سیاست «پدرسوختگی یا کسب فضیلت»
تا قبل از اینکه ماکیاولی برای توجیه عملکرد دولتمردان معاصرش برای واژه ی سیاست جعل معنا بکند و جوری پای قدرت را به سیاست باز کند که دیگر اثری از سیاست به معنای کسب فضیلت باقی نماند ،سیاست امر محترمی بود !آنروزها کسی نمی گفت سیاست پلید و کثیف است!پدر و مادر ندارد!
خواهر و برادر هم ....
ماکیاولی توی خوابش هم نمی دید که امروز زن همساده ی ما که باستان شناسی خوانده حرف های او را اینقدر مو به مو تکرار کند!
اینکه سیاست خیلی ترسناک است !!!
زن باستان شناس همساده می گفت :چه معنی می دهد مُلّا سیاسی باشد ، ملّا باید برود سر درس و بحثش ،برود کنج مسجد به عبادتش برسد!!!حکومت افتاده دست ملّاها که کار به اینجا رسیده!!!!
حتم دارم خانم همساده واقعا معتقد بود سیاست خیلی پلید است و همه ی این اتفاق های بد این روزها را از چشم بی پدر و مادری سیاست می دید!سیاستی که دست ملّاهاست!
اما تحلیل خانم همساده هوشمندانه نبود!شاهدش هم حرف های امانوئل کانت و ژان ژاک روسو!!
کانت ساندیس خور نبود!دست بر قضا جیره خوار نظام هم نبود وکارت اعضا فعال بسیج هم نداشت اما معتقد بود سیاست و دین جوری در هم تنیده اند که امکان جدایی ندارند.
گفتم کانت چون همیشه مرغ همسایه غاز است!وگرنه ازین حرف ها بهتر و درست ترش را مدّرس شهید خودمان زده بود!
«سیاست ما عین دیانت ماست و دیانت ما عین سیاست ما»
کانت معتقد بود دین و سیاست باجناق نیستند که فامیل نباشند!بلکه وابستگان نسبی هم هستند!آن هم از نوع درجه یک.
با کانت موافقم!اما با مدرس موافق تر!!!!
اگر سیاست را با تعریف ارسطویی کسب فضیلت برای رسیدن به سعادت ببینیم آن هم سعادتِ پایدار فقط دم و دستگاه دین از عهده اش بر می آید!البته نه هر دینی!!!!
دینی که عهده دار تکفل دنیای آدم نیست کشک است!کدام آدم عاقل نقد را ول می کند نسیه را می چسبد؟
مگر دین یعنی چه؟
چرا بعضی اسم دین می آید کهیر می زنند و تمام جانشان به خارش می افتد؟
دین فقط برنامه ی رسیدن به سعادت دنیا و عقباست.سیاست هم کسب فضیلت برای رسیدن به همین سعادت است!
خب این کجایش پلیدست!!!!کجایش خارش آور است!!!!
پلیدی و کثیفی از ذات سیاست نیست از سیاست بدون دین است!از سیاستمدارهای بی دینی که شهوت قدرت کر و کورشان کرده!
حالا هر لباسی می خواهد تنش باشد ،دکتر باشد یا آخوند یا باستان شناس....
دین و سیاست باجناق نیستند که فامیل نباشند!دین برنامه و قانون است و سیاست ابزار رسیدن به هدفِ همین قانون!
دفعه ی بعد که خانم همساده را دیدم یادم باشد بگویم که آثار باستانی یونان فرقی با تخت جمشید خودمان ندارد!
آثار هنری میکل آنژ با کمال الدین بهزاد هم !!!!مکتب هنری بغداد با مکتب هنری اصفهان هم!!!!!
تمام چیزهایی که توی دانشگاه خواندی هم کشک!شما را چه به این حرف ها !باستان شناس باید برود توی بنای تاریخی بنشیند و عتیقه ها را تخمین بزند...
اگر اعتراض کرد به او می گویم چطور آثار باستانی هر منطقه جغرافیایی مختصات خودش را دارد اما دیانت و سیاست ماکیاولی با دین و سیاست مدرس فرقی ندارد!!!
به خانم همساده می گویم محصول فکر ماکیاولی مثل شامپوی ترک است!مال همان اقلیم و آب و هواست.....
بیا یک دور دیانت و سیاست خودمان را بخوان ببین با خودمان چند چندیم.
اما درباره ی طرفداران وطنی ماکیاولی!راستش من که نمی بینمشان اما شما اگر می بینیدشان برایشان زیاد مولوی بخوانید!!!!!
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه باشد در نبشتن شیر ،شیر
آن یکی شیر است کآدم می خورد
وین یکی شیرست کآدم می خورد
آن یکی شیر است اندر بادیه
وین یکی شیر است اندر بادیه....
🖋️طیبه فرید/آبان ۱۴۰۱
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«آسمان دودی شهر»
از سری داستانهای جهاد تبیین
https://eitaa.com/tayebefarid
«آسمان دودی شهر»
باران داشت بی وقفه می بارید !با سر انگشت هایش بخار روی شیشه را پاک کرد .صدای آوازِ ضبط با گرمای مطبوع داخل ماشین و رد باران روی شیشه برای لحظاتی تمام اتفاقات دیشب را از خاطرش برد.
بیا، که جان مرا بی تو نیست برگ حیااااات
بیااااا، بیا که چشم مرا بی تو نیست بینااایی...یاهاآااا
از پشت شیشه ها همه چیز مشجر بود!آدم ها ،خیابان ،ماشین ها و حتی مغازه دارهایی که تازه داشتند کرکره ها را بالا می دادند.انگار خواننده داشت جایی شبیه همین فضا آواز می خواند!پشت شیشه های باران خورده ی روزهای آخر پاییز.
