توی خیابان با بلوک زدند وقتی آرمان را توی خیابان با چاقو زدند وقتی آرمان را توی خیابان شهید کردند!!!! خدا خودش جای خالی او را با شهادت پر کرد ! با خودت تکرار کن! خدا جای خالی او را با شهادت پر کرد!!!! وشهادت از همه ی نسبتهایی که او با تولدش ایجاد کرده بود بزرگتر بود! از نسبت مادری! از نسبت پدری! از نسبت برادری ! از نسبت هم وطنی....... شهادت نسبت آدم های خوب با خداست! آدم هایی که پای آرمان ها ایستاده اند و توی خیابان خونی شده اند و جان داده اند! کاش خدا جای خالی ما را با «شهادت» پُر کند..... تقدیم به شهید مظلوم فتنه آرمان علی وردی🌷 🖋طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«مدادِ خونی»
«مداد خونی» عصر کوتاه پاییز، وقتی که رد کمرنگ نور از پشت شیشه افتاده بود روی فرش، کلاس های درس حوزه مجتهدی تهرانی تمام شده بود ،طلبه ی جوان کتابها و عبایش را گذاشته بود توی کوله پشتی اش تا بچه های یگان امام رضا را همراهی کند!می گفتند: «مداد علما افضل است از دماء شهدا » امّااو با خودش می گفت یکشب هزارشب نمی شود،مرد با جهاد کامل می شود!!حسرت مبارزه در سوریه که به دلم ماند،اینروزها را دریابم! تا اینروزها را دریابد شب شده بود! شب بلند پاییز.... با همان کوله پشتی که آینده اش را گذاشته بود داخلش،نا انسان ها دوره اش کرده بودند. شب های سرد پاییز بلندند. دردهایش بلندتر ... غصه هایش خیلی بلندتر..... او را می زدند!دستش را حائل کرد روی سرش!روی موهایی که پر از خون بود ،یکنفر منتظر بود تا یکی دو سال دیگر عمامه اش را روی سرش ببیند!قربان صدقه اش برود و بگوید: آرمان ،مامان چقدر بهت میاد حاج آقا شدی!!! شب های پاییز بلند است!دردهایش هم اشیاء سختش هم بخت آرمان هم.... وقتی پیدایش کردند هم مداد علما را داشت هم مرد کامل شده بود .رسیده بود به آخر راه! راست می گویند یک شب هزار شب نمی شود!خصوصا یک شب بلند پاییز ،توی پارکینگ ناکجا آباد توی شهرک اکباتان! تا عصر یک طلبه ی معمولی بود اما وقتی گوشه ی خیابان پیدایش کردند ره صد ساله را یکشبه طی کرده بود! توی شب بلند پاییز ذره ذره شهید شد... هم مداد علما را داشت و هم دماء شهدا.... 🖋️طیبه فرید/آبان ۱۴۰۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«متولد ۲۶ آبان»
«متولد ۲۶ آبان» راننده توی آینه به چشم‌های مرد جوان نگاه کرد!با خودش گفت چه مدیر جوانی!پیداست وقت آزاد نداشته که توی این سن و سال به ثمر نشسته. بوی عطرمدیر جوان با دود ترافیک قاطی شده بود. راننده شیشه های ماشین را بالا داد.مدیر جوان به همراهش گفت : _ترافیک سنگینه ،بنظر میاد اگر پیاده برم زودتر می رسم به نماز و زیارت.با هم در تماس باشیم برای برگشتن ،باید حدود ساعت ۸ فرودگاه باشم. _بفرمایید جناب دکتر .می رسم خدمتتون. _یا علی مرد از ترافیک و دود فرار کرد وتوی چشم بر هم زدنی خودش را روبروی در ورودی حرم دید!از باب الرضا آمد داخل ، چشمش که به کاشیکاری ها افتاد ،بناگوشش گرم شد،چشم هایش رو به تر شدن رفت ، برای پایانِ خوبِ یک ماموریت کاری، زیارت بهترین گزینه بود. توی صحن نفس عمیقی کشید ،حس می کرد روحش سال ها متعلقِ به این رواق ها بوده،مثل کبوترهایی که می آمدند پر و‌بالشان را می کشیدند توی مقرنس ها. حس می کرد در اعماق وجودش با این فضا وشهیدی که توی ضریح نشسته قرابت دارد.قرابتی عمیق تر از سیادتشان! داشت چهل ساله می شد. چهل سالگی سن عجیبیست! بیست و دو روز دیگر ! آدم هرچه قرار باشد بشود تا قبل از چهل سالگی اش می شود! وارد حیاط حرم شد. چشمش به گنبد و گلدسته ها افتاد. به رسم ادب دست روی سینه اش گذاشت و خم شد،برای دقایقی چشمِ دل به جلوه های ندیدنی حرم دوخت ! چشمش که به ایوان افتاد بی تاب شد ، کفش هایش را سپرد به کفشداری وتوی آینه کاری های ایوان منیت هایش را دید که شکسته اند! دل به قاب اذن دخول سپرد و با چشم هایش حرف های دلش را تکرار کرد: یا سَیِّدی یَا بنَ رَسُولِ اللهِ اَنَا العارِفُ بِحَقِّکَ اَتَیتُکَ مُستَجیراً بِذِمَّتِکَ قاصِداً اِلی حَرَمِکَ مُتَوَسِّلاً اِلَی اللهِ تَعالی بِکَ ءَاَدخُلُ یا الله..... ناگهان صدایی ناهمگون با آرامش حرم، فضا را به هم ریخت! صدای تیراندازی با جیغ زن ها یکی شد. واژه های اذن دخول توی گلویش شکست ،آدم های مضطرب هجوم آوردند توی حرم‌ ،زن و بچه و پیرمرد و جوان..... خیلی اتفاقی عده ای باهم رسیده بودند به درِ مسجد بالاسر ! قلبهای آدم هایی که پشت اسپلیت پناه گرفته بودند داشت از توی سینه هایشان می زد بیرون! انگار پشت در مسجد بالاسر شاهچراغ، ایستگاه آخر بود.ایستگاه آخر دنیا. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد!!!رد خون از زیر اسپلیت راه افتاده بود ..... دیگر نگران پرواز ساعت ۸ نبود! هرچه قرار بود بشود تا قبل از چهل سالگی اش شده بود! شهید شده بود... راننده توی پارکینگ منتظرشان بود ،بوی عطرش هنوز توی ماشین بود..... 🖋️طیبه فرید /آبان ۱۴۰۱ تقدیم به روح‌ پاک شهید دکتر سید فرید الدین معصومی دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
داستان کوتاه «قرار بود....»
«قرار بود بمیرد» مرد پلاک را ازجوان کفشدار گرفت و از یکی از درهای باز ایوان آینه کاری حرم رفت داخل . با صدای شلیک پشت سرش زائرها هجوم آوردند توی دالان! پسر تکفیری تفنگ کلاشش را گذاشته بود روی رگبار! آدمهای ریز و درشت عین برگ پاییزی می ریختند روی زمین. قلبش سوخت! افتاد.... هنوز چشم هایش نرفته بود! نبض داشت ،چشمش قفل شده بود توی آینه کاری های سقف!!!!به فرشته ها که پر و بالشان می گرفت به زنجیره ی اشکال بلوری تراش خورده ی لوستر و تکان می خورد. تکانی به روحش داد وبلند شد. نبضش ایستاد!این اولین بار بود که دیگر قلبش نمی زد.... داشت دنبال خودش می گشت! دور از جانش قرار بود بمیرد!توی بیمارستان!!! چقدر با خودش فکر کرده بود : «یعنی چطور می میرم!!!» گریه کرده بود! قرار بود بمیرد!توی خیابان! گریه کرده بود! قرار بود بمیرد ،توی خانه ،وسط تب و درد و مرض!!!! گریه کرده بود و گفته بود ،خدایا خواهش می کنم!