eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
693 دنبال‌کننده
378 عکس
65 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«میرزای مُضطَر» به قلم طیبه فرید
«میرزای مُضطَر» یک بار از روی عکس اندازه گرفتم، ریشش قشنگ سه چهار قبضه می شد!خب حالا که چی! اَدا و اصولش بود وگرنه اندازه ریش باید با علم وحکمت مرد تناسب داشته باشد. عادت داشت هر وقت کفگیرش می خورد ته دیگ، افسار اُلاغش را کج کند سمت قم و بعد برود درِ بیتِ میرزا ابوالقاسم جیلانی.نه اینکه فانی در مرام اولیای خدا باشدها! ارواح همشیره شاه پدرش!نه آقا،سلاطین مالِ این حرف ها نیستند!رفت در بیت میرزا چون اول اینکه زورش می رسید و دُیُّم اینکه به دنبال افزودن اعتبارش بود! این رسم و رسوم کذا و کذا هنوزم برچیده نشده. همینکه رجال خودشان را می چسبانند به اولیاء حق.بی مرام نان به نرخ روز خورِ بووووووووووووووق!خداییش میرزا هم خیلی معتبر بود!حضورش یک معدن طلای عیار بالا بود.لب می جنباند کل مملکت قربانش می رفتند! قدرت خدا هنوز هم همینطوری است شاید هم بیشتر. قم رفتید بروید قبرستان شیخان درِ خانه ابدی اش را که روضه ای از روضات جنان است را بزنید از او کسب اعتبار کنید. داشتم می گفتم میرزا احتیاط می کرد که یک وقت در تایید آن سه قبضه ریش کذایی حرفی نزند.از بد حادثه فتحعلی خان بابای رعیت بود اما به غصب و ظلم. حرف آقاجانِ راوی توی روایت های قبل را که خاطر شریفتان هست! اینکه سلطنت حق اولیاست سلاطین غصبش کردند. بار آخری که رفته بود قم،که ای کاش قلم پایش شکسته بود و نمی رفت، پسر جوان میرزا با سینی چای آمده بود توی اتاق! خدا بین هشت تا دختر همین یک دانه پسر را به او داده بود.خان قاجار به عادت شنیع سلاطین که هر چه چشمشان ببیند دلشان می خواهد،وَجَنات و سَکَناتِ پسر یکی یک دانه میرزا چشم بی بصریتش را گرفته بود. گفت دوست دارم دخترم را به عقد پسرت در بیاورم. نگفته بود دنبال ارزش افزوده ام!میرزا دلش هُرّی ریخته بود پایین.به خودش گفته بود همینم کم بود که پاره تنم بشود داماد سلطانِ غاصب! معلوم بود میرزا دردش گرفته بود چون فی المجلس به شاه گفته بود نه نمی شود. اما فتحعلی شاه رودارتر از این حرف ها بود و یک جوری حالیِ میرزا کرده بود که نه راه پیش داری نه پس! از مادر زاییده نشده کسی که به فَتَل خان نه بگوید. میرزایِ مضطر گفته بود خبرت، یک شب صبر کن شور و مشورت کنم.البته خبرت را با زبان حال گفته بود نه با زبان قال.کی فکرش را می کرد امید مردم قم، نایب الامامِ یک سرزمین،صاحب قوانین الاصول به درِ بسته خورده بود! نیمه شب سر سجاده پیشانی تضرعش را گذاشت روی خاک و به خدا گفت:این وصلت من را از تو دور می کند! یک عمر نان حلال به این بچه دادم حالا بشود داماد سلطان قجر؟ریش و قیچی دست خودت،مصلحت می دانی بِبَرَش،نمی خواهم گرفتار این دیو سیرت شود. نصفه شب اول های نمازش بود که عیالش آمد و خبر داد که پسرت دل درد گرفته،توی قنوت رکعت وتر بود که آمدند گفتند تمام کرد.میرزا تقوا به خرج داده بود و خدا به دادش رسید.بماند که داغش به دل میرزا ماند..... پیرمرد بیشتر از گذشته رغبتی به دیدن شاه نداشت.یک بار برای فتحعلی شاه کاغذ نوشت که: «آن یک ذره محبتی و ارتباطی که با تو داشتم را بریدم،از تو متنفرم. تا پنج شنبه می میرم. و مهر کوبید پای نامه و داد برسانند به آن سه قبضه ریش...» فتحعلی شاه تا نامه را دید می خواست خودش را برساند به میرزا.اما خبر وفات میرزا ابوالقاسم جیلانی پیچیده بود توی شهر. خیلی دیر شده بود..... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باتو از دریا عبور خواهیم کرد باتو می میریم و زنده خواهیم شد ای موسای زمان بیا تا با عصای تو از دریا عبور کنیم..... عالم پر است از تو و خالیست جای تو..... https://eitaa.com/tayebefarid
📢مدرسه روایت حوزه هنری فارس برگزار می‌کند: 🔹دوره آموزشی روایت‌نویسی 🔸مدرس: طیبه فرید (نویسنده کتابهای از بیلانکوه تا اوهایو، ستاره های دنباله دار) 🔻شش جلسه آموزشی + دو جلسه کارگاهی 🕞زمان: دوشنبه‌ها ساعت ۱۵:۳۰ 📍مکان: چهارراه خیرات، جنب سینما شیراز، حوزه هنری فارس 💰هزینه دوره: ۲۰۰هزار تومان 🗓شروع دوره: دوشنبه؛ ۶ آذر ماه 📌ثبت‌نام: ۰۹۱۷۱۲۰۰۸۶۴ ➕در صورت شرکت در تمام جلسات دوره، مبلغ ثبت نام به شما عودت داده خواهد شد.
«موشک های پدری» به قلم طیبه فرید
(با صدای محمد آوینی بخوانید) «موشک های پدری» ششم آبانِ سرد سال سی و هشت خورشیدی،مردم محله ی تاریخی سرچشمه ی تهران نمی دانستند نوزاد پسری که در خانه پر جمعیت استاد محمودِ خیاط متولد شده یکی از ذخیره های تقدیر است که بزودی کابوسِ شب های نمرود زمانه خواهد شد.کودکی های حسن در گذرِ بلندْ بالای «آمیز محمود وزیر» گذشت. گذرِ مسجد و سقاخانه های قدیمی.گذرِ خانه های اعیانی و اشرافی، که با گسترش تهران در عصر رضا خانی، به محلّه ای فقیر تبدیل شده بود.حسن کوچک، آن روزها دست مادرش را می گرفت و با محمد و علی برادرهایش به جلسات آسید علی لواسانی می رفت.بچه های محله ی سرچشمه حال و هوای دلشان با مسجد خوش بود.هر کسی هم که نمی رفت آسید علی آقای لواسانی که کارش زمزمه ی محبّتی بود برایش نامه فدایت شوم می فرستاد.با پیگیری های امامِ جماعت، گریزپاترین بچه ها هم پایشان به مسجد باز شد.آسید علی آقا نقش محوری مسجد در آدم شدن آدم ها را فهمیده بود. این بود که مسجدِ پر رونقِ سرچشمه فقط جایی برای نمازخواندن نبود.اولش همه چیز ساده و معمولی به نظر می آمد.نوجوان ها به مسجد می رفتند،به آسید علی آقا اقتدا می کردند و بعد نماز احکام می شنیدند وگاهی سرود می خواندند. اما وقتی شب بیست و دوم بهمن سال پنجاه و هفت، حسن در میدان« فوزیه»ی تهران یک خودروی نظامی را با نارنجک دستی که با سه راهی لوله ی آب ساخته بود مصادره کرد و سرهنگ ارتش را به اسارت در آورد همه فهمیدند تربیت مسجد محور می تواند از نوجوان ها وجوان های معمولی آدم های شجاعی مثل حسن بسازد و این آخر ماجرا نبود.کمی پیش از پیروزی انقلاب حسن که تازه دیپلم هنرستانش را گرفته بود در مقطع فوق دیپلمِ رشته برش قطعات صنعتی درمدرسه عالی تکنیکیوم قبول شد و بلافاصله بعد از پایان دوره کاردانی به دانشگاه خواجه نصیر رفت وتحصیلاتش را با مهندسی صنایع به پایان رساند.حالا زمانش رسیده بود که حسنِ بیست و یک ساله تکلیف خودش را در حوادث بعد از انقلاب مشخص کند.تیر ماه سال پنجاه و نه، حسن به کسوت یک پاسدار تمام عیار در آمده بود.او که خوب می دانست فقط انسان های ضعیفند که به اندازه امکاناتشان کار می کنند در همان سال، با استفاده از تجهیزاتی که در میدان جنگ از بعثی ها به غنیمت گرفته بود توپخانه سپاه را راه اندازی کرد.با آغاز حملات موشکی عراق او که شاهد ضعف در دفاع موشکی بود تلاش کرد با استفاده از ابتکار و ظرفیت های علمیِ داخلی،موشک های بومی تولید کند.اولین تیری که از کمان حسن پرتاب شد نازعات بود.موشکی کاملا بومی و متکی بر خلاقیت و ابتکارات ذهن ایرانی.بعد از موشک نازعات نوبت به شهاب رسید.حسن صنعت موشکی ایران را کلید زده بود واین همان رویای صادقی بود که کابوس نمرود زمانه شد. او عاشق مبارزه با اسراییلی ها بود و می دانست جنگ ایران و عراق آغاز یک مبارزه بزرگ است که قرار است بیشتر از هشت سال طول بکشد. مبارزه ای که منتهی به دروازه های قدس بود و راه آن از کربلا می گذشت. افق نگاه حسن افقی بزرگتر از مسایل ملی بود.او در بحبوحه ی جنگ، علاوه بر تولید و تقویت صنعت موشکی کشور، یگان موشکی حزب الله لبنان را پایه گذاری کرد.آبان سال سی و هشت و تمام سال های بعد از آن مردم سرچشمه نمی دانستند نوزادی که در خانه استاد محمود خیاط به دنیا آمده پدر موشکی ایران و جبهه مقاومت است.و شاید خیلی تعجب کردند وقتی شنیدند که دبیر کل جنبش حزب الله لبنان در باره اش گفته: «هر زنی که در لبنان از شمال به جنوب یا بالعکس سفر می‌کند، این امنیت را مدیون حسن طهرانی مقدم است». افکار حسن پای منبر آسید علی لواسانی شکل گرفته بود.در جهانبینی او با وجود خدا بن بستی وجود نداشت حتی وقتی که افسر روس از ترس مهندسی معکوس به او موشک نفروخته بود. حسن رفته بود مشهد و علاج کار را از امام رضا علیه السلام خواسته بود.سه روز در حرم بست نشست و بعد همانجا نقشه موشک را توی دفتر نقاشی دخترش کشید و آورد تهران و موشکی بهتر از موشک روسی ها ساخت. پاییز نود بود. انگار تقدیر حسن طهرانی مقدم را توی آبان نوشته بودند. با انفجار زاغه مهماتِ پادگان امیرالمومنین ملارد،نام حسن فاش شد.تا پیش از آن مردم خیلی او را نمی شناختند اما با شهادتش نام او بر سر زبان ها افتاد. امروز موشک های حسن در دست رزمندگان مقاومت تعبیر رویای شبانه نمرود است،وقتی که خودش نیست اما موشکهایش در کنار تاسیسات هسته ای دیمونا فرود می آید و مدعیان تمدن از نیل تا فرات حتی نمی توانند آن را رهگیری کنند. به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«یک جعبه پُرِ عود» گِل توی کوره می پزد و آدم توی غم. چشم که باز کردم دیدم جلو آدم هایی نشستم که از صبح چهارشنبه ی بیست و چندم آبان همه شان را گذاشته بودند توی کوره ی داغ! داغِ محمد جعفری.شنیدن از سوختن، کار آسانی نیست.خصوصا وقتی به فاصله کانونی نزدیک می شوی که بنویسی اش. این یکسال پیش آمد که دستم بسوزد،چشمم بسوزد، کاغذم بسوزد.... بگذریم که یکسال کلمه ی دقیقی نیست! سیصد و شصت و پنج روز درست تر است برای آدمی که توی کوره ایستاده. بعضی غم ها مدامند..... مثل غم برادر.... رفیق راه... بچه ی محبوب خانواده... شریک زندگیـ..... غم شخصیت اصلی فیلم وقتی قصه را توی اوج وِل می کند و می رود. غم از الطاف خفیه خداست. لطفی که اگر نبود آدم نپخته می ماند.باباطاهر درک درستی از غم داشت که تحسینش می کرد: «غمم غم بی و همراز دلم غم غمم همصحبت و همراز و همدم غمت مهله که مو تنها نشینم مریزا بارک الله مرحبا غم» چشم که باز کردم دیدم وسط این بسوز و بسازها بوی عطر توی کوره پیچیده. بعضی آدم ها عودند. می سوزند اما بوی عطرشان می نشیند روی قلم آدم،روی کاغذی که دارد می نویسد... محمد جعفری عود بود... جای خالی اش هم پر از شاخه های عود است. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
پسردارها نخوانند «تَعَلّق» به قلم طیبه فرید
«درباره تعلّق» بالشم را پشت و رو می کنم. گل هایش خیسند.حکما او هم هنوز دارد با مرور خاطراتش گریه می کند. تعلق چه امتحان سختیست و آدم چقدر باید سرسخت باشد که کم نیاورد.فکرش را بکن!ذره ذره باید از دوست داشتنی هایت دل بکنی.چند وقت دیگر هم نوبت من است.این دل بریدن ها معنا دارد. خاطر آدم برای خدا خیلی عزیز است. می خواهد یواش یواش آماده اش کند برای اتفاق های بزرگتر!دل کندن های سخت تر.انتقال از نشئه ای به نشئه ای.... امشب آخرین آدم هایی که از در تالار بیرون آمدند من و او بودیم. چشم های هردویمان خیس اشک بود. موقع خداحافظی کلی توی بغل هم گریه کردیم. او گریه می کرد چون دخترش داشت راهی خانه بخت می شد و من چون عین بچه ها هستم و هر کسی جلوام گریه کند بغضم می شکند .بگذریم که دیدن اشک وصله هایِ تنِ آدم حکمش به طریق اولی شدیدتر و سخت ترست.... (حاج آقای درونم بدون هماهنگی و بدون نعلین می آید وسط نوشتنم ویکجورِ عاقل اندر سفیه نگاه می کند و می گوید چرا عین آدم حرف نمی زنی چرا به جای طریق اولی نمی گویی بالاتر از آن! کاش می شد به او بگویم چرا نخوابیدی؟چرا این وقتِ شب بدون نعلین پریدی وسط روایت...) آدم تعلق دارد. وقتی خواهرم عروس شد این حال را تجربه کردم.یک مادر و شاید پدر، شب عروسی دخترشان گریه می کنند و هیچ توضیحی برای حالشان ندارند،حتی نمی دانند اسم این گریه ها را چه بگذارند. چقدر خدا خوش سلیقه بوده که دخترها را آفریده وما دختردارها چه قدر خوشبختیم.مادر عروس دختر خاله ام بود. دخترش عروس سادات شد. کاااش دخترهای من هم بشوند.می دانم الان که دارم این کلمات را می نویسم او هنوز دارد گریه می کند...... دخترش خوشبخت شده، شوهرش آدم مومنیست،راه دور نرفته، جهیزیه اش را به شادی چیدند. با سلام و صلوات از زیر قرآن راهی شان کرده. اما چه کند مادرِ دختر است!!! امشب وقتی همه صندلی های تالار خلوت شد دلتنگی امانش نداد و بغضش ترکید.... تعلق امتحان سخت آدم هاست که خدا پیامبر بزرگی مثل ابراهیم علیه السلام را به آن امتحان کرد.اینروزها دست خودم نیست. دلم یک جای دیگرست،حتی خانه بخت رفتن آدم ها مرا یاد مادرهای غزه می اندازد.....جایی که باید یکشبه از بچه هایت دل بکنی.امروز دست های گرمش را می گیری توی دستهایت و فردا بدن سردش را باید به خاک بسپاری. انگار تمام تعلقات در آن نقطه از زمین موقتی و اعتباری است.در غزه هر مادری می داند که نباید دل ببندد..... نه به بچه هایش، نه به خانه اش و نه حتی به آینده! طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«شخص ثالث» به قلم طیبه فرید
«شخص ثالث» بگذار آب پاکی را بریزم روی دست و بالت. ما آدم ها زودتر از شخص ثالث خودمان را گول می زنیم هیچوقت نفهمیدم چرا گفتند شخص ثالث؟!مگر شخص ثانی چه اشکالی داشت؟.اِاا یادم رفت.وسط این هاگیر و واگیر بیمه شخص ثالث ماشین امروز تمام شد.(یادم باشداز « ازکی» بیمه شخص ثالث نخرم.توی شلوغی ها خوب ذاتش را نشان داد). همه مان یکی اش را توی نهانخانه دلمان داریم.شخص ثالث را نمی گویم ها! معاذالله . نقل گول خوردن بود. نقل آن آدم نااهلی بود که درون ما چهار نعل می تازد و منتظر فرصت است تا حالمان را بگیرد. غرقمان کند، به زمین گرممان بزند،حواسمان را پرت کند.هزار جور دلیل بتراشد که آن غلطی که کردیم درست بوده.بماند بعضی هایمان غلط هایمان را قایمش می کنیم توی پستو و زرنگی می کنیم نشانش نمی دهیم،عین خیال خودمان هم نمی آید.کسی هم نمی فهمد. بعضی هایمان که ساده تریم بند را به آب می دهیم و از دستمان در می رود.عین خودم که خیلی پیش آمده... خدا رحمت کند کراش العالمین آقاجانم را.یکبار همانطور که گلپر و نمک را با انگشت های استخوانی اش می ریخت روی دانه های سرخ انارِ توی کاسه کشمیری می گفت: _بابا حواست باشه. فرعون اسمش توی دهان ها افتاده پاش بیفته هممون یه فرعون داریم که چسبیده توی جونمون،بین درزای روحمون!بی رحم خونش توی رگای ما جریان داره.نفسش به نفس ما بنده. موقعیتش پیش نیومده، وگرنه پای موسای وجودمونو قلم می کنه. حواست نباشه، زورش می چربه. بنی آدم شیر خام خورده... ومن تا همین چند وقتِ پیش نمی فهمیدم آقاجان چی گفته.... عاقبت موقعیتش پیش آمد، با او روبرو شدم.فکر می کردم من مبرّا هستم. دستش به من نمی رسد. برای خودم یک پا موسی هستم. البته جوانی هایش. وقتی هنوز عصا نداشت، کلیم نبود. موقعیتش پیش آمد!باهم روبرو شدیم.باورم نمی شد من هم فرعون داشته باشم بزرگتر از فرعون موسی.خونش توی رگ های من بود، با ریه های من داشت نفس می کشید. انگار خودم بود... خدا رحمتش کند آقاجان را.انگار این روزهای مرا دیده بود.که فرعون بازی در می آورم،که انا ربکم الاعلی یواشکی خونم عین صفرا بالا می رود.هنوز برق دانه های ترش انار توی کاسه کشمیری را یادم هست، صفرای آن روز خونم را شست و برد.وگرنه سر شاخه های درخت توی باغچه آقاجان خرمالو هم بود.پیرمرد طبع شناس بود. نسخه پیچید که آدم های فرعون دار باید بروند بین قبرها پرسه بزنند. قبرستان گردی برای آن طاغی درون عین انار است برای آدم های صفراوی*.بین قبرها خیلی خبرها هست برای شنیدن! کاش امروز بودش تا ازو می پرسیدم چند بار بروم دور قبرها بگردم و بفهمم قرار است دیر یا زود توی خاک و خل بخوابم فرعونم غرق می شود. اصلا گیرم که شر فرعون یواشکی خونم را بکنم بانمرود و سایر سلاطین درونم چه غلطی کنم. *حکمت 126 «نهج البلاغه» طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«آن بُرده رنج» به قلم طیبه فرید
«آن بُرده رنج» کی فکرش را می کرد سه چار جلسه مانده به پایانِ آخرین ترم بیاید.نه اینکه جای استادی که نیامده بود آمده باشدها، نه! آدم نباید ارزش رویداد را اینقدر ساده انگارانه تنزّل بدهد.توی عالم اسباب و مسببات هیچ حادثه ای کشککی نیست.حتی آن سگک نقره ای براقِ روی کیفی که سر صندلی جلویی آویزان بود و رویش هک شده بود مایکل کورس.تقدیر ما بود که دوباره بیاید پشت میز مَدرَسِمان بنشیند.استاد اسم و رسمش با هم جور در می آمد.مگر نه اینکه «مقام حقیقی عرفان از دهلیز اَمنِ عقل عبور می کند!» حالا فیلسوفی پیدا شده بود که فامیلش عرفانی طور بود.توی همین مدتی که ندیده بودیمش گرد سپید پیری و غبار غم غلیظی روی سر و پِکالش نشسته بود.عبای تیره داشت با قبای شکلاتیِ آستین پاکتی و عمامه ی سفیدی که انگار غبار کمرنگی رویش جا خوش کرده. حس غریبی از پشت ماسک خاکستری اش جار می زد و در تمام نقاط صورتش منتشر می شد. اولش جا خوردم.غم از دست دادن فرزند بود یا دود چراغی که سال های جوانی اش خورده بود یا بقول فضیل عِیاض اندوه طویلی که زکات عقل بود یا هر چیز دیگری.شاید هم غمِ استاد مولتی فاکتوریال بود!(معلول چند علتی از افاضات درست و عالمانه ی روانشناس ها و جامعه شناس ها). تَرَک بزرگِ آینه ی جوانی استاد هر چه بود تمام ذهنیتمان را از پیر شدن فیلسوف ها به هم ریخت. بیشترِ بچه ها دوران ارشد چند واحد مفصّل کلامِ جدید با او گذرانده بودند.همیشه توی هر کلاسی چند تا مخالف خیلی جدی داشت،خیلی جدی ها!پیش آمده بود که کار دستش داده باشند.می خواست بچه ها را از محدوده امنشان بکشاند بیرون،خارج از اتمسفر استریلی که با هوای خوش و ناخوشِ عالم عینیت، کیلومترها فاصله داشت.خُب بعضی ها دوست نداشتند.متهمشان نمی کنم به جزم اندیشی، اما لااقل کم سلیقه بودند.گاهی در پوزیشنِ منتقدِ مخالف، از همان پشت میزش نقدهایمان را می شست و پهنشان می کرد روی بند!که بفهمیم زیادی همه چیز را ساده دیدیم و نقدمان با آن ساز و کار پیزوری، مُفتش هم گران است و احتمالا سر بزنگاه گیر می افتیم. استاد پزشک بود اما تقدیر در میانه راه او را جلو در حوزه پیاده کرده بود. دیروز همان اول کار که آمد رفت سر وقت پنبه ی«مصطفی ملکیان»!اینکه از خیلی اعتقاداتش دست شسته و با تأنّی، به مصاف ایدئولوژی آمده. برخلاف سروش که شلوغش می کند،ملکیان با ادب و متانت بخصوصی حرفش را می زند.استاد درباره اهمیت کلان نگری به جای تفکر کانالیزه می گفت واینکه دین سیستم است و متکلم باید با ذهنی سیستماتیک نگاهش کند. بین صندلی ها قدم می زد با کاغذ یادداشت سرفصل ها و نکته های توی دستش. کاغذی که پشتش رو به ما بود وسمت چپش کد نظام پزشکی خورده بود زیرِ اسم قدیمی استاد.قبل از اینکه بشود «داوود»!یکبار سر کلاس گفت تا حالا آخوند دیدید اسمش داریوش باشد!راست می گفت،ندیده بودیم. خودکار روی صفحه کاغذ قیقاج می رفت که استاد رسید به جانِ کلام که« هدایتِ امام ایصالِ الی المطلوب است» فقط شرط استفاده بیشتر از هدایت او در گرو اینست که چقدر خودمان را بالا ببریم که دستمان به هدایت برسد. غالبا جاهل ها عالِم را نمی شناسند و ما دیندارهای معاصر باید خدا را شکر کنیم که در زمان اهلبیت نبودیم!که اگربودیم دور از ذهن نبود که قافیه را در قصه کربلا ببازیم. حق با صدای او بود. جاهل ها عالم را نمی شناسند وگرنه آدم طالبی که عالِم را می شناسد، دنبالش می رود، می جورَدَش.اسمش را که می خواهد بیاورد می گوید:«مهدی موعودِ موجود». دیروز نیامدن استادی و آمدن دیگری بهانه بود. و ما کوتاهیم الّا ما رحم ربی. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«اَوَّلَکِ خوشبختی آدم» به قلم طیبه فرید
اَوَّلَکِ خوشبختی آدم» نسخه اصلی اش را در خزانه ناصری پیداکردند. عجیب نیست؟یادش بخیر خانم جانم اینطور وقت ها می گفت« پیشونی منو کجا میشونی!» آخه خزانه ناصرالدین شاه چرا... لامروت چرخِ بد کردارِ گردون!چرا توی خانه ما نه! خانه ایهام دارد ها! آن هایی که مثل منند اشاره اش را نمی گیرند.ساده ترش را شاعر گفته: یا بفرما به سرایم یا بفرما که سر آیم.... فکرش را بکن چشم ناصر بیفتد به خط او ولی چشم ما نه.قربانش بروم هیچوقت منزلت سلطانی اش شناخته نشد.دعا را به دست خودش نوشته. راست می گویند که وصف العیش نصف العیش! فکر کردن به او و نوشتنش هم قشنگ است. فکرش را بکن قلم توی دستش بوده و داشته آرام می خوانده و می نوشته:«اللّٰهُمَّ يَا مَنْ دَلَعَ لِسانَ الصَّباحِ بِنُطْقِ تَبَلُّجِهِ....» سیاهی براقِ مُرَکب و صدای قلمش وقتی روی کاغذ کشیده می شد را می توانم تجسم کنم.حتی خطوط چهره اش را.... اما نه با جزییات! جزییات صورت او، دست خداست. آن ماجرا جنبه ناموسی دارد.دیدنش مشروط است!باید یکی آدم باشد و خیل ملائکة الله جلویش سر خم کنند تا او را ببینند. قصه ناصر استثنا بود.عین بنی اسراییل که خدا اینقدر برایشان خرج کرد و سر براه نشدند. خوش به حال آدم که او را می بیند! درست وقتی که آخرین کتیبه سیمانی را بگذارند مقابل صورتش.آن جایی که آخرین قاب تصویر او توی ذهن بازمانده ها می ماند،آن جا اولک خوشبختی آدمست!آدمی که واقعا آدم باشد ها.... اصلا سَکَرات مرگ ، پای دیدن روی ماهش دَر. به ناصر خاک بر سر غبطه می خورم وقتی چشمش افتاد به پایین کاغذ که نوشته بود: کتبه علی ابن ابیطالب فی آخر نهار الخمیس حادی عشر ذی الحجة سنة خمس و عشرین من الهجرة آخرِ وقت روز پنج شنبه بوده. قلمش را برداشته و کتابت کرده برای اول صبحِ ما که بخوانیمش و طعم خوب حرف زدن را بچشیم و خون توی رگ هایمان بدود.خدایی حرف زدنش را ببین: «يَا مَنْ قَرُبَ مِنْ خَطَراتِ الظُّنُونِ، وَبَعُدَ عَنْ لَحَظَاتِ الْعُيُونِ» خیلی خاطرت را میخواهم بماند که دیدنت میسور نیست.... می شود هر صبح دست خطش را خواند و برایش نمُرد؟ آدمی که این ها را بخواند و نمیرد شجره ی ظلم است همان گلوله داغ رُولُوری که از آستین فراخِ لباده ی میرزا رضا کرمانی در آمده مُفت چنگش. نه ببخشید مفتِ قلبِ سنگِ سردش... *دعای صباح به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«عطری خواهر فریدون» به قلم طیبه فرید
«عطری خواهر فریدون» روزی که مادرم با وسواس حیاط را شسته بود و شلنگ آب را گرفته بود توی چش و چار باغچه که عطش شمعدانی ها در آن پیش از ظهر داغ تابستان فروکش کند احتمالش را هم نمی داد که با آن صحنه در کنج حیاط مواجه شود. مرغ حنایی که مادینگی از فرم پرها و تاج و چشم های تُخسش می بارید تخم گذاشته بود و رویشان جا خوش کرده بود و آقاجان بی خبر از اینکه قرار است به زودی واجب النفقه هایش زیاد و حیاط تر و تمیز خانه اش فضله زار شود سرش را کرده بود توی کتاب و از آن طرف پنجره نیمه باز، بی خبر روی صندلی اش لم داده بود.برادرم که تا آن روز بخاطر تنهایی اش میان سه تا دختر، سرش را با انواع حیوانات بَحری و بَرّی گرم کرده بود با دیدن مرغ کرچ، جَسته بود از توی جا تخم مرغی توی یخچال تخم مرغی که دو روز پیش از کُله مرغی، غنیمت گرفته برگردانده بود.مادرم گفته بود این تخم دیگر جوجه نمی شود اما برادرم اصرار کرده بود و روی تخم مرغ علامت گذاشته بود که شانسکی اگر جوجه شد حساب و کتاب دستش باشد. یادم نیست چند روز گذشت اما وقتی سر از تخم در آوردند قیافه هایشان دیدنی بود.همه اهل خانه جمع شده بودیم جلو کله مرغی. عجیب اینکه تخم مرغ علامت دار برادرم هم ترک خورده بود و چیزی نگذشت که سر و کله آخرین جوجه پیدا شد. از همه شان نحیف تر و بی حالتر بود. بزرگتر هم که شد همیشه از بقیه جوجه ها عقب می افتاد وضعف توی راه رفتن و دان خوردنش موج می زد،این اولین باری بود که من تاثیر دخالت انسان در سیر زندگی موجود زنده دیگری را می دیدم. مادرم می گفت این بیچاره دو روز توی یخچال بوده حتما عوارض سرماست!عطری می تواند درستش کند. عطری خواهر فریدون بود همسایه دو تا کوچه قبلتر،به اصطلاح عوام دستش به مرغ و جوجه می آمد.یک روز عطری مرغ و جوجه ها را در سکوت خبری برد و حیاط و باغچه را از شر پر ریزان و فضله بارانشان نجات داد.جایشان سبز بود من دوستشان داشتم اما ماجراجویی برادرم و کثیف کاری جوجه ها و آسم مادرم دلایل کافی برای مرخص کردنشان بود. از آن قصه سال ها می گذرد. پاک یادم رفته بود. چند روز پیش مدیر یکی از مراکز آموزشی که از قضا آن جا مشغول تدریسم گلایه بچه های یکی از کلاس ها را داشت و از دستشان حسابی برزخ بود. می گفت بدترین کلاسند.از اولش خوب درس نمی خواندند،استاد خوب آوردم،اما مدام دنبال فرار از زیر بار مسئولیتند.از من می خواست تحولی درونشان ایجاد کنم که تکانی به خودشان بدهند. من با بچه های آن کلاس رابطه خوبی داشتم، بیشتر ساعت کلاس را با حال خوب می گذراندیم بارها سوالاتی پیش آمده بود که حاکی از تردید به ادامه مسیرشان بود. تحلیل هایی داشتند که دست دخالت آدم های دیگری در آن دیده می شد.نمی دانم چرا بی اختیار قصه کله مرغی آن روز تابستان توی ذهنم زنده شد.کی، کجا چه کار کرده بود که آن چند نفر اینقدر سرد و بی انگیزه بودند.ما آدم ها دانسته یا ندانسته قطّاع الطریقیم. راهزنی که شاخ و دُم ندارد. راهزن ها اموال آدم را می برند و برخی توی روان خلق الله چک بلامحل می کشند.ما فکر می کنیم کارهای بدمان خیلی مهم نیست.ما در نوع خودمان بارها مسیر زندگی آدم ها را با یک عبارت تغییر دادیم.امروز ترم اول تمام شد. برای ترم بعد باید کاری کنم. مدیرِ نگران دنبال عطری خواهر فریدون می گشت.... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادر و خواهر شهیدم چشم هایم در غم شما می بارند و اگر اشکم تمام شود ابرها می بارند و بر قبرتان یاسمن می روید..... https://eitaa.com/tayebefarid
«بی بی جُفتا» به قلم طیبه فرید
«بی بی جُفتا» همسایه دیوار به دیوارمان مَشتَلی (مشت علی) ریزنقش بود و سیاه،چشم های روشنی داشت. غالبا لیفه شلوارش را تا کمی قبل از جناق سینه اش بالا می کشید وتا چشمش به بچه ها می افتاد با شدت و حدّت خاصّی صدای گوسفند در می آورد.اسم زنش بی بی بود و اسم ننه زنش هم.«بی بی»همه اطلاعات اهالی کوچه از شناسنامه زن و مادر زن مشتلی بود.مادر و دختر یازده سال باهم اختلاف سن داشتند.گیس های هر دویشان نارنجی بود تنها تفاوتشان این بود که زن مشتلی شهری تر می پوشید.طی یک قرار داد نانوشته بین اهالی کوچه معروف شده بودند به بی بی جُفتا! یعنی یک جفت بی بی.سه تا دختر داشتند.اسم دختر های بزرگشان را یادم نیست، ربطی به حافظه من ندارد من در ویدیو چک آن کوچه، توی ذهنم حتی تعداد جرز میان دیوارها را بیاد می آورم! قبل از اینکه بیایند به کوچه ما رفته بودند خانه بخت.اسم دختر کوچکشان اما ملیحه بود.یکی شبیه گیسو کمند خودمان، یعنی خودشان. حالا نه به آن قشنگی اما خداییش خیلی دخترانه بود.او هم خیلی زود شوهر کرد و رفت. مانده بود تنها پسرشان بیژن وپرتقال های دارابی سر درخت.بیژن شبیه مخملِ خانه ی مادربزرگه بود.اصلا مو نمی زد. در و دیوار خانه مشتلی را کرده بود پر از عکس هنر پیشه های زن بالیوودی. از آن ها که صورت گرد و لب قلوه ای و خال سیاه دارند!با گیس های پرپشت تافته. هیچکس از اصل تناسب و هارمونی زوجین چیزی به بیژن نگفته بود.طفلک خودش هم هیچ شباهتی به شاهرخ خان نداشت. اتفاقا زد و یک روز بیژن توی خیابان عاشق منیجه شد. بی بیِ اول، می گفت منیجه. منیژه شبیه هندی ها بود. بیژن اما هنوز شبیه مخمل. خودش را کشت! نه اینکه واقعا بکشدها. گفته بود خودش را می کشد اگر منیجه را به او ندهند.یک جورهایی هم خیلی خودش را کشت.بالاخره بابای منیژه ترسید مخمل خَریّت کند و بدنامی اش بماند برای او این شد که رضایت داد.مخمل شاهرخ خان نبود اما تمنای خال سیاه داشت. با چند فقره خودکشی ساختگی ناموفق و کمی قِرِشمال بازی به مراد دلش رسید. توی دست اندازی بزرگ شدن از یک جایی به بعد از کوچه و خاطراتش دور ماندم. با مرگ بی بیِ اول وکمی بعد بی بیِ دوم امپراطوری مشتلی روبه ضعف و فروپاشی گذاشت.پیرمرد خانه اش را با پرتقال های سر درخت های توی باغچه فروخت به دشتستانی ها.دشتستانی ها هم خانه را کم و بیش کوبیدند و از اول ساختند.تنها قابی که از خانه بی بی جُفتا توی حافظه کوچه باقی مانده بود پرتقال های سر شاخه های بالای درخت بود! و خاطره پسری که برای رسیدن به خال سیاه هندی هیچ توجهی به مخملیّت خودش نداشت، و تا می توانست دست و پا زد و آخرش به مراد رسید،البته مراد که نه!منیجه. «و در قرشمال بازی بیژن نشانه ای بود برای صاحبان خرد». والسلام طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«زبان زمین» به قلم طیبه فرید
«زبانِ زمین» ده دقیقه ای از شروع بحث نگذشته بود، درست وسط موضوع گفت وگو نویسی در طبقه سوم ساختمان قدیمی حوزه هنری. زمین انگار برای تفهیم بیشتر مطلب، شروع کرد به گفت و گو!ببخشید لرزیدن.انگار دیالوگ های جدی داشت.لحنش تند بود اما خانه خراب کن نه. یکی از دهه هشتادی های کلاس از ترس داشت رنگ به رنگ می شد.همانی که می خواستم معرفی اش کنم برای امر خیر.یادم باشد بگویم چقدر نازک نارنجی است.سوزن کلاسمان توی سال هشتاد ودو گیر کرده. چندتایی هستند. شیطان درونم میگوید بروم همه شان را معرفی کنم.دو نفر از بچه ها همان وسط، صندلی ها را جا به جا می کنند ونماز آیاتشان را میخوانند. با وضو آمده اند سر کلاس.دلم می خواهد بگویم ای ول دارید. اما نگفتم.حالا این جا برایشان می نویسم «ای ول دارید!» تلفن هایمان مدام زنگ می خورد.همه شهر با خبر شدند موضوع بحث گفت وگوست. بحثمان را ادامه می دهیم.وسط نبایدهای دیالوگ نویسی دوباره زمین جوش می آورد،انگار دیالوگ قبلی قانعش نکرده.لحنش این بار شدیدتر است. آن هشتاد و دویی نازک نارنجی، در مرحله پس افتادن است که زمین ساکت می شود.این آدم با آدم قبل از کلاس فرق دارد.تعادل ثانویه اش شبیه تراکنش ناموفق است. اینجاست که تجربه زیست عمودی خودش را نشان می دهد. زندگی در لحظه، روی هوا. موقع زلزله نه راه پیش داری و نه پس. مرگ هم که امر محتومیست. گریزی نیست.دست و پا زدن فایده ای ندارد. اگر قرار باشد بمیری می میری، همه چیز بستگی به زمین دارد که لحنش چقدر عصبانی باشد ودیالوگ هایش چه میزان پیش برنده . توی لرزش دوم،دخترها بیشتر می ترسند.و من بی هیچ تلاشی ذهنم می رود سمت حوادث غزه، زن ها و بچه هایی که ساعت ها را با ترس سپری می کنند،عجب زندگی جانکاهی.با خودم مرور می کنم. فرض کن موشکی از پنجره بیاید داخل ومستقیم بنشیند توی دیوار مقابل و منفجر شود و تکه های ترکش و آجر وآهن و سیمان و عناصر ساختمان باهم بریزد روی سرت،توی مجاری تنفسی ات خاک و دود و سیمان و ماسه برود زیر پایت خالی شود و زیر قطعه های بزرگ دیوار مدفون شوی! قولنج یک عمرِ استخوان هایت، زیر تکه های بزرگ آوار و بتن بشکند و.... فقط شانس بیاوری فی المجلس بمیری و زجر نکشی! زمین حرف داشت، دوبار ظرف همین چند ثانیه مفید ومختصر و پیش برنده.درس امروزمان همین بود،مرحبا بناصرنا.زمین آمد مختصر گفت و رفت. دیالوگ باید پیش برنده باشد،کوتاه باشد،روتین و روزمره نباشد،لحن داشته باشد عینِ دیالوگ حسام بیگ توی روزی روزگاری باشد آنجا که می گفت: «ایی دوروغو که میگی راسَن» دل تنگِ زمین حرف دارد.گاهی توی دیالوگ هایش تن آدم را می لرزاند تا قصه زندگی را پیش ببرد. البته اگر انسان بخواهد که پیش برود. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid