«کاش»
الان که دارم این کلماتو می نویسم دلم هزار راه رفته و برگشته.کاش هنوز کلماتم تموم نشده خبرای رسمی بگن بخیر گذشته.... فقط اون صحنهکه پشت سر آقا برای حاج قاسم اونجوری چشماش می بارید از ذهنم پاک نمیشه.مظلومیتش اون لحظه ها که تو مناظره محکوم به شش کلاس سواد شد از ذهنم پاک نمیشه......
خرابه ای که از رئیس جمهور کاخ نشین تحویل گرفت و همون چند ماه اول تلاش کرد بدهی هارو صاف کنه یادم نمی ره....
دیدارهای مردمی این چند وقت که ملت با ذوق دنبالش می دویدن یادم نمیره...
احساس می کنم زمستونه....
احساس می کنم دست وپام یخ زده.
من ارسبارانو دوست دارم...
من شهید بهشتی رو دوست دارم😭
کاش بهترین شاگردش عین خودش نشه.
کاش امشب امام رضا عیدی بده .
کاش امشب تو بیست و سی صدای امیر عبداللهیانو بشنوم که میگه خیلی فرود سختی بود ولی بخیر گذشت.....
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان
شاید از آن میانه یکی کارگر شود.....
https://eitaa.com/tayebefarid
آخرین روز اردی بهشت
شده عین توی فیلم ها.رئیس جمهور مملکت ناپدید شده!همه دارند دنبالش می گردند.حتی ترک ها.اردوغان آدم فرستاده با دوربین حرارتی.الان چند ساعت است!دفتر نخست وزیری اسرائیل عین خاله زنک های حسودِ سلیطه که از تاب بیکاری و بی علاجی به پر و پاچه بقیه می پیچند ،استوری گذاشته که شما هم منتظر خبر خوشید؟
بی همه چیز منظورش از خبر خوش معلوم است .....
زبانم نمی چرخد.چشمهایم می سوزد و گرم می شود.می خواستند شنبه ها را تعطیل کنند!برای کسی که حتی جمعه ها هم مشغول کار است چه فرقی می کند؟
افکار هجوم می آورند توی ذهنم.تصورش برایم غریب است. اینکه بالگرد او به زمین بخورد.چشمهایم می سوزد و گرم می شود.چند دقیقه گریه می کنم دیگر دست خودم نیست باورش سخت است .نفسم تنگ می شود.خواب می آید توی چشم هایم.خواب خوبست.بهتر از چشم انتظاری و اضطراب است.همسرم از وقتی خبر را شنیده چیزی نخورده!تمام وقت پای تلویزیون گوشی در دست میخکوب نشسته.هی ذکر می گوید و دانه های تسبیح توی دستش قل می خورد.دخترم می پرسد«مامان اگر خدایی نکرده طوری شده باشه دعا چه فایده ای دارد؟»
_دعا؟!
هیچی دعا تنها کاریه که از دستمون برمیاد.اگر زنده باشن خدا کمکشون می کنه!هم اینکه خودمون آروم میشیم.....
تلویزیون دارد تصاویر اجتماع مردم کنار قبر حاج قاسم را نشان میدهد.ملت دست به دعا برداشتند شاید آخرین روز اردی بهشت بخیر بگذرد.
شکی ندارم که خدا اگر آیه ای را نسخ کند یا با یکی شبیه آن یا با بهتر از آنجایش را پر می کند اما ما آدمیم.آدم ها بدون اینکه چیزی به زبان بیاورند دلبسته می شوند.خو می کنند.تعلق خاطر خیلی با منطق و اینجور چیزها جور در نمی آید.
چشم هایم دوباره می سوزد.داغ می شود .چقدر هوا سرد است .چرا اردی بهشت امسال عین زمستان شده؟بروم بخوابم.خواب خوبست.به اتاق فرمان می سپرم خبری شد بیدارم کند.خوابیدن آخرین راه حلیست که برای فرار از غمانجام می دهم.
شاید آقای رئیسی الان خوابیده باشد.آدم های خسته زود خوابشان می برد.فرقی ندارد توی سر و صدا باشد یا سکوت .توی نور باشد یا تاریکی ته دره!فقط خدا کند سالم باشد و بعد یک دل سیر خوابیده باشد...
نمی فهمم کی خوابم می برد اما چشم که باز می کنم همه جا تاریک است.از توی هال نورآبی تلویزیون پیداست.ساعت از سه نیمه شب گذشته.همسرم هنوز همان شکلی پای تلویزیون میخکوب نشسته.بدون اینکه چیزی بخورد جز غم.هنوز لبش گرم ذکر است.دخترها خوابشان برده.
خبری نیست...
هیچ خبری!
همه نگرانند حتی منتقدین جدی و سرسخت.دوست و غریب.حتی آن هایی که اندازه منتقد رئیسی نبودند!به جز محور مقاومت و فرماندهان حماس و مسئولین یمنی،روسیه،پاکستان و طالبان و روحانی و جهانگیری و ربیعی هم ابراز نگرانی کردند.....
خدا هروقت بخواهد یکی را ببرد جایش را با یکی مثل همان یا بهتر پر می کند.قبول!
اما دلِ تنگ این حرف ها سرش نمی شود.قیافه گریه آلودی که سر تشییع حاج قاسم رفته توی حافظه ام این حرف ها سرش نمی شود.آدم دل دارد.خوبی یکی را ببیند نخ احساسش به دکمه های پیرهن او گیر می کند...
کافی است حس کنی خوب و مغتنم است ،وجودش خیر است حتی اگر نقد داشته باشی.
حتی اگر نقد داشته باشی!آنوقت دلت از سلیطه بازی اسرائیلی های داخلی و خارجی چرک می شود......
کاش شماره تلفنش را داشتم.برایش پیام می گذاشتم که «تورو خدا آقای رئیسی محض رضای خدا روز عیدی برگرد.مگر نسل ما چه گناهی کرده که همه ش باید نگران و مضطرب باشد؟شما راضی هستی مردمغصه آت را بخورند؟»
کاش تا قبل از اینکه خورشید بالا بیاید پیدایش کنند.
صحیح و سالم.
صدای نقاره خانه امام رضا بلند شود.....
و تلویزیون امیر عبداللهیان را نشان دهد که می گوید:
فرود خیلی سختی بود اما الحمدلله بخیر گذشت...
*مَا نَنسَخۡ مِنۡ ءَايَةٍ أَوۡ نُنسِهَا نَأۡتِ بِخَيۡرٖ مِّنۡهَآ أَوۡ مِثۡلِهَآۗ أَلَمۡ تَعۡلَمۡ أَنَّ ٱللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٌ (بقره /۱۰۶)
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِين
ماموریت جدید
تمام شد.خبر ساعت هشت صبح آب پاکی را ریخت روی دستمان.روی دعاها و التماس هایی که به خداکرده بودیم،روی بی خیالی های این سه سالمانوقتی گرمزندگی بودیم و او داشت خودش را برای مردم توی بر و بیابان می کُشت!
«رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی شهید شد.»
چه جمله بندی نچسب و غریبی!چقدر باید کلمه شهید را کنار اسمش ببینیم که توی سلول های حافظه مان نفوذ کند؟چقدر این کلمات را باید توی دهانمان مزه مزه کنیم که باورمان بشود که او بی خبر رفته.چند سال طول می کشد تا باورمان شود؟
راستی چند سال است حاج قاسم شهید شده؟من که هنوز باورم نشده!مگر شما باورتان شده؟من هنوز گاهی نیمه شب ها با اضطراب از خواب می پرم و به این فکر می کنم که شاید همه این اتفاق ها را خواب دیدم!خوابی به طول پنج سال... حاج قاسم را نگاه می کنم که انگار از ازل توی زندگی ام بوده!از بس قریب و آشناست.هنوز به نبودنش اُنس نگرفتم!شاید هم هیچوقت نگیرم!