لطفا .... قرار بود بمیرد! اما الدعا یرد البلا! بارها با گریه دعا کرده بود و حالا بلا از دور سرش چرخیده بود و رفته بود و رفته بود و رفته بود.... چیزی یادش نمی آمد جز اینکه مستجاب شده بود!دَم اذان مغرب! درهای بزرگی درست پشت در بسته ی مسجد بالاسر باز شد ! داشت به سمت درها کشیده می شد!سیال بود و بی زمان!!!!داشت می رفت سمت خدا... یکبار دیگر برگشت و به مستجاب شدنش نگاه کرد!به پلاک کفش و تسبیح خونی که از دستش افتاده بود و سر خورده بود وسط خون ها.... به ضریح احمد ابن موسی که شاخه های نارنج دعا روی مشبک های نقره ای اش بهار داده بود. خون قلبش روی سنگهای مرمری کف حرم منعقد شده بود! شبیه معجزه بود!!! بوی بهار نارنج حرم را پرکرده بود. 🖋️طیبه فرید /آبان ۱۴۰۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«ساکن خیابان فرشته»
«ساکن خیابان فرشته» دم غروب دود سیاه لاستیک هایی که می سوختند می رفت توی جان ساختمان ها و برج های چند طبقه ،آدم ها توی پنجره ها داشتند بیرون را می دیدند. چند نفر توی چهار راه جلوی رفت و آمد ماشین ها را بسته بودند. کامرانِ تاج ،لیدری که رابین معرفی کرده بود با هودی سفید، از توی جمعیت کشید بیرون و با انگشت تجمع را نشانش داد.او هم سر ماشین را داد سمت جمعیت .دخترها و پسرها ریختند دور ماشینش ! یکی دوتا شیشه می گرفتند و می رفتند سمت چهار راه اول !آتش بازی راه انداخته بودند. دورس آلبالویی اش را پوشیدبا شلوار لی سرمه ای ،توی آینه خودش را نگاه کرد.چند تا نخ سفید توی شقیقه هایش سبز شده بود.دست کشید روی صورتش! همین دیروز شیو کرده بود. توی سالن چرخید و همه چیز را وارسی کرد! بقیه ناهار ظهرش روی میز بود! خرچنگ با جام خالی شراب سفید ... لابستر هم دوست داشت ،از آنهایی که رابین زنده زنده می انداخت توی روغن!لذت خوردنش بیشتر بود! دوست داشت همه چیز را تجربه کند ،همه چیز را..... یک نخ سیگار کنت از توی جعبه ی فلزی آورد بیرون و آتش زد... دست هایش بو می داد. کل خانه را هم بوی الکل و بنزین برداشته بود. شیشه های نوشابه و دلستر را که تا نیمه از الکل و بنزین پر شده بود و برایشان فتیله گذاشته بود و با چسب برق در شیشه هارا محکم کرده بود چید توی جعبه و گذاشت توی صندوق عقب!!! همه شان منتظر یک جرقه بودند! از یکنواختی خسته بود،دلش اتفاقات بزرگتری می خواست. زندگی عادی توی این خانه ی بزرگ‌ کسل کننده بود،آن هم توی مملکتی که آخوندها با قوانین دست و پاگیر جلوی لذت بردن آدم ها را می گرفتند...دستی کشید روی فیتیله ها ! صندوق عقب ماشین بوی آزادی می داد!یک آزادی عمیق و بی حد و‌مرز !!!! . زندگی برایش تکراری و بی هیجان بود!حتی دخترهای لوندی که به بهروز سفارش می داد... باید شرایط را تغییر می داد . توی ذهنش خطور کرد: تهرانو می کنیم پاریس!!!با دخترهای موبلوند. توی الهیه یه جشن آزادی مفصل می گیریم!اصلا خانه را می کنم دیسکو ! تمام خیابان فرشته را! دارندگی و برازندگی.... یکبار دیگر نگاهی کرد به نوشته های روی شیشه های نوشابه « برای زن ،زندگی ، آزادی!» «برای قاتل مهسا.‌..» لپ تاپش را باز کرد ، برای رابین ایمیل زد: عشقم ، تمام شد !!!من رأس پنج توی تجمعاتم با کامی تاج هماهنگ کن .گزارش ها را برایت مخابره می کنم. نگاهی کردبه صندوق خالی عقب ماشین،میدان و مغازه هاداشتند توی آتش می سوختند.از دیدن شعله های آتش لذت می برد. چند تا شیشه بیشتر نمانده بود.پسره ی ریشوی بسیجی را نشانه گرفت . فیتیله را آتش زد . شیشه را انداخت.... اما نه!!! انگار نینداخت! قبل از اینکه بیندازد توی دستش منفجر شد ،ماشین آتش گرفت و ..... لابستر داشت زنده زنده توی روغن می سوخت !دست و پا می زد داشت سوخاری می شد!!! رابین داشت با لذت و هیجان از شیوه ی فیکس نگه داشتنش وسط روغن داغ حرف می زد! جوانک ریشو که تا چند دقیقه قبل قرار بود توی آتش بسوزد با کپسول آتش نشانی، خودش را رسانده بود نزدیکش.ماشین را خاموش کرده بود و لباسش را درآورده بود و انداخته بود روی بدنش! از درد سوختن توی خودش جمع شده بود ،دست هایش بوی الکل و بنزین می داد. بوی خون خودش.... بوی سوختن .... صورتش زبر شده بود ،پر از خرده شیشه! نزدیک بود اما...... 🖋️طیبه فرید /آبان۱۴۰۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«خاکستر آزادی»
«خاکسترِ آزادی» نفس توی سینه ها حبس شده بود به جز صدای لزج کنده شدن لجن های کف رود از کفش ها از کسی صدایی در نمی آمد.فرشته داشت اوج می گرفت،زیر نور،مرد توی تاریکیِ مطلق خاک هایی که پشت اوج گرفتن او از روی زمین بلند شده بود را می دید.خم شد و توی مسیر خشک رود چنگ انداخت توی خاک،درست همانجایی که قدم های فرشته از زمین جدا شده بود،یک‌مشت خاک برداشت و رندانه گذاشت توی جیب پیراهنش.خاک هنوز بوی عطر می داد.ازین عجایب کم ندیده بودند.وگرنه کدام آدم عاقلی دست زن و بچه اش را می گرفت و توی ظلمات شب راه می افتاد توی مسیر رودخانه! خورشید رسیده بود وسط آسمان تا با آن بار سنگین از کوه بیاید پایین نفسش به هن و هن افتاده بود،خبر رسیده بود که توی صحرا اتفاقی افتاده.گاهی خارهای ضخیم بین سنگها و صخره هااز بغل های باز صندل می نشست توی پایش ،از شدت درد دندانهایش را روی هم فشار می داد. پاهایش آش و لاش شده بود.صدای هلهله و پایکوبی توی دامنه ی کوه پیچیده بود .از همان جا می دید که عده ای از مردم جایی جمع شده اند. کار مجسمه تمام شده بود ،تمام خلاقیت و ذوق هنری اش را بکار گرفته بود.یک مجسمه ی طلایی با برقی خیره کننده !به جز او کسی نمی توانست اینقدر سریع این اثر پیچیده را بسازد!میخواست کارش را به کمال برساند یکجوری که هیچکس انگشت رویش نگذارد.از توی جیبش کیسه ی خاک را درآورد! توی تاریکی آن شب ،توی بستر خشک رود یک چیزهایی دیده بود که بقیه ندیده بودند! خاک مقدس را از حفره دهان مجسمه، ریخت داخلش.صدای بمی که از مجسمه درآمد غرور همه ی وجودش را پرکرد خسته و کوفته رسیده بود جایی که همه جمع شده بودند. از بین جمعیت با بار سنگینی که با خودش از کوه آورده بود خودش را کشاند به مرکز شلوغی! قلبش داشت از حرکت می ایستاد!انگار قلبش داشت بیرون از سینه اش با صدای بلند می تپید.دست هایش شل شدند و بارش افتاد روی زمین!صدای شکستن چیزهایی که با زحمت آورده بود عین خار نشست توی جانش... خون توی رگهایش داغ شده بود.داشت می سوخت.صورتش ،دست هایش،قدم هایش....پر از خشم بود! نبودنِ او قرار نبود اینقدر طول بکشد!با خودش گفت: حتماتوی کوه مُرده که نیامده! نوبتی هم که باشد نوبت من است پسر خاله!تمام این سال ها صبر کردم.تصمیمش را گرفته بود. رفت بین آدم ها،مردم او را می شناختند ،چهره ی نخبه ی !سرشناس!مسلط به علوم غریبه .چیزهایی دیده بود که خیلی ها از دیدنش عاجز بودند... مردم دورش حلقه زدند و او داشت حرف می زد.طولی نکشید که آدم ها رفتند و با دست پربرگشتند.هر کسی هر چه داشت آورده بود.جواهراتی که توی آن شب تاریک از شهر برداشته بودند و از مسیر خشک رودخانه آورده بودند.چشم هایش از خوشحالی درخشید پریشان و ناراحت رسید به خانواده و دوستانش که آمده بودند استقبال!به تک تکشان نگاه کرد. به برادرش که رسید ایستاد!باهم چشم در چشم شدند. بغض راه گلویش را بسته بود. انگارتمام چراهای دنیا روبروی تمام اضطراب های دنیا ایستاده بود،با خشم دست انداخت و ریشهای قهوه ایش را گرفت!!!خشم توی صدایش موج می زد!توی چشم هایش ،توی صورتش که از فرط گرسنگی لاغر شده بود! _من نبودم تو که بودی!!!! مگر همین ها به من نگفتند برو؟!چرا مانعشان نشدی؟! اشک توی چشم های هارون حلقه زده بود ،با کلماتی که از شدت بغض می لرزید گفت: _تو اینها را نمی شناسی؟می خواستم مانعشان بشوم کم مانده بود خونم را بریزند!اگر می خواستم بجنگم خودت نمی گفتی چرا بین مردم اختلاف انداختی؟ اینها باطن سیاهشان با ظاهرشان یکی نبود.از همان اول هم نبود.از همان شبی که از مسیر خشک نیل آمدیم هم با تو یک دل نبودند... برادر!یکروز بهانه هایشان شهره ی عام و خاص می شود. دستش شل شد و ریش هارون را رها کرد. پهنای صورتش از اشک خیس شده بود . این غم بزرگ را به کجا باید می برد.سُفلگی این جماعت دمدمی مزاجِ بهانه گیر پر مدعا را؟!رفت سراغ آنکه مردم را دور خودش جمع کرده بود،همان که به همه گفته بود او مُرده !پیشتر پسر خاله بودند اما حالا هیچ نسبتی نداشتند.باید سر فتنه را می زد وجواب ننگی که به دامان قوم نشانده بود را می داد. سامری داشت وارد فاز جدید فتنه می شد!با جواهراتی که از بنی اسرائیل جمع کرده بود می خواست گوساله ی جدید درست کند،این بار خیلی خلاقانه تر ،خیلی موذیانه تر ... شاید هم گوساله های جدید. اینبار انگار شمشیر را از رو بسته بود ،یکجوری که اگر موسی حرفی بزند بگوید کار خودشان است!کار هارون ! مگر توی کتاب مقدس ننوشتند هارون گوساله ساخته؟کار خودشان است!!!!!یکجوری دروغ گفتند خودشان هم باور کردند. سامری توییت زد ای مردم بنی اسراییل آزادی تان را پس بگیرید.سفله های قوم دورش جمع شدند،بعضی ها هم سفله نبودند اما غیاب موسی دلسردشان کرده بود!حواسشان به هارون نبود.... سفله ها ریختند توی خیابان برای گوساله ی طلاییِ آزادی.راهبندان راه انداختند،ماشین ها بوق می زدند https://eitaa.com/tayebefarid/322