از توی کیف پولش یک اسکناس ده هزار تومانی در آورد و گفت:آقا لطفاً سرچهار راه نگه دارید.
راننده ی میانسال کنار دکه ی روزنامه فروشی ایستاد، زن پیاده شد و چتر سرمه ای گلدارش را باز کرد و رفت سمت پیاده رو .باد می خورد توی گونه ها و پیشانی اش!با شال صورتش را پوشاند و با جلو کشیدن چادرش راه نفوذ سرما را بست.مادر و دختری که چیزی سرشان نبود از کنارش گذشتند !نگاه های معنی دارشان به هم افتاد .
با دیدن آن ها دوباره حرف های دیشب پدربزرگش حاج ابراهیم توی ذهنش جرقه زد!
_آقای خدا بیامرزم این ها خاطرات بچگی اش بود ،تعریف می کرد ،بعضی از زن ها رو به دیوار ایستاده بودند و عین بید می لرزیدند و گریه می کردند!بار اولشان بود و ازین تجربه ها نداشتند،شما فکر کن وقتی همسر و دختر رضا شاه اولش سختشان بوده زن های مومنه و عفیفه چه حال و روزی داشتند!!!!!این اگر اسمش جنایت نیست چی هست؟
وزیر معارف هم آمده بوده ،هر چه بود از گور علی اصغر خان حکمت در می آمد.می گفت دخترها آمدند روی جایگاه و یک دفعه حجاب هایشان را برداشتند و شروع کردند به رقصیدن.بعضی از متدینین که یکه خورده بودند پاشدند از مجلس رفتند بیرون.
روزهای اول فروردین سال ۱۳۱۴بود.کشف حجاب را از مدرسه شعاعیه شیراز شروع کردند!آن موقع ها می گفتند مدرسه ی شاپور.راستش رضاخان آدم این حرف ها نبود،یعنی اصلا عقلش به این چیزها قد نمی داد.محمد علی فروغی این آدم کوته فکر بی سواد را مدیریت می کرد ،او را فرستاده بود ترکیه تا به اصطلاح تغییراتی که مصطفی آتاتورک توی مملکتش انجام داده بود ببیند و جرأت پیدا کند وبعد هم بیاید توی جامعه ی مذهبی ایران به اسم نوگرایی بکشد زیر اعتقادات مردم و همانها را پیاده کند .بعد از جشن شیراز، شاه هم توی پایتخت جشن مفصلی گرفت و اول از همه حجاب از سر زن و دختر خودش برداشت.بابا جان بی غیرتی و بی حیایی را بار اول پهلوی ها قانونی کردند.
باران بند آمده بود ،رسید به پاساژ پارچه فروش ها.بوی اسفندی که مغازه داری داشت دود می داد همه جا را پر کرده بود ،شروع کرد یکی یکی پارچه ها را برانداز کرد ،پارچه های نخی گلدار ،پارچه های مجلسی ،پارچه های چادری .به پارچه های مشکی چادری رسید ،روی بعضی هایشان کار شده بود ،خیلی قشنگ بودند،آدم دوست داشت همینطوری نگاهش کند!!!بعضی هایشان بدن نما بود !بیشتر از اینکه حجاب باشد یک پوشش لوکس تزیینی بود.
رسید به پارچه های ساده ،بعضی ها از شدت مشکی بودن می درخشیدند ،به قیمت های روی پارچه ها نگاه کرد ،یک قواره چادر اعلی سه میلیون تومان،رفت سمت پارچه های متوسط !با همه ی متوسط بودنشان اما باز گران می افتاد! با خودش فکر کرد چرا محجبه بودن اینقدر گران شده!کمی سبک و سنگین کرد،اگر از بقیه ی خریدهایش فاکتور می گرفت، می توانست یک قواره چادر متوسط بخرد.
یک راه دیگر هم بود! چادرش را بگذارد کنار و اکتفا کند به مانتوی بلند و روسری قواره دار!واقعا یک خرج سنگین کمتر می شد!توی خانه هم کسی نمی گفت چرا دیگر چادر نمی پوشی و.....بدون چادر هم حجابش خوب بود.
اما با خودش کنار نیامد!با احساس غرورش وقتی که چادرش را می پوشید ،با عظمت و شکوهی که در خودش حس می کرد ،با حرف هایی که دیشب آقابزرگ تعریف کرده بود.
_فردای روز جشن، مدرسه ی شعاعیه ،صحن مسجد وکیل مملو از جمعیت بود،صدای علما در آمده بود.آقا حسام الدین فال اسیری رفته بود روی منبر و داشت از توطئه ی خارجی ها وحماقت های پهلوی می گفت!از اینکه حجاب نماد حیات اسلام است و خارجی ها می خواهند حیات را از اسلام بگیرند ،شعائر را که حذف کنند و دینداری محصور بشود به خانه ها و وقت نماز و مسجد!شعائر مذهبی یعنی قدرت دین و اگر دین قدرتمند باشد استعمار چطور مملکت را بچاپد؟دینی که قدرت داشته باشد نمی گذارد مردم غارت شوند!وقتی نفوذ علما از شاه بیشتر باشد یعنی عملا اکثریت مردم گوش به فرمان پهلوی ها نیستند.پس باید با حذف نشانه های حیات اسلام ،حساسیت مردم را نسبت به تقیدات کم می کردند تا بتوانند از مردمی که درگیر برهنگی اند بهره کشی کنند.
صدای گریه ی مردم توی مسجد وکیل پیچیده بود.بعد مجلس نیروهای نظمیه آقا حسام را بردند و جمعیت را متفرق کردند.
از فردای آن روز فشارهای نظمیه روی مردم شروع شد ،زن ها حق نداشتند با چادر چاقچور و روسری بیایند توی معابر و خیابان ها،آقای
خدابیامرزم می گفت چه خانواده هایی که چندین سال زن و دخترهایشان از در خانه بیرون نیامدند بخاطر همین جنایت.
بالاخره یک قواره چادر مشکی خرید و از پاساژ بیرون زد و در جهت خلاف عابرهای پیاده راه افتاد سمت چهار راه سینما سعدی. هنوز چند قدمی از پاساژ فاصله نگرفته بود که چندتا جوانک آسمان جل با خنده از پشت چادرش را کشیدند،چون چادرش را محکم گرفته بود سر و گردنش به عقب کشیده شد ،زمین زیر پایش لغزنده بود .نزدیک بود از پشت بیفتد اما خودش را جمع و جور کرد.جوانک خیلی عادی توی جمعیت داشت خودش را گم و گور می کرد که یک دفعه توی پیاده رو شلوغ شد.انگار یکنفر این صحنه را دیده بود، جوانک را شناخته بود . یقه اش را گرفت وچسباند سینه ی دیوار و دستش را گذاشت بیخ گردنش و داشت فشار می داد .خیلی ها جمع شده بودند و داشتند نگاه می کردند ،مرد به جوانک می گفت بگو غلط کردم ،بی غیرت !
جوانک داشت خفه می شد.
مرد حسابی عصبانی بود ،رو کرد به زن که داشت نگاهشان می کرد و گفت :
خانم شما ببخشید،بی غیرتی اینها را بحساب همه ی مردها نگذارید،برید به سلامت.اینها یابو ورشان داشته، دوماه توی خیابان ها پلاس بودند دیدیم چجوری چادر از سر ناموس مردم کشیدند و کف خیابان جوان ها را کشتند!!!!!خدا می داند مملکت بیفتد دستشان عِرض و ناموس مردم را غارت می کنند.اینهااز تخم و ترکه ی همان هایی هستند که مملکت را تا نچاپیدند و نبردند قلبشان آرام نگرفت.
بگو غلط کردم....
زن خودش را جمع و جور کرد و از شلوغی بیرون آمد.رسید به چهار راه.توی ایستگاه اتوبوس ایستاد ،تنها موجودی اش یک کارت بلیط بود با یک قواره چادر مشکی.....
آسمان چهار راه یکدست خاکستری بود ،ابرها داشتند دست به دست هم می دادند تا دوباره باران ببارد .
اتوبوس سفید توی ایستگاه ایستاد ،زن سوار شد .
نشست کنار پنجره .
_بابا جان فکر نکن با رفتن پهلوی ها ماجرا تمام شد نه!
آن موقع انگلیس دستش توی آستین رضاخان بود حالا شکلش عوض شده!!!تا زمین و زمان پابرجاست اینها دست از دشمنی شان با ما بر نمی دارند.
مردم ما اگر بی حجابی را بر می تابیدند قانون کشف حجاب باید جواب می داد نه اینکه بیایند انقلاب کنند!
باران دوباره داشت می بارید.
ودود های آسمان را می شست و با خودش می برد...
🖋️طیبه فرید /آذرماه ۱۴۰۱
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
#تازههاینشر
🔽🔽🔽
نام کتاب:
از بیلانکوه تا اوهایو
نویسنده:
طیبه فرید
موضوع:
مجموعه روایت با محوریت آشوبهای سال ۱۴۰۱
تعداد صفحات:
۶۶
ناشر:
صریر
⬅️معاونت ادبیات و تاریخ دفاع مقدس➡️
اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس
استان فارس
اثر تازه منتشر شده پیرامون اغتشاشات ۱۴۰۱
نویسنده طیبه فرید
انتشارات صریر (اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان فارس)
چند سطر از کتاب:
دارم سعی می کنم دل گنده باشم و بی عار ،اما نمی شود.درست وقتی خودم را سرگرم بودن با جمع می کنم تو به هر بهانه ای می آیی و مرا از با جمع بودن بیرون می کشی!من خیلی با خودم درباره ی با تو بودن حرف می زنم .کاش وقتی بر می گردی ریش هایت بلند شده باشد !بدون ریش می شوی عین غریبه ها!دور از جانت نچسب می شوی.شاید هم اینها نتایج انس باشد .ریش هایی که ریشه دارد نور می آورد،توی صورتت....
بارها موقع خداحافظی مان تصور کردم شاید این آخرین باری باشد که می بینمت!!
شاید بار بعد مجبور باشم دست محمد حسین را بگیرم و بیاورمش معراج شهدا .
استغفرالله...
خدایا! لطفاً امید را سالم برگردان.
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«سودای نارنج ها»
وقتی خانم جان رفت آسمان پر از ابر بود ،ابرهای باران زا.
خانه اش را کوبیدند و جایش آپارتمان ساختند،سه چهار طبقه!!
بعد ازینها اخلاق باغچه عوض شد!باغچه که نه !درخت نارنج....
درخت توت مثل قبل بود و گلایه ای نداشت!
اردیبهشتِ اول ،بهارهای درخت نارنج ریز شد و پاییز بجای نارنج ،نارنجک داد اندازه ی گردو!
خشک و بی خاصیت....
نارنجک هایش عطر داشت و سبزی اش رفته رفته زیر نور خورشیدِ پاییز زرد می شد اما نارنج نمی شد!طفلک درخت نارنج!
هر کدام از واحدها نسخه ای پیچیدند برای درخت ،طبقه اولی می گفت سیمانی ،آهکی چیزی ریخته توی خاکش ،واحد چهار می گفت آبیاری اش کم شده...
دست آخر مدیر ساختمان باغبانی آورد و خاک باغچه را عوض کرد ، نهال انار زد ،یاس رازقی زد ،بوته ی شمعدانی زد! باغچه سبز و خرم شد اما پاییز دوم هم آمد و سر شاخه های درخت نارنج پر بود از نارنجک !!!
درخت انگار غم سنگینی داشت ،نه با عوض شدن خاک و نه با آمدن ساکنان جدیدِ باغچه ،حالش بهتر نشد!
پاییز سوم نهالِ انار، درخت شده بود و شاخه های یاس بلند و پربرگ!اما دیگر کسی از درخت نارنج توقعی نداشت!
دیگر کسی حواسش به باغچه نبود !هر کسی پی زندگی خودش بود.
زندگی وسط انبوهی از بلوک و آهن اوقات آدم را تلخ می کند!سودا را می برد بالا.آدم سودایی می رود توی خودش ،حواسش به دور و برش نیست!
خانم جان خدا رحمتش کند می گفت ننه ،سودا که بالا برود برای آدم روح و روان نمی ماند.سودا توی تن آدم سر ریز کند می شود درد و مرض!آدم های سودایی پرِ غمند!اگر بدادشان نرسی از غممی میرند.
اردیبهشتِ آخر توی حیاط، اثری از عطر بهارنارنج نبود،و کمی بعد توی پاییز ،دیگر درختِ نارنجی هم نبود!
دیشب خواب خانم جان را دیدم!زیرِ روح درخت نارنج نشسته بود و داشت دنیا را نگاه می کرد !درخت انگار پیش خانم جان حالش خوب شده بود. پر از نارنج های بزرگ ،شبیه درخت های باغ دختر نارنج و ترنج......
برایم یک دسته بابونه ی وحشی آورده بود ،آن موقع ها که هنوز نرفته بود ،بساط جوشاندنی ها و دمنوش هایش براه بود ،شب های پاییز بابونه دم می کرد .
می گفت بابونه درمان سردی و خشکی سوداست.
پیرزن ،گل ها را داد دستم و گفت :ننه چرا اینقدر زمین کدر شده؟چرا گذاشتید درخت نارنج از سودای تنهایی و بی همزبانی دق کند!!!
خانم جان داشت حرف می زد، دیگر صدایش را نمی شنیدم،بابونه ها را گرفتم جلوی بینی ام،از بوی عطرش از خواب پریدم...
روی بالشم پر از پرهای بابونه بود .
🖋️طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«خانه ی پراکندگی ها»
شمعون شاخه ی عود را گذاشت توی عود سوز برنجی و طولی نکشید که دود اسطوخودوس توی فضا پیچید.
_هنوز برای نظر دادن خیلی زوده،این همه ابهام رو نمی بینید؟باید صبر کنید تا این گرد و غبار فروکش کنه تا بتونید به یک تحلیل دقیق برسید !آقای مایکل شما خیلی عجله دارید!من سال هاست در مورد ایران مطالعه می کنم و صراحتا میگم هنوز ایران رو نمی شناسم!برای من شبیه یه معماست!
زیر نور ضعیف ِچراغ آویز، چشم های دیوید از پشت عینک می درخشد مثل چشم های عمر شریف توی فیلم دکتر ژیواگو،درشت و مرموز و مطمئن!!
_چه ابهامی دکتر دیوید؟بنظرم حوادث هیچوقت به اندازه ی امروز روشن نبوده.حس می کنم اینجا درباره ی فهمیدن حقیقت ،یک مقاومت عمدی وجود داره!اینکه ما چقدر در منطقه قدرتمندیم و ایران دچار فروپاشی و اضمحلال داخلیه!
دیوید مناشری ابروی راستش را با اختلاف زیاد می اندازد بالا و صحبتم را قطع می کند:
_عجله نکنید آقای مایکل روبین،شما برای نظر دادن در این باره خیلی عجول هستید. ایران چیزی نیست که شما در رسانه ها می بینید!آن فضای سیاه و سفید !!!ایران آمیزه ای از رنگ ها و اندیشه هاست ...چیزی شبیه یک معمّا... بنظر می رسه شما هم دچار خطای سایر سران شدید و درباره ی ایران یک مسئله ی اساسی رو نادیده گرفتید!اینکه اونها یک امپراطوری و فرهنگ قوی دارند با احزاب و نژادهای مختلف ،من گاهی اوقات حس می کنم هر چه درباره ی ایران بیشتر مطالعه می کنم وهرجا که بیشتر وارد جزییات می شم کمتر می فهمم!
سیگاری روشن می کنم و نگاهی به اشیاء اطرافم می اندازم،موزه ی میراث فرهنگی وارداتی یهودی های مهاجر!
میراثی که هیچ تعلقی به این خاک ندارد و هر صهیونیستی که آمده اینجا ،باخودش آورده !
اسم موزه با اشیاء داخلش کاملا تناسب دارد!خانه ی پراکندگی ها.....دیوید توی دود سیگارم سرفه می کند،سیگار را توی زیر سیگاری فشار می دهم .
_من به شما حق میدم ، شما سال ها درباره ی ایران مطالعه کردید. اما من با اطمینان می گم ،رژیم ایران نمی تونه ارتباط ایرانیان خارج رو با داخل کاملا قطع کنه و اتحادیه ی اروپا هم در حال وضع تحریم های جدیدی علیه ایرانه.با بولد شدن حجاب اجباری و تحریک زنان و دختران ایرانی و تحقق اختلاف نظر بین سران رژیم و قیام های مردمی ،اونها دچار جنگ های داخلی میشن وحضور جوان ها توی خیابان های ایران درست مثل یه کاتالیزور برای سرعت دادن به فروپاشی عمل می کنه.
دیوید دستش را زیر چانه اش زده و با حالتی خسته و خواب آلود حرف های مرا گوش می کند ،هر بار می خواهد صحبت کند ناخودآگاه ابروی راستش می رود بالا!
_البته خائن ها و نفوذی های دوتابعیتی در همه جا برای سقوط دولت ها نقش کاتالیزور رو ایفا می کنند ایران هم ازین ماجرا مستثنی نیست! اما ،من معتقدم اطلاعات شما خیلی واقعی نیست آقای مایکل ، تحلیل های شما چیزی شبیه نوشته های ژورنالیستی ایندیپندنت و اینترنشنالِ!شما خوب می دونید که اونها وظیفه ای جز طرح اخبار غیر واقعی ندارند البته برای گیج کردن مخاطب ایرانی نه برای دکتر مایکل روبین!بنابرین از شما توقع دارم در محیط دانشگاه تل آویو علمی صحبت کنید!مستند از نظر ما اخبار شبکه های داخلی ایرانِ.و متاسفانه باید بگم گزارش عوامل ما در ایران خلاف یافته های شمارو نشون میده!
دیوید جمله ی آخر را می گوید و ظرف نقره ی روی میز را هدایت می کند سمت من!
_آقای روبین از این باقلوای ایرانی بخورید ،حتم دارم طعمش برای شما هم بی نظیره!ایرانی ها در همه ی ابعاد پیچیده اند وشک نکنید، نژادهای پیچیده مشکلات هر قدر پیچیده را به سادگی حل می کنند.ژنرال تهرانی مقدم رو بیاد میارید؟او نماد نژاد پیچیده ی ایرانیه که یاد گرفته بود چالش های مارو به فرصت تبدیل کنه! ما فکر می کنیم رژیم ایران افرادی مثل اون کم نداره!
با خنده می گویم:
_دکتر دیوید شما جوری صحبت می کنید که شنونده فکر می کنه یه ایرانی متعصبید!
_نه برعکس !من یک صهیونیست معتقدم ،اما جامعه ی مذهبی ایران پر هزینه ترین و پیچیده ترین دشمن ما در طول تاریخ یهوده!به اشیای این موزه نگاه کنید!رژیم مذهبی ایران از زمانی که حکومت رو از آخرین سلسله ی پادشاهی گرفت تا امروز اجازه نداد شیئی از ایران خارج بشه،در حالی که آخرین ملکه ی ایران به شکل رسمی و قانونی میراث فرهنگی ایران رو خارج می کرد و به دولت ما در اسراییل می فروخت!
امروز رژیم ایران می خواد مستقل باشه!نفوذ اون ها رو در خاور میانه نمی بینید؟در یمن ،در فلسطین ،در عراق و لبنان و بحرین .اونها در خیلی از کشورهای جهان فعالند!حتی در اطراف مرزهای اسراییل!!!!گرافیست های ایرانی ها روی دیوار های مرزی ما شعار می نویسند و این یعنی اونها مرزهاشون رو تا دیوارهای اسراییل گسترش دادن، می بینید آقای مایکل!!! ما هرجا تلاش کردیم جلوی اونها رو بگیریم از راه دیگه ای وارد شدند.
باید اعتراف کنم که ما چوب کوته بینی خودمونرو خوردیم!ما رژیم مذهبی ایران را خیلی دستِ کم
گرفتیم!تصور ما از ایران چیزی شبیه نظام های سوسیالیستی یا کمونیستی بود اما رژیم مذهبی ایران شبیه هیچ مدل حکومتی نیست!!!اون ها مدت هاست قبل از اینکه ما نقشه هامون رو عملی کنیم نقطه ی شروع حرکت ما رو پیش بینی می کنند و همه ی برنامه های ما رو دور می زنن. ساده لوحانه ست که ما فکر کنیم ایران برای مبارزه با ما ابراز وجود کرده!!!اون ها برای جهانی شدن و تمدن سازی بوجود اومدن ،شما بارها نقشه ی ایران رو دیدید؟کشور ما یک دوم تهران هم نیست!اونها این همه تلاش نمی کنند که ما رو شکست بدن!نابودی ما برای ایران کاری نداره!!
ایرانی ها به چیزی ورای نابودی ما فکر می کنن،به شکوه گذشته ی خودشون!به اینکه اسلام رو تبدیل به پیشرفته ترین ایدئولوژی دنیا کنن!!
_شما دارید منو می ترسونید دکتر مناشری!
_من شمارو نمی ترسونم ،ایرانی ها خیلی پیچیده و سختند شاید ترس شما بیشتر از این هم بشود اگر بفهمید ما اینجا حتی به نیروهای خودمون هم اطمینان نداریم،ایرانی ها در دل تلاویو هم عامل نفوذی دارند!!!!
بین افسرهای ارتش و بین شهروندان اسراییل....
و بعد با خنده رو می کند به شمعون و می گوید:
آقای روبین بعید نیست که حتی شمعون هم جاسوس ایران باشد.
شمعون که تمام این مدت ساکت ایستاده با این حرف دکتر مناشری می خندد!!!
_ حرف های امروز شما فقط باعث بهت من شد!
_این مهمه که بدونید با کی مبارزه می کنید!اونها حتی نسبت به تحریم های اقتصادی رویکرد ایدئولوژیک دارند!دنیا به اونها اجازه ی خرید تولیدات خودش رو نداد اما اونها دست به تولید زدند!!!
و مهم تر اینکه مطابق پیش بینی اونهاچیزی کمتر از دو دهه از عمر ما باقی مونده !
دیوید مناشری این را می گوید و مونیتور موزه را روشن می کند ،چهره ی رهبر ایران در صفحه ی مونیتور پدیدار می شود ،دیوید کمی فیلم را عقب و جلو می کند و از جایی فیلم را پلی می کند .صدای رهبر ایران توی خانه ی پراکندگی ها می پیچد!!!!
«بعد از اتمام این مذاکراتِ هستهای، شنیدم صهیونیستها گفتند فعلاً با این مذاکراتی که شد، تا ۲۵ سال از دغدغهی ایران آسودهایم؛ بعد از ۲۵ سال فکرش را میکنیم. بنده در جواب عرض میکنم اوّلاً شما ۲۵ سال آینده را نخواهید دید. انشاءالله تا ۲۵ سال دیگر، به توفیق الهی و به فضل الهی چیزی به نام رژیم صهیونیستی در منطقه وجود نخواهد داشت؛ ثانیاً در همین مدّت هم روحیّهی اسلامیِ مبارز و حماسی و جهادی، یک لحظه صهیونیستها را راحت نخواهد گذاشت؛ این را بدانند»
دیوید فیلم را استپ می کند و برای لحظاتی سکوتی مرگبار بر موزه حاکم میشود!
_آقای روبین اونها تصمیم دارند پرچم قدرت خودشون رو از اورشلیم بلند کنند!اینجا دیر یا زود به تصرف سربازان اونها در میاد!....
به ظرف نقره ی باقلوای ایرانی نگاه می کنم و یکی را بر می دارم و توی دهانم میگذارم!
شمعون با لبخندی مرموز نگاهم می کند !
تا شیرینی و طعم پیچیده ی باقلوا می رود زیر زبانم صدای آژیر خطر سراسر تلاویو را پر می کند...
باید به پناهگاه برویم !
جایی که به زودی به تصرف آنها در خواهد آمد.
🖋️طیبه فرید /آذر ۱۴۰۱
(روایتی با اقتباس از سخنرانی های دکتر دیوید مناشری مدیر مرکز مطالعات ایران در دانشگاه تلاویو و مصاحبه ی دکتر مایکل روبین پژوهشگر آمریکایی)
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اینکه خسته می شوم و گاه کم حواس
اشکم همیشه هست....
حبیبم تو را سپاس.....
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«اهالی قاب ها»
صدای رگبار که بلند شد اهالی حیاط حرم با نگرانی آمدند بیرون و لبه ی قابهایشان نشستند،معلق و سبک.یکی گفت :چی شده ؟
آن یکی که می توانست بالاتر برود و داشت همه چیز را میدید گفت :خدای من!چه خبررررره!!!!
مرضیه خانم که دو سه سال پیش به ساکنین حیاط ملحق شده بود ،با چادر سفید گلدار توی چارچوب قابش ظاهر شد ،از همانجا داشت می دید که شهدا از سمت بالاسرضریح اوج گرفتند .دالان سبز آبی بزرگی از سمت آسمان حرم باز شده بود.فرشته ها صف کشیده بودند.
مرضیه خانم رفت سمت شهدا،داخلشان زن و بچه هم بود !از اندام روح تازه واردها نور می آمد بیرون !جای گلوله کلاش بود.....
مرضیه اوج گرفت و رفت توی حرم ،چشمش افتاد به جایی که همیشه می نشست ،روزهایی که بعد از شیمی درمانی اش می آمد و بدون اینکه از درد گلایه ای بکند دلش را گره می زد به مشبک های ضریح..
حالا شاه چراغ آمده بود جلو مسجد بالاسر و با دست های خودش نشان نورانی می گذاشت روی پیشانی تازه وارد های شهید.بالاتر از دالان سبز آبی، میهمانی بود .مرضیه خانم با چادر گل گلی می خواست اوج بگیرد سمت دالان و با شهدا بروداما فرشته ی دربان با چوب پر جلویش را گرفت !
_اینجا مقام شهداست!برگردید...
جاذبه ای غریب اما ،مرضیه را به سمت دالان می کشید!
با حسرتی که توی چشم های گردش بود داشت به جمع شهدا نگاه می کرد که داشتند با شاهچراغ بالا می رفتند .
به فرشته ها که داشتند آماده می شدند که درهای دالان را ببندند .
فرشته ای آمد و درِ گوش فرشته ی دربان چیزی گفت و به چادر مرضیه اشاره کرد، فرشته دربان چوب پر را از جلوی مرضیه برداشت ، نیروی جاذبه مرضیه را به داخل دالان کشید .
او با همان چادر گل گلی توی دالان اوج گرفت!داشت می رفت سمت مقام شهدا.
اهالی حیاط حرم رفته بودند توی قاب های خودشان .
فقط پنجره ی قاب خاکی مرضیه باز بود ،گل های چادرش ریخته بود آن حوالی...
🖋️طیبه فرید /آذرماه ۱۴۰۱
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
(عاشقانه ای از دکتر قیصر امین پور)
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«با اقتباس از بهشت»
آنروزها روی زمین زندگی می کردیم،بچه تر که بودیم!
ساعت ها پشت پنجره ی رو به باغچه نشستن ،معنای شگرفی داشت ،عین نبات توی چای دارچینی....
حالا اما اهل خانه ای هستیم بین زمین و آسمان درست در طبقه ی سوم !!اینجا به آسمان نزدیک است ،به ابرها!به قطره های باران وقتی روی بال فرشته ها می آید پایین!
وقتی پشت پنجره می ایستیم، موازی با کوهای بلند روبروییم....!با این همه اما محصوریم!بین آنچه که هستیم و آنچه که باید باشیم!!بین برج و ویلا!!!!
زندگی روی هوا با زندگی روی زمین خیلی فرق دارد. ندارد؟
شاید خدا توی بهشت یک خانه به ما بدهد شبیه خانه های ویلایی دهه ی شصت ،از همان آجر قرمز ها!از آنها که توی حیاطش درخت خرمالو و پرتقال دارد!و می شود ساعت ها پشت پنجره ی مشرف به حیاطش نشست و بی حرکت غرق در آرامش راز آلود باغچه شد!از آن ها که تا پنجره اش را باز می کنی بوی گلهای پیچ امین روی دیوارهای کوتاهش همه جا را پر می کند!و گربه هایش یکجور متفاوتی با آدم ها مأنوسند....
بی شک زیبایی های دهه ی شصت باید با اقتباس از فضای بهشت باشد!و برای همین ما همیشه حس می کنیم یکبار این صحنه های آشنا را درک کرده ایم و گویا ریشه در خون ما دارد!وگرنه آن همه حس غریب و آن همزیستی بی ریای صادقانه از کجا آمده بود توی خانه ها و کوچه ها و باغچه های آن دههی غریب!!!!!!
دلم برای دهه ی خودمان تنگ شده...
برای بوی کوچه!
برای بوی دیوارهای آجری باران خورده.
برای یک دل سیر زندگی کردن وسط آنروزها.....
طیبه فرید ،آذرماه ۱۴۰۱
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium
« همسایه»
مرد جوان رفت پایین توی قاب. !توی گرمای تابستان ظل آفتاب! تا گره را باز کرد، شیون زن ها بلند شد.
پارچه را کنار زد،کبود و بی فروغ بود ، صورتش را گذاشت روی خاک وشانه ی چپش را گرفت و شروع کرد به تکان دادن ....
اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا محمد فرزند حسین
هَلْ انْتَ عَلَی الْعَهْدِ الَّذِی فَارَقْتَنا عَلَیهِ
مِنْ شَهَادَةِ انْ لٰا إِلٰهَ إِلَّا الله وَحْدَهُ لَا شَریکَ لَهُ ....
گریه ی زن ها بلند تر شد.
با حسرت به پیشانی بلند او نگاه کرد .
_زهی سعادت پیرمرد!همسایه ی شاهچراغ شدی!
دور تا دور قبر را خادم ها با کت های سرمه ای بلند و چوب پر احاطه کرده بودند و چهره ی او را برای آخرین لحظات نگاه می کردند.لحد را گذاشتند.
پیرمرد خادم با حسرتی عمیق ،فقط یک لحظه از دلش، صادقانه گذشته بود!
_چی می شد اگه بین این قابای خاکی یه جایی برای من باز بشه! من اگه بمیرم برم می گردونن لنگرود و توی قبرستون خاکم می کنن.
بعد هم چوب پر را گذاشته بود روی پهنای خیس صورتش!
صدای رگبار چند دقیقه ای قطع شده بود،خادم ها جمع شده بودند توی حرم ،بدن شهدا را می بردند می گذاشتند پایین ایوان آینه ی شاه چراغ.
یکی از خادم ها چوب پر را از جلو صورتش کنار زد ،چشم هایش خیس اشک بود،یکی با صدای لرزان گفت:
آخیی...حاج حسنعلیه پور عیسان و زد زیر گریه.
دو روز بعد با سلام و صلوات رفت خانه ی نو!
پایین سقاخانه !یک جای خوب بین قاب ها!
جوان رفت پایین ،زیر نور خورشید پاییز،نمِ خاک بخار می شد و از قبر می زد بیرون. تا گره کفن را باز کرد، شیون زن ها بلند شد.پارچه را کنار زد،پرِ نور بود، صورتش را گذاشت روی خاک وشانه ی چپش را گرفت و شروع کرد به تکان دادن ....
اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا حسنعلی فرزند ......
هَلْ انْتَ عَلَی الْعَهْدِ الَّذِی فَارَقْتَنا عَلَیهِ
مِنْ شَهَادَةِ انْ لٰا إِلٰهَ إِلَّا الله وَحْدَهُ لَا شَریکَ لَهُ ....
گریه ی زن ها بلند تر شد.
آدم ها با حسرت به پیشانی بلندش نگاه می کردند....
یکی از دلش گذشت:
زهی سعادت پیرمرد با شهادت رفتی و همسایه ی شاه چراغ شدی!!!!
توی قبر نفس عمیقی کشید و لبخندی آمد روی لبش!
با خودش گفت:الهی شکر که نمردم آقاجون! اگر مرده بودم برم می گردوندن لنگرودو توی قبرستون خاکم می کردند.....
طیبه فرید ،آذرماه ۱۴۰۱
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
ای نفس صبحدم گر نهی آنجا قدم
خسته دلم را بجو، در شکن موی دوست
جان بفشانم زشوق، در ره بادصبا
گر برساند به ما، صبح دمی بوی دوست
“امیرخسرو دهلوی”
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«عمارت صحرایی»
تلگراف می زنم و زمان می گیرم برای یک گعده ی علمی ! هرچند وی از صاحب منصبان وچهره های ماندگار بلاد فارس است اما خویشتن را نمی گیرد و کلاس حوالتمان نمی کند.با ساده ترین لغات می گوید: اگر خواستید بیایید،عیب و علتی ندارد! طبقه ی فوقانی عمارت ما محل استقرار حاکمیت ماست.خواستید بگویید بقیه دوستان هم بیایند.
با یکی از اهالی قلم از نسوان که از قضا با استادِ قلم آشنایی قدیمی دارد می رویم .ساعت سه و نیم می رسیم به درِ عمارت صحرایی ،بنای جمع و جوریست .به پیکار آیفون می رویم و طولی نمی کشد که در عمارت باز می شود!استاد سخن شناس صاحب قلم قدم رنجه نـُموده وخویش با پای پیاده تا درِ سرا آمده اند.مرکب سفید و راهوار استاد در حیاط پارک است و ایشان با ردای چارخانه ی تکراری که پیشتر در گعده های اهل قلم خانه ی ادبیات انقلاب بر تن کرده بودو با گیوه ی صورتی مارا هدایت می کنند به سرای سلطانی در طبقه ی فوقانی.چادر های گلدار روی نرده های طبقه ی پایین عمارت، حاکی از اینست که متعلقات و مخدرات در حین خروج از اندرونی به بیرونی حجاب شرعی به سر می کنند!
این نیز از برکات عمارات چند طبقه ی روبرو و مشرف به ارگ استاد است که کاربری عنصر حیاط و بیرونی را پیچیده و دلنچسب نموده است!
بالاخره پس از طی مسافتی می رسیم به امارت دیوانی ،که از هر طرف درختان ادبش سر به هم آورده و کتاب بر شاخه هایش ابراز وجود می کند!
استاد ساعت ها در این مقام جلوس نموده و تفکر کرده و قلم زده و متون را زیر و رو کرده و نگاشته!
دور تا دور امارت دیوانی کتاب است وکتاب...آن هم کتاب هایی یکی از یکی قطورتر...
در میان بوستان سر سبز عمارت نام آشنای کتیبه ی ژنرال و لوحه ی قطور متولد قصرالدشت نظرم را جلب می کند!این کمترین پیشتر نام این مکتوبات را شنیده و می شناسم.به قلم سلطان عمارت است.
دور میز اعیانی استادمی نشینیم و ایشان نزول اجلال فرموده و شروع می کند به بیان مقدمات نغز ،همراهم را از مزاحمت خارج نموده و می گذارم روی حالت طیاره!و صدای استاد را ضبط و ثبت می نمایم.
سلطان قلم بی ادعا و سخاوتمندانه نکات نغزی را می گوید.وی کاتبی تمام عیار است.ریزبین و دقیق....هیچ اتفاقی از پیش دیدگان همایونی اش هدر نمی رود.گاهی نقدی را که می خواهد به لهجه ی صراحت بیان کند با هیجان کمرنگی در خور سلاطین قلم می خندد و بیان می کند!توی گعده ها ی خانه ادبیات نیز چنین می نمود!و این از کشفیات این کمترینست.
انگورهای یاقوت فام توی قدح میوه ی روی میز نظرم را جلب می کند!استاد چای می ریزد و تعارف می کند و خویشتن نیز حبه ی قندی را از قندانی که نقش لیلی و مجنون فرنگی بر آن نقش بسته بر می دارد و نصف می کند و چایش را می خورد!شاگرد قدیمی استاد نیز قند را نصفه می خورد!و این کمترین خویش را مخاطب قرار می دهم و بی صدا می گویم جل الخالق ،چه چیزها!!!!!
در حیرت چایم را بدون قند می نوشم و اُمهات و رئوس مطالب را به رشته ی تحریر در می آورم!خصوصا دمپایی همایونی صورتی استاد قلم را...
زمان عجول است!توی یک چشم بر هم زدن می گذرد!از نقد شخصیت های فرهنگی و رجالی که به ناحق پشت میز دیوانی نشسته اند تا زاویه ی دید سوم شخص محدود مقهور مفلوک......
خورشید غروب کرده و روز به پایان خویش نزدیک می شود .
از استاد و عمارت خداحافظی می کنیم ،وی متواضعانه تا دم در ارگ مشایعتمان نموده و ما را به خدا می سپارد.....
و این کمترین خاطره ی آن عصر پاییزی و آن عمارت دیوانی را به دست توانمند الفاظ می سپارم باشد که رستگار شوم.
🖋️ طیبه ی فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«پاییز خونی»
وایسا ببینم چرا اینقدر زود!!!
داری میری؟باورم نمیشه....
من اصلا نفهمیدم چجوری گذشتی !
ولی چرا !!!
اونقدر توی اتفاقات غرق بودیم که حواسمون بهت نبود.
خونی گذشتی...
پر حادثه....
عزیزم!
کاش قدمت سبک باشه و پشت سرت یه برف سنگین بزنه.
کاش تو آخرین پاییزی باشی که اینجوری می گذره....
به اونی که بدون اجازه ش برگای درختا نمی ریزه و فصلا عوض نمیشه بگو ما منتظر دیدن قسمتای قشنگ قصه ایم.
بگو به یادش نارنگی پوست می کَنیم و انار دون می کنیم.
بهش بگو ما به این حجم از دلتنگی عادت نداریم.
دنیا با همه ی داشته هاش بدون تو فقط یه تراکنش ناموفقه...نخواه اینجوری بگذره.
برو عزیزم!
دست خدا به همراهت.
🖋️طیبه فرید
آخرین نوشته ی پاییز ۱۴۰۱
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link