اصلا مگر می شود با نبودن آدم ها اُنس گرفت؟!
چرا نشود!
خیلی ها یکی دو سال بعد مُردنشان فراموش می شوند.انگار از اول هم نبودند!جای خالیشان زود با حوادث و آدم های جدید زندگی پُر می شود،آدم با نبودشان اُنس می گیرد. مُردن بدجوری با شهادت فرق دارد.شهادت اینجوری است که انگار آدم نامرئی می شود با قدرتی چندین برابر توانی که در حالت مرئی داشته.بخاطر همین هم شهادت هیچوقت خاطرات آدمِ شهید را عادی نمی کند.ما با شهدا خیلی راحت انس می گیریم!چون خودشان را نمی بینیم اما آثارشان نظرمان را جلب می کند.
انگار تأثیرگذاری شهید با شهادت بیشتر می شود.
دیروز آقای رئیسی را داشتیم!امروز نداریم.حالا او نامرئی شده با قدرتی چند برابر دیروز و همه شصت و سه سال قبلش.چه باور کنیم و چه نکنیم او مأموریتش توی دنیای ما تمام شده بود.نمی بینید چقدر دقیق درست روز سالگرد شروع به کارش به تقویم قمری شهید شد؟!
بعید می دانم یاد مهربانش از حافظه مان پاک شود.
دیگر نیازی نیست برایش نامه بنویسیم و نگران باشیم که به دستش می رسد یا نه!او حالا مستقیما دارد ما را می بیند وصدایمان را می شنود.اوتا زنده بود خادم جمهور بود و حالا که مأموریتش تمام شده شهید جمهور.شهید جمهور یعنی آدمی که یک ربط جدی به مردم داشته و حالا نامرئی شده با قدرتی چند برابر...جای ظاهراً خالی او پر می شود اما شک ندارم که هنوز هم نگران ماست.
راستی امروز نوبت کشیک سید ابراهیم رئیسی در حرم امام رضا بود.قطعا تا بدنش را از معراج شهدای تبریز آماده رفتن به تهران کنند خودش را رسانده کنار امام رضا....
راستی مگر از دیروز تا امروز چقدر گذشته؟!
چرا اینقدر دلم برایش تنگ شده!!
بگذار کمی مسئولیت جدیدش را با خودم تکرار کنم:
شهید سید ابراهیم رئیسی
شهید سید ابراهیم رئیسی
شهید......
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
رقیبان
توی تب کرونا داشتم می سوختم اما مگر می شد از مناظره چشم پوشید،یکی از این چند نفر قرار بود بشود رئیس جمهور آینده مملکت.شاعر راست گفته که «تا مرد سخن نگفته باشد ،عیب و هنرش نهفته باشد».پهن شدم جلوی تلویزیون.به جز دونفر که یکیشان دکتر رئیسی بود و سواد حوزوی داشت انگار بقیه تا حالا اصلا اسم فن مناظره به گوششان نخورده بود.فضا بیشتر از اینکه جو مناظره باشد،فضای چنگ و دندان نشان دادن رقبا به هم بود.گور پدر صندلی ریاست.البته اینکه می گویم رقبا خالی از مسامحه نیست.آدمکم همت را روی صندلی پادشاهی هم بنشانی نمی توانی ازو رقیب بسازی.اصلا مگر موضع مسئولیت جای نشستن است.دم شاعر گرم که گفت«تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بهگزاف،مگر اسباب بزرگی همه آماده شود»
هر بار نوبت به سید ابراهیم رئیسی می رسید سادگی حرف هایش میان چنگ انداختن بقیه به سر و صورت هم، حرصم را در می آورد.بخودم می گفتم آقا ناسلامتی شما مجتهدی،خب بزن توی دهانشان.اما او آرام بود و توی دهن هیچ کسی نزد.حق با او بود،باید چکار می کرد.چطور می توانست مثل بعضی های دیگر که اخلاق را بوسیده بودند و گذاشته بودند درِ کوزه آبش را بخورند چنگ بیندازد توی صورت رقیب؟خدائی گروهخونی اش با این رفتارها جور در نمی آمد.می آمد؟رقیبی که آن قدر گزک دست رئیسی داشت که یکی دو قلمش کفایت می کرد که زیر دو خمش را بگیرد و پاهایش را دروکند.اما نکرد!بر پدر مرام و معرفت صلوات.
رئیس جمهور که شد انتظار می رفت همه آنجنس رقیب های کوتوله را دروکند ،خصوصا که بعضی حرف های مفت طول می کشد تا از حافظه جمعی پاک شود!اما نکرد.حتی نگهشان داشت.فحش خورد اما باز آرام بود و توی دهان کسی نزد!حرف مفت را ما می گوییم مفت اما برای کسی که به او نسبت داده اند خیلی گران تمام می شود!راوی می گفت آخر جلسه مناظره رفته بود به صاحب آن حرف مفت گفته بود برایت طلب استغفار می کنم.
خدا کند آدم توی بچگی اش یتیم بشود ،طعم فقر را بچشد،دستفروشی کند اما چشم و دلش سیر باشد و اصالتش را یادش نرود!چشمش به پست و مقام که افتاد اخلاق را نگذارد در کوزه آبش را بخورد.
آخر شریف بودن خیلی توفیق می خواهد.شش کلاسی طلایی که او خوانده بود جور تمام کوتاهی های تمام مدعیانی که یک عمرست رنگ مردم کوچه و گذر را ندیده اند کشید.خدا امثالش را حفظ و زیاد کند.
شهادت اندازه تنش شده بود.
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
پادکست آخرین روز اردی بهشت
به قلم طیبه فرید با صدای فاطمه سعادت خواه
کاری از تیم گویندگی یوکست
«دل کوچکِ آدمهای گُنده»
زن ساعت سه و نیم بعد از ظهر خبر را شنیده بود و خانه را گذاشته بود روی سرش.بچه ها هاج و واج نگاهش می کردند.شوهرش بنده خدا با وحشت از خواب پریده بود.سعی کرد آرامش کند اما فایده نداشت.گفته بود هنوز که اتفاقی نیفتاده.صبر کن.اما هر چه گفته بود زن به خرجش نرفت.
مرد بدجوری به شرایط موجود اعتراض داشت.توی محل کارش هر کم و زیادی که می شد بد و بیراه می گفت به دولت و لعن ونفرین می کرد به جانِ آقای رئیسی.
هرکاری کرده بود نتوانست ساکتش کند،حتی وقتی گفته بود «تو یه آدم گنده ای خجالت بکش ،چرا اینجوری گریه می کنی».زن تا شب همینجور یک بند زار زد.
آخرهای شب یکی زنگ زد و به مرد گفت «خیالت راحت کارش تمام شده».مرد تلفن را گذاشته بود و دو دستی زده بود توی سر و صورتش.آدم به آن گنده ای خجالت نکشیده بود!عین باران آخرهای اردی بهشت مشهد ضجه زد و بارید....یادش آمده بود به لحظه هایی که تا از چیزی عصبانی می شد بامی کوتاه تر از بام رئیسی پیدا نمی کرد و گناه بقیه را هم می گذاشت به پای او.زن و بچه هایش هاج و واج داشتند نگاهش می کردند.
آدم به آن گنده ای داشت خجالت می کشید.
به قلم طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
آخرین سفرهای استانی آقای رئیسی ،به شرح زیر می باشد:
تبریز
قم
تهران
خراسان جنوبی
مشهدالرضا
دیگر او را نمی بینیم و صدایش را نمی شنویم.
https://eitaa.com/tayebefarid
Shahram Nazeri - Karvane Shahid 320 (MusicTarin).mp3
13.23M
کاروان شهید.....
«کلمات خیس»
می روم توی آشپزخانه یک دور می زنم و سعی می کنم سر خودم را به کاری گرم کنم.اما فایدهندارد!یک دل سیر گریه می کنم .انگار گریه دانی ام قصد پر شدن ندارد.اصلا انگار وصل شده به یک منبع بی نهایتی که پر از اشک داغ تازه است.از داغش یکجوری سوختیم که دلمان عین عقیق انگشترش کباب شده!تلفنم را بر می دارم و خبرهای آخرین سفر استانی خادم جمهور را بالا و پایین می کنم.یک حس مشترک سوختن توی دل غریب و آشنا شعله ور شده.
توی شلوغیِ خبرها یکی برایم پیام گذاشته.صفحه اش را باز می کنم و شروع می کنم به خواندن.کلماتش را انگار با گریه نوشته ،انگار پرده اشکجلوی چشمهایش را گرفته بوده.این را نه از اشتباهات تایپی که از لحن کلامش می فهمم.کلماتی که آدم با گریه می نویسد با کلماتی که در حالت عادی تایپ می کند روحشان فرق دارد.کلمه های غمزده گرمند،رد اشک روی حروفشانشوره بسته.وقتی می خوانیشان دلت می لرزد،بناگوشت داغ می شود و چشمهایت می جوشد.
«اربعین هزار و چارصد و یک همه خانواده ام رفتن کربلا.منِ بیچاره پاسپورت نداشتم و جاموندم.دلم گرفته بود.شبش آقای رئیسی داشت توی تلویزیون درباره صدور پاسپورت موقت صحبت می کرد.فرداش سر از پا نشناخته پا شدم رفتم و باهزار امید ثبت نام کردم.چند روز گذشت و دیدم خبری نشد.خیلی به امام حسین التماس کردم کار منو ردیف کنه....بازم خبری نشد .منم که دلم پر بود و از وضع موجود شاکی بودم هی می رفتم اینستاگرام و برای صفحه آقای رئیسی پیامای گلایه آمیز میزاشتم و شکایت می کردم.می گفتم گناه چشم انتظاری منِ کربلا ندیده گردن شما،اصلا میرم ازتون به امامحسین شکایت می کنم ....حسابی بهش غر زدم و به ادمین گفتممدیونی گلایه منو به رئیس جمهور نرسونی.چند روز بعد پاسپورت موقتماومد و راهی شدم....کم کم یادم رفت.
امروز داشتم پیامای اینستامو زیر و رو می کردم که چشمم افتاد به نوشته هایی که برای صفحه آقای رئیسی ارسال کرده بودم.دلم شکست!پشیمون بودم.از ته دل احساس می کردم دلم براش تنگ شده و زیر بار غمش خُرد شدم.چقدر غرزده بودم.توی دلم بهش گفتم انگار تو زودتر رسیدی پیش امام حسین!سلام منو بهش برسون و بگو منِ ابراهیم رئیسی هر کی آرزوی زیارت رفتن داشت رو با یه تیکه کاغذ راهی کربلا کردم»
به اینجای متنش که رسیدم حس کردم دارد های های گریه می کند.کلمه های آخر متنش قشنگ خیس اشک بود....
و دلش داشت می ترکید!
راوی م. ن
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«عِتابِ یارِ پریچهره عاشقانه بکَش»
شیرین نبود.از همان وقت که مادرش او را زاییده بود.اصلا اسمش را گذاشت هند!
نه ببخشید، شیرین. شاید که تلخی اش پیدا نباشد.بزرگهم که شد پای هیچ فرهادی به زندگی اش باز نشد!آخر کدام مردِ پاک باخته ای حاضر می شد محض خاطرِ او تیزی چکشش را حرامِ دل سفت و سخت کوه کند؟مردی که با او شوهر کرد!!!صدایش می زد« مادر فولاد زره» .بچه هایش وقتی بزرگشدند بابایشان را مسخره می کردند که« تو زن نگرفتی،تو به شیرین شوهر کردی!»
روزی که ابراهیم توی آتش سوخت مادر فولاد زره گفت «سزاوار نبود اینقدر آسان بمیرد!»
ابراهیم را می گفت ها! ابراهیمی که سوخته بود.سوخته !یکجوری که قدش کوتاه شده بود!یکجائی که هیچکس نبود خاموشش کند،یکجوری که اصلا کسی نمی شناختش.
اما هند جگر خوار به این هم قانع نبود،کینه عین خون از کلماتش می چکید.اگر دستش می رسید غلامش وحشی را می فرستاد که تن او را مثل حمزه سید الشهدا مُثله کند.
واقعا سوختن توی جنگل نموری که همه جاندارهایش از سرما می لرزند ،همه جایش را مه گرفته ،سنگ های خیسش کم مانده از سرما بترکد مرگ آسانست؟ آخوندها می گویند سختی و آسانی مرگ به شکل رفتننیست.ممکن است یکی به رغم ظاهر سختِ مرگش آسان رفته باشد و برعکس.هر چه بود ظاهر مرگ سید ابراهیم سخت بود.حداقل برای آن هایی که شب تا صبح بیدار مانده بودند خبر زنده بودنش رابشنوند یا توی خواب کابوس دیده بودند که پیدا نشده. آن هایی که دوستش داشتند نگران بودند که خودش سوختنش را حس کرده باشد.او که وارث آرزوهای خاک خورده میرزا و صدنفر آدم دیگر بود.اما گرگ آدم نما هر جا باشد گرگی می کند ،طبیعتش را از چشمهای دریده و دندان های تیز و زوزه کشیدن های ترسناکش نشان می دهد.مزاج گرگ آدم نما عین هند جگر خوار است،شاید هم برعکس.حُکماً شیرین اگر صد سال پیش قد و بالای یخزده میرزا را توی کوه های تالش دیده بود وقتی که نعش هوشنگ آلمانی روی کولش خشک شده بود می گفت حقش نبود کوچک جنگلی اینقدر آسانبمیرد.شاید اصلا دیگر نوبت به محمد خان سالار نمی رسید که بخواهد سر میرزا را از تنش جدا کند.
توی آن برف و بوران، بزرگِ جنگل را پیدا کردند . میرزا سالمِ سالم بود.فقط دیگر قلبش نمی تپید.صورتش همان شکلی بود.مثل قرص ماه. یخزده....
سید ابراهیم را هم توی جنگل خیس ارسباران پیدا کردند.اولش نمی دانستند خودش است.از روی انگشتر سوخته عقیقش شناخته بودند.هیچ چیزش عین قبل نبود.می گفتند از صورتش چیزی برای شناختن نمانده .
انگار خدا یکجوری برده بودش که همه قدر نشناسی هایی که در حقش شده بود جبران بشود.بقول حافظ:
عِتابِ یارِ پریچهره عاشقانه بکَش
که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکُند
گرگها داشتند زوزه می کشیدند اماشهادت خستگی از جان میرزا به در کرده بود.....
