eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
689 دنبال‌کننده
366 عکس
63 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سوم ناداستان«پنجره های مبهم» امیر بالای قبر ایستاده بود و آینه شمعدان نقره را گرفته بود،تصویر عمه با تنگ بلور ماهی در آینه منعکس شده بود، خواهر شوهر عمه فرنگیس با ناخنهای زرشکی بلند و رد اشک سیاه روی صورتش، گندم های سبز مامان احترام را شت و پت می کرد و می ریخت توی قبر. بابا تلقین می خواند و جنازه را تکان می داد!مثل وقتی می خواست یکی را از خواب بیدار کند. همایون بال کفن را پس زد و هاج و واج وسط قبر نشست. فامیل از ترس جیغ می کشیدند و فرار می کردند اما وسعت قبر همایون داشت بزرگ می شد و زیر پای فامیل را خالی می کرد و همه را می کشید پایین.توی چشم بر هم زدنی همه فرار کرده بودند.فقط دایی فرهاد مانده بود بالای قبر،برای همایون سمنو آورده بود.... یکی سُر خورده بود وافتاده بود توی قبر، داشت جیغ می کشید، زن بود! نور صورتم را قلقلک می داد،از خستگی چشم هایم باز نمی شد اما با صدای فحش و فضیحت خواب از سرم پرید. حوصله تکان خوردن نداشتم، آرام کنار در آشپزخانه را باز کردم! صدای جیغ منیژه دختر هووی عمه فرنگیس بود که از عصبانیت صورتش قرمز شده بود و با شکم برآمده چنگ انداخته بود یخه لباس پسرش را می کشید و احترام سادات را که سعی می کرد او را از پسرک جدا کند پس می زد. _عین بابای بی....... تی، هرجا میرم باید دست و دلم بلرزه که یه افتضاحی درست نکنی، آخه بچه جای تخم مرغ تو رختخوابه؟ ببین همه چیو به گند کشیدی... _مامان غلط کردم، فکر کردم روش بخوابم گرم بشه، میشه جوجه، مامان توروخدا نزن. منیژه دوباره با آن شکم خیز بر می داشت و به سمت پسرک حمله می کرد و مامان احترام سعی میکرد جلویش را بگیرد. _ منیژه جون برای بچت خوب نیست، آروم باش، با بچه کَل ننداز، ولش کن، رختخوابا شسته میشه... اما منیژه ول کن نبود. بچه عین بید داشت می لرزید و هق هق می کرد. داریوش برادر منیژه که تا آن لحظه با عطری زنش مثل تماشاچی ها، دعوای منیژه و آرش را می دیدند و پچ و پچ می کردند با خنده گفت: _دایی حقا که پسر باباتی..... با حرف داریوش،منیژه دوباره گر گرفت و حمله کرد سمت آرش، داریوش سعی می کرد از هم جدایشان کند باصدای گریه دختر داریوش که با ترس از خواب پریده بود. احترام سادات لا اله الا اللهی گفت و منیژه را محکم گرفت و داریوش آرش را کشان کشان برد توی حیاط. آب ها که از آسیاب افتاد احترام سادات آمد توی آشپزخانه و گفت: _پاشو صبحانه اینارو بدیم می خوان برن سر خاک. حاج مرتضی و امیر رفتن جنازه همایونو تعیین تکلیف کنن. تا حالا حتما تمام شده کارشون. خانه عمه فرنگیس همه داشتند برای خاکسپاری همایون آماده می شدند، منیژه جلو آینه قدی ایستاده بود و داشت خط چشم می کشید،پنکیک زیر چشم هایش ماسیده بود.داشتم ظرف های صبحانه را می شستم که امیر زنگ زد،انگار کار اداری دفن همایون گیر پیدا کرده بود و خاکسپاری به فردا موکول شده بود. داریوش و عطری با شنیدن خبر شروع به پچ و پچ کردند و کمی بعد داریوش رفت بیرون و با چیزی شبیه جعبه ابزار از در وارد شد و رفت توی اتاقِ من، جایی که منیژه و عطری دیشب خوابیده بودند...... طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بنام او» همه چیز تکراری می شود..... الّا خاطر عاطرت! شاهد مدعایم اربعین ها چهره موکب دارهای طریق نجف به کربلاست. با آن لهجه غلیظ عراقی: آقا، خانم بفرماااا شای عراقی! هلابیکم یا زوارالحسین... مدعایم چشم های سیاهیست که تمام سرمایه اش را قهوه خریده بود برای طریق محبت تو! و وقتی قهوه هایش تمام شد، شیشه های خالی را با حسرت روی هم می چید. یادت هست! خواب های شیرین شب های طریق با صدای جیرجیرک ها.... تو هیچوقت تکراری نمی شوی! اوج تکراری نبودنت درست زمانیست که آدم به عمود آخر می رسد! دوباره از اول شروع می شوی..... آخرین بار غروب روبروی باب الشهدا دیدمت، کاش پرده اشک میان من و تو حائل نبود.... کاش با تو به وحدت می رسیدم و تمام می شدم! دنیا برای بعضی آدم ها گران تمام شد، مثل من، بدون تو!!!! امشب آرزو کردم، یک سفر اربعین از میان راه طریق مرا با خودت به کربلا ببری.... هوای آسمان اینجا از تو خالیست. دست نجنبانی خفه می شومـ.... ـ طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«عاشقانه ای برای فرشته ها» به قلم طیبه فرید
«عاشقانه ای برای فرشته ها» از پشت شیشه اشک دارد نگاهت می کند، زیباترین چشم هایی که یک انسان می تواند داشته باشد. با احساس ترین مخلوق خدا... دارد با خودش مرور می کند آنروزی که تو داشتی آسیمه سر شیب سنگلاخی پر از خار کوه صفا را بالا می رفتی و با گریه صدایش می کردی و پژواک تپش قلب مضطربت توی کوه پیچیده بود! عاشقی چون علی علیه السلام برای تو از محبوبت خبر آورده بود، محبوبی که بزرگی روحش در تنگنای شهر نمی گنجید. محبوبی که پیشانی اش را شکسته بودند وقتی از بالای کوه با صوت داوودی اش گفته بود أنا رسول رب العالمین.همین چشم هایی که حالا دارد نگاهت می کند! دختر بلند اقبال قریش بلند شو..... کوه و قله و دامنه و سنگ ها و بوته ها و صخره ها و جنبنده ها و پرنده ها به زبان آمده بودند و به رسالت او شهادت داده بودند، اما انسان نه.... مگر اندکی چون علی و تو..... فرشته ها روز ازل ابوجهل را دیده بودند که طاق ابروی محبوب تو وخدا را می شکند که گفتند خدایا کسی را در زمین جانشین خود قرار می دهی که فساد می کند و خون می ریزد*.... آنروز تا تو به بالای کوه برسی جبرییل شرح گریه و اضطراب تو را به محبوبت رسانده بود و گفته بود از گریه های تو در شیب کوه صفا، اشک در چشم اهالی آسمان حلقه زده! سبحان الله... شرح عاشقی دختر بلند اقبال قریش در سربالایی کوه صفا، شده بود نقل محفل ملائکة الله! این اولین داستان عاشقانه ای بود که اهالی عقلی آسمان را متأثر کرده بود... دختر بلند اقبال قریش بلند شو..... چشم هایت را باز کن... مثل آنروز در شیب کوه که چشم های خیست به چشم هایش افتاد!به گل های سرخی که از جای شکستگی روی پیشانی بلندش روییده بود... بلند شو! از پشت شیشه اشک دارد نگاهت می کند.... زیباترین چشم هایی که خدا آفریده! با احساس ترین مخلوق خدا....... *وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ ۖ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ(بقره/آیه ۳٠) طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«برهان محکم کلمات» پرونده کمین چهارم جولای بسته شد! من از وقتی چشم باز کرده ام همه دارند دنبال تو می گردند! بیچاره حمید داوود آبادی خودش را کشت که اثبات کند تو شهید شدی. اما باید روال تاریخی ماجرا طی می شد. من اسمش را می گذارم روال تاریخی اما در حقیقت سیاسی بود. سیاسی با تِم ماست بندی و ماله کشی. چهل و یک سال از بیست و هشت سالگی ات می گذرد. صبح شهادت حاج قاسم همه ما سوختیم... سوختیم که او در غربت و تاریکی نیمه شب پرپر شد. ما برای حاج قاسم هنوز مرثیه می خوانیم و می گرییم و می سوزیم اما برای تو چه باید بکنیم؟! قهرمانی که بارها برای بودن یا نبودنش امتحان پس دادیم،با هم کَل انداختیم، و محض احتیاط برایش غروب پنج شنبه ها فاتحه خواندیم! شهادت تو اتفاق جدیدی نیست! من از وقتی کتاب خواندن یاد گرفتم، صدای تو در گوشم زنگ می زند!«من بدست اسراییلی ها کشته می شوم»! آدم ها دنبال چه می گشتند!؟ دنبال سرنوشت توئی که چهل و یک سال مصداق عند ربهم یرزقون بودی؟ کسانی که منتظر مستند شهادت تو بودند چهل و یکسال از تو عقب افتادند. قیافه تو شبیه آدم هایی بود که دیگر بر نمی گردند. برهان کلمات تو محکمترین مستند شهادت تو بود. بگذریم! بغضی ته گلویم سنگینی می کند! ما بلد نیستیم برای شهید مفقودالاثری که خصم ماشه را چکانده توی صورتش مرثیه بخوانیم. ما بجای سوختن و مرثیه خواندن تمام می شویم! دعا کن این ها را خدا یادمان بدهد. ما به حرف های تو ایمان داریم، حتی به توقف های میان کلماتت..... طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«لات های کوچه خلوت» به قلم طیبه فرید
«لات های کوچه خلوت» دوازده فروردین امسال درست وقتی که ماجرای سخیف سطل ماست دست آویز محافل برانداز و فضاهای مجازی شده بود عده ای از ایرانی های مقیم ایالات متحده در واشنگتن دی سی همه پرسی نمادینی برگزار کردند که طی آن رای «نه به جمهوری اسلامی» را به صندوق ریختند. بگذریم که این شوآف بیشتر شبیه دست و پا زدن های بی فایده ای بود که مصداق«الغریق یتشبث بکل حشیش»* است اما نکات قابل تأملی در آن به چشم می خورد. در میان کسانی که در این رأی گیری نمادین شرکت کرده بودند یاسمین پهلوی همسرِ در اگرِ رب پهلوی بود. کسی که می گوید ایران باید از وجود ملاها پاک شود تا ما برگردیم! کسی که طی چند ماه گذشته تصاویر تلفن هک شده او و همسرش مورد توجه بسیاری از مخاطبین فضای مجازی قرار گرفت. تصاویری که حاکی از، از هم گسیختگی و فروپاشی خاندان پر حاشیه پهلوی بود. عکس هایی که یاسمین را در کنار دوست پسر فرانسوی اش با ژست های نامتعارفی که شبیه عکس های دو نفره همسرانه بود به رخ مخاطب می کشید،همچنین تصاویر لو رفته ولیعهد خودخوانده را در هیبت شخصی شکم باره،تن پرور،همیشه در میان فوجی از زنان و شبیه خواجه های حرمسرا، وبا مشخصه های ظاهری کسی که اهتمامی به بهداشت ظاهری خود نداشت نشان می داد! هر چند خاندان پهلوی تا پیش از هک شدن تلفن همراهشان به انواع جرائمی نظیر تجارت مواد مخدر، اشتغال به اعمال منافی عفت، انسان کشی، دزدی های نجومی، خیانت و وطن فروشی شُهره بودند اما این تصاویر ابعاد جدیدی از فضای روانی حاکم بر خاندان رو به انقراض پهلوی را به نمایش می گذاشت. ابعادی که تبیین آن می تواند در افکار عمومی مخاطبین شبکه های مجازی سوالاتی ایجاد کند. مخاطبینی که هنوز از خودشان نپرسیده اند که چطور کسی که از اداره خاندان رو به انقراض خود عاجز است می خواهد یک مملکت را اداره کند! کسی که حتی از ویژگی های ظاهری یک حکمران معمولی نیز برخوردار نیست. کسی که در میان زنان حرمسرای خودش اقتدار مردانه ای ندارد! و این را فیلم لو رفته از خر و پف رب پهلوی در اتاق خوابش به خوبی نشان می دهد. فیلم هایی که عقب ماندگی زیستی این خاندان گدای معتبر را به دیدگان جویای حقیقت انسان ها نشان می دهد. لات های کوچه خلوتی که تصور نمی کردند گوشی هایشان هک شود.یاسمینی که در خلوت دستش اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود و شهبانویی که در سودای رسیدن پسر الافش به تاج و تخت گیسهایش سفید شد. این جماعت مضمحل بی بهره از آداب فردی و اجتماعی قبله آمال کسانی هستند که به مدت دو ماه خیابان های کشور را جولانگاه خودشان کردند. جماعتی که ماجرای احمقانه سطل ماست را بولد می کنند وسعی می کنند آن را به نحوی به تفکر انقلابی بچسبانند تا حافظه ی تاریخی مردم حادثه تحویل سال ۱۴٠۲ حافظیه را از یاد ببرد. جماعتی که توحش و لختی و بربریت را به تمدن ایرانی می چسبانند! جماعتی که پدرشاهِ دزدشان محاسن مرد ایرانی را به سخره می کشید و امروز نیست که ببیند ولیعهد سُفله اش حوصله رعایت بهداشت فردی اش را ندارد. به پهلوی ها و طرفدارانشان بگویید نسبت تمدن ایرانی با ملاها مشخص است. فردوسی و سعدی و حافظ و ملاصدرا و بوعلی را از ایران بگیرید ببینید چه باقی می ماند!!!! پ. ن: انسان در حال غرق شدن به هر چیزی چنگ می زند طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
قسمت آخر ناداستان «پنجره های مبهم» به قلم طیبه فرید
قسمت آخر ناداستان «پنجره های مبهم» با دماغ مشکی کوچکش تند تند رد چیزی را در حاشیه پنجره بو می کشید و روی شیشه را لیس می زد. اولش فکر کردم دارم خواب می بینم، اما با دیدن گندم های شت و پت شده مامان از پشت پنجره، برق از کله ام پرید... باورم نمی شد با بغض دویدم توی آشپزخانه و بازوی احترام سادات را گرفتم و مثل آدم هایی که لکنت دارند بریده بریده گفتم مامان سسسسسگ..... سسگ دارن! الان تو اتاق منه... مامان احترام هاج و واج نگاهم می کرد! _چی میگی؟ سگ کجا بود؟ _بیا تو حیاط ببین! پشت پنجره نگاه کن داره شیشه رو لیس می زنه! همه گندمارو خراب کرده.... بیا خودت ببین.... پشت پنجره اتاق، دختر داریوش داشت بازی می کرد... _اینکه دختر داریوشه! خدایااااا ببین سبزه هارو چکار کرده!!! چرا حواسشون به بچه نیست! _مامان!!!! بچه چیه! من خودم دیدمش. عطری از پشت شیشه داشت بچه را می کشید سمت خودش و به مامان اشاره می کرد که الان میام توضیح می دم براتون... مامان حسابی ناراحت شده بود. بچه سر شیشه شیر را فشار می داد روی شیشه و رد شیر تا پایین باقی می ماند. _مامان به خدا من خودم دیدمش، یه سگ پشمالوی کرمی، دماغش سیاه بود داشت شیشه رو لیس می زد... مامان با سردرگمی داشت نگاهم می کرد. عطری رنگ پریده و تته پته کنان از اتاق آمد بیرون و گفت: _احترام خانم ببخشید توروخدا،داریوش و منیژ اون طرفن منم یه لحظه خوابم برد این بچه بیدار شده سبزه هارو زیر و رو کرده، الان درستشون می کنم. مامان ساکت بود وبا ناراحتی عمیقی از کنار در نیمه باز به سبزه های شت و پت شده پشت پنجره نگاه می کرد. نزدیک ظهر بابا و امیر برگشتند. از بعد از خبر مرگ همایون درست ندیده بودمشان. بابا توی حیاط کتش را داد دست امیر و لب شیر آب نشست تا آبی به سر و صورتش بزند. مامان به استقبالشان رفت. کارهای دفن همایون ردیف شده بود و میخواستند قبل از تحویل سال ماجرا را تمام کنند. امیر رو به مامان گفت: _مهمونای عمه هنوز هستن؟ _آروم حرف بزن مادر، زشته میشنون. یکیشون بخاطر بچه ش مونده! _چیزی همراهشون نبود وقتی اومدن؟ _نه مادر! تو عزا که کسی سوغاتی نمی بره!!! تو هم چه حرفا میزنیااااا!! _نه منظورم این چیزا نبود... من خیلی بی مقدمه گفتم: _چرا یه جعبه داشتن من از دور دیدم شبیه جعبه ابزار بود،اما خیلی بزرگتر. امیر رو به بابا مرتضی کرد و گفت: _بابا دیدی گفتم.... اینا سگ دارن. الانم آووردنش تو خونه. با شنیدن حرف های امیر رنگ از رخسار احترام سادات پرید و با دست کوبید توی صورتش و گفت: _خاک برسرم، بعد یک عمر رعایت طهارت و نجاست الان سگ اومده تو خونم!!!!!چرا با ما اینکارو کردن؟نباید آداب مارو رعایت کنن؟ فرهاد برای تحویل سال می رسه، من چکار کنم؟! امروز مریم دیده سگه پشت پنجره داره تو گندما بازی می کنه و شیشه رو لیس می زنه. من باورم نشد گفتم این چه سگیه که پارس نمی کنه؟! امیر پرید وسط حرف های مامان احترام و گفت: _حنجره شو عمل کردن، تارهای صوتیشو قطع کردن که کسی بخاطر پارس کردنش شاکی نشه. البته همچینم بی صدای بی صدا نیست،یه ناله ی ضعیفی داره بیچاره!! دیروز رو پشت بوم خونه عمه داریوش سگه رو از باکسش آوورده بود بیرون، می گفت تازگیا بهش واگذار کردن یه کم افسردگی داره! اینارو خودم از داریوش شنیدم داشت برای یکی تعریف می کرد. چهره بابا مرتضی از شرم گل انداخته بود و ابروی چپش تیک می زد، مامان را گرفت توی بغلش و گفت: _شرمندتم سادات خانم امروز همایونو خاک می کنن ایناشرشون کنده میشه، خودم زندگیتو طاهر می کنم.. شما خانمی، شما بزرگی.... با صدای جیغ دختر داریوش و داد و فریادهای کمک، کمک عطری رشته کلام بابا مرتضی پاره شد!مامان سراسیمه در اتاق را باز کرد! گردن بچه توی دهان سگ بود..... بابا با گرفتن پشت قلاده، سگ را از بچه جدا کرد و به بدبختی با امیر مهارش کردند. عطری از وحشت داشت می مرد و می زد توی سر و صورت خودش. مامان، بچه را که از ترس کبود شده بود گرفت توی بغلش، خون از سر و صورتش جاری بود. _مریم تو این موقعیت وایسادی نگا می کنی؟ خب برو الکل و گاز بیار! نمی بینی بچه هلاک شد!! تا مامان احترام زخم گردن بچه را با گاز و الکل تمیز کند با تماس امیر، داریوش و منیژه خودشان را رساندند و بدون اینکه حرفی بزنند وسایلشان را جمع و جور کردند و رفتند بیمارستان. خانه در سکوت تلخی فرو رفته بود. گندم های پلاسیده، رد شیر روی شیشه مات و کثیف پنجره ، مسیر خون روی گل های قالی.... هیچ چیزی شبیه ساعت های قبل از سال نو نبود! از گریه های عطری و دخترش شوکه بودیم.
بعد از ظهر منیژه و داریوش و عطری را توی خاکسپاری همایون ندیدیم. شاید نگران بودند بابا مرتضی یا مامان احترام حرفی بزنند! هیچی دیگه!!!! چیزی به تحویل سال داستانمون نمونده، هر لحظه ممکنه که دایی فرهاد بعد از هشت سال دوری از وطن سر برسه.دوتا پایان برای این داستان پیش روی منه! اول اینکه دایی فرهاد قبل از تحویل سال برسه و حال این خانواده رو ببینه و عبا عمامه شو دربیاره و آستیناشو بالا بزنه و به احترام ساداتِ نگران بگه که نیازی نیست همه جای اتاقو آب بکشه جز همون شیشه ها که مریم دیده سگه لیس زده!و کمک کنه و شیشه اتاقو طاهر کنن و همون قسمت فرشو که خونی شده آب بکشن... دوم اینکه یه باغ داشتیم توی داستان ناتمامِ کتانی های ته چاه!!!!! یادتونه؟ اونجا باغ برادر بزرگ احترام ساداته!!! همگی با هم برن اونجا.... بنظرمن راه اول بهتره!!! عیدتون مبارک، طاعتتون قبول حق https://eitaa.com/tayebefarid
نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را! چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را فاضل نظری https://eitaa.com/tayebefarid
«حذف و اضافه» این هم از عجایب است که تو در مدینه معروف به« کریم» باشی، مدینه ای که اهالی اش بی محبت ترین و بی تفاوت ترین مردم به تو و دودمانت بودند...... مردم کوفه را فاتحان بد نام کردند..... فاتحانی که تاریخ را می نویسند! با حذف و اضافه. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«برادران لیلا» یادداشت روزانه به قلم طیبه فرید
«برادران لیلا» برادران لیلا را دیدم. از دیالوگ های تصنعی و فیلم نامه فوق تخیلی آن که بگذریم، بلحاظ محتوا سعید روستایی همه هنرش را بخرج داده تا با یک روایت سریع، ملغمه ای از واقعیت و توهمات اغراق آمیز را در قالب یک فاضلاب متعفن فرهنگی به تصویر بکشد.شخصیت های نچسب فیلم روستایی، متعلق به هیچ جا نیستند، بطور کلی سبک زندگی مشخصی در خانواده جورابلو وجود ندارد،بهتر است بگوییم اصلا زندگی وجود ندارد،انگار سازنده می خواسته هرجوری که شده کل جهانبینی خودش را در همین یکی دو ساعت فیلم بچپاند.رفتار خانواده لیلا پر از احساسات متناقض است، و بیننده ای که دنبال کشف روابط علی و معلولی درمیان عناصر فیلم می گردد بارها غافلگیر می شود که چطور سعید روستایی گودرز را به شقایق ربط می دهد.در برادران لیلا اثری از خانواده ایرانی نیست و آنچه این جمع پراکنده نابسامان را خانواده کرده منافع شخصیست.مشکلات اجتماعی جانبدارانه مطرح می شود اما سازنده آن را بی نتیجه و عقیم می گذارد، گویا هیچ راه برون رفتی از مشکلات وجود ندارد.در حالی برخی سعی می کنند برادران لیلا را در قالب یک فیلم مهم بولد کنند، که منهای برخی از صحنه ها مثل مشکلات اقتصادی، خانواده جورابلو هیچ درصد از جامعه ایرانی نیستند! در جای جای فیلم نوید محمد زاده در نقش روشنفکرترین و پاکترین شخصیت خانواده جورابلو با دیالوگ مغالطه آمیز "مسائل آدم ها به دیگران هیچ ربطی ندارد" آب اباحیگری را روی ذهن مخاطب می ریزد. کاراکتر زن در برادران لیلا شباهت زیادی به زن در سِفر پیدایش تورات دارد! وقتی که لیلا در شب عروسی پسر فامیل پدری اش دست همه مردهای خانواده را در پوست گردو می گذارد!و در دیالوگ برادرش عامل بدبختی همه می شود. لیلا در عین حال که پر از نفرت است اما خیرخواه ترین و معقول ترین شخصیت فیلم است،و مخاطب در این جمع اضداد می ماند. شخصیت پردازی روستایی در برادران لیلا مفتضح است و مخاطب درک نمی کند که کاراکترها چطور به این مرحله رسیده اند! مجموعا فیلم افتضاحی بود و دقیقا نگرش فضای شبه روشنفکری را به جامعه ایرانی نشان می داد! فیلمی که در جشنواره کن برای مخاطب غیر ایرانی خود، جامعه ایرانی را در رقت انگیز ترین شکل ممکن به تصویر کشید. جامعه ای که برای درمان یک عنصر سالم ندارد..... منطقی ترین پایان، در جهانبینی حاکم بر فیلم برادران لیلا، چیزی جز پایانی که کیومرث پور احمد برای خودش رقم زد نیست! برادران لیلا مفتضح بود! طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«عطر نفس انگیز حیات» آن روزها که روی زمین زندگی می کردم و پنجره اتاقم رو به باغچه باز می شد، تصویری که از آینده کمالیِ خودم متصور بودم «او» بود. حرف های او، منش او، ونگاه معنادارش، برای نوجوانی های من فهمیدنی بود! انسانی که قبل از اینکه هر وصفی در کنار اسمش بنشیند عمیقا موحد بود و در تنازع سخت و نفسگیر میان تحجّر و تجدد، ابراهیمی بودن را انتخاب کرده بود! از آن ابراهیم ها که نه فقط ملائک آسمان که حتی آدم های روی سیاره خاک به مرام او سجده می کنند!آدمی که از سر آستین های لباسش، از پرِ یقه کتش، و حتی از بغل دسته های نازک عینکش شاخه های پیچ امین الدوله با کرشمه جوانه می زند و بالا می رود و نفسش به هر جا می رسد «حیات» جریان پیدا می کند!حیاتی که هیچ نسبتی با دنیا ندارد جز مزرعه آخرت بودن! بزرگ شدم! چشم باز کردم دیدم روی هوا زندگی می کنم! پنجره اتاقم رو به آپارتمان های مجاور باز می شود. بگذریم که همه اینها حوادث دوران گذارند و ما مسافر ابدیت، اما دیدم «او» نشدم که هیچ! فرسنگ ها با او فاصله دارم. بجای شاخه های پیچ امین الدوله گرفتار غل و زنجیر تعلقاتِ دنیا شدم، دنیایی که برای او مزرعه آخرت بود. او هرچند ساکن شهری در آسمانست اما هنوز عطر نفس انگیز حیاتش در مزرعه گندم دنیای ما جریان دارد. ومن هنوز در مسیر کمالی ام دنبال جای پای او می گردم! وخدا بزرگتر از آن است که امید بنده ای را ناامید کند..... طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئیل اینک شما و وحشت دنیای بی علی.....
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
«در پناه تو» از دیشب جز اشک چیزی به چشمش نیامده بود. وارد کوچه شد،چیزی به سنگینی چند قرن روی سینه اش سنگینی می کرد،صدای قدم هایش با صدای تپش قلبش یکی شده بود. او با این کوچه و این خانه اُنسی دیرینه داشت. هیچوقت اما پشت درهای چوبی این خانه اینقدر شلوغ نبود. چشمش از شدت اشک جایی را نمی دید عرض کوچه را با دلش طی کرد.ارادتمندان امام پشت در خانه صف کشیده بودند. از شدت شلوغی جای سوزن انداختن نبود. حسن ابن علی داشت مردم را قانع می کرد که برگردند،امام بعد از قصه ضربت نای نفس کشیدن نداشت. نفس دنیا به نخ نازکی بند بود. کوچه بوی گریه می داد. ارکان های لطیف هدایت ترک برداشته بود. زانوهای اصبغ ابن نباته توان حرکت نداشت، او در چشم های علی ذوب شده بود، ضرب آهنگ تپش قلبش با نبض علی تنظیم بود و مدت ها بود در هوایی تنفس کرده بود که عناصرش از عطر نفس علی علیه السلام پر شده بود. کجا باید می رفت او اهل اینجا بود. مردم پراکنده شدند اما او مثل خانه خراب ها همان جا نشست.پشت در چوبی،در همان کوچه ای که خانه امیدش آن جا بود. عین کبوترهای مأنوس با گنبد و گلدسته در پناه دیوار نشست. همه رفته بودند که حسن ابن علی علیه السلام در را باز کرد. _اصبغ چرا نرفتی؟ با صدای لرزان گفت: _کجا بروم آقا... من از پناه این خانه کجا بروم؟ قدم های من برای رفتن، جز این کوچه جایی را بلد نشده! من اینجا پرو بال گرفتم،تمام دنیای من پشت این درهاست. کجا باید بروم؟ گریه امانش را برید و عین بچه های مادرمرده سرش را گذاشت روی آستین لباس عربی اش... حسن ابن علی علیه السلام گفت: بیا تو اصبغ بیا... مابعد این ماجرا فقط اصبغ ابن نباته بود و امام. روایتی که ازین دیدار مانده برای ما امام ندیده هاست! خدا می داند میان امام و اصبغ چه گذشت.اما بی شک با دعای امام بود که قلب اصبغ از تپیدن باز نایستاد. کاش خدای علی در شب های قدر علی ما را در محبت علی جوری غرق کند که اثری از منمان باقی نماند... یاعلی طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«زیتون های شیخ جرّاح»
«زیتون های شیخ جرّاح» وقتی مریم داشت حلقه های بادمجان و گوشت را می چید ته قابلمه تا برنج را بریزد رویش، پیمانکارهای یهودی آمده بودند طول و عرض کوچه را برای ساخت و ساز جدید اندازه بگیرند،دیوید جدیدترین صهیونیستی که به محل آمده بود با موهای زرد تابیده در دو طرف صورتش و ریش تُنُک از پشت پنجره خانه با خنده ای تمسخر آمیز، تلاش فلسطینی ها را نگاه می کرد. خانه ای که تا یک ماه قبل آیدا از پشت پنجره اش پرواز کبوترها به سمت اقصی را می دید،آیدایی که از خانه اش دست نکشیده بود و موقع بازداشت در حلقه محاصره سربازهای صهیونیست به دوربین خبرنگارها نگاه کرده بود و خندیده بود. همسایه ها کوچه را قرق کرده بودند و دست پیمانکارهای صهیونیست توی پوست گردو مانده بود! اهالی محله شیخ جرّاح به این سادگی ها کوتاه نمی آمدند. مثل شیخ جرّاح! در نبرد حِطّین. تن شیخ به تن صلاح الدّین ایوبی خورده بود، وقتی شانه به شانه او با لشکر مسلمانان،صلیبی ها را شکست داده بود و قدس را پس گرفته بود. اهالی محل روی نام شیخ جرّاح و درخت های زیتون قدس غیرت داشتند. این را از شعار «لن ترحل»رنگارنگ روی دیوارها می شد فهمید! کمی بعد سربازهای صهیونیست کوچه را محاصره کردند و بعد از یک کتک کاری مفصل و زخمی کردن همسایه ها هفت هشت نفر از مردها را با خودشان بردند. مریم و همه زن های شیخ جرّاح به این قصّه عادت داشتند. آنروز دم غروب، کمی قبل از افطار،در غربی ترین دروازه مسجد یعنی نزدیکترین نقطه به صهیونیست ها، زن های محله شیخ جراح شانه به شانه مرابطات*در کنار سفره های افطار که به یاد شهدا و اسرای قدس، پهن شده بود نشستند. با اشاره پیشکسوتِ مرابطه ها مریم و بقیه زن ها چشم در چشم صهیونیست هایی که مردها را به اسارت برده بودند قابلمه ها را در سینی هایشان واژگون کردند. و دیوید از پشت سر سربازها داشت به زیتون هایی نگاه می کرد که از بین انگشت های مریم روی سینی مقلوبه ها می ریخت. طیبه فرید *زنان محافظ قدس https://eitaa.com/tayebefarid