«قهرمانان هنگ مرزی»
_سرجوخه، سرجوخه!!!!!
_چه خبره شهریاری؟
_قربان متفقین از نوار مرزی عبور کردند و کلبه ی چوبی رو هم پشت سر گذاشتند و الان به پل آهنی نزدیک شدند، چی دستور می دید؟
سرجوخه مثل فنر از جا پرید و با شهریاری چشم در چشم شد، خودش را رساند به تلفن و با عجله شروع کرد به گرفتن شماره ی مرکز!
اول تبریز و بعد تهران!
بناگوش سرجوخه پشت تلفن هر لحظه قرمز و قرمزتر می شد! طولی نکشید که با عصبانیت گوشی را کوبید روی میز.
صدای ضعیفی از پشت تلفن شنیده می شد:
«سرجوخه ملک محمدی، هنگ مرزی جلفا را بدون مقاومت تسلیم ارتش شوروی نموده و سریعا پادگان را ترک کنید».
بی توجه گوشی تلفن را روی میز رها کرد و رفت بیرون، هوای خنک سحر سوم شهریور که به صورتش خورد حالش جا آمد.نور ماه در بستر آرام ارس مثل آینه منعکس شده بود.
تصورش سخت بود! لبخند موذیانه سربازان ارتش سرخ و هنگ مرزیِ خالی از افسران و سربازان ایرانی توی ذهنش داشت جولان می داد. این ننگ در باورش نمی گنجید، اینکه وقتی متفقین از پل آهنی عبور کنند، پادگان خالی باشد و زاغه مهمات به تصرف دشمن در بیاید و پایشان برسد به تبریز، کوچه باغ های تبریز! زیر چکمه های دشمن!
سربازها را صدا زد، شهریاری و یکنفر دیگر را...
_آقایون، ارتش شوروی قصد اشغال کشور رو داره، این اشغال یعنی غارت تبریز، غارت تهران، یعنی ناموس من، ناموس شما...
از بالا دستور دادند عقب نشینی کنید! ولی من می خواهم بمانم. شما هم مختارید که بمانید و تا آخرین گلوله ای که دارید بجنگید و یااینکه بروید و زنده بمانید!
لحظات نفس گیری بود، انتخاب مرگِ باشرف یا زندگی جلو چشم نیروهای اشغالگر متفقین! هر دو سرباز، بی درنگ با سرجوخه هم قسم شدند که تا آخر خط همراهش بمانند.
صدای تیربار و شلیک گلوله لحظه ای در مرز جلفا قطع نمی شد.
دو سه روز بعد به جز صدای خروش ارس هیچ صدایی به گوش نمی رسید.....
فرمانده روس رسیده بود این طرف پل آهنی!
اجساد ملک محمدی و دو سرباز روی زمین افتاده بود!
چشم های آبی افسر روس که به آن سه نفر افتاد حیرت زده شد. لشکر سه نفره یک ارتش مسلح را سه شبانه روز پشت پل آهنی معطل کرده بود!
دستی به سیبیل های طلایی اش کشید و کمی پیچ و تابشان داد! حس می کرد چقدر در این خاک بیگانه است!افسر روس دست برد از سر شانه اش یکی از درجه هایش را کند و در مقابل چشم های متعجب سربازان ارتش سرخ گذاشت روی سینه ی سرجوخه ی ایرانی! و بعد به او ادای احترام کرد و دستور داد آنها را به روش مسلمان ها به خاک بسپارند.
و سرجوخه ملک محمدی و آن دو سرباز وطن برای همیشه در کنار ارس خروشان ماندگار شدند.
طیبه فرید
تقدیم به شهدای مظلوم هنگ مرزی جلفا
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
وباران پایان پریشانی ابرهاست🌹
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«داستان خدا»
چه ماجرای شگفتی!!!! آنقدر قصه اش را برایمان گفته اند که به شنیدنش عادت کرده ایم! بی آن که ابعاد لایتناهی اش را تصور کرده باشیم. بی آنکه رابطه ی خودمان را با عظمت آن داستان پیدا کرده باشیم. خدا در آن داستان دارد با ما سخن می گوید!
عجیب است! یک لحظه شکافته شدن آن دیواری که از قضا در داشت، برای هدایت ابدی بشر کافیست! خدا برای تولد او روشی خارق العاده را برگزید ، و او نخست از بطن مادر و بعد از دل خانه ی کعبه متولد شد!
وچه کسی می تواند وجه عاشقانه ی اینگونه متولد شدن را دریابد؟ دیوار خانه در داشت اما شکافت!!!! وبگذریم که کمتر می گویند بعد از ورود مادرش از شکاف، کلید خانه، در قفل کارگر نبود و آنجا فقط خدا بود و علی بود ودیگر هیچ نبود!!!
مزه ی این داستان عاشقانه را سلمان می فهمد و صعصعه ابن صوحان که هر وقت نامش را هجی می کنم دهانم شیرین می شود!
اینکه با گذشت سالیانی اما هیچ ملاتی نمی تواند جای آن شکاف را پر کند و هربار که پر می شود دوباره می شکافد، این ماجرا را ابوذر می فهمد و آن شاعر مجنونی که با شنیدنش آرزو کرده بود ای کاش شانه ی چوبی او بود در دستانش،بین قصه ی گیسویش....
چقدر حیرت انگیز است!
اینکه دیوار در داشت اما شکافت....
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
« دوستدارت فلانی»
غالب درگذشتن های پیرامونم غافلگیرانه بود، و انگشت شماری از سالمندان و مریض های لاعلاج بودند که مدتی زمینگیر شدند و بعد درگذشتند! وتجربه نشان می دهد احتمالا من نیز به یکی از این دو شیوه بدرود حیات خواهم گفت.
حلقه ی ازدواجم، کتاب هایم،بوفه ی ظرف های عتیقه ی گلسرخی ام، اتاقم، میز کارم،کشوی نوشت افزارم، وآن شکلاتی که همسرم با عشق برایم خریده بود و من به یادگار نگه داشته بودم، آلبوم خاطره هایم، همه و همه را وارثان میان خودشان تقسیم خواهند کرد حتی آن پنجره ی بزرگ اتاقم
که رو به نمای پایانی سلسله جبال زاگرس باز می شود،وشاید آسمان را و شاید پرواز آن پرندگان مهاجری را، که از پشت پنجره نظاره کرده بودم،آن ها را هم میان خودشان تقسیم کنند، والبته بسیاری از تعلقاتم بدرد کسی نخواهد خورد! چون تعلقات من بودند نه دیگران! مثل نوشته جات و خاطره ها و نامه های مملو از دوستت دارم عزیزانم.
تنها چیزهایی که برایم می ماند خانه ی خیلی کوچکِ همیشه مرطوبیست که بوی نم خاک می دهد و پیرهنی سفید و سکوت و تنهایی و بیداری مدام* و فرصت بسیار برای نوشتن!
نوشتن برای توئی که تا اینجای داستان ساکت بودی و حالا قاب سنگی قبرم میان من و تو فاصله انداخته! میان صدایِ من و گوش های همیشه شنوایت. میان چشم هایمان و میان واژه ها، میان دوستدارت فلانی و دلتنگ روی ماهت بهمانی.
و روزهای بارانی وقتی قطرات باران از منفذ خاک به خانه ی ابدی ام می رسد و دست نوشته های خاکی ام خیس می خورد و پس از باران با گرم شدن زمین تبخیر می شود و از کنار قاب سنگی قبرم گیاهی می شود و سر بر می آورد! تو با یک بغل فاتحه و چند شاخه گل السلام علی اهل لا اله الا الله از راه می رسی و موقع خواندن فراز کیف وجدتم قول لا اله الا الله، چشم هایت می افتد به گیاه جدیدی که از شیارهای قبر من روییده و چشم هایت نم می شود!
می چینی شان و با خودت می بری و می گذاری وسط صفحات کتابت! و شب تا بخوابی ده بار نگاهش می کنی.
چون تو به حیات پس از مرگ ایمان داری! و به خانه ی پس از مرگ، و به زندگی در بیداری پس از مرگ و به تمام زیبایی های پس از آن بیداری!
*قال علی علیه السلام الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا
مردمان در خوابند و زمانی که می میرند بیدار می شوند.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«کوچه ی آبادانی ها»
کوچه ما وسط خیابان شانزده متری اول بود. از اول تا آخر کوچه همه ی باغچه ها پراز درخت نارنج بود، به جز باغچه ی نادرآقا که بجای نارنج، پیچ امین الدوله توی باغچه کاشته بود با یک درخت بزرگ انجیر. فصل گل دادن پیچ، باغچه ی نادرآقا، پاتوق بچه های کوچه بود که شیره ی ته یاس های زرد و سفید را می مکیدند و کیف می کردند.
روبروی کوچه ی ما، کوچه ی آبادانی ها بود، خانواده های جنگ زده ای که آمده بودند شیراز و طی یک قرارداد نانوشته، به خاطر غلبه جمعیتشان بر سایر اهالی کوچه، اسم کوچه شده بود کوچه ی آبادانی ها!
اول کوچه خانه ی بزرگی بود که درخت طاووسی بزرگی توی باغچه اش داشت، آن زمان درخت قدمت داری بود. زن صاحب خانه آرایشگر بود و دخترهایش وردستش بودند،کوچکترین دخترشان رابین در مدرسه ی ما درس می خواند، روبروی خانه آرایشگر آبادانی خانه ی آقا رضا بود، خانه ی در کرمی در به ساختمانی که دو طرف ورودی خانه دو تا سکو بیرون زده بود که وسط سکوها باغچه بود، آقا رضا مرد کاملِ قد بلندی بود که همیشه شلوار لی می پوشید و آستین هایش را تا زیر آرنج بالا می داد و موهای جو گندمی اش تا کنار گردنش بلند بود با سیبیل پرپشت و عینک کائوچویی قهوه ای،عیالوار بود. دو قلوهایش، احترام و محترم هم کلاسی های خواهرم بودند. آدم های آرام و خونگرمی که آزارشان به کسی نمی رسید. انتهای کوچه ی آبادانی ها با یک کوچه ی باریک تر که از وسطش جوی آبی رد می شد می رسید به خیابان اصلی،وقبلش زمین باز نسبتا بزرگ سرسبزی بود،و یک سوپری روبروی زمین که معروف بود به سوپری ننه آیت!
ننه آیت بیشتر دندان هایش ریخته بود، موهای غالبا مشکی اش را فرق وسط می گذاشت و روسری اش را محکم می بست و لُپ هایش همیشه آویزان بود،آیت هم پسر بزرگش بود که باخودش مو نمی زد،فقط سیبیل داشت. همان حکایت عین سیبی که از وسط نصف شده باشد و....
زن های آبادانی کوچه عمدتا شال های مشکی خاصی می پوشیدند و با لباس های بلند وعبا بیرون می آمدند. بخاطر لهجه و لباسشان همیشه برای من که کودکی نوپا بودم جذابیت داشتند. مردمی خونگرم و سازگار که دست تقدیر آن ها را از سرزمین مادریشان رانده بود و آورده بود در کوچه ی آبادانی ها ساکن کرده بود.
گل درشت ترین خاطرات کوچه، شب های محرم بود.آن قدر شیرین بود که یکسال انتظار می کشیدیم محرم بشود و این خاطرات برایمان تکرار شود. وقتی پرچم های سیاه سر در خانه ها را می پوشاند و از دم غروب بساط عزاداری جلو در خانه ی آقا رضا علم می شد.میکروفون پایه بلند وباند و... بعد از نماز مغرب جوانهای آبادانی بعضا با ظاهری ژیگول جمع می شدند وسط کوچه و شروع می کردند به نواختن سنج و دمام! و این اولین مواجهه ی من با این مجموعه ی موسیقایی فولکلور بود،دود اسپند فضای کوچه ی آبادانی ها را سفید می کرد و عطرش کل محل را بر می داشت، و با نوای سنج و دمام، جمعیت توی چشم بر هم زدنی جمع می شد و توی کوچه جای سوزن انداختن نبود. زن ها غالبا می نشستند جلو در خانه ی زن آرایشگر که با وجود پُل جلوی در، کمی از سطح کوچه بالاتر بود و به نمای خانه ی آقا رضا مُشرف بود. وقتی سنج و دمام تمام می شد، آقا رضا با هیبتی مردانه و سیاهپوش پشت میکروفون پایه دار قرار می گرفت و جوان ها سریع دورش دایره می زدند و آقا رضا با نفس گرم شروع می کرد به خواندن نوحه:
شیعه زنو شد، زنو شد ماه محرم
زنید و بر سر اندر این عزا به ماتم؛ واویلا عزا و ماتم
راس شریف شه دین؛ سبط پیمبر
از این عزا بر سر زنان؛ حیدر صفدر! واویلا حیدر صفدر!
کشتند عون و جعفر و عباس و اکبر…
شال عزا در گردن حیدر صفدر؛ واویلا حیدر صفدر
جوان ها هم همانطور که دور آقا رضا دایره وار می چرخیدند خم می شدند و سینه می زدند و انعکاس صدای سینه زدن جوان ها باتکرار نوای واویلا عزا و ماتمِ این مجموعه ی موسیقایی را تکمیل می کرد.
اشک روی صورت زن ها قِل می خورد و پهنای صورت مردها خیس اشک بود و این ماجرا تا شب عاشورا ادامه داشت و ما بچه ها هر غروب منتظر بودیم که بساط کوچه ی آبادانی ها علم شود و برویم تمام آن اتفاقات تکراری و جذاب را ببینیم.
یادم نمی آید آخرین بار کی بود که توی این قاب پر خاطره قرار گرفتم اما یک روز غروب کامیون بزرگی آمد سر کوچه ی آبادانی ها و اسباب و اثاثیه ی زن آرایشگر را بار زد و رفت، بعد از رفتن آن ها همسایه ها هم یکی یکی رفتند. و آقا رضا آخرین آبادانی کوچه بود که با رفتنش کوچه از ماهیت آبادانی به یک کوچه ی معمولی با همسایه های ناشناس تقلیل پیدا کرد. خیلی از خانه ها با خاک یکسان شدند و بعداز مدتی تبدیل شدند به خانه های نوساز و شیک دو یا سه طبقه.
ننه آیت از دنیا رفت وآیت با آن سیبیل مشکی به جایش نشست پشت دخل!
کمی بعد دیگر شب های محرم خبری از دار و دسته ی آقا رضا نبود. همه ی آبادانی ها رفته بودند.....
حالا تنها چیزی که از آن روز ها مانده درخت انجیر جلوی در خانه ی نادرآقاست
که چشمش از دوری پیچ امین الدوله خون است و عطر بهار نارنج هایی که هر سال اردیبهشت دلِ خاطره دارهای کوچه را می برد به آن روز ها. آفرین به درخت نارنج ها که اینقدر با اصالتند و همیشه همینطور می مانند.
طیبه فرید/بهمن ۱۴٠۱
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«مقتدای حواریه ها»
گاهی برای آنکه بتوان دلایل احساسی را از مشاهداتی به رشته ی تحریر درآورد کمی زمان لازم است. خصوصا اگر قصه، قصه مسیح باشد، وانسان از عظمت این قصه نفسش بگیرد و اشک بریزد،چطور می تواند بنویسد؟
قصه قصه ی مسیح بود که خداوند اراده کرده بود او را در آینده ای نزدیک با یارانی دل داده تر و عاشق تر همراه کند و قدرت غالبه ی خودش را به رخ عالم و آدم بکشد. او در میان نشسته بود و حواریه های کوچک در اطرافش حلقه زده بودند.حواریه های معصومی که از شدت اشتیاق غنچه های چادرشان داشت می شکفت و می ریخت و دوباره گل می کرد!
یکی از آن ها هنوز باور نداشت این مسیح است و به او اقتدا کرده،این را از بغض مدامش می شد فهمید.
وقتی نقش مسیح با محاسن سپید،در میان سجاده، آن مقتدای حواریه ها در عالم تصویر منعکس شد شوق عجیبی در بسیاری از جان ها جوانه زد !شوقی که ناشی از زیبایی بصری و گل های چادر حواریه ها و حتی لبخند مسیح نبود!
حس آن دیدار که حالا تصاویرش همه جا دیده می شد، حس شور انگیز امید بود،حس شورانگیز امید پس از طی کردن روزهای زخمگین التهاب. حالا خود مسیح برای جهاد تبیین به میدان آمده بود. جهاد تبیینی با نقش آفرینی مسیح مهربان انقلاب و حواریه های معصومش.
مسیح با محاسن سپید به مصافِ روایت های جعلی آمده بود.
آنروز چیزی که اغیار شکاف و فاصله می دیدند، دلدادگی بود، و وقتی حواریه های کوچک در آن حسینیه از شوق روی خندان مسیح بالا و پایین می پریدند ذره ذره، آن فاصله های خیالی پر می شد.
طیبه فرید /بهمن ماه ۱۴٠۱
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekma
« شب ها اگر بیدار نشوی»
خانم جان خیلی پیر بود اما سواد مکتبی داشت!
از آنها که بوستان را از بر می خوانند و وسط گلستان زندگی می کنند. گیس هایش از شدت سپیدی برق می زد و یک لاخ موی سیاه میان موهایش نداشت. خاطرات دوران مشروطه را یادش بود، وروزهای قحطی و مرض را. گنجینه ی عجیبی بود از ذوق زنانه و تاریخ و شعر و شعور.از اتفاقات تحلیل داشت و معمولا تحلیل هایش درست از آب در می آمد.
می گفت با هرکسی همنشین نشو ننه! فرشته هایت می روند.
این داستان فرشته هایش حکایتی داشت!
می گفت:« اگر نیمه شب ها بی دلیل از خواب پریدی، این فرصت را غنیمت بشمار، فرشته ها بیدارت کرده اند، نگیری دوباره بخوابی!!حتما خدا با تو کاری داشته!اگر حوصله نداشتی نماز بخوانی،همانجا وسط رختخوابت بنشین و لحافت را بکش روی سرت و بگو خدایا امری داشتی؟ چند دقیقه بمان تا خدا حرف هایش را بزند،گیرم که تو نشنوی! بعد بگو قربان روی ماهت عزیزم و بعد بخواب. اینطوری امید عاقبت بخیری ات هست. میدانی ننه!!!!
اهل آسمان کار و بارشان شب ها توی تاریکی زمین رونق می گیرد! امان از وقتی که از شب تا صبح عین تخته سنگ می افتی و هیچ خبری نیست! اگر به این حال و روز افتادی نگران باش ننه. آدمیزاد اگر شب ها بیدار نشود و توی شلوغی کار و بار اهل آسمان چیزی گیرش نیاید کامل نمی شود!
روزها هر کاره باشی شب ها هم همان هستی.خوب باش ننه. خوب باش.
طیبه فرید/بهمن ۱۴٠۱
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«انسان چهل و چهار ساله»
وجود پر مهرت را در هیبت انسانی تجسم می کنم، که در بستر رنج و سختی و تنگ نظری بدخواهان، به اراده ی الهی قد کشیده ای و انسان کاملی شده ای که چهل و چهار سالگی ات را پشت سر گذاشته ای.انسان ها حوالی این سن و سال که می رسند،می شوند چشم و چراغ خانه و پشت و پناه اهالی و تکیه گاه......بگذریم که تو آن قدر یک دانه و منحصر بفردی که چشم امید مستضعفان عالم به قدو بالای توست. مردم را می بینی؟ بانگ الله اکبر این همه جلالشان را می شنوی؟! برای تو سر ذوق آمده اند.حمایت خداوند پشت شانه های ستبر توست.
چشم حسودان تنگ نظر و عنودان بد گهر از وجود نازنینت دور باشد، عزیزم چهل و چهار ساله شده ای.
تولدت مبارک نازنین انقلاب.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
کودک و فرشته قسمت اول:
«یک قطره دلتنگی»
قنداق را به مرد دادند و او با لبخند نوزاد را در آغوش گرفت و آورد مقابل صورتش و یک دل سیر بوییدش،قنداق بوی بهشت می داد اما مرد یادش نمی آمد این بو را کجا حس کرده!
نوزاد را آرام، توی بغلش تکان داد و شروع کرد به خواندن:
غمش در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
به دنبال محمل سبکتر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
زبامی که بر خواست مشکل نشیند......
نوزاد خوابیده بود و خواب تاکستان بزرگ بهشت را می دید. فرشته برای او یک خوشه ی متراکم انگور چیده بود!
یاقوتی سیاه.
یک قطره ی کوچک اشک از کنار چشمش قِل خورد و رفت توی تار و پود لبه ی قنداقش...
هنوز از راه نرسیده دلش برای فرشته و بهشت تنگ شده بود!
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
کودک و فرشته قسمت دوم:
«خواب یاقوتی»
دیشب خواب دیدم. آنقدر کوچک بودم که مرا گذاشته بودی روی پاهایت و تکانم می دادی اما من خوابم نمی برد، در آغوشم گرفتی، با بال هایت، و بردی در حیاط تاکستان بزرگ و از تاک جوان برایم یک خوشه انگور چیدی! یک خوشه متراکم، با دانه های به هم فشرده!
یاقوتی سیاه!
خوابم بوی بهار می داد اما یاقوتی ها می گفتند که تابستان است! با انگورها سرگرمم کردی و ماه را نشانم دادی، ماه توی خوابم شبیه تو بود، یک فرشته ی با بال های بزرگ....
برایم لالایی می خواندی:
غمش در نهانخانه ی دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
به دنبال محمل سبکتر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
زبامی که بر خواست مشکل نشیند
در آرامش صدایت چشم هایم گرم خواب شد. در خواب دیدم مرا گذاشته ای روی پاهایت و برایم لالایی می خوانی و تکانم می دهی اما خوابم نمی برد، مرا در آغوش می گیری با بال هایت و می بری در تاکستان و از تاک جوان برایم یک خوشه ی متراکم انگور می چینی!
یاقوتی سیاه!!
خوابم بوی بهار می دهد اما! یاقوتی ها برای تابستانند.
از خواب می پرم. تو رفته ای.....
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
AUD-20220221-WA0180(1).mp3
2.72M
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«معطرنامه»
رنگ مِهر در کرشمه های شکسته نستعلیقِ زیبای کلمات، روی کاغذ شیری رنگِ بی خط موج می زد. فضای نامه ،حال و هوای خرداد سال هزار و سیصد و سی و سه شمسی بود.
نامه از طهران رسیده بود، به خط پدری مهربان:
« نور چشمِ عزیزم، آقای آقا منیر الدین سلمه الله تعالی، ان شاالله همه به سلامت ودر کمال عافیت بوده باشید......»
مرقومه، دست خط آقای نایب الامام بود که با کلماتی عاطفی و بی پیرایه به اهالی منزل و فرزندان مهرورزیده،و پسر ارشد خود منیرالدین دوازده ساله را مخاطب قرار داده بود. گویا برای یکی از اهالی بیت حسینی الهاشمی مسئله ای رخ داده بود که به طبیب مراجعت نموده و منیرالدین نوجوان که مسئول رتق و فتق امور بیت در غیاب پدر بود، به جهت مراعات حال ایشان در غربت، خبری از آن ماجرا نداده بود و دست بر قضا داستان مراجعت به طبیب، توسط نماینده شیراز در مجلس به پدر رسیده بود، وحال، آقا سید نورالدین حسینی الهاشمی در قامت پدری رئوف و دل نگران از نور چشم خود می خواست تا احوال اهل منزل را با او در میان بگذارد واو را مطلع سازد.
در متن مرقومه ی ادیبانه آن فقیه شهید و آن عالم بالله، مهر و محبت به اهالی منزل جاری بود! دختران شاخ شمشاد و دسته گل بودند و پسران آقا،گویا در آن کاشانه و از منظر پدر همه مهتر بودند و محترم.او نه فقط پدر مهربان خاندان حسینی الهاشمی که دادرس روزهای سخت مردم شیراز، روح و روان منبر و رواق های مسجد وکیل و انگیزه ی گل های کاشی برای روییدن بود.
«صفای وجودش باشد به یادگار»
طیبه فرید
(بیست و چهارم بهمن سالگرد عروج نایب الامام)
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«آشنای غریب»
دیروز فیلم غریبِ محمد حسین لطیفی را دیدم،محمد بروجردیِ فیلم غریب نزدیک و دست یافتنی و واقعی بود و البته دوست داشتنی،اصلا یکجوری بود که آدم به بابک حمیدیان بخاطر این نقش آفرینی حسودی اش می شد!گریم، مسیحانه طور روی صورتش نشسته بود وبرای خودش یکپا بروجردی شده بود،بگذریم که قدری چهره ی خندان در هر شرایطش اغراق آمیز و کلیشه ای بود و اینکه او جایزه ی نقش اول نگرفت و حتی کاندید هم نشد.
نقطه ی عطف فیلم این بود که لطیفی، محمد بروجردی را شهید نکرد!او تا آخر داستان هم شهید نشد و اتفاقا فیلم پایان خوب و خوشی داشت.
داستان غریب، گزیده و تلخیص محمد بروجردی بود، جوانی که محمد طور سر بزنگاه، چالش های عمیق را به فرصت تبدیل می کرد و تفرقه را به وحدت.مهربان بود و به خدا اعتقاد داشت.
فیلم غریب را دوست داشتم و برایم آشنا بود.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
Hesamedin Seraj Fath Nameh 128 .mp3
14.96M
نوستالژی.......
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«دوست ابن دوست»
به قلم طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«دوست ابن دوست»
اول وقت، صدای در بلند شد. فرستاده ی امام آمده بود.در چوبی که با صدای قیژ قیژ باز شد فرستاده نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و اجازه گرفت و وارد حیاط شد وبعد از درنگی کوتاه بی مقدمه گفت:
جناب وزیر امام امر فرمودند که این امانت را پیش خودتان نگه دارید به زودی به آن نیاز پیدا می کنید. وزیر بقچه را دو دستی و با احترام از فرستاده گرفت و به صورتش نزدیک کرد. عطر انگشت های امام را روی پارچه بویید و گره اش را باز کرد و با تعجب دید امام لباس قیمتی هدیه را پس فرستاده است. سابقه نداشت هدایای او را پس بفرستد اما حالا این اتفاق افتاده بود و تاکید کرده بود این بقچه را نگه دار تا زمانش برسد! یقین داشت مسئله ای پیش روی اوست، که او بی خبر است و امام آن را پیش بینی کرده.
پیراهن را با احترام معطر کرد وگذاشت توی صندوق و درش را قفل کرد. به خودش و مأموریتی که داشت فکر می کرد.توی ذهنش گذشت که آخرش این روزهای پر حسرت تقیه تمام می شود و می تواند یک دل سیر امام را ببیند.همه اش شده پیغام ونامه....
شیعه باشی و محب حضرت موسی ابن جعفر اما نتوانی محبتت را ابراز کنی! واز آن تلخ تر مجبور باشی توی دربار عباسی ها وزارت کنی!
به کسی چیزی نگفته بود اما خاطره ی آن روز آرامش می کرد. نشسته بود پیش امام و سر درد و دلش را باز کرده بود، و امام به او گفته بود:
علی نگران نباش خدا در كنار سلاطین جور، دوستانی دارد که با وجود آنها از سایر دوستان خودش محافظت می كند و تو هم یکی از آن ها هستی*.
از آن روز نگاهش به ماجرای وزارت هارون عوض شده بود. او وزیر هارون نبود، توی دربار عباسی دوست خدا بود و ماموریتش حفظ جان دوستان خدا،پدرش هم همین بود، دوست ابن دوست. ذخیره ی امام در دستگاه هارون. چیزی که سلطان عباسی حتی ذره ای هم احتمالش را نمی داد، مثل فرعون که موسی را توی خوابش دیده بود و نشناخته بود، خدا موسی را فرستاده بود در دل کاخ فرعون و او ذره ای احتمالش رانمی داد...
از قصه ی فرستاده ی امام چند روزی گذشته بود. آن روز صبح مثل همیشه وارد کاخ شد، حس و حال کاخ مثل همیشه نبود. دربان های تالار چپ چپ نگاهش می کردند، پایش که به تالار رسید خلیفه که تا آن لحظه انتظارش را می کشید با توپ پُر گفت:
جناب وزیر
به ما خبر رسیده هدایای قیمتی دربار را به اغیار می بخشی!!!! من ندیدم جامه ی قیمتی دیوانی که به تو هبه دادم را بپوشی! تو چه صنمی باموسی ابن جعفر داری؟پیراهن را چه کردی؟
این کلمات که از دهان هارون بیرون می آمد، عشق و دلتنگی نسبت به امام وجود علی ابن یقطین را پر می کرد!
می خواست به خلیفه بگوید موسی ابن جعفر محبوب من است و من جان فدایش هستم، می خواست بگوید لباس دیوانی که آسان است من با خدا عهد کردم در مسیر موسی ابن جعفر خون قلبم را بدهم! می خواست بگوید موسی ابن جعفر قیمتی ترین دارایی من در دنیاست،اغیار تویی و دودمانت! اما همین ها را با کلماتی دیگر گفت!!
با زبانی که هارون نمی فهمید!
دست کرد توی لباسش و کلید آن معجزه را از جیب پیراهنش بیرون آورد و گرفت رو به هارون و گفت:
خلیفه امر کند فرستاده ای از دربار جهت راستی آزمایی آنچه بدخواهان در سعایت از من نقل کرده اند به خانه ام برود و در صندوقی که در اتاق من است را با این کلید باز کند و لباس دیوانی را نزد شما بیاورد!
با کلام آخرِ علی ابن یقطین خشم خلیفه فروکش کرده بود، و وقتی فرستاده ی دربار، پیراهن دیوانی را برای هارون آورد، امام در همه جا جریان داشت، حتی در کاخ عباسی ها.
وعلی دلتنگ تر و عاشق تر از همیشه.....
تقدیم به پیشگاه نورانی و خاطر معطر حضرت موسی ابن جعفر روحی فداه
طیبه فرید
*علامه مجلسی، بحار الأنوار، ج۷۵، ص۳۴.
*جلوه های اعجاز معصومین، قطب راوندی، ج ۱،ص۴۷٠
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«اینِ آن»
مستندِ جمله ی معروف فلانی ها یک روحند در دو بدن را شیخ عباس قمی در «مفاتیح الجنان» در اعمال شب بیست و هفت رجب آورده!قصه،قصه ی مبعث محبوب خداست اما مستحب است زیارت آقاجانمان امیرالمومنین خوانده شود.
ابن بطوطه دانشمند اهل سنت هم ششصد سال قبل تر از تالیف مفاتیح در سفرنامه اش آورده که رافضی ها (منظورش ماییم) در شب بیست و هفت رجب مریض های لاعلاجشان را می آورند در روضه ی نجف! دوسوم شب که می گذرد کورهایشان بینا می شوند، زمینگیرهایشان از جابلند می شوند و.... اما یادش رفته بنویسد که او مرده ها را زنده می کند!!!! مرده هایی که دلهایشان را از راه دور و نزدیک بر می دارند و می آورند توی روضه ی نجف و گره می زنند به مشبک های ضریح ومی گویند یا محی.....
وبعد زنده می شوند و در اکسیژن بکر ایوان نجف نفس می کشند! تا شنونده یادش نرود نام علی و محمد چنان قرین هم است که این نفسِ آن است!!!
خدا همینقدر با علی ندار است! در آغاز مأموریت محبوبش.
طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«اینِ آن»
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«روایت آقای ایکس»
وجدان سپید و بیدارش زیر آن پوست سیاهِ براق یک مسئله را دریافته بود، وآن قدرت بُعد هیولائی رسانه بود! وقتی که آخرین دکمه ی شفاف لباسش را می بست به این درک رسیده بود که رسانه می داند چگونه روایت کند که بی گناه مجرم باشد و مجرم بی گناه! و توده ها باور کنند! جوری که نتوان مسئله را حل کرد و صدای حقیقت توی شلوغی ها گم شود و به گوش کسی نرسد تا آنجا که حوادث و رویدادها بشود یک توده ی بدخیم که تیغ تیزِ جراحی بهترین متخصص ها نتواند برایش کاری کند. کتش را که پوشید، سالن داشت از جمعیت مسلمان های آمریکایی پر می شد و کمی قبل تر از اینکه پای آقای ایکس به جایگاه سخنرانی برسد نزاع سختی میان روایت صادقِ او و روایت دیگران شکل گرفته بود! و زمانی که انگشت های سه مهاجم به نام اسلام روی ماشه ی اسلحه لغزید در قلب منهتن قلبش از تپش ایستاد. روی لباس سپیدش پر از رز قرمز بود.
طیبه فرید
(تقدیم به وجدان بیدار شهید مالکوم ایکس، رهبر مسلمانان سیاه پوست آمریکا)
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
« آدم و فرشته»
فاصله بین زمین و آسمان در قرق فرشته ها بود، برای شستن سیاهی های شهر باران آورده بودند. او مامور بود قطره های باران را با بال هایش به زمین بیاورد،آرام آرام فرود آمد.درست وقتی که داشت قطره های باران را می ریخت روی آسمان زمین، از پشت شیشه های بخار زده ی پنجره طبقه ی پنچم برج چهارده طبقه او را شناخت، از روی چال پشت لبش! و از رُستنگاه موّاج موهایش.
همانجا پشت شیشه ی اتاق معلق مانده بود،از قدیم یک دل نه، صد دل عاشقش بود. اولین بار آدم را توی بهشت دیده بود.اطراف عرش!نور بود،شبحی از نور!*
تسبیح گفتن را از او یاد گرفته بود....
همانطور که محو چشم هایش بود،کنگره بالهایش را کشید روی شیشه ی باران خورده پنجره اتاق آدم و او با لبخند دستش را گذاشت روی شیشه ی بخار زده، روی بال فرشته.
نگاهشان در هم گره خورد! یادش افتاد به آن روز که بال شکشته اش را کشیده بود به پَر قُنداق آدم و بال بی جانش، جان گرفته بود!*
اشک روی گونه ی فرشته لغزید و آمد پایین، شیشه باران خورده مشجرتر شد.
دوست داشت برای همیشه پشت پنجره اتاق آدم بماند.
طیبه فرید
پانویس:
*اَىّ شَىْءٍ كُنْتُمْ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ اللّهُ عَزّوَجَلّ آدَمَ (ع)؟ قَالَ كُنّا اَشْبَاحَ نُورٍ نَدُورُ حَوْلَ عَرْشِ الرّحْمنِ فَنُعَلّمُ لِلْمَلاَئِكَةِ التّسْبِيحَ وَ التّهْلِيلَ وَ التّحْمِيدَ».
از امام حسين (ع) پرسيده شد: «قبل از اينكه خداوند عزّوجل آدم (ع) را خلق كند، شما چه چيزى بوديد؟ فرمود: ما شبحهايى از نور بوديم كه بر گرد عرش خدا مىچرخيديم و به ملائكه درس تسبيح و توحيد و ستايش خدا را مىآموختيم».
*مطهری، مجموعه آثار، ۱۳۵۸ش، ج۱۷