به قلم طیبه فرید
#شهدای_خدمت
#شیرین_عبادی
https://eitaa.com/tayebefarid
«خرده روایت های قهرمانسوز»
آبان سال چهل ،خبرنگارِ روزنامه اطلاعات روایت او را ناقص نوشت چند دهه بعد وقتی حقیقت ماجرا رو شد،او باز هم توی ذهن مردم قهرمان باقی ماند.آدم ها آن قدر روی ایثار او خورده شده بودند و آن قدر با او همذات پنداری کرده بودند که اصلا حواسشان نبود که چرا یک جوان سی و دوساله باید وسط سرمای استخوان سوزِ میانه لباس نازکی تنش کرده باشد یا اینکه او که فانوس همراهش بود چرا لباسش را آتش زد!همه مخاطب های ریز علی حداقل یک بار خودشان را توی ایستگاه قرانقو _شیخ صفی تصور کرده بودند ،صدای قطار را شنیدند و لباسشان را آتش زدند و هزار نفر آدم را زنده نگه داشتند.حقیقت این بود که روایت های بعدی که مستند نگاری روایت های اول را زیر سوال می برد چیزی از ارزش کار ازبر علی حاجوی که اشتباها به او گفته بودند ریز علی خواجوی کم نمی کرد.او بدون اینکه انگیزههای بیرونی داشته باشد به عنوان یک قهرمان هویت ساز نشسته بود توی دل مردم،قهرمانی که روایت های متعارض هم نتوانستند قصّه هویت ساز او را پاک کنند.اما یک جا نیمچه روایتی که مثل تار عنکبوت توی حاشیه درست شده بود خیلی بی صدا و کمرنگ آمد و به تمام روایت های قبل دهن کجی کرد.خرده روایتی که بعد از چند دهه ذهن مخاطب محاسبه گر را به هم ریخت.ناروایتی که بی سر و صدا و بدون اینکه اعلان جنگ کند آمده بود بگوید:
قهرمان بودن چه فایده ای دارد وقتی ریز علی خواجوی ،دهقانِ نامدار اهل میانه باشی و در گمنامی زندگی کنی داستان قهرمانی ات یکدفعه از کتاب ها حذف شود و توی گمنامی بمیری؟!
انگار آدم ها یادشان رفته بود که ریز علی اصلا برای نام و نشان و قهرمانی آتش را سر چوب دستی اش نکرده،و بعد از ایستادن قطار به اشتباه یک کتک مفصل از آدم های توی قطار خورده...انگار آدمها قهرمانی را بد فهمیده بودند و ریخته بودنش توی ماشین حساب و داشتند حساب و کتاب می کردند که ایثار به سبک ریزعلی خواجوی خیلی هم با منافعشان جور در نمی آید .
انگار نیمچه روایت سوم را درست کرده بودند تا کار ناتمام دو روایت اول را که با تعارض نتوانسته بود تفسیر آدمها را از قهرمانی، خراب کند، تمام کند!
عالم روایت پر است از روایت های سومِ خانه خراب کنی که می آید تمام یافته های هویت سازی که آدمها به آن وفادارند ،می شوید و با خودش می برد.
حالا روایت مهم این روزهای ما روایت انسان قهرمانیست که خدا خواسته از میان آتش روایت های متعارض خلیل وار بیرون بیاید.قهرمانی که خرده روایت های خانمان برانداز برای حذفش کمین کرده اند.روایت هایی که می آیند با سمباده زبر توی دستشان می کشند روی هویت جمعی شکل گرفتهو همه را پاک می کنند...
کافی است تصور کنید در این خرده روایت های نانوشته سرگذشت قهرمان نماهایی نوشته شود که بی هیچ تناسبی سر جای قهرمان هویت ساز داستان تکیه می زنند.قهرمان نمای پاچه گِل مالیده ای که وسط سیل قدممی زند و به ناموس بی پناه مردم که با او درد و دل می کند می گوید «همینکه سالمی خوبه».....ناقهرمانی که بوی گند حرف هایش شامه ی مردم را در برهه ای از تاریخ این مملکت آزرده.بیایید عهد ببندید که نگذارید روایت های نچسب سومی شکل بگیرد که هویت جمعی بدست آمده از خون دل قهرمان روایت های قبل را به باد بدهد...
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«اشک حوا» نورونهای آیینهای مخاطب را حساس میکند - ایبنا
https://www.ibna.ir/news/513663/
«آنها»
هیچ چیزی توی دنیا جای خالی بعضی ها را پُر نمی کند...
من آدم هایی را دوست داشتم که برای اینکه به این دنیا بیایم آنها را از دست داده بودم!
قنداقم را دادند دست پدرم و او لالایی خوانده بود:
«غمش در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
به دنبال محمل سبکتر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشیند»
و قطره ی اشکی از بغل چشمهایم اُفتاده بود پایین!
داشتم خوابشان را می دیدم!!
خواب می دیدم هنوز به اینجا نیامده ام...
وآنها بودند....
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid